روایتی است داستان‌گونه از زندگی شهید احمد کاظمی، از کودکی تا پرواز

 کتاب «حاج احمد» روایتی مستند از زندگی و خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی به قلم محمد حسین علیجانزاده توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ دوم رسید.

شهید احمد کاظمی، فرمانده نیروی زمینی سپاه در سال ۱۳۳۷ در شهرستان نجف‌آباد به دنیا آمد. دوران جوانی ایشان هم‌زمان بود با اوج مبارزات انقلابی ملت بزرگ ایران علیه رژیم فاسد و وابسته پهلوی. در آن زمان، حاج احمد نیز همپای مردم در این مبارزات شرکت کرد و به حدی در این راه تلاش کرد که در اسفندماه سال ۱۳۵۶ مصادف با ایام محرم به همراه حدود ۵۰ نفر از مبارزان انقلابی شهر علم و تقوا (نجف‌آباد) توسط ساواک دستگیر و مدتی در زندان شهربانی به همراه سایر زندانیان مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت. پس از پیروزی انقلاب، با توجه به شور و اشتیاق وصف‌ناپذیرش به مبارزه با کفر و ظلم، به اتفاق یک گروه ۵۰۰ نفری به سرپرستی شهید محمد منتظری جهت فراگیری آموزش‌های چریکی و مقابله با اشغالگران قدس به صف مبارزین جبهه‌های جنوب لبنان پیوست و تا پایان سال ۱۳۵۸ در آن خطه ماند. وی پس از بازگشت به کشور رسماً به عضویت سپاه پاسداران در آمد. در بهار سال ۱۳۵۹ با تشدید مجدد بحران در مناطق غرب و شمال غرب توسط ایادی استکبار، حضرت امام خمینی (ره) فرمان بسیج عمومی جهت مقابله با مزدوران شرق و غرب را صادر کرد و کاظمی همراه با سردار شهید غلامرضا صالحی در قالب یک گروه ۶۰ نفری در اواخر اردیبهشت‌ماه از نجف‌آباد عازم کرمانشاه و سپس سنندج شد. وی حدود هفت ماه با جدیت در عملیات‌های پاکسازی به مقابله با فتنه‌انگیزان پرداخت و در یکی از این عملیات‌ها در روستای «افراسیاب» در منطقه دیواندره از ناحیه پا مجروح و به شهر خود منتقل شد.

هنوز زخم‌هایش التیام نیافته بود که در اواسط آذرماه همراه با یک گروه ۵۰ نفری در جبهه‌های آبادان حضور یافت و فرماندهی یکی از مناطق عملیاتی به عهده‌اش سپرده شد که نقش مؤثری در این منطقه و سپس عملیات شکست حصر آبادان ایفا کرد. از جمله فعالیت‌های برجسته حاج احمد در دوران دفاع مقدس می‌توان به تثبیت «تیپ ۸ نجف اشرف» اشاره کرد. وی با جمع‌کردن انسان‌های بزرگی پیرامون خود این تیپ را سازمان‌دهی کرد و در اثنای جنگ، استعداد آن را تا سطح لشکر ارتقا داد و آن را به یکی از مانوری‌ترین یگان‌های دفاع مقدس مبدل ساخت. کاظمی یار صادق و راستین سرداران شهید باکری، زین‌الدین، خرازی، همت، بقایی و… بود و تمام وجود خود را وقف حضور در جبهه‌های نبرد کرده بود و بی‌شک یکی از برجسته‌ترین و مقتدرترین فرماندهان دفاع مقدس محسوب می‌شود. آخرین حکم مسئولیت کاظمی، فرماندهی نیروی زمینی سپاه بود که بیست‌ونهم مردادماه ۱۳۸۴ از سوی مقام معظم رهبری، فرماندهی کل قوا به ایشان تنفیض شد.

سردار شهید احمد کاظمی همیشه خود را از خیل عظیم کاروان شهدا جامانده می‌دانست و به شدت در فراق یاران شهیدش دلسوخته بود. او همواره با آه و سوز خاصی از آن‌ها یاد می‌کرد و در آخرین روزهای زندگی خویش به شدت از شهیدان باکری و خرازی یاد می‌کرد و از اینکه به شهادت نرسیده، اشک حسرت می‌ریخت. نوزدهم دی‌ماه ۱۳۸۴ (سالروز آغاز عملیات کربلای ۵) حاج احمد پس از سال‌ها انتظار به یاران شهیدش پیوست و در شهر مهدی باکری (ارومیه) اجر تلاش‌های بی‌وقفه خود را از خدای بزرگ گرفت. دوم مرداد سالروز تولد این سردار رو سفید می باشد، فرمانده ای که حاج قاسم سلیمانی بارها از فراقش گریست و همیشه با سوز خاصی از او یاد می‌کرد و آرزویش پیوستن به او بود و حالا بعد از سالها کتاب زندگی و خاطرات این شهید عزیز توسط انتشاراتی منتشر شده است که به نام و یاد اوست. انتشاراتی جهادی که یکی از افتخاراتش حضور و فعالبت شهید مدافع حرم محسن حججی در آن بوده است

این کتاب در سه فصل به خاطرات ناگفته و جدید از زوایای زندگی حاج احمد کاظمی می پردازد. خاطرات دوران کودکی و مبارزات انقلاب احمد کاظمی، خاطرات دوران آموزش‌های چریکی در سوریه و لبنان، حضور پرماجرا در کردستان، چگونگی عزیمت به جنوب و تشکیل تیپ هشت نجف اشرف، حضور در عملیات های مختلف و رشادت های این شهید بزرگوار از ویژگی های این اثر است. شهید سلیمانی در زمان حیاتش بیش از چندین بار از ارادت ویژه اش به شهیدکاظمی و فراق و دوری حاج احمد سخن گفته بودند: وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگی‌مان را می‌کرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد می‌دیدیم، خرازی را در احمد می‌دیدیم. زین‌الدین را در احمد می‌دیدیم. همت را در احمد می‌دیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه می‌دیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همه یادگاری‌هایت است، یادگار همه دلبستگی‌هایت است، یادگار همه بهترین دوران عمرت است، این را از دست می‌دهی، این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همه ما را آتش زد. خب. مدت ها از زمان جنگ گذشته بود، دلخوشی‌مان به هم بود، نه اینکه پشتوانه خاصی برای همدیگر باشیم، قوت قلب معنوی برای هم بودیم. در بیان کردن موضوعات، نصیحت کردن هم و سطوح مختلف دیگری با هم رودربایستی نداشتیم. من همیشه به احمد می‌گفتم: «الهی دردت بخوره توی سرم». اصطلاح من بود نسبت به احمد، می‌گفتم: «دورت بگردم.» آنچه که مکنونات قلبی‌ام است، از خدا می‌خواهم، خدا هر چه سریع‌تر مرا به او ملحق بکند و خودم را مستحق این عنایت خدا می‌دانم و به او اگر بنویسم، این را خواهم نوشت: «مرا ببر. ما را تنها نگذار.» این را خواهم گفت.

چاپ دوم کتاب «حاج احمد» روایتی مستند از زندگی و خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی به قلم محمد حسین علیجانزاده در قطع رقعی و ۳۳۶ صفحه، همزمان با ایام شهادت سردار دلها؛ حاج قاسم سلیمان و شهید کاظمی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

جهت مشاهده و تهیه کتب از طریق زیر اقدام کنید:

سایت من و کتاب
https://b2n.ir/m20641

سایت انتشارات شهیدکاظمی
https://b2n.ir/g71544

کد تخفیف ۳۰% : shahidkazemi

به گزارش سایت شهید کاظمی، ” حاج احمد” روایتی است داستان گونه از زندگی فرمانده آسمانی شهید حاج احمدکاظمی که همزمان با سالروز تولد این شهید عزیز توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

در این کتاب به فرازهای مختلفی از زندگانی شهید حاج احمد کاظمی می پردازد.  

شهید احمد کاظمی، فرمانده‌ نیروی زمینی سپاه در سال 1338 در شهرستان نجف‌آباد به دنیا آمد. دوران جوانی ایشان هم‌زمان بود با اوج مبارزات انقلابی ملت بزرگ ایران علیه رژیم فاسد و وابسته‌ پهلوی. در آن زمان، حاج احمد نیز همپای مردم در این مبارزات شرکت کرد و به حدی در این راه تلاش کرد که در اسفندماه سال ۱۳۵۶ مصادف با ایام محرم به همراه حدود ۵۰ نفر از مبارزان انقلابی شهر علم و تقوا (نجف‌آباد) توسط ساواک دستگیر و مدتی در زندان شهربانی به همراه سایر زندانیان مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت.

پس از پیروزی انقلاب، با توجه به شور و اشتیاق وصف‌ناپذیرش به مبارزه با کفر و ظلم،به اتفاق یک گروه ۵۰۰ نفری به سرپرستی شهید محمد منتظری جهت فراگیری آموزش‌های چریکی و مقابله با اشغالگران قدس به صف مبارزین جبهه‌های جنوب لبنان پیوست و تا پایان سال ۱۳۵۸ در آن خطه ماند. وی پس از بازگشت به کشور رسما به عضویت سپاه پاسداران در آمد.

