شهید سپهبد «علی صیاد شیرازی» در سال ۱۳۷۲ با حضور در مسجد کوی دانشگاه تهران، طی یک سخنرانی به شرح عملیات افتخارآفرین «بیت‌المقدس» یا آزادسازی خرمشهر، پرداخت. در عملیات «بیت‌المقدس» که بعدها به نام «فتح خرمشهر» معروف شد، ما در جبهه‌ا‌ی…


شهید سپهبد «علی صیاد شیرازی» در سال ۱۳۷۲ با حضور در مسجد کوی دانشگاه تهران، طی یک سخنرانی به شرح عملیات افتخارآفرین «بیت‌المقدس» یا آزادسازی خرمشهر، پرداخت.
در عملیات «بیت‌المقدس» که بعدها به نام «فتح خرمشهر» معروف شد، ما در جبهه‌ا‌ی به طول ۱۷۰ کیلومتری مبارزه کردیم، در این عملیات قرارگاه قدس، فتح و نصر با توجه به تجربه عملیات طریق‌القدس، ثامن‌الائمه و فتح‌المبین، نبرد سنگینی را در منطقه‌ای به وسعت ۶ هزار کیلومتر مربع آغاز کردند.
شهید صیاد شیرازی افزود: در این عملیات که ما اول در طول جاده اهواز و خرمشهر، که خاکریز دشمن در طرف شرق بود، عملیات را آغاز کردیم. مرحله دوم پیشرفت دژ مرزی بود و مرحله سوم، دنبال کردن دشمن از شمال تا کوشک و بالاخره مرحله چهارم در خود شلمچه بود. ما سه بار متوالی حمله کردیم و تلفاتی در این سه بار به ما وارد شد. در این عملیات شهید خرازی، شهید زنده کاظمی، فرمانده تیپ نجف اشرف آن موقع و لشکر ۸۸ اکنون، یک تیپ از هوابرد ارتش که فرماندهی آن تیپ هنوز زنده است و مسؤولیت بالایی را دارد، اینها سه بار متوالی حمله کردند و تلفات سنگینی وارد شد که یک دفعه دیدیم فرماندهی در جلسه‌ای ما را جواب کردند و گفتند، شما چه جوری می‌گویید لشکر و تیپ! در صورتی که اکنون ۲۵ روز است که می‌جنگیم و تلفات سنگینی به ما وارد شده است، مجروح زیاد داده‌ایم و نیروها خسته‌اند. البته حدود پنج هزار کیلومتر را آزاد کرده بودیم و پنج هزار نیروی دشمن را اسیر گرفته بودیم ولی هنوز خرمشهر آزاد نشده بود و در دست دشمن بود و به شکل غده سرطانی نمود داشت، در آن زمان از نظر فرماندهی معنا نداشت که جنگ قطع شود، آن زمان بهترین زمان جنگ برای فتح خرمشهر بود چون اگر حمله را نیمه کاره رها می‌کردیم، دشمن خود را بازسازی می‌کرد و در عملیات بعدی تلفات زیادتری می‌دادیم.
شب عملیات شروع شد، سه تا محور بود، در محور اول با یک تیپ از لشکر ۲۱ شهید حمزه ارتش، آنها در محور اول در همان ساعات اولیه در بین صفوف دشمن شکاف ایجاد کردند. البته بین شلمچه و خرمشهر ما باید در هفت کیلومتر دشمن را قطع می‌کردیم و خودمان را به اروندرود می‌رساندیم که تازه به مردم بگوییم خرمشهر را محاصره کرده‌ایم تا که مردم حضور پررنگ‌تری در جبهه داشته باشند. محور اول توسط شهید احمد به نحو مطلوب پیش می‌رفت ولی دو محور دیگر تا ساعت ۵/۴ صبح باز نشد و شهید احمد نیز داد و بیداد می‌کرد که چرا نمی‌آیید؟ ما داریم از چپ و راست می‌خوریم. خدا کمک کرد، ساعت ۵ صبح بود که دیدیم از پشت بی‌سیم با هیجان اعلام کردند که شهید خرازی گفت ما داریم به طرف جلو می‌رویم و نزدیک رودخانه هستیم و حدود ۵/۶ صبح بود که اعلام کرد ما به رودخانه رسیدیم. آنقدر آنها به سرعت پیشرفته بودند که هلیکوپتر دشمن فکر می‌کرد که هنوز در آن منطقه نیروهای خودشان ساکن هستند. نزدیک‌های صبح این هلیکوپتر در فاصله پایین از خرمشهر حرکت می‌کرد، این هلی کوپتر را با آرپی‌جی زدند، هیچ‌کس تاکنون با آرپی‌جی، پدافند نظامی نکرده است.

