فرزند شهید شوشتری با بیان اینکه بعد از شهادت پدرم، معنی بعضی از کارهای او را که بعد از شهادت سردار کاظمی انجام می داد، فهمیدیم، گفت: بعد از شهادت سردار کاظمی، پدرم انگار چیزی را گم کرده بود و همیشه دنبال چیزی می‌گشت.

فرزند شهید شوشتری در شب شعر پیام آوران وحدت با بیان اینکه بعد از شهادت پدرم، معنی بعضی از کارهای او را که بعد از شهادت سردار کاظمی انجام می داد، فهمیدیم، بیان داشت: بعد از شهادت سردار کاظمی، پدرم انگار چیزی را از دست داده و گم کرده بود و همیشه دنبال چیزی می گشت؛ بعد شهادت شهید کاظمی دچار تحول شد و بعد از آن بود که آن عبادت های شبانه و روزانه را انجام می داد.

 \"15_8807261598_l600\"

روح الله شوشتری با اشاره به مردمداری پدرش تاکید کرد: شهید شوشتری در کنار مردم و در میان آن ها بود و بهترین نمود مردم داری را در سیستان و بلوچستان نشان داد.

وی ادامه داد: یکی از سران طوائف خودش می گفت، وضع مردم به قدری خراب بود که کسی به نظام فکر نمی کرد تا اینکه شهید وارد منطقه شد و به جای آنکه پشت میزش بنشیند و بگویید مردم بیایند پیشش، خودش در همه استان گشت و با مردم صحبت کرد.

فرزند شهید شوشتری در خصوص نتایج حضور شهید در آن منطقه گفت: بعد از حضور شهید شوشتری در منطقه بود که امثال مولوی جنگی زهی ها به وجود آمدند که در دادگاه، ریگی را با ادله دینی محکوم کرد، البته این مولوی چند وقت پیش ترور شد.

روح الله شوشتری ادامه داد: در آن زمان تصور می شد این مولوی به خاطر اختلاف های قبیله ای کشته شده است؛ اما با گذشت ایام معلوم شد که دشمن هرکسی را که به دنبال ترمیم اختلاف سنی و شیعه و دوری از نظام در این منطقه است، ترور می کند و جلویش را می گیرد.

وی چهارمین نکته ای را که می توان از این چند سال عمر شهید شوشتری درس گرفت را احترام دانست و تصریح کرد: این مسئله احترام به حدی بود که شهید حاضر می شد با یک پیرزن بلوچ هم سفره شود، آن هم در شرایط سخت و تنگنای مردم منطقه.

فرزند شهید شوشتری با اشاره به وضعیت منطقه سیستان و بلوچستان و محرومیت ها آن خاطرنشان کرد: در چنین شرایطی بود که یک نفر مثل شهید شوشتری پیدا شده بود که با هفت ماه حضور در آن منطقه، مردم را آن قدر عوض کند که هر ماه سرمزار او می آیند و برای این نظام جان می دهند و تبلیغ می کنند.

 \"41431_891\"

روح الله شوشتری در پایان تاکید کرد: همه ما تصور می کنیم که هر وقت اسم یک سیستان و بلوچستانی می آید حتما قاچاق و اسلحه هم کنارش می آید؛ اما باید روی تغییر وضعیتی که شهید شوشتری ایجاد کرد فکر کرد، یعنی همان حرفی که شهید شوشتری می زد که چهره واقعی مردم سیستان و بلوچستان را باید نشان داد، آن ها آدم های بسیار شریفی هستند.

منبع : http://www.snn.ir/NSite/FullStory/News/?id=211893&Serv=9&SGr=83

البته که جبهه دانشگاه بود , اول دانشگاه آدم سازی و بعد , آن سرزمین مقدس بروبچه هایی را در خود پرورش داد که بزرگترین مراکز نظامی دنیا هم قادر به ساختن چنین نیروهایی نیستند. پس از یک سال حضور در جبهه , احمد به قول خودش رعیت بود و به جبهه آمد , آنقدر چیز یاد گرفت و همه فن حریف شد که بتواند در عالی سطوح تصمیم گیری برای دفاع مقدس شرکت نماید . بعدها با اینکه جنگ سخت شد و حضور در آن تحملی خدایی می طلبید باز احمد جبهه را بهتر از همه جای دنیا می دانست . او در یکی از جلسات مهم تصمیم گیری برای ادامه عملیات در شرایط سخت , خطاب به فرماندهان حاضر در جلسه می گوید : \” کجا بهتر از جبهه است ؟ ما هرچه داریم از جبهه داریم . ما یک آدمی بوده ایم که چندسال درس خوانده بودیم و رعیت بودیم و آمدیم این جا , کشاورز بودیم آمدیم این جا که جنگ یاد گرفتیم , مسائل دنیا را سر در آوردیم . کجا بهتر از جبهه است ؟ \”

نمیدانم این را بگویم یا نه , اما پدرم خیلی در پوشش و ظاهرش ساده بود. همیشه دوست داشت ساده ترین لباس را بپوشد . به سرو وضع خانواده خیلی اهمیت می داد که حتما لباسمان نو باشد , تمیز باشد , شیک باشد … اما خودش تنها چیزی که برایش مهم بود , تمیزی لباس بود. یک بار برای روز پدر من و سعید و مادرم رفتیم برایش یک دست کت و شلوار خریدیم . اما هرکاری کردیم نپوشید. بعضی وقت ها که می خواست بیرون برود و نمی خواست لباس نظامی بپوشد , به من می گفت : \” محمد یک کاپشن به من بده بپوشم \” . یک لباس را آنقدر می پوشید که برایش می انداختیم دور ! با این که وقتی داشتیم وسایل شخصی اش را جمع می کردیم , دیدیم چقدر لباس نو داشته و دست بهشان نزد است .