در بهار سال ۱۳۵۹ با تشدید مجدد بحران در مناطق غرب و شمال غرب توسط ایادی استکبار، حضرت امام خمینی (ره) فرمان بسیج عمومی جهت مقابله با مزدوران شرق و غرب را صادر کرد و کاظمی همراه با سردار شهید غلامرضا صالحی در قالب یک گروه ۶۰ نفری در اواخر اردیبهشت‌ماه از نجف‌آباد عازم کرمانشاه و سپس سنندج شد. وی حدود هفت ماه با جدیت در عملیات‌های پاکسازی به مقابله با فتنه‌انگیزان پرداخت و در یکی از این عملیات‌ها در روستای «افراسیاب» در منطقه‌ دیواندره از ناحیه‌ پا مجروح و به شهر خود منتقل شد.

هنوز زخم‌هایش التیام نیافته بود که در اواسط آذرماه همراه با یک گروه ۵۰ نفری در جبهه‌های آبادان حضور یافت و فرماندهی یکی از مناطق عملیاتی به عهده‌اش سپرده شد که نقش مؤثری در این منطقه و سپس عملیات شکست حصر آبادان ایفا کرد.

از جمله فعالیت‌های برجسته حاج احمد در دوران دفاع مقدس می‌توان به تثبیت «تیپ ۸ نجف اشرف» اشاره کرد. وی با جمع‌کردن انسان‌های بزرگی پیرامون خود این تیپ را سازمان‌دهی کرد و در اثنای جنگ، استعداد آن را تا سطح لشکر ارتقا داد و آن را به یکی از مانوری‌ترین یگان‌های دفاع مقدس مبدل ساخت.

کاظمی یار صادق و راستین سرداران شهید باکری، زین‌الدین، خرازی، همت، بقایی و… بود و تمام وجود خود را وقف حضور در جبهه‌های نبرد کرده بود و بی‌شک یکی از برجسته‌ترین و مقتدرترین فرماندهان دفاع مقدس محسوب می‌شود .

آخرین حکم مسئولیت کاظمی، فرماندهی نیروی زمینی سپاه بود که بیست‌ونهم مردادماه ۱۳۸۴ از سوی مقام معظم رهبری، فرماندهی کل قوا به ایشان تنفیض گردید. 

سردار شهید احمد کاظمی همیشه خود را از خیل عظیم کاروان شهدا جامانده می‌دانست و به شدت در فراق یاران شهیدش دلسوخته بود. او همواره با آه و سوز خاصی از آن‌ها یاد می‌کرد و در آخرین روزهای زندگی خویش به شدت از شهیدان باکری و خرازی یاد می‌کرد و از این که به شهادت نرسیده، اشک حسرت می‌ریخت.

نوزدهم دی‌ماه ۱۳۸۴ (سالروز آغاز عملیات کربلای ۵) حاج احمد پس از سال‌ها انتظار به یاران شهیدش پیوست و در شهر مهدی باکری (ارومیه) اجر تلاش‌های بی‌وقفه خود را از خدای بزرگ گرفت.

دوم مرداد سالروز تولد این سردار رو سفید می باشد، فرمانده ای که حاج قاسم سلیمانی بارها از فراقش گریست و همیشه با سوز خاصی از او یاد می‌کرد و آرزویش پیوستن به او بود. و حالا بعد از سالها کتاب زندگی و خاطرات این شهید عزیز توسط  انتشاراتی منتشر شده است که به نام و یاد اوست. انتشاراتی جهادی که یکی از افتخاراتش حضور و فعالبت شهید مدافع حرم محسن حججی در آن بوده است.

  این کتاب در سه فصل به خاطرات ناگفته و جدید از زوایای زندگی حاج احمد کاظمی می پردازد. 

خاطرات دوران کودکی و مبارزات انقلاب احمد کاظمی، خاطرات دوران آموزش‌های چریکی در سوریه و لبنان،‌ حضور پرماجرا در کردستان،‌ چگونگی عزیمت به جنوب و تشکیل تیپ هشت نجف اشرف، حضور در عملیات های مختلف و رشادت های این شهید بزرگوار از ویژگی های این اثر است.

کتاب “حاج احمد” روایتی داستانی از زندگی و خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی به قلم محمد حسین علیجانزاده در قطع رقعی و ۳۳۶صفحه که همزمان با سالروز تولد این شهید عزیز توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

علاقمندان جهت تهیه کتاب “حاج احمد”  می توانند از طریق سایت nashreshahidkazemi.ir  یا ارسال نام کتاب به سامانه پیامکی ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ می توانند این کتاب را تهیه نمایند.

چاپ هشتم کتاب عقیق؛ زندگی نامه داستانی سردار شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشکر مقدس ۱۴ امام حسین همزمان با سالروز تولد این فرمانده شهید توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.

کتاب عقیق، زندگی نامه داستانی سرداری است که با یک دست لشکری را فرمان می داد. این کتاب  به بیان زندگی و خاطرات شهید همیشه در یاد، حاج حسین خرازی فرمانده دلاور لشکر امام حسین (ع) اصفهان می پردازد. در این کتاب خاطرات همرزمان و سخنرانی های شهید خرازی تدوین و مراحل ورود وی به جنگ و شکل گیری لشکر ۱۴ امام حسین (ع) و موفقیت هایش بازگو شده است. موسسه سیما فیلم با اقتباس از این کتاب زندگی نامه شهید خرازی را به تصویر کشیده است همچنین این کتاب  در سومین دوره کتاب سال دفاع مقدس، رتبه نخست را از آن خود کرد.
کتاب عقیق اثر نصرت الله محمود زاده می باشد که خود از نویسندگان توانای ادبیات پایداری و دفاع مقدس و همچنین از یادگاران ۸ سال دفاع مقدس است و تا کنون آثار زیادی  چون سفر سرح، محمد مسیح کردستان، شب های قدر کربلای ۵، بستر آرام هور، سنگر ساز بی سنگر، جاده بهشتیان، حماسه هویزه و… از ایشان منتشر شده است.

برشی از کتاب:
تیپ امام حسین در میان دود و آتش وارد خط شد و از همان محور به سمت خرمشهر حرکت کرد.
حسین برای رسیدن به شهر سر از پا نمی‌شناخت. این را هم می‌دانست که درصورت مقاومت عراقی‌ها در محور شلمچه، خرمشهر آزاد نخواهد شد.
از آغاز عملیات، مردم در انتظار آزادی خرمشهر بودند. پس از نبرد سنگین تیپ محمد رسول الله، رادیو ایران محاصره خرمشهر را اعلام کرد.
نگرانی تمام وجود حسین را فرا گرفته بود. موحد که کنار دستش بود، این نگرانی را حس می‌کرد، اما کاری از دستش ساخته نبود.
حسین که از همان فاصله دور ساختمان‌های ویران شده شهر را می‌دید، به موحد گفت: «اگر خرمشهر آزاد نشود، چه جوابی برای مردم چشم انتظار داریم؟ ما در برابر آن‌ها شرمنده می‌شویم. زمانی که خبر آزادی خرمشهر به امام برسد، چه خواهد شد؟ خوشحالی امام خستگی را از تن‌مان بیرون خواهد کرد.» هنوز دژ مستحکم خرمشهر در برابر حسین خودنمایی می‌کرد.

چاپ هشتم کتاب عقیق؛ زندگی نامه داستانی شهید حاج حسین خرازی در قطع رقعی و ۲۷۰ صفحه به قلم توانای نصرت الله محمود زاده و توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.

علاقه‌مندان جهت تهیه کتاب “عقیق”  می‌توانند از طریق سایت manvaketab.ir با تخفیف ویژه تهیه نمایند و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتاب را  دریافت نمایند

درباره کتاب


عنوان: پرواز آخر/ یادداشت هایی درباره شهید احمد کاظمی
خاطره نگار: دکتر محمدمهدی بهداروند
انتشارات:‌ شهید کاظمی
شابک: 2-53-8857-600-978
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
نوبت چاپ: اول / 1397
تعداد صفحات: 120 صفحه
شمارگان: 1000 نسخه

معرفی کتاب:
یادداشت‌هایی درباره فرمانده دلاور و عزیز هشت سال دفاع مقدس؛ شهید حاج احمد کاظمی. فرمانده‌ای که همه او را به مدیریت، اخلاق و رفاقت می‌شناسند. شهید کاظمی بر سر دنیا با هیچ‌کس، حتی خودش معامله نکرد و با رفتنش الگویی شد برای آنانی که او را ندیدند.
برشی از کتاب:
جنگ، با جوانی ما به دنیا آمد. نمی‌خواستیم بهار را به بهانه‌ی بودن به تماشا بنشینیم و بهار خویش را بی‌بهانه در جنگ به میدان فرستادیم.
باید برای پیشانی تب کرده وطن، دستمال نمناکی از غیرت می‌شدیم که شدیم و البته هنوز هم این دستمال نمناک، با ماست و ما هنوز هم به همان بهانه‌ها می‌توانیم بهار خویش را به میدان بفرستیم. جنگ آغاز شده بود و دیر یا زود باید به رسم جنگ، لباس خاکی می‌پوشیدیم و خود را در این آزمون ناخواسته محک می‌زدیم.