از این صحنه تلویزیون فیلم‌برداری کرده و نشان می‌دهد که چگونه در هوا هلیکوپتر دشمن سرنگون می‌شود البته در همان روز نزدیک بود که این بلا سر هلیکوپترهای خودی نیز بیاید. ساعت ۷ صبح بود که شهید خرازی با بی‌سیم با هیجان با ما تماس گرفت و گفت ما توانسته‌ایم حدود هفتصد نفر نیرو جمع‌آوری کنیم و اجازه می‌خواست که از طرف پل خاکریزی به طرف عراقی‌ها بزند. ما آمدیم بگوییم نه ولی به خرازی گفتم اجازه بدهید که مشورت کنم، در ستاد جنگ نیز وقتی پیشنهاد را مطرح کردم هیچ کس نظر مثبت نداشت، همه می‌گفتند اگر این عملیات نگرفت، هفتصد نفر را از دست می‌دهیم. آمدم تماس بگیریم با شهید خرازی و بگویم این کار را نکند، دیدم که او زودتر تماس گرفت و پرسید که سرانجام مذاکره چه شد؟ آمدم بگویم که نمی‌شود که گفت دارد وقت می‌گذرد و ما همان جا یک تصمیمی گرفته‌ایم، من هم گفتم جلو بروید. نیم ساعت بیشتر طول کشید که سر و صدای بی‌سیم بلند شد گفتم حتما گیر افتاده‌اند. بی‌سیم را روشن کردم دیدم شهید خرازی می‌گفت که هر چه جلوی خود را نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که عراقی‌ها دست خود را بالا گرفته‌اند، چه کار باید کنیم؟ من فهمیدم منظور او چه چیزی است. چون نیروهای عراقی زیاد بودند و نیروهای او کم بودند و نمی‌توانستند نیروهای عراقی را کنترل کنند. پیشنهاد کردم یک هلیکوپتر بالا برود و ببیند که عمق آنها تا کجاست؟ یک هلیکوپتر بالا رفت و خلبان با هیجان گفت تا چشم من کار می‌کند تمام عراقی‌ها در خیابان خرمشهر دستان خود را بالا برده‌اند حالا نمی‌شد که به اسیران عراقی بگوییم که شما فعلا در سنگر بروید که ما نیرو جمع‌آوری کنیم و بعدا شما را ببریم و بازداشت کنیم. در نهایت خداوند این را در ذهن ما رساند که همه رزمندگان یک خط شوند و یک قسمت آنها به طرف رودخانه و قسمت دیگر آنها به طرف جاده خرمشهر تقسیم‌بندی شوند و با دست به سربازان عراقی علامت دهیم که توی جاده بروند. چشمشان کور، ما ماشین نداشتیم که با ماشین ببریمشان، باید پیاده می‌رفتند. البته چون در منطقه خودمان حرکت می‌کردند خیالمان‌ راحت بود، در این عملیات برخلاف معمول که دوست داشتیم اسیر زیادی از دشمن بگیریم این دفعه دوست داشتیم بگویند که اسیران عراقی تمام شده است؛ البته نگران بودیم که وضعیت فرق کند و اینها ـ سربازان عراقی ـ رفتنشان تا ده صبح طول کشید، بعد سنگرها را تصرف کردیم و تا ساعت ۵ بعدازظهر طول کشید تا اسرا را که حدود ۱۴ هزار و پانصد نفر بودند، بشماریم . البته دو ماه طول کشید که تمام مهمات آنها را سنگر به سنگر بیرون آوریم. در این عملیات ما توانستیم شش هزار کیلومتر مربع از خاک کشور را آزاد کنیم و حدود نه هزار نفر را نیز اسیر کنیم. بهترین درک عرفانی از عملیات بیت‌المقدس و آزادی خرمشهر در پیام امام خمینی(ره) وجود دارد که در آن پیام ابعاد عرفانی فتح خرمشهر بیان شده و هم‌چنین ما را از آفت‌زدگی غرور پرهیز داده و در نهایت فرموده «خرمشهر را خدا آزاد کرد» البته ما اکنون داریم با سرمایه شهدا زندگی می‌کنیم و تا زنده‌ایم باید این سرمایه بزرگ را حفظ کنیم. البته فکر نکنیم این سرمایه باقیمانده از شهدا فقط به درد جبهه و جنگ می‌خورد، ما عاشق جنگیدن نیستیم ولی خود را مکلف به جنگیدن با دشمنان خود می‌کنیم و هر وقت که زمان اقتضا کند، عاشقانه می‌جنگیم. یک عده فکر می‌کنند که ما جنگ‌طلب هستیم و جنگ را دوست داریم، رزمندگان اسلام این جور نشان دادند که جنگ را دوست ندارند ولی در مقابل دشمنان اسلام عاشقانه می‌جنگند.
خدای متعال در قرارگاه کربلا جرقه نوری نشانده که طرحی را در ذهن یک طراح قرار داد و آن طرح تنها راهی بود که می‌توانستیم خرمشهر را محاصره کنیم و بعد آن را بگیریم. ما با سردار رضایی جلسه‌ای قرار دادیم و برای اینکه هماهنگ با یکدیگر عمل کنیم این طرح را مورد بررسی قرار دادیم، این جلسه حدود پنج دقیقه بیشتر وقت نگرفت و هر دوی ما با امیدواری و قوت قلب گفتیم این طرح بهترین طرح برای فتح خرمشهر است که باید اجرا شود.

تهران ، خبرگزاری جمهوری اسلامی ۸۸/۰۲/۳۰

شهید احمد اللهیاری، هفتم تیر ۱۳۳۸ در روستای خورهشت از توابع شهرستان تاکستان به دنیا آمد.
شهید اللهیاری هفتم تیر ۱۳۶۶ همزمان با سالروز تولدش با سمت فرمانده گردان در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

شهید احمدکاظمی در جمع رزمندگان لشکر ۸ نجف اشرف و در حال گفتگو با شهیداللهیاری بندر خرمشهر ساختمان گمرک، ۳ دی ۱۳۶۵

سایت شهید کاظمی به بهانه اول شهریور ماه سالروز ولادت شهید حاج حسین خرازی تصویر کمتر دیده شده شهید طهرانی مقدم در گلستان شهدای اصفهان را منتشر کرد.

