زندگینامه شهید حاج حسین خرازی

نگاهی کوتاه

روز جمعه اول شهریور ماه 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.

حسین در دوران فراگیری دانش کلاسیک لحظه‌ای از آموزش مسایل دینی غافل نبوده و در آغاز دوران نوجوانی گرایش زیادی به مطالعه خبرها و کتب اسلامی‌ و انقلابی داشت و به تدریج با امور سیاسی نیز آشنا شد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی برای طی دوران سربازی به مشهد اعزام گشت. او ضمن گذراندن دوران خدمت، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. از همان روزهای اول انقلاب در کمیته دفاع شهری مسئولیت پذیرفت و برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان قامت به لباس پاسداری آراست و لحظه‌ای آرام نگرفت. یک سال صادقانه در این مناطق خدمت کرد و مأموریتهای محوله او را راهی گنبد نمود.

با شروع جنگ تحمیلی به تقاضای خودش راهی خطه جنوب شد و در اولین خط دفاعی مقابل عراقیها در منطقه دارخوین مدت نه ماه، با تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی بسیار کم استقامت کرد و دلاورانی قدرتمند تربیت نمود. در سال 1360 پس از آزادسازی بستان تیپ امام حسین (ع) را رسمیت داد که بعدها با درخشش او و نیروهایش در رشادتها و جانفشانی‌ها، به لشگر امام حسین (ع) ارتقا یافت. حسین شخصاً به شناسایی می‌رفت و تدبیر فرماندهی‌اش مبنی بر اصل غافلگیری و محاصره بود حتی در عملیات والفجر 3 و 4 خود او شب تا صبح عملیات در خاکریزش شرکت داشت و در تمامی‌ عملیاتها پیشقدم بود. حسین قرآن را با صدای بسیار خوب تلاوت می‌کرد و با مفاهیم آن مأنوس بود. او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی‌، شجاعت کم‌نظیری داشت. معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی‌ بود و در آموزش نظامی‌ و تربیت نیروهای کارآمد اهتمام می‌ورزید. حساسیت فوق‌العاده و دقت زیادی در مصرف بیت‌المال و اجرای دستورات الهی داشت.

از سال 1358 تا لحظه آخر حضورش در صحنه مبارزه تنها ایام مرخصی کاملش هنگام زیارت خانه خدا بود. (شهریور ماه سال 1365) در سایر موارد هر سال یکبار به مرخصی می‌آمد و پس از دیدار با خانواده شهدا و معلولین، با یاران باوفایش در گلستان شهدا به خلوت می‌نشست و در اسرع وقت به جبهه باز می‌گشت. در طول مدت حضورش در جبهه 30 ترکش میهمان پیکر او شد و در عملیات خیبر دست راستش را به خدا هدیه کرد. اما او با آنکه یک دست نداشت برای تامین و تدارکات رزمندگان در خط مقدم تلاش فراوان می‌نمود. در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شد حاج حسین خود پیگیر این امر گردید و انفجار خمپاره‌ای این سردار بزرگ را در روز جمعه 8/12/1365 به سربازان شهید لشگر امام حسین (ع) پیوند داد و روح عاشورایی او به ندبه شهادت، زائر کربلا گشت و بنا به سفارش خودش در قطعه شهدا و در میان یاران بسیجی‌اش میهمان خاک شد.

.

خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام:
– ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.»
– اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست.
– اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟
– در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.
– هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
– سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.
– همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.
– مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد.
– مسأله من تنها جنگ است و در همانجا هم مسأله من حل می‌شود.
– همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.
– من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم.


وصیت نامه اول:
از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
وصیت نامه دوم :
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم … می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید.

والسلام

حسین خرازی – 1/10/1365 

خاطراتی از شهید

جنگ را فراموش نکنی

حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او که ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری کرده بود اینک بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگی او شده بود به جبهه بازگشت.

راوی:همرزم شهید

عشق عاقل

در عملیات خیبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود. حسین در اوج درگیری به محلی رسید که دشمن آتش بسیار زیادی روی آن نقطه می‌ریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپاره‌ای در کنارش به فریاد نشست و او را از جا کند و با ورود جراحتی عمیق بر پیکر خسته‌اش، دست راست او قطع گردید. در آن غوغای وانفسا، همهمه‌ای بر پا شد. «خرازی مجروح شده! امیدی بر زنده ماندنش نیست.» همه چیز مهیا گردید و پیکر زخم خورده او به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به کس دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر می‌شد تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟» من گفتم: «فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.» به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار بر گرفت و هرگز از وظیفه‌اش غافل نماند.