لینک خرید

مؤلف:

 نجمه تدین

ناشر: امیرکبیر، کتابهای جیبی

زبان: فارسی

رده‌بندی دیویی: 8fa3.62

سال چاپ: 1392

نوبت چاپ: 1

تیراژ: 2000 نسخه

تعداد صفحات: 160

قطع و نوع جلد: جیبی (شومیز)

شابک: 9789643033743

به گزارش سایت شهید کاظمی ، یک‌سال و اندی بعد از شهادت و تشییع محسن حججی حالا کتاب زندگی وی با عنوان «سربلند» توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و روانه بازار نشر شد.

اواسط مرداد96 بود که خبر رسید داعش با کمک نیروهای آمریکایی به منطقه التنف در مرز سوریه و عراق حمله کرده و گروهی از مجاهدین عراقی و ایرانی را به شهادت رسانده است. 

در این میان فرمانده آن جمع حسین قمی هم شهید شد اما یک تصویر مردم ایران را دگرگون کرد. تصویر جوانی که استوار و راسخ در دستان داعش اسیر است اما برق نگاهش ممصم بود. چیدمان و میزانس صحنه با آتش و دود و خیمه طوری بود که در میان مردم صحنه‌های کربلا تداعی می‌شد.شور و حالی به پا خواست و روزها و هفته‌ها محسن حججی جوان اول ایران بود. به فاصله چند ماه جنازه بی‌سر محسن حججی برگشت و مراسم تشیع پیکر وی در تهران و اصفهان و نجف آباد روزهای بی‌بدیلی را به یادگار گذاشت. محسن حججی از فعالان فرهنگی حوزه کتاب بود و در مؤسسه شهید احمد کاظمی فعالیت داشت. او در کنار فعالیت‌های فرهنگی به اردوهای جهادی زیادی هم می‌رفت و شهادتش هم باعث شور و حالی در میان اقشار مردم شد.

وعده انتقام فرمانده سپاه قدس
حاج قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس ایران در همان روزهای نخست شهادت محسن حججی در پیامی برای شهادت وی نوشت: «پس از شکست‌های پی‌درپی گروه‌های تکفیری-وهابی وابسته به استکبار جهانی در برابر رزمندگان اسلام در جبهه‌های مختلف، گروه ترویستی داعش مرتکب جنایتی فجیع و غیرانسانی شد که در هیچ قاعده و قانون اسلامی و حتی انسانی نمی‌گنجد. مردم دلاور و امت حزب‌الله خصوصاً خانواده شهید محسن حججی مطمئن باشند که فرزندان دلیر شما انتقام این اقدام ددمنشانه را با تصمیمی قاطعانه که همانا ریشه‌کن کردن شجره خبیثه وهابیت و تروریسم از جهان اسلام است، خواهند گرفت. این نوع جنایت‌ها که تاکنون هزاران مورد آن به‌همین شکل در عراق و سوریه بر ضد امت مسلمان اعم از شیعه و سنی به وقوع پیوسته تنها نتیجه‌ای که در برخواهد داشت اتحاد و آگاهی بیشتر عالم اسلامی نسبت به هویت و خباثت این خوارج زمان است و ما را در پاک کردن سرزمین اسلامی از لوث وجود آنان مصمم‌تر و قدرتمندتر خواهد نمود. به حلقوم بریده این شهید عزیز و تمامی شهیدان راه اباعبدالله علیه السلام سوگند یاد می‌کنیم که از تعقیب این شجره ملعونه و نابودی این غده خطرناک برآمده در پیکر جهان اسلام تا آخرین نفرشان از پای نخواهیم نشست.

ما از ابتدا مصمم و به دور از تردید در این راه گام برداشتیم اما ارتکاب این جنایت‌ها عزم و اراده ما را جزم‌تر و جدی‌تر نمود تا جای جای اراضی اسلامی را از وجود بی‌وجود پلیدشان تطهیر نماییم. اینجانب به پدر، مادر، همسر و فرزند مقاوم این شهید بزرگوار که فرزندشان مانند سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و با همان شیوه ظالمانه به شهادت رسید، تبریک عرض می‌کنم. زیرا نام خانواده شهید پرورتان با خاندان سید و سرور شهیدان همنام و قرین گردید و شهید شما و ما سند افتخار ایران اسلامی و سپاه ولایت است. ایران اسلامی در راه آزادی و شریعت و برای نجات دین مبین اسلام چنین قربانیان ارزشمندی را تقدیم می‌کند و از خدای سبحان عاجزانه طلب می‌کنیم که حسن عاقبت با مرگی همچون شهید محسن حججی عزیز برای مقرر فرماید.هنیئا لک و لکم و عظم الله اجورنا و اجورکم»

 

شهیدی که در جوانی نشانه شد!
حالا کتاب زندگینامه وی با عنوان «سربلند» منتشر شده است. سربلند؛ روایت زندگیِ زمینیِ یک جوانِ 27‌ساله است که در ابتدای جوانی بر ترس و غفلت چیره شد؛ او که راهی به روزنه‌های غیب عالم یافت تا خود را به آسمان رساند. 
محسن را شاید دیده باشی و شاید هم با او زیسته باشی! شاید در مدرسه و کوچه و مسجد کنارت نشسته باشد و لحظاتی را با او سر کرده باشی. محسن در زندگی زمینی‌اش آدم خاصی نبود؛ بچه‌ای بود شرّ و شور. از آن‌ها که می‌خواهند همه چیز را تجربه کنند؛ از آن‌ها که می‌خواهند همه چیز را بدانند. آنچه محسن را خاص می‌کند، تجربه آخر زندگی‌اش در این دنیاست! 
او برگزیده است که برگزیده باشد؛ او برگزیده است که انتخاب شود و همه زندگی دنیا در این انتخاب خلاصه می‌شود؛ انتخابی که سرنوشت تو را نیز رقم می‌زند. ما آن‌گونه می‌میریم که انتخاب و زیسته باشیم و محسن آن‌گونه رفت که برگزید و زیست.«سربلـــند» روایتی است از انتخاب‌های محسن در زندگی زمینی‌اش که او را به آنچه می‌خواست، رساند. 
روایتی به زبان آن‌ها که چندصباحی را با محسن بوده‌اند و در کنار محسن زیسته‌اند و با اشک‌ها و لبخندهایش گریسته یا خندیده‌اند.رهبر معظم انقلاب اسلامی در سال گذشته (11مهر1396)،
 این شهید والامقام را نشانه و حجت خدا و سخنگوی شهدای مظلوم و سر جدا خواندند و با اشاره به حضور باشکوه و کم‌نظیر مردم در تشییع آن شهید، خاطرنشان کردند: «خداوند به واسطه مجاهدت محسن عزیز، ملت ایران را عزیز و «سربلــند» کرد و او را نماد نسل جوان انقلابی و معجزه جاری انقلاب اسلامی قرار داد».این کتاب پیشکش به آستانِ آن شهید که در جوانی‌اش نشانه شد! «سربلــند» روایت زندگی شهید حججی به قلم نویسنده کتاب «عمار حلب»؛ محمدعلی جعفری، در 360‌صفحه و قیمت پشت جلد 23000‌تومان توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار نشر شد. علاقه‌مندان جهت تهیه کتاب می‌توانند از طریق سایت manvaketab.ir و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه 3000141441 کتاب را با پست رایگان دریافت کنند.

برشی از کتاب سربلند

برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟ رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه‌اش را کشید طرفم. سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟» به کاور اشاره کردم که مگر او مسلمان نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تند، تند حرف‌هایم را ترجمه می‌کرد. آن داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده‌اند «القائم» بپرسید. فهمیدم می‌خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم که کجای اسلام می‌گوید اسیرتان را این‌طور شکنجه کنید؟ نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!» پرسیدم به چه جرمی؟ بریده‌بریده، جواب می‌داد و حاج سعید ترجمه می‌کرد: «از بس حرصمون رو درآورد؛ نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود…!»… وارد قرارگاه حزب‌الله شدیم، فرمانده‌شان، مالک، آمد به استقبال‌مان. با خوشحالی و اهلاً وسهلا ما را چسباند تنگ سینه‌اش معلوم بود که او هم چشمش آب نمی‌خورد که زنده برگردیم. نشستیم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردیم؛ از وضعیت پیکری که دیدیم و قابل شناسایی نبود. سریع گوشی را برداشت و تماس گرفت. مو به موی حرف‌هایی را که از ما شنیده بود، منتقل کرد. با آن طرف خط به حالت نیروی تحت امر، به عربی صحبت کرد. لابه‌لای صحبت‌های‌شان زیاد از «سیدی علی عینی» استفاده می‌کرد. به حاج سعید چشمک زدم که با چه کسی صحبت می‌کند. گفت: «سیدحسن نصرالله !» مالک حاج سعید را صدا زد که بیا گوشی را بگیر. حاج سعید به فارسی شروع کرد حرف زدن. بعد هم به من اشاره کرد که حاج قاسم است. تازه متوجه شدم که حاج قاسم و سید حسن نصرالله از توی بیروت این عملیات را هدایت می‌کردند. به حاج سعید گفتم ماجرای استخوان را بگو. تا این موضوع را گفت، صدای حاج قاسم را از پشت خط شنیدم که پرسید: «جدی میگی؟!» سریع گوشی را قطع کرد که زود تماس می‌گیرم. دو، سه دقیقه هم نشد. گوشی زنگ خورد. مالک جواب داد. تند،تند حرف‌هایی زد و بعد خداحافظی کرد. به من گفت: «سریع استخون رو بیارا» رفتم از داخل ماشین استخوان را آوردم. مالک در همان فرصت یکی از نیروهایش را به خط کرد که بنزین بزند و راه بیفتد سمت طرابلس»، می‌خواستند استخوان را برسانند برای آزمایش دی‌ان ای. آن طور که من متوجه شدم، شرایط مهیا نبود برای ارسال به ایران. موقع خداحافظی مالک باز ما را در آغوش گرفت و پیغام سیدحسن نصرالله را به ما رساند: «خیلی از آن‌ها تشکر کنید بهشان بگویید آن‌ها پهلوانان مقاومت هستند » همان شب برگشتیم مقر زرهی. حالی برایم نمانده بود؛ نه روحی، نه جسمی. صبح باخبر شدم که جواب آزمایش مثبت بوده و تبادل انجام شده است.