شهید حاج حسن طهراني مقدم در گلستان شهدای اصفهان و در جوار مزار شهید «حاج حسین خرازی»

سردار سرتیپ پاسدار امیرعلی حاجی زاده فرمانده هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در روایتی از شهیدان خرازی و طهرانی مقدم اینگونه یاد می کند؛ از آنجایی که بنیان توپخانه سپاه براساس توپ‌های غنیمتی گذاشته شده بود، این توپها در یگانای مختلف پخش شده اما زمانی که تصمیم گرفتند یگان مستقل توپخانه ای تشکیل شود، حسن برای جمع آوری این سامانه که با موانع زیادی هم روبرو بود، زحمات زیادی کشید.

به هرحال جمع کردن اینها سخت بود چون خود یگان‌ها می‌خواستند از آنها استفاده کنند اما تصمیم بر این بود تا توپخانه های با برد زیاد، در غالب گروه‌های توپخانه بکارگیری شوند. به همین خاطر خیلی‌ها موافقت نمی‌کردند اما بسیاری از یگان‌ها، با اخلاق و نوع رفتاری که حسن داشت، متقاعد شده و توپها را منتقل کردند.

یادم هست وقتی برای گرفتن توپخانه‌های یکی از یگانها رفته بودیم، شهید خرازی می‌گفت فقط چون حسن گفته من قبول می‌کنم.

صدای هل من ناصر امام زمان این بار از خرابه های شام به گوش می رسد مردانی از جنس پولاد دلشان نرم تر از گل های بهاری که همه وجودشان یقین به خداست برای یاری امام خویش لباس رزم پوشیدند.شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی یکی از همان سربازانی است که از دو فرزند خردسالش دل کند و دست در دست امام خویش گذاشت و برای دفاع از حریم اهل بیت ( علیهم السلام) به سوریه رفت وبا پلاکی سوخته برگشت.

آنها یاران آخر الزمانی سید الشهدا (ع) هستند که در زمان ظهور و فرا رسیدن موعود حضور به آنچه که خدا در قرآن وعده داده است، همراه با حضرت حجت (عج) خواهند آمدند.

شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی یکی از همان سربازانی است که از دو فرزند خردسالش دل کند و دست در دست امام خویش گذاشت و برای دفاع از حریم اهل بیت ( علیهم السلام) به سوریه رفت وبا پلاکی سوخته برگشت.

شهید مهدی طهماسبی یکی از مربیان برگزیده و مجرب مرکز آموزش پاسداری علویون قم که معروف است به سه جمله طلایی که شاگردان و همکارانش از او بیادگار دارند به « نماز اول وقت، احترام به پدر و مادر و پهلوان باشیم » در دومین بار اعزام خود به سوریه مورد اصابت موشک تاو« ضد زره» قرار میگیرد و با اقتدا به حضرت زهرا (س) با پیکری سوخته به دیدار مولا و سرور خود حضرت سید الشهدا(ع) می شتابد.

شهید مهدی طهماسبی متولد 14 آبان ماه 1362 از مسجد سلیمان اولین فرزند خانواده ای است که پدرش پیسکسوت جنگ و شهادت است و پسر رانذر سربازی امام زمان (عج) کرد، درنیمه خرداد 1395 در سوریه برای دفاع ازحریم اهل بیت (ع) با لبیک به ندای امام زمانش شربت شهادت نوشید و کربلایی شد.

متنی که پیش رو دارید تنظیم شده از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی بدون دخل و تصرف است. شهیدی که برای شهادت در رکاب امام زمانش نذر کرد یک پای پیاده اربعین کربلا باشد.

با عرض سلام و خدا قوت، لطفا خودتان را معرفی کنید؟

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجانب عبدالحقیر العاصی مهدی طهماسبی فرزند عبدالکریم با یقین کامل و از عمق وجودم اقرار می کنم « اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله» با شهادت به یگانگی خداوند متعال و با شهادت به نبوت حضرت خاتم محمد بن عبدالله (ص) و با شهادت به امامت امیرالمومنین علی (علیه السلام) و فرزندان طاهرینش تا مهدی موعود روحی فداه وصیت نامه خویش را آغاز می کنم.

درحال حاضر کجا زندگی می کنید؟

خدا را هزاران مرتبه شکر و سپاس که مجاور و همسایه بی بی فاطمه معصومه سلام الله علیها شدم و در آخر خداوند متعال را هزاران شکر که در عصر انقلاب وخمینی کبیر (ره) و زعامت امام سید علی خامنه ای زندگی می کنم.

انگیزه اصلی تان برای رفتن به سوریه چیست؟

انگیزه اصلی ام قرار گرفتن در زمره مدافعین حرم است. هرچند به خوبی واضح است که مثل منی لیاقت این مدال افتخار آمیز را ندارد ولی چه می شود کرد که عادت این خانواده احسان و کرم است.« و عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم…»

ما شنیده ایم که در فاصله پایان اولین اعزام اول تا اعزام بعدی کارهایی را برای رفتن دوباره انجام داده اید می شود بفرمایید چه اقداماتی بود؟

در این فاصله دو ماه و نیم از پایان سفر اول به سوریه تا این سفر سعی کردم بعضی از اعمالی که به نظرم مانع لطف و نظر خاص خدای متعال و حضرت زینب کبری سلام الله علیها و رسیدن به مقام شهادت باشد را جبران کرده و در جهت رضای حضرت حق بیشتر بکوشم.