بابا در طول بیست سالی که با هم زندگی می کردیم , در مورد خودش کلامی حرف نزد . من کی هستم ؟ من کجا هستم ؟ من چی هستم ؟ من و من و من … اصلا .

یکی از ویژگی های احمد کاظمی مخلص بودن اوست . یک زمانی بعد نظامی داشت که حرفی نزد . دو هفته رفت بم . نگفت , آخرتو دو هفته رفتی بم چکار کردی ؟ بابا من پسرت هستم نباید بدانم ؟ الان برگشتی ؛ چرا صورتت سوخته ؟ چرا چشم هایت سرخ شده ؟ نه صدایت مثل قبل است , آخر چه کار کردی که هیچ چیز مثل قبل نیست ؟ در جواب گفت : چیزی نشده . سرماخوردم .

یا قبل از شهادت بابام فکر می کردم پدرم رزمنده ای بوده ( این را قسم میخورم ), در همین حد ما را نگه داشته بود. کسی به ما چیزی نگفته بود. چون اجازه نمی داد, کسی حرفی بزند . فکر می کردم رفته جنگیده و شهید نشده , بعد از جنگ گفته اند چون تو آدم توانمند و خوبی هستی بیا و برو لشکر 8 نجف اشرف باش. این را جدی می گویم. در صورتی که بعد از شهادت او فهمیدم خود او این لشکر را تأسیس کرد .

فهرست برنامه های هشتمین سالگرد شهادت سردار شهید حاج احمد کاظمی در اصفهان به شرح زیر می باشد :

پنج شنبه 92/10/19

گلستان شهدای اصفهان از ساعت 1500 الی 1700 با حضور سردار استکی فرمانده محترم قرارگاه عملیاتی منطقه ای سیدالشهداء اصفهان

جمعه 92/10/20

نجف آباد نجف آباد، خ فردوسی شمالی، کوی شهید نجفیان، پ 20  موسسه شهید کاظمی از ساعت 1500 مراسم هیئت هفتگی فاطمیون با مداحی برادر سید مجتبی موسوی

سایت شهید کاظمی به مناسبت 19 دی ماه هشتمین سالگرد شهادت سردار شهید حاج احمد کاظمی در گفتگویی اختصاصی با سردار سرتیپ پاسدار برادر مرتضی صفاری فرمانده دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین علیه السلام یکی از خاطرات ایشان با شهید کاظمی را که ماحصل یک گفتگوی صمیمی است برای شما نقل می کند.

برادر صفاری که همان آقا مرتضی زمان جنگ است در طول هشت سال دفاع مقدس مسئولیت های مختلفی داشته است از جمله معاونت عملیات پایگاه منتظران شهادت ، اولین فرمانده و بنیانگذار تیپ 17 علی بن ابیطالب علیه السلام قم ، جانشین فرماندهی قرارگاه فجر ، مسئول آموزش نظامی قرارگاه مرکزی کربلا و بعد از دفاع مقدس فرماندهی قرارگاه نوح و منطقه سوم دریایی سپاه در ماهشهر ، فرماندهی آموزش های تخصصی نیروی دریایی ارتش در شمال کشور ، مسئول فعال سازی نیروهای عملیاتی ارتش در بوشهر ، 10 سال فرماندهی نیروی دریایی سپاه و نهایتا فرماندهی دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع) ازسوابق درخشان این رزمنده سپاهی است .

ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار ما گذاشتید یکی از خاطرات اختصاصی خودتان را با شهید کاظمی بفرمائید :

یکی از ویژگی های برادرمون احمد کاظمی عشق به شهادت بود. خب فرماندهان زیادی را ما تجربه کردیم اما ایشان به طور ویژه یعنی هر لحظه اش هر حالتی پیش می آمد می گفت : رفقای ما  برادرای ما که قبلا تو جبهه با هم زیاد کار می کردند شهید شدند رفتند ، ما عقب مانده ایم از دوستانمان .

همیشه ابراز ناراحتی می کرد و هر زمان که از ایشان علتش را جویا می شدیم می گفت : احساس تنهایی می کنم و معمولا هر جا گوشه ای گیر می آورد در فراغ دوستان قدیمی اش اشک می ریخت و ازدلتنگی برای یاران شهیدش می گفت .

از آخرین ملاقات هایی که با ایشون داشتید بفرمائید :

چند ماه قبل از شهادت ایشان بنده فرمانده نیروی دریایی بودم ، یک پایگاه و ایستگاه دریایی در جزیره کیش داشتیم که وظیفه آن رصد تردد و عبور و مرور کشتی ها بود . یک بار که برنامه بازدید از آن سایت را داشتیم ایشان هم به بندرعباس آمده بودند و گفتند من هم میام تا سری به پایگاه های هوائی خودمان بزنم و اوضاع را بررسی کنم .