به گزارش مشرق، آئین رونمایی از رمان «خط تماس» با حضور سردار علی فضلی جانشین سازمان بسیج مستضعفین کشور، سردار حق‌طلب رئیس سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری، سردار علی ناظری مدیرمسئول انتشارات فاتحان، محمدرضا بایرامی و جمعی از نویسندگان، همرزمان و خانواده شهید احمد کاظمی در سالن همایش‌های خبرگزاری فارس برگزار شد.

* حق‌طلب: در «خط تماس» همراهی با شهیداحمد کاظمی را احساس می‌کنیم

در ابتدای این مراسم سردار حق‌طلب رئیس سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس سپاه بیان داشت: سردار فضلی با حضور در این مراسم عکس شهید احمد کاظمی را به ما رساندند، ایشان ما را همراه خودشان به روزهای دفاع مقدس می‌برند و اطلاعاتمان را پیرامون این شهید بزرگوار بیشتر خواهند کرد.

«خط تماس» خواندنی شد

وی با بیان اینکه رمان «خط تماس» یک کتاب فاخر است، اضافه کرد: درباره شخصیت شهید احمد کاظمی کارهای بسیاری صورت گرفته و کتاب‌های بسیاری نیز نوشته شده است اما سبک و سیاق رمان «خط تماس»با آنها بسیار متفاوت است.

سردار حق‌طلب ادامه داد: آقای بایرامی در زمینه‌های مختلف کتاب‌های بسیاری نوشته و تلاش‌های بسیاری داشته است و شاهد تولید کتاب‌های بسیار از او هستیم اما رمان «خط تماس» یک اثر بسیار فاخر و ارزشمند است.

وی افزود: این کتاب را چندین بار مطالعه کرده‌ام اما یک بخش از این کتاب برایم بسیار جالب و جذاب بود به گونه‌ای که توجه‌ام را به خود جلب کرد یعنی مثل کارگاه‌هایی که وقتی بعد از جرم وارد صحنه می‌شوند و با آثار به جای مانده می‌توانند آن صحنه را به تصویر بکشند در این رمان نیز با توجه به اینکه در سقوط هواپیما هیچکسی زنده نمانده است اما داستان به نوعی روایت شده است که انگار کسی لحظه به لحظه‌ها را مشاهده و به تصویر می‌کشد.

سردار حق‌طلب بیان کرد: نوع روایت محمدرضا بایرامی به گونه‌ای است که انگار دوربینی در هواپیمای سقوط کرده وجود داشته و تمام لحظاتی که شهید احمد کاظمی و همراهانش در آن هواپیما داشتند را ثبت و ضبط کرده است.

وی با اشاره به این مطلب که آقای بایرامی کار بسیار جذابی را به مخاطبان تقدیم کرده است، عنوان کرد: از معاونت نشر و ادبیات و مدیرمسئول نشر فاتحان یعنی سردار ناظری تشکر می‌کنم که امثال این نوع کتاب‌ها را تقدیم انقلاب اسلامی می‌کنند، امیدوارم در سال 94 نیز توفیق این را داشته باشیم که بتوانیم امثال رمان‌های «خط تماس» را تقدیم ادبیات دفاع مقدس کنیم.

«خط تماس» خواندنی شد

* بایرامی: نوشتن داستان درباره شهدا سخت است/ داستان نوشتم نه تاریخ صرف

در ادامه این مراسم محمدرضا بایرامی نویسنده رمان «خط تماس»‌ بیان داشت: می‌خواهم دو خاطره بیان کنم که خاطره نخست اصلا جدی نیست و خاطره دوم هم قرار نبود جدی شود اما جدی شد.

به گفته وی خاطره نخست این است که چند سال پیش دوستان از خبرگزاری فارس تماس گرفتند که ما یک مراسمی می‌‌خواهیم بگذاریم که شما هم در آن تشریف بیاورید و آن مراسم هم درباره یکی از کتاب‌هایم بود، به دوستان گفتم که سفری هستم که طولانی است و شما جلسه را بگذارید اما گفتند که می‌خواهیم در آن جلسه از شما تقدیر کنیم اما در نهایت به آن جلسه نرسیدم و بازتاب آن جلسه را که تندترین حرف‌هایی را که می‌شود انتظار داشت را درباره کتابم خواندم که تبعات زیادی را به بار گذاشت.

* روایت محمدرضا بایرامی از نحوه نگارش نخستین کتابش درباره شهید کاظمی

بایرامی ادامه داد: بخش دوم خاطره‌ام که جدی نبود اما جدی شد به شهید کاظمی مربوط می‌شود به گونه‌ای که حدود 6 الی 7 سال پیش دوستان از روزنامه همشهری با بنده تماس گرفتند در آن زمان که نمی‌دانم اکنون نیز این کار در حال ادامه است کتاب‌های لایی یا کوتاه در 30 صفحه از سوی این روزنامه به چاپ می‌رسید آنها با تماس با بنده می‌خواستند که درباره شهید کاظمی کتابی را بنویسند و من هم پذیرفتم.

وی افزود: پیش خود فکر کردم که فرصت خوبی است که شهید کاظمی را بیشتر بشناسم به هر حال این شهید در سال 61 به درجه شهادت نائل آمده بودند. اما وقتی مطالب را خواندم دیدم آن چیزی که من می‌خوانم درباره سرلشگر شهید احمد کاظمی است نه آن ذهنیت که از شهید ناصر کاظمی داشتم چرا که نوشتن درباره شهید ناصر کاظمی به سال‌های 59 تا 61 در کردستان مربوط می‌شد و می‌توانستم کتابی را در این زمان کوتاه درباره این شهید بزرگوار به چاپ برسانم و زمان کار هم دچار عقب‌افتادگی نمی‌شد.

بایرامی عنوان کرد: وقتی متوجه شدم باید برای روزنامه همشهری کتابی درباره شهید احمد کاظمی بنویسم کمی نگران شدم چرا که دوست نداشتم کار بدی را آن هم به خاطر این که هر کاری که می‌نویسم جزء کارنامه ادبی‌ام تلقی می‌شود، به رشته تحریر درآورم اما در نهایت کتاب «همیشه پرواز» به چاپ رسید دوستان می‌گویند آقای قالیباف به عنوان یکی از دوستان و همرزمان این شهید کتاب فوق را خوانده و آن را بهترین کار درباره شهید کاظمی می‌دانند.

وی درباره نحوه نگارش رمان «خط تماس»‌ بیان کرد: دو سه سال پیش دوستان دعوت کردند که درباره شهید احمد کاظمی کتابی بنویسم بنده هم گفتم به زعم من نگارش کتاب «همیشه پرواز» یک سوء تفاهم بود. چرا که این شهید بسیار گسترده است و فرازهای بسیاری در زندگی ایشان وجود دارد اما صحبت شد که 8 سال اول و زمان جنگ را کار کنم نه زمان بعد از جنگ را.

بایرامی ادامه داد: کار نگارش کتاب که جلو می‌رفت من نگران‌تر می‌شدم و بارها نیز پشیمان شدم که کار خراب بشود و از عهده‌ام برنیاید به حدی پشیمان شده بودم که برخی از دوستان را واسطه قرار دادم که با سردار ناظری درباره انصراف من از نوشتن این کتاب صحبت کنند اما دوستان در نشر فاتحان آن را نمی‌پذیرفتند. به گونه‌ای که نقطه اطمینان خیلی دیر برای من فراهم شد تا به جایی رسیدم که احساس کردم کار شدنی است و شروع به کار کردم.