هدف اصلی تان برای حضور در سوریه چیست؟

البته هدف اصلی این نبرد برای من اول پیروزی، دوم پیروزی، سوم پیروزی و چهارم شهادت در راه خداست که در حقیقت پیروزی نهایی در هدف چهارم است. به فرموده خدای متعال چه کشته شویم و چه بکشیم پیروزیم و این بزرگترین لطف حضرت حق است که ما در همه حال پیروزیم و شکست برای ما بی معنی است.

به نظر شما دلیل بهانه گیری بعضی ها درباره مدافعان حرم چیست؟

بنا به فرمایش اما حسین علیه السلام انسان ها بنده دنیا هستند و دین لقلقه زبانشان. اما وقتی حوادث و امتحانات جدی پیش می آید آن وقت « قلت دیانا» دین داران اندک می شوند.

لذا به نظر بنده حقیر امروز هر کس به بهانه های مختلف نمی خواهد در این راه قدم بگذارد و جزو مدافعین حرم باشد، داوطلب نمی شود، دلش نمی تپد، تلاش نمی کند، خواب ندارد و دغدغه ندارد (حال آن بهانه هر چه می خواهد باشد اعم از زن، فرزند، پدر و مادر، زندگی، پول ، درس و دانشگاه و …) یقینا اگر صحنه کربلا هم بود دقیقا با همین بهانه ها کمکی به حسین علیه السلام نمی کرد.

این اعتقاد من است اگر چه ممکن است اشتباه کنم ولی این طور فهمیده ام. زیرا فریاد هل من ناصر ینصرنی ارباب متعلق به همه زمان ها است و کهنه نمی شود.

حتما شنیده اید که می گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه می روند شما در این مورد چه نظری دارید؟

در این مسیر شبهات و تهمت های فراوانی به مدافعین حرم زده می شود اعم از گرفتن پول، مبارزه در راه بشار اسد، مبارزه در راه اعراب یا اینکه اگر وطن بود ماهم می رفتیم و …خیالی نیست وعده ما با همه این تهمت زنندگان و شایعه سازان باشد با حضرت زهرا سلام الله علیها. اگر چه همه این شبهادت و تهمت ها جواب های بسیار واضحی دارند که تا الان بارها و بارها گفته شده اند.

از نظرشما مدافعان حرم چه کسانی هستند؟

اگر من سراپا تقصیر را فاکتور بگیرید به نظرم مدافعان حرم از با بصیرت ترین افراد زمان حال ما هستند.

سوالمان را کمی خصوصی تر کنیم شما دو فرزند خردسال دارید که نیاز آنها به داشتن پدر در این سن و سال ضروری است آیا رفتن و تنها گذاشتن آنها نوعی بی مهری به حساب نمی آید؟

طوری می گویند به خاطره بچه هایت نرو که انگار من معنی زن و بچه را نمی فهمم و بویی از عشق نبرده ام یا دلم از سنگ است!

اما به نظر من حقیر کاملا بر عکس است. رزمندگان و مجاهدان در همه زمان هایی که زندگی کرده اند عشقشان و محبتشان به خانواده صدها برابر بیشتر از کسانی است که ادعای فهمیدن بچه و زن و پدر و مادر و اقوام دارند. ادعای عشق و عاشقی دارند اما در این میان نکته ایی وجود دارد که این قدر راحت از همه چیز دل می کنند.

عشق من به همسر عزیزم و فرزندانم و پدر و مادرم و اقوام با وجود همه شیرینی و لذت در مقابل عشق به ذات اقدس حق عشق به آقا رسول الله، امیرالمومنین و در یک کلام عشق به همه اهل بیت عصمت و طهارت پشیزی ارزش ندارد.

یعنی نگران خانواده تان نیستید که چه اتفاقی بعد از شما برای آنها خواهد افتاد؟

بهر حال شما پدر دو فرزند خردسال هستید و از طریفی هم اولین فرزند خانواده خودتان و مطمئنا پدر ومادرتان به شما چشم امید دارند.

والله والله بنده هیچ نگرانی و سر سوزن دلواپسی برای همسر و فرزندانم و پدر و مادرم ندارم که بعد ازمن چه می کنند. زیرا اگر آنها درخط حق خط اهل بیت و ولایت باشند پس یقینا اهل من هستند و خداوند متعال وعده داده که خودش خون بهای شهید است و حال کدام یک از مدعیان جرات دارد قیمتی بر این خون بها بگذارد که قرار است به اهل من برسد. و اگر زبانم لال در مسیر الهی قدم بر ندارند، نسبتی هم با من نخواهند داشت. طبق فرمایش حضرت آقا و مولایم سید علی خامنه ای شهادت مرگ تاجرانه است. به هر حال دیر یا زود باید از این دنیا رفت و چه بهتر که به این طریق این انتقال صورت بگیرد.

بگذارید کمی شفاف تر بپرسیم شما میخواهید به سوریه بروید ومیدانید شاید دیگر بازگشتی نباشد چرا بازهم مصرید برای اعزام؟

برخی فکر می کنند که اگر به این سفر نمی رفتم الان سالم بودم و می دانم قطعا به همسر و پدر و مادرم هم خیلی طعنه خواهند زد. جواب این افراد یاوه گو همان جواب قرآن است که اگر قرار بود مرگ من الان فرا برسد، من اگر درخانه هم بودم با پای خودم به قتلگاه می رفتم. پس این سفر قرار نیست لوح ازلی حق را دچار تغییر و ونقصان کند. بلکه همه چیز در راستای حکمت خداوند متعال است.