با یک بالگرد به منطقه رفتیم و تقریبا ظهر بود که به فرودگاه رسیدیم ، ایشان تاکید داشتند که اول نماز رو اقامه کنیم بعد به بازدید سایت برویم . جهت اقامه نماز به مسجد امام حسن (ع) که در طول مسیر بود رفتیم . بعد از اقامه نماز تعدادی هم از جوانان در مسجد حضور داشتند در همان صفی که نشسته بود بعد از احوال پرسی به یکی از آن ها گفت : خب به چه کاری مشغولی ؟ آن جوان گفت : من الان چندین ساله پدرم اینجا بازاریه من هم اینجا درس می خونم و مدرسه میرم . ظاهرا تحصیلات آن جوان راهنمایی بود شهید کاظمی بیشتر باهاش صحبت کرد و از اوضاع و احوال آنجا پرسید آن جوان هم گفت : من دوست دارم بسیجی بشم ، جنگ بشه من برم سوریه و لبنان ( آن زملن هم کم و بیش بحث لبنان مطرح بود ) شهید کاظمی پرسید برای چی ؟ گفت : بالاخره یک راهی خداوند گذاشته ما که همه باید بمیریم خداوند یک راهی گذاشته آنجا و  بهترین راه مرگ شهادته خب چرا ما عقب بمونیم ؟

وقتی کلمه شهادت رو گفت دیدم احمد محکم با دست به سر خودش زد و شروع کرد به گریه کردن ، تقریبا به حالت سجده افتاد و شروع کرد هق هق کریه کردن من یک مقدار تکانش دادم گفتم :حالا که چیزی نشده یک صحبتی  این بنده خدا کرد . آن جوان هم تعجب کرد ما رو هم نمیشناخت لباس شخصی هم داشتیم نمی دونست که ایشون کیه . آن جوان به من گفت چی شد؟ گفتم هیچی نگران نباش بعد گفت : من واقعا میگم من عاشق شهادتم درسته این فضای کیش فضای خوبی نیست از نظر حجاب ، فکر مادیات دنیا و … ولی من احساسم اینه که شهدا رو دوست دارم رزمنده ها رو دوست دارم .

بعد گفتم شما تشریف ببرید تا من ایشان را آروم کنم . احمد چند دقیقه ای داشت واقعا هق هق گریه می کرد و بعد ساکت شد و دیدم کلی اشک توی چشماش هست و حالت خاصی به او دست داده بود .بهش گفتم : آخه بابا چی شده هر موقع بحث میشه میگی از رفقا عقب موندی و این طوری ناله میکنی؟ گفت : تا حالا من یک سطحی شهادت رو دوست داشتم اما اومدم این جوانی که در یک فضای خیلی خوبی هم نیست و در حال تحصیل هم هست و شغل پدرش هم بازاریه و میتونه صفای دنیایی بکنه اینجوری بگه من عاشق شهادتم و دوست دارم برم و من به اندازه این جوان هم شور و عشق و حال ندارم  و با این  حرارتی که این جوان به من گفت من احساس کردم که خیلی عقبم من که سال ها در جنگ بودم مسئولیت های مختلف هم داشتم  چرا من به این فیض نرسیدم ولی این که نه جنگ رو دیده نه توی جبهه بوده اینقدر داره با این حال صحبت میکنه پس من خیلی وضعم خراب بوده تا حالا .

حالت ویژه ای به احمد دست داده بود که چرا یک بچه بسیجی اینطوری عنوان می کند که من دوست دارم شهید بشم و بروم آنجا و راه شهدا را ادامه بدهم .

من هم خودم تعجب کردم تو فکر رفتم گفتم خدایا  این جوان در این فضای جزیره کیش چطور این تحول درش ایجاد شده مثلا برای این جوان که جنگ هم ندیده جبهه هم ندیده و شاید کلا چهار تا کتاب خونده و نهایتا فیلم هایی در این زمینه  دیده از شهدا اینقدر اثر گذاشته یعنی خون شهدا جاویده . بعد از این واقعه این حرارت شهادت طلبی برادرمان کاظمی بیشتر شد .

می خواستم این نکته را هم بگم در خصوص صحبتی که حضرت آقا در خصوص جوانان امروز دارند که می فرمایند : جوانان  امروز هم شور دارند هم شعور و کمتر از جوانان دوره اول انقلاب و جنگ نیستند و ما مطمئن هستیم که جوانان  امروز ما اگر صحنه تهدید جدی شود جوانان بیشتری نسبت به زمان جنگ وارد میدان می شوند الان شما ببینید خانواده ای وجود ندارد که از بستگانشان شهید و یا جانباز نشده باشند . شاید جوان های امروز ما از نظر ظاهر و مو و بعضی از تقلید های غربی داشته باشند اما دلشان و وجودشان با انقلاب و اسلام و ولایت است و این خیلی مهم است  و ما باید امیدوار باشیم که جوانان امروز ما مطمئنا راه شهدا رو محکم ادامه می دهند و هیچ شکی ندارم . ملت ما باید به داشتن همچین جوان هایی افتخار کند دشمن ما این روحیه شهادت طلبی را فهمیده است و برای همین است که تا کنون نتوانسته است حملات و تهدیدات نظامی اش را عملیاتی بکند .