* به هیچ عنوان کار تشریفاتی و تبلیغاتی انجام نمی‌دهم

وی افزود: شیوه من به این شکل است که به هیچ عنوان کار تشریفاتی و تبلیغاتی انجام نمی‌دهم یعنی یک کار ادبی می‌نویسم و اگر نتوانم با کارم ارتباط برقرار کنم اصلا نمی‌نویسم، همچنین کار نگارش رمان «خط تماس»‌، ظاهراً به سرانجام رسید اما به طور طبیعی جنگ دوستانه ما با دوستان شروع شد.

نویسنده رمان «خط تماس»‌ گفت: شهید سرلشگر احمد کاظمی یک شهید ملی بوده که افراد مختلفی آن را شناخته و از او خاطره دارند و هر کس هم خاطرات خودش را اصالت دانسته و دیگری را مخدوش. تا هفته گذشته این مبارزات دوستانه که گاهی اوقات خصمانه پیدا می‌کرد ادامه داشت و نظرات به بنده منتقل می‌شد گاهی اوقات این نظرات را منطقی نمی‌دانستم و گاهی نیز آنها را می‌پذیرفتم.

وی اضافه کرد: یک روز از تهران به منزل رسیده بودم که سردار ناظری تماس گرفتند در آن زمان بسیار خسته بودم وقتی صحبت‌های سردار را شنیدم گفتم ببینید حاج‌آقا دو بحث وجود دارد بحث نخست نظر و بحث دیگر نقد است اقوام ما هم درباره برخی از مطالب این کتاب نظر دارند اما بنده آنها را شنیده و از گوش دیگر در می‌دهم اما بحث نقد مبتنی بر استدلال است اگر دلیل درستی وجود دارد از آن استفاده می‌کنم اما از آنچه که در حیطه من است عقب‌نشینی نمی‌کنم.

بایرامی ادامه داد: یادم است سال 76 نیز می‌خواستم درباره حاج‌علی بخشی پور کتابی بنویسم و آقای سرهنگی مسئول کارها بود آنجا هم همین درگیری‌ها را داشتیم و من به جایی رسیدم که خیلی سفت و سخت ایستادم چرا که مسائل مربوط به نظامی را قبول دارم اما در حیطه ادبی اجازه دخالت به کسی را نمی‌دهم چون تحت اختیار من است.

وی افزود: به طور مثال دوستان شهید گفته بودند که او 70 تانک را در فلان زمان زده است اما در نهایت نامه‌ای را از سردار قاسم سلیمانی دریافت کردم که بسیار عاطفی و دوستانه و به شدت متواضعانه نوشته بود که این شهیدی که شما می‌خواهید درباره آن مطلب بنویسید دوست نزدیک من است و مطالبی را درباره او گفته بودند تازه فهمیدم که برخی از فرماندهان چگونه فرماندهی می‌کنند برد این فرماندهان از سهم عاطفه است.

«خط تماس» خواندنی شد

* نوشتن درباره شهدا به خصوص در حیطه داستان‌نویسی بسیار سخت است

نویسنده کتاب «مردگان باغ سبز»‌، گفت: نوشتن درباره شهدا به خصوص در حیطه داستان‌نویسی بسیار سخت است چرا که بر این اصل باورم و بر همین شدت اصرار دارم که خانواده شهید هر چه را گفتند و تائید کردند باید از آن استفاده شود ولو غیر.

وی اضافه کرد: اما با دیگران محل جنگ وجود دارد اما این دیگران کارشناس نیستند به گونه‌ای این حساسیت‌ها کار را بر کسانی که می‌خواهند داستان بنویسند و یا فیلم کار کنند که اساس آن بر تخیل گذاشته شده است دست آنها را می‌بندد و به سمتی می‌رویم که مطالب خشکی را در معرض دید مخاطب قرار می‌دهیم که آنها نیز خیلی آن را دوست ندارند.

بایرامی ادامه داد:‌وقتی می‌شنوم که برخی از دوستان به نگارش کتاب درباره شهیدی می‌پردازند واقعا تنم می‌لرزد چرا که بحث داستان و تخیل یکی وادی خاص خودش را دارد و هنوز جا نیفتاده که یک کلیتی دارد و در آن کلیت باید اجزا هم دور هم گرد بیایند.

* بنده داستان نوشتم نه تاریخ صرف

وی افزود: کار نویسنده این است که تخیل کند و آدم‌ها را به گونه‌ای بسازد که شما شاید با اجزای آن مشکل داشته باشید اما با کلیت آن موافق باشید به همین منظور باید اجازه بدهیم که اتفاقات روی دهد و واقعا یک بحث دیگر این است که نگاه کنیم درباره شهدای ما به لحاظ کیفی چه کاری انجام می‌شود؟ قصدم زیر سوال بردن زحمات دیگران نیست اما آثار بسیاری برای شهدا چاپ می‌شود که اکثر کپی‌پیست است.

این نویسنده گفت: درباره شهید کاظمی کتاب‌های بسیاری خوانده‌ام اما چیز جدیدی در آنها نیافتم و اکثراً تکرار همدیگر بود، همچنین امروز در این مراسم آقای محمد آخوندی حضور ندارد اما باید بگویم که وی به من کمک بسیاری کرد.

وی با اشاره به این مطلب که بنده در کتاب «خط تماس»‌داستان نوشتم نه تاریخ صرف، بیان کرد: در این کتاب به خودم اجازه دادم که وارد ذهنیات اطراف شوم و با آن شناختی که دارم مطالبی را بیان کنم. این کار برای خود من بسیار عزیز است و تا پایان کار نیز پای آن بودم حتی در صفحه‌آرایی و جلد آن نیز دقت کردم تا جلد از حالت رئال اولیه خارج شود.

«خط تماس» خواندنی شد

* سرهنگی: 10 نفر ایرانی 40 نفر عراقی را اسیر کردند

مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و مقاومت حوزه هنری گفت: تابستان سال 64 در اردوگاه اسرای عراقی در اهواز با  یک سرهنگ عراقی حرف می‌زدم که فرمانده تیپ 111 عراق در فاو بود. 15 روز نزد سرهنگ عبدالکاظم حسین‌الاسدی بودم و به من گفت صبح 64.11.20 ساعت 10 تا 10:20 شب نیروهای ایرانی از آب رد شدند و از تیپ ما گذر کردند. صبح 6 نفر از وزارت دفاع عراق آمدند تا اطلاعات آنها را جمع کنند که برای حمله چه کنیم که به من گفت سرهنگ به سمت شرق بصره نیروهایت را منتقل کن زیرا ایران می‌خواهد حمله کند.

وی افزود: همان شب ایران حمله کرد و ما اسیر شدیم آن هم کسی مثل من که اگر یک دمپایی در خاک ایران جابجا می‌شد متوجه می‌شدم. من به محافظان خود سپرده بودم که اگر من نزدیک بود اسیر شوم مرا زنده رها نکنید زیرا اگر دست ایرانی‌ها به من برسد مرا رها نخواهند کرد. همان شب ایرانی‌ها قرارگاه من را رد کردند و ظهر روز بعد 10 نفر بازگشتند در حالی که ما 40 نفر بودیم و اسیر شدیم.

 * اسیر و وزیر کنار هم

سرهنگی اضافه کرد: ایرانی‌ها داخل قرارگاه شدند و من را از باقی اسرای عراقی جدا کردند و از آب عبور داده و به قرارگاه ایرانی‌ها آوردند. خاطرم هست که من را در یکی از چادرها برده و یک بشقاب عدس‌پلو با یک کاسه ماست به من دادند من تعجب کردم و با خود گفتم حتما می‌خواهند بلایی سرم بیاورند. اما در همان لحظات یک نفر با یک بشقاب عدس‌پلو وارد شد و کنار من نشست از من پرسید من را می‌شناسی؟ گفتم خیر، گفت من محسن رفیق‌دوست وزیر سپاه پاسداران هستم. بعد از وی فرد دیگری باز هم با یک بشقاب عدس‌پلو وارد شد و کنار ما نشست او از من پرسید من را می‌شناسی؟ که من باز هم آن فرد را نمی‌شناختم که گفت من علی شمخانی فرمانده نیروی زمینی سپاه هستم. من در آنجا حیرت کردم که این جا چه خبر است که اسیر و وزیر هر دو یک غذا می‌خورند.

* کشتن حرس‌الخمینی برای عراقی‌ها افتخار بود

وی به خاطره دیگر اشاره کرد و گفت: ما در اتاقی که می‌نشستیم و با آن سرهنگ صحبت می‌کردیم یک پاسدار وظیفه داشتیم که پسر محترمی بود. سرهنگ عراقی می‌گفت کشتن اینها که ما به آنها می‌گفتیم حرس‌الخمینی برای ما شق‌القمر بود و به این کارمان افتخار می‌کردیم. من فهمیدم که این سرهنگ و تمام عراقی‌ها نفهمیدند که با چه کسی جنگیده‌اند، بعدها در ذهن خودم گفتم اگر ما هم نفهمیم چه کسانی برای ما جنگ کرده‌اند همان سردرگمی سرهنگ عراقی را خواهیم داشت.