کمی هم از پدر و مادرتان بگویید؟

از پدر و مادرم که خاک کف پایشان سرمه چشمان من، صمیمانه تشکر میکنم و امیدوارم از من راضی باشند و مرا حلال کنند. یقینا تربیت صحیح شما باعث شد که من در مسیر صحیح قدم بردارم و یقینا در ثواب این مجاهدت کاملا شریک هستند.

همسرتان چه نقشی در این تصمیمی که شما گرفته اید،داشتند؟

از همسر مهربانم که حق همسری را در تمام زمینه ها درحد کمال و اعلی درقبال من انجام داده و در خیلی از زمینه های اخلاقی و دینی یقینا باعث رشد من شد و یک نعمت بزرگ الهی و امانت الهی بود و اگر نبود همراهی و مساعدت او یقینا موفق به انجام وظیفه نمی شدم کمال سپاسگذاری را دارم.

شما دو پسر به نام امیر محمد و حسین دارید و این آخرین باری است که آنها را می بینید چه حرفی با آنها دارید و در خواستتان از آنها چیست؟

از آقا امیر محمد عزیز و حسین آقای عزیزم میخواهم مرا حلال کنند که نتوانستم به طور شایسته حق پدری را ادا کنم. پسرهای گل بابا از شما میخواهم هوای مادرتان را داشته باشید. پسرهای عزیزم درخط ولایت فقیه قدم بردارند و تابع صد در صد و گوش به فرمان محض و مطیع اوامر رهبری باشند.

کمی هم از اوضاع جامعه حرف بزنیم و اینکه نظرتان را درباره ولایت و رهبری بفرمایید؟ و چه توصیه ای دراین زمینه دارید؟

رهبری در این زمان بسیار مظلوم هستند و خیلی از کسانی که روزگاری در کنار امام راحل بودند (البته به ظاهر) الان رهبری را تنها گذاشته اند و نظرات گستاخانه خودشان را در مقابل نظرات صریح رهبری بیان می کنند. اینها سعی کنند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند، زهی خیال باطل. خداوند بهتر می داند که رسالتش راکجا قرار دهد.

لذا عاجزانه از همه خانواده ام به طور خاص همه دوستان و همه کسانی که صدای من به گوششان می رسد این است که در خط و مسیر ولایت مطلقه فقیه باشید تا این انقلاب آسیبی نبیند.

شما در سفر حضرت آقا به قم بودید آیا حرفی از معظم له را در این سفر به خاطر دارید؟

حضرت آقا در طی سفرشان در سال 89 به شهر مقدس قم در دیدار با طلاب فرمودند که دشمنان انقلاب فهمیده اند که آنتی تز انقلاب در درون حوزه های علمیه است. این را خودشان هم نفهمیدند و برخی ازداخلی ها به آنها فهمانده اند. و بارها و بارها نیز مسئله نفوذ را بیان کرده اند.

لذا ازهمه دوستان، اقوام. همکاران، خانواده و همه ملت ایران و همه ملت های آزادی خواه جهان عاجزانه تقاضا دارم با بصیرت کامل قدم جای پای رهبری بگذارند وبه عناوین اعتباری دیگر نظیر سردار، آیت الله، مرجع تقلید و… که خدای نکرده در این مسیر نیستند توجهی نکنند.

شما مرتبا ازنعمت ولایت حرف می زنید برای مردم بفرمایید دلیل تاکید تان چیست؟

همه ما مسئولیم و خداوند نیز هیچ قوم و خویشی با ما ندارد و اگر خدای نکرده این انقلاب توسط نا آگاهان و کج فهمان ضربه بخورد این اسلام عزیز تا سالها نمی تواند قد علم کند ویقینا مهم ترین سوالی که در قیامت از ما خواهند پرسید همین نعمت خواهد بود.

برگردیم به مسئله شهادت آیا فکر می کنید شهادت قسمت تان شود؟

روسیاه وگنهکارم و واقعا و بدون تعارف هیچ چیزی در اعمال و رفتارم ندارم که دلم را به آن خوش کنم و واقعا خود را تهیدست می بینم و فقط چشم امیدم، لطف حضرت حق و اهل بیت عصمت و کرامت است که دستم را بگیرند. در جایی که امیرالمومنین علی علیه السلام می فرمایند « آه من قله الزاد و طول الطریق و بعد السفر و عظیم الوعود ». که اگر مشیتش تعلق گیرد ان شاالله شامل حال گنهکارانی مثل من شود.

اگر شهید شدید دوست دارید واکنش خانواده تان چگونه باشد؟

تقاضا دارم در فراغ من جزع و فزع زیادی نکنید که باعث خوشحالی دشمنان اسلام بشود. اگر قرار است گریه ای باشد و سینه ای زده شود حتما به یاد مصائب ابا عبد الله الحسین علیه السلام و اهل بیت طاهرینش باشد که دراین مسیر هر چقدر گریه کنید جا دارد.

مواظب باشید با حرکات و رفتارتان دشمن شاد نشویم. زیرا دشمن اصلی ما یعنی صهیونیست جهانی و آل سعود (آل یهود) به این مراسمات توجه دارند و با حزن ما شادی می کنند. همه را به صبر سفارش

می کنم. ان شاالله صبح ظهور نزدیک است.

آیا حرفی مانده تا به همسر و مادر خود بزنید ویا اینکه درخواستی از آنها داشته باشید؟

از همه خواهران و همسر، مادر و زنان فامیل و همه زنان ایران اسلامی می خواهم که احترام چادر به عنوان حجاب برتر اسلامی را نگه دارند و محجبه باشند، همانطور که یقین دارم هستید و بدانید که من و امثال من می رویم تا چادر از سر شما نیفتد.