در آخر توصیه ای هم برای کسانی که در فضای مجازی وارد صحنه نبرد با دشمن می شوند بفرمائید:

به نظربنده در شرایطی که حضرت آقا فرموده اند جنگ نرم شروع شده است و دانشجویان افسران جوان در جبهه مقابله با جنگ نرم هستند و اساتید آن ها به عنوان فرماندهان ، همین ایجاد سایت و یا شبکه های اجتماعی که الان دشمن به شدت فراوان در حال کار کردن هست ، خیلی مهم است ، روحیات و حرکات و آمادگی رزم و نظامی و جنگی به جای خود ، اما دشمن گزینه جنگ نظامی در اولویت آخرش هست الان بوسیله جنگ نرم همه اقدام ها را دارد انجام می دهد و جنگ روانی که به راه انداخته است نتیجه ان است و بالاخره برای مقابله با این مدل نیازبه سایت های مختلف و ایجاد فرهنگ جهاد و شهادت و فرهنگ مقابله با دشمن و خصوصا دشمن شناسی است که این شیوه های جنگ را باید بدل زد و مشابه آن را راه کار پیدا کرد و خنثی کرد و الان شما با ایجاد این سایت در این جنگ و میدان رویارویی با نبرد نرم دشمن وارد شده ائید و انشاالله این وسعت پیدا کند و شما بتوانید این نوع تهدیدات رو با همت و استعدادهایی که دارید برتری پیدا کنید و آنها را خنثی کنید و قطعا خداوند متعال هم کمک خواهد و همیشه باید دعا کنیم که عاقبت بخیری شهادت در راه اسلام باشد و انشاالله همه این توفیق رو پیدا کنیم که مرگ ما نهایتش شهادت در راه خداوند و اسلام عزیز باشد .

ضمن تشکر مجدد از شما از خداوند می خواهیم که شما را در جهت تربیت افسران مکتبی و نسل آینده سپاه تحت فرامین مقام معظم رهبری یاری و همه سربازان اسلام را نصرت و پیروزی عطا نماید ، انشا الله .

انتهای پیام /

نردبانی برای چیدن نارنج

روز , آرام آرام داشت به شب پیوند می خورد . خورشید , نقطه ای شده بود به رنگ نارنج درشتی . انگار گذاشته باشندش توی لوله توپ . قاسملو , مدادش را داده بود به فرهاد خدامردی و گفته بود ظوری بایستد که نارنج درشت خورشید , نوک ان باشد . به آرپی چی خودش می گفت : مداد…

خدامردی , نوجوان کوتاه قامتی بود که وقتی آرپی جی می استاد , یک سرو گردن  از آن کوتاه تر بود ! او , پسر یکی از راننده های جهادگر بود و همراه پدرش آمده بود به جبهه . با قاسملو , دوستان جفت و جوری بودند . همه می دانستند که چرا قاسملو روی آرپی جی اش اسم مداد را گذاشته : دانشجوی رشته نقاشی بود و تا چشم به هم رنی کاریکاتور آدم را می کشید.

کارش از همه شلوغ تر بود . بچه ها می خواستند نامه بنویسند اول می آمدند و می گفتند طرح صورتشان را بکشد . آن وقت بود که معلوم شد چه کسی بینی اش یزرگ است . کدام یک چانه بلندی دارند؛ بی برو و برگرد , برای هرکسی شخصیتی می ساخت .

همه نشسته بودیم ببینیم فرهاد را چه شکلی می کشد . آرپی جی را کشیده بود و نوک گلوله , رفته بود داخل خورشید نارنجی و ترک برداشته بود . یک نردبان , کنار آرپی جی بود و فرهاد داشت , با سر بزرگ و خنده ای وا شده تا بناگوش , بالا را نگاه می کرد و از نردبان بالا می رفت .

نقاشی هنوز تمام نشده , قهقهه بچه ها بلند بود . به قول خودش , هنوز داشت روی صورت کار می کرد. همه منتظر بودیم کی تمام شود و بعد , فرهاد چه کسانی را دنبال می کند تا آن جور که می گفت , حسابشان را برسد . نگاه می کرد و سر تکان می داد که یعنی حالا بخندید , نوبت من هم می رسد . !؟

روز اولش بودو اولین غروبی بود که خط مقدم را می دید . پیش از این , در قرارگاه مسئول پخش غذا بود وهمه , یک جورهایی مزه شوخی های او را چشیده بودیم . خوشحال بودیم توانسته بیاید خط . رفته بود پیش روحانی گردان و خواهش و تمنا کرده بود که پیش حاج احمد وساطت کندو اجازه اش را بگیرد تا بتواند بیاید خط . حالا آمده بود و ما برای اینکه خوشحالش کنیم , قاسملو را آوردیم تا نقاشی اش را بکشد , بخندیم و بخندانیمش .