* «خط تماس» جزو کتب خواندنی و شیرین است

مدیر دفتر ادبیات و مقاومت حوزه هنری گفت: کتاب «خط تماس» و انتشار آن را به همه دست‌اندرکاران آن تبریک می‌گویم اگر قرار است که نفهمیم که فرماندهان ما چه کسانی بودند دستاوردهای خود را از دست خواهیم داد. کتاب شهید احمد کاظمی جزو معدود کتاب خواندنی و شیرین است که خوانده شده است و این کار خوب زمانی خوب است که ادامه پیدا کند. سپاه، ارتش و نهادهایی که برای این کار خوب چراغشان روشن است باید برای استمرار این کار خوب تلاش کنند. آلمان‌ها دو سال بعد از اتمام جنگ گروهی درست کردند به نام گروه 47 که هنوز هم هستند که دو سه تن از افرادی که در آن هستند سربازان بی‌کاری بودند که در جنگ حضور داشتند اما به جایزه نوبل رسیدند.

وی در پایان افزود: سرباز زمان جنگ ارزشمند است، خاطرات فرماندهان ما مانند توپخانه در ادبیات است. کسی نمی‌تواند جنگ کند مگر که توپخانه پشت سرش باشد.

«خط تماس» خواندنی شد

* موسوی: قدر کهنه سربازان خود را بدانیم

در ادامه این مراسم سیدنظام الدین موسوی، بیان داشت: همیشه گفته‌ام که ای‌کاش نویسندگان و هنرمندان از نویسنده و کارگردان فیلم تحریف‌آمیز آرگو یاد بگیرند. وقتی منتقدان به وی گفتند از این که فیلمت در گیشه با استقبال روبرو نشود نمی‌ترسی گفت: از گیشه هیچ نگرانی‌ ندارم بلکه نظر کهنه‌سربازان آمریکایی برایم مهم است. وی در حالی که اعتقادی ندارد و فیلمش سفارشی و سیاسی است اما این نظر را اعلام می‌کند و ما باید یاد بگیریم قدر کهنه‌سربازان خود را بدانیم. ما باید چگونه ارزش جهادگران را پاس بداریم آن هم کسی که از زندگی خود گذشته و امروز تنها آرزویش دیدار رهبر انقلاب است.

* ورق ورق «خط تماس» را باید طلا گرفت

وی در پایان گفت: شهید احمد کاظمی لحظه لحظه منتظر دیدار یار است  و این مرگ‌آگاهی و حرکت به سوی شهادت در هیچ جای جهان نمونه ندارد و اگر بخواهیم چنین فضایی تداوم پیدا کند باید از این کتاب‌ها که نقش توپخانه دارد حمایت کنیم. جنگیدن امروز سربازان اسلام در سوریه، لبنان و عراق از طریق شهید کاظمی‌ها به جوانان منتقل شده و نباید توپخانه متوقف شود و این همان کاری است که امثال سرهنگی و بایرامی انجام می‌دهند و قلم‌های این افراد اجر جهاد را برایشان ثبت می‌کند. ورق ورق «خط تماس» را باید طلا گرفت و پاس داشت.

* سردار فضلی: نویسنده باکفایتی به نگارش کتاب درباره شهید کاظمی پرداخته است

در این مراسم سردار علی فضلی جانشین سازمان بسیج مستضعفین کشور، بیان داشت: بنده تقریباً همه شهدای عرفه را از نزدیک به محضرشان ارادت داشتم و عمده‌ای از آنها را شناخت عمیق و طولانی و شهید کاظمی را هم حدود 25 الی 26 سال از شروع آشنایی تا شهادتشان و مجاهدت‌هایی ایشان و توفیقاتی که پیدا کردند، خداوند عنایتی کرد تا چند ساعت قبل از شهادت او را شناخته و با ایشان باشم.

وی با بیان اینکه نویسنده با کفایتی رمان «خط تماس» را پیرامون شخصیت سرلشکر احمد کاظمی نوشته است،‌ اضافه کرد: این کتاب یک اثر ماندگار فرهنگی نه تنها برای نسل‌های امروز بلکه برای نسل‌های آینده است چرا که نسل‌های امروز و هم سن و سال‌های ما خودشان در بطن این انقلاب این موضوع بوده و به آسانی و زیبایی این شهید را می‌شناسند.

سردار فضلی ادامه داد: معتقدم سرلشکر احمد کاظمی باید همان 25 سال پیش که آرزوی شهادت داشت، شهادت را در آغوش می‌کشید باید گفت که این شهید هزاران بار اگر دیدید در معرض شهادت قرار گرفته است افسانه نمی‌گوییم بلکه این‌ها واقعیت دفاع مقدس است به گونه‌ای که این شهید هزاران بار در معرض شهادت قرار گرفت.

وی با بیان اینکه شهدا، شهدا را بهتر می‌شناسند شهید سعید سلیمانی که فرمانده پاسگاهی بود که 12 متر با عراقی‌ها فاصله داشت تمام قد شیفته شهید سرلشکر احمد کاظمی بود. وی به ایشان عرض کرد که برادر احمد در رسیدن به این 12 متر برای عملیات چه راهکاری را ارائه می‌دهید این قضیه برای سال 59 است. او نیز چند مقنی را آورد که تونل بزنند تا رزمندگان را به پشت عراقی‌ها برسانیم.

سردار فضلی بیان کرد: شهید کاظمی همیشه دنبال پیچیده‌ترین راهکار بود حتی در 8 سال دفاع مقدس نیز همین گونه بود یعنی در عملیات‌هایی که دشوار بود یکی از آن محورهای کاملا پیچیده در آن عملیات را به این شهید بزرگوار می‌سپردند.

«خط تماس» خواندنی شد

* شهید کاظمی همیشه در حال یادگیری بود و خود را در معرض آزمایش قرار می‌داد

وی ادامه داد: در استان اصفهان دو لشکر با عنوان لشکر امام حسین(ع) و لشکر 8 نجف اشرف بود، اما این لشکر از همه دیگر استان‌ها هم حضور داشتند رزمنده‌هایی که به دلیل علاقه به شخص شهید کاظمی با تیپ خاطر آمده و تا آخر هم ماندند. اگر بگردید این شهدای عرفه را منهای تیم خلبان که به آنها نیز ارادت داریم آنها هرکدام از یک گوشه کشور بودند اعم از آذربایجان غربی، سمنان، پیشوا، نیشابور، نجف‌آباد و غیره.

به گفته سردار فضلی شهید کاظمی در آن مقطع و در آن دوران مبارک کارشان تنها، کار نظامی نبود بلکه همزمان کار اخلاقی و فرهنگی نیز می‌کرد یعنی اگر به خاطر اخلاقی اسلامی‌اش نبود کسی دور او جمع نمی‌شد این شهید همیشه یک تبسم و لبخندی بر لب داشت.

وی تصریح کرد: شهید سرلشکر احمد کاظمی همیشه در حال یادگیری و فراگیری بود و خودش را در معرکه آزمایش قرار می‌داد او حتی شهید علی رضاییان که حافظ نهج‌البلاغه و قرآن و یک شخصیت والا و پرخمیرمایه بود را می‌گفت که من حمد و سوره را قرائت می‌کنم و شما آن را اصلاح کنید یا می‌گفت دعای فرج را می‌خوانم اگر جایی اشکال است بگویید تا اصلاح کنم. نمی‌گفت من فرمانده لشکر نجف اشرف امام (ره) هستم بلکه نسبت به نماز، عبادت و راز و نیاز توجه ویژه‌ای داشت.

این فرمانده گفت: شهید کاظمی به چند چیز توجه ویژه داشت در وهله نخست به بهداشت عمومی لشکر برای رزمندگان عزیز و سپس سرویس‌های بهداشتی و حمام رزمندگان بیشتر از جاهای دیگر وقت می‌گذاشت و سپس آشپزخانه را تا مواد غذای  غیر کیفی به رزمنده‌ها داده نشود که شاید برای عده‌ای اصلا مهم نبود. این شهید سراغ ریزه‌کاری‌ها را تا آخر می‌گرفت و از اسراف در لشکر ایشان خبری نبود.

* شهید کاظمی اقتصاد مقاومتی را به تعبیر امروز رعایت می‌کرد

وی اضافه کرد: شهید سرلشکر احمد کاظمی صرفه‌جویی منطقی را رعایت می‌کرد به گونه‌ای که حتی اقتصاد مقاومتی را به تعبیر امروز رعایت می‌کرد حتی در رعایت و نگهداری اموال بیت‌المال و حفظ آنها پیش قدم و کوشا بود به گونه‌ای که فردی می‌گفت شاید خساست به خرج می‌دهند که بنده گفتم نه این کار آقای کاظمی از یک نظم برخوردار است.

این رزمنده دوران دفاع مقدس در ادامه گفت:‌رسم وقتی پروازی می‌خواست انجام شود باید آن پرواز تائید  می‌شد. شهید کاظمی برای اینکه یارانش را بتواند با خودش ببرد از اعلام اسامی طفره می‌رفت اما گفتیم اگر اسامی را اعلام نکنید مجوز پرواز صادر نمی‌شود.