شما اصالتا جنوبی هستید و بچه خونگرم مسجد سلیمان، همانطور که خودتان گفتید دوست داشتید در قم زندگی کنید آیا بعد از شهادت همچنان دوست دارید در قم بمانید؟

دوست دارم حتما در شهر مقدس قم دفن شوم. یا در گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) تا در دهه محرم قبرم میزبان عزاداران ابا عبد الله الحسین (ع) باشد یا در کنار شهدای گمنام فاطمیون و مدافع حرم در بهشت معصومه (س).

پرسیدن این سوال سخت است خودتان دوست داشتید مراسمتان چگونه برگزار شود؟

حتما در قبرم مقداری تربت کربلا بگذارید. کفنم را از کربلا گرفتم. اگر بشود لباس مشکی ام که زمان ورود به سپاه در هیات عزاداری پوشیده ام مزین به نام حضرت ابا الفضل (ع) است را تنم کنید تا قبرم بوی حسین (ع) بگیرد.

حتما در تشییع جنازه ذکر حسین (ع) برقرار باشد.

بارها شاهد بودید که در مراسم تسییع شهدا بعضا کسانی با پوشش های نامناسب هم حضور دارند، نظر شما در این مورد چیست؟

هر کسی با هر وضعیتی در تشییع جنازه من آمد و شرکت کرد ایرادی ندارد، همه مهمان هستند و احترامشان واجب است هیچکس را با هیچ بهانه ای از در خانه نرانید همانطور که در عزای ابا عبدالله الحسین (ع) هر کس با هر وضعیتی شرکت می کند.

و حرف آخرتان؟

الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب و عقلی مغلوب و هوایی غالب و طاعتی و معصیتی کثیر و لسانی مقر بالذنوب. فکیف حیلتی یا ستار العیوب و یا علام الغیوب و یا کاشف الکروب. اغفر ذنوبی کلها به حق محمد و آل محمد (صل الله علیه و آله وسلم). یا غفار یا غفار یاغفار یا ارحم الراحمین.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. خامنه ای امام، مرجع عالی مقام به لطف خود نگهدار. رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما. دیدار روی مهد ی نصیب ما بگردان. آمین یا رب العالمین.

شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی فرزند معنوی امام روح الله در نیمه خرداد پر حادثه در انتظار فرج ماند تا آنکه آسمانی شد و آنچنان در آتش عشق ابا عبدالله سوخت که یک پلاک سوخته تنها یادگاری است که خانواده اش از او دارند، مادری که نتوانست صورت پسرش را ببیند و با پیکرش وداع کند، فرزندی که در آرزوی آغوش پدرش ماند و پدری که در تشییع جنازه پسر حتی لباس مشکی نپوشید و می گفت من با خدا معامله کرده ام . پیکر سوخته شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی سند زنده ای است برای اهل دنیا که اگر می خواهی خود را به امام زمان برسانی باید در راه ولایت خون دل بخوری و بسوزی تا زمینه ساز ظهور امام مهدی (عج) شوی.

منبع: ویژه نامه راز پلاک سوخته

مراسم تشییع و تدفین پیکر مطهر شهید سردار سرتیپ پاسدار سید محمد حسین زاده حجازی، جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۰ در شهر اصفهان و با حضور خانواده و هم‌رزمان شهید برگزار شد.
جانباز عالیقدر سرتیپ پاسدار سید محمد حسین زاده حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه پس از سال‌ها مجاهدت و تلاش خستگی ناپذیر در عرصه‌های مختلف پاسداری از انقلاب و نظام اسلامی ، بر اثر عوارض شیمیایی روز یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

زندگینامه شهید حاج حسین خرازی

نگاهی کوتاه

روز جمعه اول شهریور ماه 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.

حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عملیات در خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.

.

خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
– ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
– اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
– اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
– در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
– هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
– سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
– همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
– مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
– مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.
– همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
– من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.


وصیت نامه اول:
از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم :
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم … می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.

والسلام

حسین خرازی – 1/10/1365 

خاطراتی از شهید

جنگ را فراموش نکنی

حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.

راوی:همرزم شهید

عشق عاقل

در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.

راوی:مادر شهید

دعوت پرفیض

حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت

منبع:کتاب سیمای سرداران شهید

آخرین دیدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست که مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است

راوی:پدر شهید

راننده قایق

یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد

راوی :حسن شریعتی

حضور در جبهه

قلب جبهه‌های غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او می‌تپید و جبهه مجذوب تکاپوی خالصانه‌اش، برگی زرین از آغاز تا انتها را نقش داد.

 ردیف 

نام عملیات

تاریخ عملیات

مسوولیت شهید

1

 ثامن الائمه

1360/07/05

فرماندهی محور

2

 طریق القدس

1360/09/08

فرماندهی محور

3

 فتح المبین

1361/01/02

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

4

 بیت المقدس

1361/02/10

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

5

 رمضان

1361/04/23

معاونت عملیات سپاه سوم

6

 محرم

1361/08/10

معاونت عملیات سپاه سوم

7

 والفجر مقدماتی

1361/11/17

معاونت عملیات سپاه سوم

8

 والفجر 1

1362/01/21

معاونت عملیات سپاه سوم

9

 والفجر 2

1362/04/29

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

10

 والفجر 3

1362/05/07

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

11

 والفجر 4

1362/07/27

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

12

 خیبر

1362/12/03

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

13

 بدر

1363/12/19

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

14

 والفجر 8

1364/11/20

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

15

 کربلای 4

1365/10/03

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

شهید خرازی به روایت آوینی

وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .

اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

زنده ایم با ولایت تا شهادت basijallameh.blog.ir

وصیت نامه بنده گناهکار مهدی باکری

بسم الله الرحمن الرحیم

یا الله یا محمد (ص) یا علی (ع) یا فاطمه زهرا (س) یا حسن (ع) یا حسین (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا جعفر (ع) یا موسی (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا علی (ع) یا حسن (ع) یا حجة (عج) و شما ای ولی‌مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق امام یا شهیدان.
خدایا چگونه وصیت ‌نامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نا‌ فرمانی‌ام. گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می‌ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.
یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی. ای وای که سیه‌ روز خواهم بود. خدایا که چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم. خون باید میشد و در رگهایم جریان می‌یافت و سلول‌هایم یا رب یا رب می‌گفت. خدایا قبولم کن. یا اباعبدالله شفاعت.
آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، ولی چه کنم تهیدستم، خدایا قبولم کن.
سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب عصر حاضر. عصر ظلم و ستم عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی‌اش.
عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است.
آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست. ای عاشقان ابا عبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه‌ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم.
وصیت به مادرم و خواهران و برادرهایم و فامیل‌هایم که بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به نماز و دعاها و مجالس یاد ابا عبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.
همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت بدهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل، برای اسلام ببار آیند.
از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردنم دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناه‌های بسیار بیامرزد.

خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مهدی باکری
۱۳۶۳/۱/۲

 

روایتی از شهادت حاج همت به روایت یک شهید عرفه

به بهانه 17 اسفند سالروز شهادت سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت

نفر اول سمت چپ شهید مهتدی، نفر دوم شهید همت

 

روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون،صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر۲۷ محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی – خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.

… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می‌گویند بی‌سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت:

«سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکسته‌ها، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

گفتم: «مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟»

گفت: «نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر… – منظور حاجی از اصطلاح «همون سنگر»، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- … بعد بیا اونجا؛ من هم غروب می‌آم همون جا، تا با هم صحبت کنیم».

برگشتم پیش بچه‌های‌مان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم‌هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله‌باران جزایر برنمی‌داشت. ما هم داخل سنگرها و کانال‌های نفر روبی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خط‌مان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی‌سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه؟!

گفتند: «نه، هنوز برنگشته!»

مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغ‌اش را گرفتم. جواب دادند: «نه، خبری نیست!» دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه‌ها،‌ آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ ۱۰۶ که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج «قاسم سلیمانی»؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟

ایشان گفت: «رفته قرارگاه لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته.»

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: «ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره.»

حاج قاسم گفت: «هنوز که نیومده،‌ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد.»

با یکی از پیک‌های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷ در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم، [شهید] حاج عباس کریمی را دیدم.

به او گفتم: «عباس، حاج همت اینجا بوده انگار،‌ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم.»

عباس با تعجب گفت: «معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من!»

این را که گفت، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی‌اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس ادامه داد: «… حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره.»

عباس که حرف‌اش تمام شد، خودم گوشی بی‌سیم را برداشتم. با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: «پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا.»

از آن سر خط جواب دادند: «نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید.»

یک حس باطنی به من می‌گفت حتماً خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی‌ام عرق سردی نشسته بود. همین‌طور که گوشی بی‌سیم توی دست‌ام بود، نشستم زمین و گفتم: «بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟»

جواب آمد: «فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.»

رو کردم به شهید کریمی و گفتم : « «عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده».

او گفت: «روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟!»

گفتم: «اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین‌جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سربسته خبر می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره.»

عباس هم نگران بود. منتها چون بی‌سیم‌چی‌ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دل‌نگرانی‌مان جلوی آن‌ها صحبت کنیم. آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه‌های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت، چون او به شدت مورد علاقه بسیجی‌ها بود و برای آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه‌ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی‌تکلف حاجی برای بچه‌های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی‌ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغ‌بازی‌های رایج حاجی، رجزخوانی‌های روح‌بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی، لبخندهای زین‌الدین در واکنش به شیرین‌ زبانی‌های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده‌های بالا، پای بی‌سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»

شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برای‌مان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همین‌جا بمون، من می‌رم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»

رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم‌هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» می‌رفتند که تانک بعثی‌ آن‌ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».

درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده‌های لشکر مطرح می‌کردیم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند.

– هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت … و رفت

منبع : فارس

 

سردار «مرتضی قربانی» فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خصوص برخی ویژگی‌های شهیدان خرازی و باکری توضیحاتی را ارائه داد.

در این مطلب آمده است؛

یک بار من به همراه فرماندهان حسین خرازی، احمد کاظمی، مهدی زین‌الدین، حسن باقری، مجید بقایی، مهدی باکری و محمدرضا ابوشهاب با ماشین در مسیر کرمانشاه در حال حرکت بودم. در گوشه‌ای از جاده برای خواندن نماز و خوردن کباب ایستادیم. نماز خواندیم و غذای‌مان را خوردیم. بعد از خوردن غذا حسین خرازی رو به ما کرد و گفت: «آقایان دُنگ‌شان را بدهند». از همه ما پول گرفت. شهید زین‌الدین پول نداشت از برادران قرض کرد و رفت پول کباب را حساب کرد. حسین خزاری بعد از حساب کردن پول غذا آمد و به همه ما گفت: «امروز غذای پادگان چلو خورش با پلو عدس است و من به عنوان فرمانده اجازه ندارم از پول بیت‌المال کباب بخورم».