قرار بود تا ساعاتی دیگر به طرف خرمشهر حرکت کنیم . هوا تاریک می شد , دعای توسل را میخواندیم  و راه می افتادم . در این فرصت , ما چند نفر نشسته بودیم ببینیم قاسملو , فرهاد خدامرادی را چگونه میبیند . حالا نارنج خورشید داشت توی گدازه های خودش غرق می شد . نوک آرپی چی , روی صفحه ی کاغذ قاسملو , همانطور مانده بود اما بیرون از صفحه , توی افق , یک دست نارنج را تکه تکه کرده بود و از دید من , حجم بیشتری ازخورشید را پوشانده بود . حاج احمد, از سنگر فرماندهی خارج شد و به طرف لندکروز رفت . جمع ما را که دید , یک راست آمد به طرف ما. او هم می دانست وقتی بچه ها دور قاسملو حلقه زده اند, معنایش این است یکی سوژه نقاشی شده و باقی دارند می خندند. اشاره کرد بلند نشویم و به خدامرادی گفت : « مدل نقاشی که جا به جا نمی شود, پسر !»

بعد بالای سر قاسملو ایستاد و به نقاشی خیره شد . همه خندیدیم . خدامرادی , دست دراز کرده بودو سعی می کرد نارنج خورشید را بکند اما قدش نمی رسید. حاج احمد که داشت می رفت , دست گذاشت روی شانه ی قاسملو و گفت : « مراقب این جوون باشید ها !»

منظورش خدامرادی بود . بعد به خدا مرادی گفت : « کارت که تمام شد , برو سنگر فرماندهی . بیسیم میزنم به به پدرت  باید با گوش های خودم بشنوم که رضایت داده بیایی خط . »

حاج احمد رفت . قاسملو , پای خدامرادی را هم پررنگ کرده بود و نشان می داد چطور نوک پوتینش را گذاشته روی پله ی آخر و تلاش می کند برود بالاتر . بعد فلشی زده بود جلوی دهان خدامرادی و داخل یک دایره نوشته بود : « اگر بشود بچینمش , برای همه بچه های گردان شربت نارنج درست می کنم . »

قاسملو این جمله را که خواند , قاه قاه زدیم زیر خنده . فرهادی پرسید : « تمام شد ؟ »

قاسملو گفت : « نه هنوز هاشورهایش مانده صبر کن . » ف

فرهادی گفت : « بیا ببینم و برگردم ؟ »

قاسملو گفت : « نه , یک کم دیگر صبر کنی تمام می شود . »

ناگهان گلوله ای خورد وسط خنده ی بچه ها . موج انفجار , همه را پرت کرد به اطراف .فقط یک یاحسین شنیدیم . همین و تمام .

وقتی منگی گوشم تمام شد , گردو خاک فرونشسته بود. نارنج نبود . برگه ی نقاشی را دست به یکی از بچه های مخابرات دیدم. گلوله ی توپ , درست خورده بود جایی که فرهادی ایستاده بود . سرش مثل نارنج درشتی , افتاده بود وسط و هرکسی داشت یکی دیگر را صدا می زد .

–          بیا … زود باش … برو … به حاج احمد بگو … یاحسین  شهید … چی شده ؟ کی بود ؟

قاسملوی همیشه خندان , مثل بچه ی کوچکی , سرش را گرفته بود میان دست ها و ضجه میزد . کمتر زمانی پیش می  آمد افراد تا این حد از شهادت یکی از بچه ها متأثر شوند .

شب شده بود و همه دمغ بودند . بچه های تعاون , با آمبولانس رسیدند . دست و پایی که تا دقایقی پیش از نردبان نقاشی بالا می رفت , حالا هرکدام زرفی افتاده بود . آمبولانس که رفت , یک جفت چراغ کم نور وارد قرارگاه شد و ودل همه هری فرو ریخت . حاج احمد بود. سرش را از شیشه ی لندکروز بیرون آورد و گفت : « به فرهادی بگویید بیاید سنگر . »

کسی چیزی نگفت . حاج احمد پرسید : « طوری شده ؟ »

کسی چیزی نگفت . قاسملو به گریه افتاد . فرمانده ی گردان با موتور سیکلت رسید . حاج احمد با لحن تند تری پرسید :« اتفاقی افتاده ؟»

فرمانده ی گردان , به جای قاسملو جواب داد . همان طور که حدس می زدیم , شد . موتور خاموش شد . اول سکوت سنگین و بعد گوش که دادم , حاجی چیزی زیر لب گفت . دیدم دست هایش آرام بالا رفت  تا زیر چشم و کشیده شد روی گونه ها . در ماشین باز شد و حاج احمد پیاده شد  و همان جا روی زمین , به در تکیه داد . لحظات , زیر سکوت سنگین دقایق اول شب , طی می شد . کسی صدای گریه ی احمد رانشنید اما همه دست هایش را دیدم که چطور اشک را پاک می کرد و عمق آسمان چشم دوخته بود. ناگهان انگار کسی چیزی به خاطرش آمده باشد , خطاب به فرمانده ی گردان گفت : « به راننده ی آمبولانس بگویید برگردد . »

فرمانده گردان هم مثل من دلیلش را نمی دانست ؛

–          برگردد ؟

–          بله – بگو همین حالا برگردد .