وی اضافه کرد: سردار نوری برای من نقل کرد که شهید به من گفت تو ساعت به ساعت وضعیت هوا را به من اعلام کن و من هم لحظه به لحظه اعلام می‌کردم حتی شهید کاظمی به من گفت تو پشت پنجره بخواب و من هر وقت سوال کردم تو جواب من را سریع بده. وی می‌گوید شهید چند بار به من زنگ زد و به ایشان گفتم که هوا کمی بهتر شده زمانی که این جمله را به ایشان گفتم در صدایش نشاط به گوش می‌رسید.

* روایت شهادت شهید کاظمی توسط سردار فضلی

سردار فضلی در ادامه گفت: خلبان بزرگوار این پرواز از اساتید پروازی بوده است و قبل ا‌ز آن پرواز سفری با همان هواپیما به سیرجان داشتیم و از توانایی پروازی وی بسیار گفته‌اند. خلبان این پرواز در کار خود خبره بود اما باید این پرواز صورت می‌گرفت و ما یاران عرفه را از دست می‌دادیم.

وی افزود: وقتی هواپیما در شرایط سقوط قرار داشت شهید کاظمی باور دارد که همه چیز تمام شده اما با آرامش خلبان را توصیه می‌کند که روی دریاچه بنشیند که این نشان از یقین به شهادت این شهید بزرگوار است که در آن لحظات در ضبط صوت سخن می‌گوید  و از وجود اهل بیت (ع) استعانت می‌گیرند و در لحظه آخر، شهادت را به آغوش می‌کشند من محل سقوط هواپیما را دیدم و مشخص است که سوخت هواپیما رو به اتمام بوده و آتش‌سوزی در این محل صورت نگرفته و این شهید با آرامش به شهادت رسیده‌اند.

«خط تماس» خواندنی شد

* شهید کاظمی یکی از حامیان جدی انتشار ارزش‌ها بود

این فرمانده دوران دفاع مقدس گفت: شهید کاظمی یکی از حامیان جدی انتشار ارزش‌ها بود و از کتاب، فیلم و هر ابزار فرهنگی برای ترویج ارزش‌ها استفاده می‌کرد. امروز در جامعه عطر و بوی شهادت به مشام می‌رسد و عده‌ای مانند دوران دفاع مقدس مشغول جهاد هستند.

سردار فضلی بیان کرد: وقتی چند هفته پیش برای اولین بار توفیق زیارت کربلا و عتبات عالیات دست داد در سفر به سوی سامرا وقتی حال و هوای مجاهدان را دیدم حال و هوای دفاع مقدس برای من زنده شد که با از خود گذشتگی در حال جنگ هستند تا ما در جزیره امن زندگی کنیم.برای پیروزی رزمنده‌ها در آن سوی مرز شهید کاظمی دعا می‌کرد.

وی افزود: در رونمایی کتاب شهید کاظمی باید یادی از شهدای فاطمیون کرد، رزمندگان شیعه افغانستانی که برای حفظ اسلام در حال مبارزه هستند و به شهادت می‌رسند شهید کاظمی نگاه قومی و طایفه‌ای به افراد نداشت و برایش فرق نمی‌کرد که افراد از کجای گیتی هستند و امروز می‌بینیم که چند شهید افغانستانی را برای خاکسپاری به شهر شهید کاظمی می‌آورند.

«خط تماس» خواندنی شد

بر اساس این گزارش، در پایان مراسم از رمان «خط تماس» تألیف «محمدرضا بایرامی» پیرامون زندگی و شخصیت شهید سرلشکر احمد کاظمی رونمایی شد.

به گزارش سایت شهید کاظمی صبح امروز همزمان با کنگره ملی شهدای نجف آباد رمان خط تماس و 42 عنوان کتاب دیگر در خصوص سرداران شهید نجف آباد رونمایی گردید .

رمان خط تماس توسط نشرفاتحان با همکاری کنگره سرداران و 2500 شهید نجف آباد در252 صفحه و قطع رقعی و با مدیریت هنری و کتابسازی توسط موسسه شهید کاظمی در سالروز شهادت این شهید و ایام عرفه 93  آماده و روانه چاپخانه گردید.

این کتاب که در نوع خود کم نظیر می باشد از نادر کتابهایی است که در سبک رمان نگارش یافته است ، ساختار این رمان از پیچیدگی های خاصی برخودار است که همین موضوع به جذابیتش افزوده است. محمد رضا بایرامی  نویسنده این کتاب اصرار دارد تا زیاد در خصوص داستان صحبت نکند حتی در رمان \”خط تماس\” شما کمتر نامی از شهید کاظمی را خواهید دید تا مخاطبان با دیدن و خواندن آن لذت مطالعه اش را ببرند.

\"خط خط تماس

در بخشی از این رمان آمده است :

زمستان شروع شده بود و دسته‌های پرندگان مختلف، به سوی هور و جزیره‌‌های ام‌الطویل و فیاض و دریاچه‌ی بوبیان و کانال ماهیگیری می‌رفتند. گروه‌های هفتی‌شان از بالای سر نیروهای آماده‌ی رزم می‌گذشت و می‌رفت تا در جای مناسبی بنشیند. دو جناح چپ و راست‌شان در نقطه‌ای به هم می‌رسید که شاید به آن هم می‌شد در نوع خود گفت خط تماس.

منبع: وبلاگ موسسه شهید کاظمی

کتاب 5 دقیقه با بهشتیان عنوان مجموعه کتاب هایی است که به کوشش سرکار خانم اله حاجی حسینی تهیه و توسط انتشارات دارخوین به چاپ رسیده است .

30 امین کتاب 5 دقیقه با بهشتیان اختصاص دارد به شهید احمد کاظمی که بر اساس زندگی نامه و مجموعه خاطرات این شهید در 36 مصور با تیراژ 3000 جلد تهیه و چاپ شده است .

در بخشی ازاین کتاب آمده است :

حاجی همه را به چشم انسان نگاه می کرد و درون آدم ها را می دید نه ظاهر آن ها را.

اگر توانمندی خاصی در اسیری می دید به او بها می داد . در لشکر حدود چهل ، پنجاه تا نیروی متخصص عراقی فعالیت می کردند که بیشتر آن ها تحت تاثیر رفتار احمد قرار گرفته بودند .

یک متخصص تانک اسیر شد ، وقتی عطوفت ومهربانی حاجی را دید درخواست کرد در لشکر بماند و حاجی او را نگه داشت ، از تخصصش استفاده می شد تا اینکه به دست عراقی ها شهید شد .

از ویژگی های سری کتاب های \”5 دقیقه با بهشتیان\” حجم کم ، قطع جیبی ، نگارش ساده و روان آن بوده که در مدت زمان کوتاهی مخاطب را با زندگی یک از شهیدان آشنا می کند .

علاقه مندان اصفهانی می توانند جهت خرید این کتاب به فروشگاه مستقر در گلستان شهدای اصفهان مراجعه نموده و یا با نشر دارخوین با شماره تلفن های 09169910692 و 03113357879 تماس حاصل نموده و از جزئیات پخش و توزیع آن مطلع شوند .

نردبانی برای چیدن نارنج

روز , آرام آرام داشت به شب پیوند می خورد . خورشید , نقطه ای شده بود به رنگ نارنج درشتی . انگار گذاشته باشندش توی لوله توپ . قاسملو , مدادش را داده بود به فرهاد خدامردی و گفته بود ظوری بایستد که نارنج درشت خورشید , نوک ان باشد . به آرپی چی خودش می گفت : مداد…

خدامردی , نوجوان کوتاه قامتی بود که وقتی آرپی جی می استاد , یک سرو گردن  از آن کوتاه تر بود ! او , پسر یکی از راننده های جهادگر بود و همراه پدرش آمده بود به جبهه . با قاسملو , دوستان جفت و جوری بودند . همه می دانستند که چرا قاسملو روی آرپی جی اش اسم مداد را گذاشته : دانشجوی رشته نقاشی بود و تا چشم به هم رنی کاریکاتور آدم را می کشید.

کارش از همه شلوغ تر بود . بچه ها می خواستند نامه بنویسند اول می آمدند و می گفتند طرح صورتشان را بکشد . آن وقت بود که معلوم شد چه کسی بینی اش یزرگ است . کدام یک چانه بلندی دارند؛ بی برو و برگرد , برای هرکسی شخصیتی می ساخت .

همه نشسته بودیم ببینیم فرهاد را چه شکلی می کشد . آرپی جی را کشیده بود و نوک گلوله , رفته بود داخل خورشید نارنجی و ترک برداشته بود . یک نردبان , کنار آرپی جی بود و فرهاد داشت , با سر بزرگ و خنده ای وا شده تا بناگوش , بالا را نگاه می کرد و از نردبان بالا می رفت .

نقاشی هنوز تمام نشده , قهقهه بچه ها بلند بود . به قول خودش , هنوز داشت روی صورت کار می کرد. همه منتظر بودیم کی تمام شود و بعد , فرهاد چه کسانی را دنبال می کند تا آن جور که می گفت , حسابشان را برسد . نگاه می کرد و سر تکان می داد که یعنی حالا بخندید , نوبت من هم می رسد . !؟

روز اولش بودو اولین غروبی بود که خط مقدم را می دید . پیش از این , در قرارگاه مسئول پخش غذا بود وهمه , یک جورهایی مزه شوخی های او را چشیده بودیم . خوشحال بودیم توانسته بیاید خط . رفته بود پیش روحانی گردان و خواهش و تمنا کرده بود که پیش حاج احمد وساطت کندو اجازه اش را بگیرد تا بتواند بیاید خط . حالا آمده بود و ما برای اینکه خوشحالش کنیم , قاسملو را آوردیم تا نقاشی اش را بکشد , بخندیم و بخندانیمش .