یک خاطره دیگر هم از شهید مهدی باکری به یاد دارم. روزی شهید باکری به تعمیرگاه لشکر ۳۱ که خودش فرمانده آن بود رفت تا ماشینش را تعمیر کند. باکری دید که مکانیک مشغول شستن لباس‌هایش است. از او خواست که ماشینش را تعمیر کند. تعمیرکار گفت: «مگر نمی‌بینی لباس می‌شویم؟» شهید باکری هم پاسخ داد «من لباس شما را می‌شویم شما هم ماشین من را تعمیر کن». شهید باکری می‌توانست بگوید «من مهدی باکری فرمانده لشکر هستم، بلند شو ماشین را تعمیر کن»، اما این را نگفت.

نام: حمید باکری
نام پدر: حسین
تاریخ تولد:  -/۹/۱۳۳۴
محل تولد: آذربایجان‌غربی / ارومیه
تاریخ شهادت: ۶/۱۲/۱۳۶۲
محل شهادت: جزیره مجنون
طول مدت حیات: ۲۸ سال
مزار شهید: مفقودالجسد
آخرین سمت: قائم مقام فرماندهی لشگر۳۱عاشورا

تولد و کودکی

در آذر سال ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خود سازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.

تحصیلات

در سال ۱۳۵۵ ظاهراُ بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند ، ابتداء به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه میشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با هجرت امام«مد ظله العالی»به پاریس عازم پاریس می شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال ۵۷ به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست‌نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهکها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه می‌پردازد .
در عملیات پاکسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد ، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همکاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرحهای چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکسته و باعث گردید که سنندج پس از مدتها آزاد گردد.

ورود به بسیج و جنگ تحمیلی

شهید با فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد ودر این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود . همیشه از بسیجی‌ ها و از قدرت الهی آنها سخن می گفت . با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون کافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و چون کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه ۷ آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت . وی در زمره خاطراتش که از بسیجی ها صحبت می‌کرد می‌گفت که دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند قبول نکردند و شروع کردند به گریه کردن که باید ما در خط مقدم باشیم و می‌گفت : اینها به انسان نیرو می دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی می‌شوند.

شرکت در عملیات های مختلف

بعد از بازگشت مرتب از مزایای جنگ که بقول امام این جنگ یک نعمت است که فرزندان این مملکت را الهی کرده و آنها را از زندگی دنیایی به معنویت کشانده است . حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی مناطق آزاد شده کردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید که در آن شرایط کمتر کسی می‌توانست چنان مسئولیتی را بپذیرد . سپس بعنوان مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد استان تعییین شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی می‌دانست و می‌اندیشید که در جبهه مفیدتر است حضور دائمی‌اش را در جبهه های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود ، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش موثری در گشودن دژهای مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید .
در عملیات موفقیت‌آمیز «مسلم‌بن‌عقیل» بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (علیه السلام ) بود که چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک دستی به صدامیان شرکت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (علیه السلام ) منصوب گردید .
بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر ۳۱ عاشورا راه مولایش حسین بن علی (علیه السلام) را ادامه داد استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود شرکت در عملیاتهای والفجر ۱ و۲ و۴ از افتخاراتش بود که همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه های نبرد ترغیب مینمود و به آنها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.

عروج

در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت که پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی کردند . اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می‌شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می‌آوردند و کنترل منطقه را در دست می‌داشتند عازم گردید و در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که به افتخارش پل حمید نامیده شد)در عمق ۶۰ کیلومتری عراق را اطلاع داد . پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروههای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروههای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش دیدار سرور شهیدان امام حسین (علیه السلام ) نایل آمد .
به جاست یاد شود از یار باوفایش شهید مرتضی یاغچیان معاون دیگر لشکر عاشورا مه ادامه دهنده راه حمید بود و بعد از شهادت حمید سنگر او را پر کرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حمید بشهادت رسید .
روحش شاد و یادش گرامی باد. او هم از رزمندگان امام حسین (علیه السلام ) بارها در عملیات زخمی شده و رشادت ها نشان داده بود و شاید بخاطد علاقه زیادی که این دو برادر بهم داشتند و پشتیبان هم در صحنه های نبرد بودند در یک سنگر بشهادت رسیدند و یاد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسین گونه در صحنه های نبرد حق علیه باطل شدند.
شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز یک انسان متقی بور و صفاتیکه در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (علیه السلام ) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.

ردپای نور
مسوولیت شهید تاریخ عملیات نام عملیات
– ۰۲/۰۱/۱۳۶۲ فتح المبین ۱
فرمانده یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف ۱۰/۰۲/۱۳۶۱ بیت المقدس ۲
– ۲۳/۰۴/۱۳۶۱ رمضان ۳
– ۰۹/۰۷/۱۳۶۱ مسلم بن عقیل ۴
– ۱۷/۱۱/۱۳۶۱ والفجر مقدماتی ۵
– ۲۱/۰۱/۱۳۶۲ والفجر۱ ۶
– ۲۹/۰۴/۱۳۶۲ والفجر۲ ۷
– ۲۷/۰۷/۱۳۶۲ والفجر۴ ۸
قائم مقام فرماندهی لشگر۳۱عاشورا ۰۳/۱۲/۱۳۶۲ خیبر ۹