آمبولانس هنوز چندان دور نشده بود . حاج احمد رفت داخل اتاقک آمبولانس و در را بست . هیچ کس نفهمید چه حرف هایی میان فرهادی و او ردو بدل شد . یا میان دل حاجی و بدن تکه پاره ی دانش آموز کم سن و کوتاه قامت گردان چه گذشت . شب , طوری چادر سیاه خود را بر دشت گسترانده بود که میان چشم های فرمانده لشکر و تماشای  ما بچه ها پرده باشد و نبینم سرخی بی تاب اشک و گریه را .

صدای امواج بیسیم , اولین نجوایی بود که بعد از پیاده شدن حاج احمد به گوش رسید :

–          عادل جان , ممکنه با قربان خدامرادی صحبت کنم . تمام .

–          احمد جان , قربان خدامرادی پرواز کرد . تمام .

–          یازهرا … کی این اتفاق افتاده ؟ تمام .

–     احمدجان , حدود نیم ساعت پیش , گلوله ی توپ , ماشین برادر قربان را منفجر کرد و او به همراه رحمتی رفتند زیارت . تمام .

–          دریافت شد . تمام .

نوای توسل آرام و حزن انگیز , فضای قرارگاه را دگرگون کرده بود. حاج احمد ردیف جلو بود ؛ کنار علی شفیعی . صدای آسمانی شفیعی , دل سنگ را می شکست و گریه می انداخت . زیر نور کم سوی چراغی که جلوی شفیعی بود , می دیدم که چطور شانه های حاج احمد تکان می خورد .

دعا که تمام شد حاج احمد بلندگو را دست گرفت  شروع کرد به صحبت . از جبهه گفت و از دعا و از وظیفه . از فرهاد حرف زد . از اینکه چطور اصرار کرده بیاید خط و بیاید خرمشهر .

بغض گلوی فرمانده ی لشکر را گرفته بود . از نگاه او خدامرادی و پدرش , زودتر از ما به خرمشهر رسیده بودند . ما باید حرکت می کردیم . فردا , نزدیک طلوع خورشید , ما کیلومترها  به خرمشهر نزدیک تر شده بودیم .

فرمان استقرار دادند و هرکسی گوشه ای نشسته بود و داشت نفس چاق می کرد . پاهایم از شدت خستگی همراهم نمی آمدند. افتاده بودم پشت درختچه  خاری و داشتم به این فکر می کردم که چندتا از بچه ها در بین راه شهید شده اند و چه تعداد زخمی و تنوانسته اند خودشان را برسانند . دز همین افکار بودم که قامت بلندی را بالای سرم دیدم . دقیق شدم و دیدم حاج احمد است . آمد و سرپا کنارم نشست . گفتم « حاجی , دیدید امروز هم نتوانستیم به خرمشهر برسیم ؟ »

زد روی شانه ام و گفت : « ان شاء الله می رسیم . غصه نخور , راهی نمونده . »

سراغ قاسملو را گرفت . گفتم : « ندیدمش »

گفت : « استراحت که کردی , پیداش کن و بگو کاظمی گفت من آن نقاشی را می خواهم . »

گفتم : « دیشب تا وقتی می خواستیم حرکت کنیم , داشت گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که چرا سر به فرهاد گذاشته و با او شوخی کرده . یک جوری خیال می کنه مقصر بوده که فرهاد را آن جا نگه داشته و بعد گلوله باعث شهادت او شد . »

ادامه در دیدگاه

بسم رب المهدی بسم رب الحسین بسم رب الشهدا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.

حضرت امام خامنه ای مدظله العالی

ساعت حوالی 11 ونیم صبح 19 دی ماه بود که همهمه ای شهر را برداشته بود، هرکس چیزی می گفت تا اینکه عاقبت زنگ خبر 14 بعد از ظهر به تلخي نواخته شد. ثانيه‌ها بسان سالي مي‌گذشتند.به هر جان‌كندني بود لحظات سپري شد و گوينده خبر اعلام كرد:

صبح امروز يك فروند هواپيماي نظامي (جت فالكون) حامل فرمانده‌ي نيروي زميني سپاه  \” سردار شهید حاج احمد کاظمی\”در حوالي اروميه، سقوط كرد و همه‌ي ‌12 سرنشين آن به شهادت رسيدند.

شهر با شنيدن خبر سقوط هواپيماي تو، به عزاخانه‌اي مبدل شد كه نگو و نپرس. همه گريه مي‌كردند حتي آنان كه با تو سر ياري نداشتند.یادم نمی رود که تمام بچه های نسل سومی انقلاب آن روز اشک های پدرانشان را دیدند ودیدند که چکونه بر سر شان می زدند وحاجی حاجی می کردند و ناخودآگاه آنان نیز بر رفتن تو گریستند..

ما با رفتن تو احساس غريبي كرديم ولي تو بر بلنداي برج رها از تعلقات ايستاده بودي و به آن سوي افق مي‌نگريستي. عجب روزهای سختی بود همه لحظه شماری می کردند تا تو را در میان خود به آغوش بگیرد

و خیالم همه چیز از همان لحظه شروع شد که خبر شهادت حاج احمد رسید ؛ او رفتنش  به  گمانم  تازه شروع شد او مصداق واقعی جمله شهید مطهری بود که فرمود : شهید یعنی سوختن و روشن کردن .