راوی:مادر شهید

دعوت پرفیض

حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصاحفه با او می‌خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد حتی متوجه خمپاره‌ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکشهای موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت

منبع:کتاب سیمای سرداران شهید

آخرین دیدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بودیم. حسین فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظیفه‌ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سالهاست که مشام جان من از عطر خوش صحبتهای حسین در آن روز معطر است

راوی:پدر شهید

راننده قایق

یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فکر نمی‌کنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار می‌کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد

راوی :حسن شریعتی

حضور در جبهه

قلب جبهه‌های غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او می‌تپید و جبهه مجذوب تکاپوی خالصانه‌اش، برگی زرین از آغاز تا انتها را نقش داد.

 ردیف 

نام عملیات

تاریخ عملیات

مسوولیت شهید

1

 ثامن الائمه

1360/07/05

فرماندهی محور

2

 طریق القدس

1360/09/08

فرماندهی محور

3

 فتح المبین

1361/01/02

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

4

 بیت المقدس

1361/02/10

فرماندهی تیپ امام حسین (ع)

5

 رمضان

1361/04/23

معاونت عملیات سپاه سوم

6

 محرم

1361/08/10

معاونت عملیات سپاه سوم

7

 والفجر مقدماتی

1361/11/17

معاونت عملیات سپاه سوم

8

 والفجر 1

1362/01/21

معاونت عملیات سپاه سوم

9

 والفجر 2

1362/04/29

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

10

 والفجر 3

1362/05/07

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

11

 والفجر 4

1362/07/27

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

12

 خیبر

1362/12/03

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

13

 بدر

1363/12/19

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

14

 والفجر 8

1364/11/20

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

15

 کربلای 4

1365/10/03

فرمانده لشگر امام حسین (ع)

شهید خرازی به روایت آوینی

وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .

اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.

شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

زنده ایم با ولایت تا شهادت basijallameh.blog.ir

هیچ عملیاتی نیست که در طول جنگ اتفاق افتاده باشد و احمد کاظمی در آن پیروز نباشد و همیشه نقشش را هم به بهترین شکل انجام می داد. حتی در  عملیات رمضان که عملیات ناموفقی بود حاج احمد تنها فرمانده ای بود که در شرق بصره تا نهرکتیبان جلو رفت و قلب دشمن را شکافت ولی به علت عدم پیشروی در مناطق دیگر به منطقه قبلی بازگشت. کمترین تلفات در عملیات های جنگ در لشگر ۸ نجف بود. برای تامین امنیت جانی رزمندگان دغدغه فراوان داشت.بدون تحلیل جزء به جزء اهداف و نتایج عملیات وارد عمل نمی شد.بهترین راهکار عملی و تاکتیکی در صحنه رزم را در دشوار ترین شرایط طراحی و اجرا می کرد. سردار احمد سوداگر در خاطرات خود در کتاب «جاده های سربی» می نویسد: کاری که احمد کاظمی در والفجر ۸  کرد خارج از توان یک انسان معمولی است.
سر لشگر رحیم صفوی نیز می گوید:کوههای سر به فلک کشیده و پر از برف کردستان و دشتهای سوزان خوزستان شهید کاظمی را می شناسند. در فتح و آزادی بستان محور عملیات بود.در فتح المبین جبهه رقابیه را ایشان شکافت و بزرگترین پیروزی را آفرید.در تمامی عملیاتها به عنوان فرمانده ای بود که با نبوغ و خلاقیت دشمن را به زمین می‌کشاند. هیچ جبهه ای در طول ۸ سال دفاع مقدس نبود که در مقابل لشگر هشت نجف تاب استقامت بیاورد.یکی از فرماندهان فتح فاو شهید کاظمی بود. نیروهای دشمن دررمضان و در کربلای ۵ دیدند که با سکینه و آرامش چگونه دروازه شرق بصره را شکافت وآنان را مجبور به صدور قطعنامه ۵۹۸ کرد. سردار مهدی کلیشادی از فرماندهان دوران دفاع مقدس می گوید:اگر تا شب قبل از عملیات خودش مطمئن نمی شد که این معبری که برای عملیات باید از آن بگذرند پاک شده است یا نه دست به کاری نمی زد. به جزئی ترین چیز فکر می کرد.حقوق زیر دست برایش خیلی مهم بود.با کمترین تلفات اهداف را تصرف می کرد.