قرار بود تا ساعاتی دیگر به طرف خرمشهر حرکت کنیم . هوا تاریک می شد , دعای توسل را میخواندیم  و راه می افتادم . در این فرصت , ما چند نفر نشسته بودیم ببینیم قاسملو , فرهاد خدامرادی را چگونه میبیند . حالا نارنج خورشید داشت توی گدازه های خودش غرق می شد . نوک آرپی چی , روی صفحه ی کاغذ قاسملو , همانطور مانده بود اما بیرون از صفحه , توی افق , یک دست نارنج را تکه تکه کرده بود و از دید من , حجم بیشتری ازخورشید را پوشانده بود . حاج احمد, از سنگر فرماندهی خارج شد و به طرف لندکروز رفت . جمع ما را که دید , یک راست آمد به طرف ما. او هم می دانست وقتی بچه ها دور قاسملو حلقه زده اند, معنایش این است یکی سوژه نقاشی شده و باقی دارند می خندند. اشاره کرد بلند نشویم و به خدامرادی گفت : « مدل نقاشی که جا به جا نمی شود, پسر !»

بعد بالای سر قاسملو ایستاد و به نقاشی خیره شد . همه خندیدیم . خدامرادی , دست دراز کرده بودو سعی می کرد نارنج خورشید را بکند اما قدش نمی رسید. حاج احمد که داشت می رفت , دست گذاشت روی شانه ی قاسملو و گفت : « مراقب این جوون باشید ها !»

منظورش خدامرادی بود . بعد به خدا مرادی گفت : « کارت که تمام شد , برو سنگر فرماندهی . بیسیم میزنم به به پدرت  باید با گوش های خودم بشنوم که رضایت داده بیایی خط . »

حاج احمد رفت . قاسملو , پای خدامرادی را هم پررنگ کرده بود و نشان می داد چطور نوک پوتینش را گذاشته روی پله ی آخر و تلاش می کند برود بالاتر . بعد فلشی زده بود جلوی دهان خدامرادی و داخل یک دایره نوشته بود : « اگر بشود بچینمش , برای همه بچه های گردان شربت نارنج درست می کنم . »

قاسملو این جمله را که خواند , قاه قاه زدیم زیر خنده . فرهادی پرسید : « تمام شد ؟ »

قاسملو گفت : « نه هنوز هاشورهایش مانده صبر کن . » ف

فرهادی گفت : « بیا ببینم و برگردم ؟ »

قاسملو گفت : « نه , یک کم دیگر صبر کنی تمام می شود . »

ناگهان گلوله ای خورد وسط خنده ی بچه ها . موج انفجار , همه را پرت کرد به اطراف .فقط یک یاحسین شنیدیم . همین و تمام .

وقتی منگی گوشم تمام شد , گردو خاک فرونشسته بود. نارنج نبود . برگه ی نقاشی را دست به یکی از بچه های مخابرات دیدم. گلوله ی توپ , درست خورده بود جایی که فرهادی ایستاده بود . سرش مثل نارنج درشتی , افتاده بود وسط و هرکسی داشت یکی دیگر را صدا می زد .

–          بیا … زود باش … برو … به حاج احمد بگو … یاحسین  شهید … چی شده ؟ کی بود ؟

قاسملوی همیشه خندان , مثل بچه ی کوچکی , سرش را گرفته بود میان دست ها و ضجه میزد . کمتر زمانی پیش می  آمد افراد تا این حد از شهادت یکی از بچه ها متأثر شوند .

شب شده بود و همه دمغ بودند . بچه های تعاون , با آمبولانس رسیدند . دست و پایی که تا دقایقی پیش از نردبان نقاشی بالا می رفت , حالا هرکدام زرفی افتاده بود . آمبولانس که رفت , یک جفت چراغ کم نور وارد قرارگاه شد و ودل همه هری فرو ریخت . حاج احمد بود. سرش را از شیشه ی لندکروز بیرون آورد و گفت : « به فرهادی بگویید بیاید سنگر . »

کسی چیزی نگفت . حاج احمد پرسید : « طوری شده ؟ »

کسی چیزی نگفت . قاسملو به گریه افتاد . فرمانده ی گردان با موتور سیکلت رسید . حاج احمد با لحن تند تری پرسید :« اتفاقی افتاده ؟»

فرمانده ی گردان , به جای قاسملو جواب داد . همان طور که حدس می زدیم , شد . موتور خاموش شد . اول سکوت سنگین و بعد گوش که دادم , حاجی چیزی زیر لب گفت . دیدم دست هایش آرام بالا رفت  تا زیر چشم و کشیده شد روی گونه ها . در ماشین باز شد و حاج احمد پیاده شد  و همان جا روی زمین , به در تکیه داد . لحظات , زیر سکوت سنگین دقایق اول شب , طی می شد . کسی صدای گریه ی احمد رانشنید اما همه دست هایش را دیدم که چطور اشک را پاک می کرد و عمق آسمان چشم دوخته بود. ناگهان انگار کسی چیزی به خاطرش آمده باشد , خطاب به فرمانده ی گردان گفت : « به راننده ی آمبولانس بگویید برگردد . »

فرمانده گردان هم مثل من دلیلش را نمی دانست ؛

–          برگردد ؟

–          بله – بگو همین حالا برگردد .

آمبولانس هنوز چندان دور نشده بود . حاج احمد رفت داخل اتاقک آمبولانس و در را بست . هیچ کس نفهمید چه حرف هایی میان فرهادی و او ردو بدل شد . یا میان دل حاجی و بدن تکه پاره ی دانش آموز کم سن و کوتاه قامت گردان چه گذشت . شب , طوری چادر سیاه خود را بر دشت گسترانده بود که میان چشم های فرمانده لشکر و تماشای  ما بچه ها پرده باشد و نبینم سرخی بی تاب اشک و گریه را .

صدای امواج بیسیم , اولین نجوایی بود که بعد از پیاده شدن حاج احمد به گوش رسید :

–          عادل جان , ممکنه با قربان خدامرادی صحبت کنم . تمام .

–          احمد جان , قربان خدامرادی پرواز کرد . تمام .

–          یازهرا … کی این اتفاق افتاده ؟ تمام .

–     احمدجان , حدود نیم ساعت پیش , گلوله ی توپ , ماشین برادر قربان را منفجر کرد و او به همراه رحمتی رفتند زیارت . تمام .

–          دریافت شد . تمام .

نوای توسل آرام و حزن انگیز , فضای قرارگاه را دگرگون کرده بود. حاج احمد ردیف جلو بود ؛ کنار علی شفیعی . صدای آسمانی شفیعی , دل سنگ را می شکست و گریه می انداخت . زیر نور کم سوی چراغی که جلوی شفیعی بود , می دیدم که چطور شانه های حاج احمد تکان می خورد .

دعا که تمام شد حاج احمد بلندگو را دست گرفت  شروع کرد به صحبت . از جبهه گفت و از دعا و از وظیفه . از فرهاد حرف زد . از اینکه چطور اصرار کرده بیاید خط و بیاید خرمشهر .

بغض گلوی فرمانده ی لشکر را گرفته بود . از نگاه او خدامرادی و پدرش , زودتر از ما به خرمشهر رسیده بودند . ما باید حرکت می کردیم . فردا , نزدیک طلوع خورشید , ما کیلومترها  به خرمشهر نزدیک تر شده بودیم .

فرمان استقرار دادند و هرکسی گوشه ای نشسته بود و داشت نفس چاق می کرد . پاهایم از شدت خستگی همراهم نمی آمدند. افتاده بودم پشت درختچه  خاری و داشتم به این فکر می کردم که چندتا از بچه ها در بین راه شهید شده اند و چه تعداد زخمی و تنوانسته اند خودشان را برسانند . دز همین افکار بودم که قامت بلندی را بالای سرم دیدم . دقیق شدم و دیدم حاج احمد است . آمد و سرپا کنارم نشست . گفتم « حاجی , دیدید امروز هم نتوانستیم به خرمشهر برسیم ؟ »

زد روی شانه ام و گفت : « ان شاء الله می رسیم . غصه نخور , راهی نمونده . »

سراغ قاسملو را گرفت . گفتم : « ندیدمش »

گفت : « استراحت که کردی , پیداش کن و بگو کاظمی گفت من آن نقاشی را می خواهم . »

گفتم : « دیشب تا وقتی می خواستیم حرکت کنیم , داشت گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که چرا سر به فرهاد گذاشته و با او شوخی کرده . یک جوری خیال می کنه مقصر بوده که فرهاد را آن جا نگه داشته و بعد گلوله باعث شهادت او شد . »

ادامه در دیدگاه