بگذارید بی مقدمه وارد سال های سوختن حاجی شویم چرا که روشن کردن او مثال نوری است که سالیانی است  چشم ها را خیره کرده است وهر رهگذری تنها با دیدن نام او یا چهره دلنشین او در میان قابی کوچک بی گمان روشنایی را در وجودش احساس می کند اما سوختن اوست که مرا یاری می کند تا شاید روزگاری بتوانیم از خود حاجی رخصت شهادت بگیریم .

حاج قاسم دلتنگ سخن می گفت: نمی دانم شاید پدرش را یا برادرش را از دست داده بود اما سخت گریه می کرد و می گفت :دیگر کسی نیست جای حاجی را برایمان پر کند حاجی تداعی رفتارهای جنگ بود ،تداعی خلوص ،صفا و پاکی ،صداقت بود .

وقت سخن گفتن احمد ؛ناخودآگاه آدم را بیاد خرازی می انداخت بیاد همت می انداخت حالا که او نیست انگار یک یادگار از همه یادگاران جنگ را از دست داده ایم . او آنقدر حاجی را با مصصم مالک اشتر علی زمان می خواند که به او اعتراض کرده بودند.

زیبا بود آنجا که گفت : احمد را پست ها  و جایگاه ها و درجه ها نبود که بالا می برد . احمد بود که آنها را بالا می برد لشکر نجف با نام احمد بالا می رفت ونه اینکه احمد با نام لشکر احمد شود نه .

از احمد سخن گفت یعنی لبخندی دلنشین از او در ذهن ها تداعی شدن و صمیمیتی که بینندگان احمد از او دیده بودند ،احمد را باید در سان دیدنش شناخت آنجا که ابهت نظامی ،بازرسی ها وبازدید های نظامی دیگر تعارف بردار نیست . شکسته می شد و حاجی دست بر سینه متواضعانه قدم برمی داشت ؛اینجاست که  باطن او را رصد می کنیم ودیگر شکی به تواضع خاکی بودن آن نمی کنیم وهمین است که می شود شخص مورد اطمینان ومحبت حضرت آقا .

احمد گمنام بود ،یعنی  شکی در آن نیست که این خاصیت شهداست که تا قبل از رفتن ندایی از آنها نیست اما او قبل از شهید شدن مادی که با چشم ها تصور شود شهید شده بود از انجا که تمام یارانش می گفتند :آن شبی که بازخاطره آقا مهدی را باز گو کرد همه گفتیم که احمد دیگر زمینی نیست و او را خبری است . اشتیاق شهادت در چهره اش  نمایان است همه از بس ناله های او را شنیده بودند برای رفتن او با این که علاقه ای زیادی به او داشتند برایش آرزوی شهادت می کردند این را آنجا می توان فهمید که حضرت آقا فرمودند : شوق شهادت در دل ایشان شعله می کشید .

تو انتها نداری حاجی ،شیوه ی زندگی شما حاجی مرا شگفت زده کرده می دانید از کجا ،از آنجا که شنیدم پس از گذشت سالیانی از جنگ کم بودند رزمندگانی که شوق واشتیاقشان برای شهادت افزون تر شود به خیالم همه بعد از جنگ باید کم کم به زندگی تن می دادند ولی چه خوب ماندی حاجی که پس گذشت این همه سال باز شما را با عشق شهادت می خواندند .

خلوص شما را سردار کلیشادی زیبا می گفت : که حاجی اصرار فروان داشت که او را سردار صدا نزنیم وهمانند سال های جنگ از همان الفاظ شیرین جبهه استفاده کنیم.

حیف است تمام تک تک جملات آقا را برای تو حاجی شرح ندهیم آنجا که آقا از شما فرمانده ای با تدبیر نام می برد نا خودآگاه ما را بیاد عملیات های دفاع مقدس می انداخت آنجا که حاج قاسم می گفت : اگر همه ما می نشستیم در جنگ حرف می زدیم ،تصمیم گیری می کردیم سکوت هر یک از این سه نفر منظورش حاج حسین ،حسن باقری وحاج احمد کاظمی حتما امکان تصمیم گیری را مشکل می کرد ،حرف آخر را می زدند .

حیف است نگوییم از ارادت حاج احمد به ائمه اطهار علیه السلام ،از عمل به همین بسنده می کنم که روضه های محرم وفاطمیه حاجی ترک شدنی نبود در هر ارگانی بود خیمه ها را برافراشته می کرد تا روضه ها برقرار شود . ونیت ایشان که به هر جا سفر می کرد ابتدا حسینیه آنجا را راه می انداخت چرا که اعتقاد شدیدی به این داشت که معنویت و ایمان حرف اول را در جنگ وجهاد می زند وکجاینند حاج احمد ها .

حادثه بم را که بخاطر می آورید ؛وقتی که شنیدم که تو در کمال گمنامی و تواضع میدان دار اصلی امداد ونجات در چهار روز نخست زلزله بم بودی هیچ تعجب نکردم چرا که از  اخلاص و جوانمردی  وایثار جز این انتظار نمی رفت  وکسی چه می داند که در آن صد ساعت بیداری چه حالی داشتی  وچه حالی کردی .

راستی  که تو خستگی را خسته کرده بودی !

احمد عزیزم ! شاید این چنین با تو سخن گفتن را تنها بعد از رفتن تو فهمیدم . خوش باش که نخلستان های سوخته که امروز در آبادان وخرمشهر سبز وشادابند ،نماز های شبانگاهی و نیازهای سجده گاهی ات را هنوز بیاد دارند وهرگز فراموش نخواهند کرد.

خوش باش که ناله های یا الله یاالله و ذکر های بسم رب الشهدای نماز هایت هنوز در گوش یارانت زمزمه می شود  وعجب خوش رفتی که دلم نمی آید این را بگویم ولی می گویم تا تو را بفهمم آری سخنم آنجاست آنجا که مولا به زیارتت آمد ودر کلام اول فرمود : این ها همه رفتند وما هنوز هستیم .

و عجب خوش رفتی ؛به تاریخ می توان سالروز عملیات به شهادت رسیدن رفیق دیرینه ات  حاج حسین خرازی را رقم بزنیم وبه مکان میعادگاه آخرین مکالمه بی سیم با آقا مهدی را یاد آور شوم و رفتن به دیار او یعنی ارومیه و عجب سقوط پر عروجی داشتی

حاجی همه رفقایت در کسوت نیروی زمینی شهید شدند و  همان که گفتی آرزویش را داشتی که در نیروهای هوایی شهید شویی . وزیبا تر آن زمانی که خبری از شهادت نیست

صبر داشته باش حاجی خدا نگه داشت تا تمام آرزوهایت را باهم برآورده کند .

و خوش تر آن که داغ  چندین ساله مردم ارومیه را تسکین دادی آنجا که مهدی یشان را ندتوانستند تشییع کنند وبر بالل دست هایشان به نزد باری تعالی برسانند وتو غم آن را تسلی دادی و عجب روز ی بود آن روز در ارومیه .

اما حاجی حرف هایت را آویزه کرده ام تا شفاعتم کنی می دانی کدام را :آنجا که گفتی یکی از مهم ترین شاخصه های راه بچه هایی که شهید شدند را ه معنویت بود .

حالا دیگر می دانیم اما سخت است تو حاجی بیش از ما بر سختی آن آگاهی از این روست که خواهان ذکر دعای خیر شماییم آرزومند شفاعتتان تا ما نیز لیاقت شهادت در این راه را بدست آوریم .

مرتضی . ع

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، مراسم گرامیداشت یاد و خاطره سرداران شهید سرلشکر پاسدار \”احمد کاظمی\” فرمانده سابق نیروی زمینی سپاه و \”حسان اللقیس\” از فرماندهان جهادی حزب‌الله لبنان در حسینیه‌ فاطمة‌الزهرا(س) سپاه با تلاوت آیاتی از کلام‌الله مجید توسط قاری بین‌المللی حاج کریم منصوری آغاز شد.

این مراسم هم‌اکنون با حضور سردار سرلشکر حاج \”قاسم سلیمانی\” فرمانده نیروی قدس سپاه، سردار \”حسین دهقان\” وزیر دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح و \”حجت‌الاسلام والمسلمین گواهی\” نماینده ولی فقیه در سپاه تهران بزرگ در حال برگزاری است.

یادآور می‌شود، سردار سرتیپ احمد کاظمی 19 دی‌ماه 1384 در سانحه هوایی سقوط هواپیمای فالکن در نزدیکی ارومیه به شهادت رسید و حسان‌اللقیس نیز 12 آذرماه 92 در مقابل منزلش در جنوب بیروت هدف گلوله تروریست‌ها قرار گرفت و شهید شد.

سردار کاظمی همیشه با اطلاعات خودش تصمیم می گرفت , نه به حرف های به دست آمده از این و آن . او اعتقاد داشت آدمی که مسئولیت دارد برود خودش شرایط را لمس کند , خطرات و سختی های کار را ببیند و بعد با توجه به گزارشات و اطلاعات دیگران تصمیم بگیرد . می گفت این بچه های مردم دست ما امانت اند. می رفت تحقیق می کرد , سیستم ها را چک می کرد جز به جز طرح ریزی و برنامه ریزی می کرد و نتیجه اینها می شد یک مدیریت صحیح و مدیری که اهل بازی خوردن نیست . حاج احمد مدیریتش مدیریت کنترل از راه دور و ویدئو کنفرانسی نبود . شاهد مثال هایش را هم برایمان می آورد. مثلا در فتح خرمشهر جایی که برای ما فاصله پیروزی و شکست به اندازه مو باریک بود و آنقدر خودمان و تجهیزاتمان خسته بودیم که نفسی باقی نمانده بود و یک اشتباه می توانست از پا در بیاوردمان؛ سردار کاظمی یک بلد خواست تا در خیابان ها گم نشود . خودش رفت و شرایط را دید . نتیجه اش شد یک تصمیم درست . خرمشهر را خدا آزاد کرد آن هم به دست همین بچه های مخلص و البته بصیر. پس مدیر باید در متن ماجرا باشد , وسط معرکه نه بیرون گود و بعد تصمیم بگیرد…