منبع: سایت امیر نجف به نقل از تابناک

سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:

احمد در طراحی عملیات، تیزبینی و دوراندیشی بی‌نظیر بود. وقتی جبهه دشمن را به هم می‌ریخت متوقف نمی‌شد. هیج کجا سراغ نداریم که جبهه دشمن را به هم ریخته و متوقف شده باشد. ما نسبت به بعضی از فرماندهان و لشکرهای دشمن از نظر توان رزمی حساس بودیم. برای بعضی از فرماندهان دشمن همچون ماهر عبد الرشید حساب باز می‌کردیم. شکستن آن جبهه کار ساده نبود. همین طور هم دشمن روی فرماندهان ما حساب باز کرده بود. در اسنادی که ما بعد از سقوط صدام به دست آوردیم همه جا ردی از احمد کاظمی و حسین خرازی در این اسناد بود. دشمن به طور دقیق لشکرهای ما را نام می‌برد. چرا که کاظمی یکی از شاه کلیدهای اصلی پیروزی در جنگ بود. در عملیات رمضان مثل یک شیر به میدان رفت و دشمن را در کنار نهر کتیبان دو نصف کرد. میان فرماندهان لشکرهای عمده دشمن، مثل لشکر سوم، لشکر ششم، لشکر پنجم که از لشکرهای قدرتمند عراق بودند شکاف به وجود آورد، که باعث شد مناطق شرق نهر کتیبان سقوط کند.

منبع: سایت امیر نجف به نقد از نوید شاهد


سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در مورد محوری بودن نقش احمد کاظمی در عملیات های مهم جنگ در خاطرات خود اینگونه بیان می کند:

ما در ۱۰ عملیات بزرگ جنگ، یعنی عملیات«ثامن الائمه»، «طریق القدس»، «فتح المبین»، «بیت المقدس»، «بدر»،‌ «خبیر»، «والفجر۸»، «کربلای ۵»، «الفجر۱۰»، در هر ده عملیات بزرگ جنگ، شش عملیات ناجی محورش احمد بود. در ثامن الائمه ایستاد تا دشمن آبادان را نگرفت.  برای شکست محاصره آبادان، احمد و حسین دو محور اصلی و اساسی بودند. در عملیات بیت المقدس در شب نوزدهم یا هجدهم، وقتی همه خسته شده بودیم، همه وسواس داشتند که عملیات برای دو هفته به تأخیر بیفتند، آنجا حسن باقری صحبت کرد، گفت ما قول داده ایم. گفتیم خرمشهر در محاصره است، چطور می توانیم برگردیم. همه خسته بودند چون ما ۴۰ روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیت المقدس را شروع کرده بودیم. دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند. هر کدام با ۵ گردان، یعنی ۳ هزار نفر در مقابل ۲۰ هزار نفر دشمن، لشکرهای احمد و حسین بودند. در عملیات خیبر همه دستاوردها منحصر به آن چیزی شد که احمد مهیا کرد. یعنی جزایر. در بدر مثل یک شهاب، جبهه را شکافت رفت داخل. من یادم نمی رود، وقتی آخر شب مهدی باکری شهید شده بود، همه رزمندگان، جبهه را تخلیه کرده و عقب نشینی کرده بودند، فقط ۱۰ نفر مانده بودند که اصرار می کردند با التماس، احمد را از منطقه بدر خارج کنند، نمی آمد. می گفت:«چرا جنگ ما این طور شد؟ به این صورت درآمد؟» کسی هر وقت یک عزیزی را از دست می دهد، یک سال، دو سال یا چهل روز به یادش هست، ازش اسم می برد. کمتر اتفاق می افتد یک مدت طولانی آدم درگیر کسی بشود که از دست می دهد. ۱۹ سال احمد[کاظمی]، حسین حسین می کرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، ‌جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت که او یاد باکری و خرازی و همت و این شهدا را نکند. هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان گریه نکند. پیوسته این ذکر«یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی» ورد زبان احمد بود و بعد گریه می کرد.

منبع: سایت امیر نجف به نقل از جام نیوز

بمناسبت سالگرد عملیات رمضان

در آستانه سالروز عملیات رمضان در مرداد ماه سال ۱۳۶۱ به منظورارج نهادن بر ایثار و فداکاری ملت شجاع و رزمندگان دلاور اسلام و همچنین زنده نگه داشتن یاد و خاطره تمامی شهیدان گرانقدر ۸ سال دفاع مقدس و عملیات رمضان و بخصوص شهیدان حاج حسین خرازی، رضا حبیب الهی، مصطفی ردانی پور، احمدکاظمی گزارش مستند زیر که توسط راوی قرارگاه فتح در صحنه عملیات تهیه شده است، پیرامون احداث شبانه خاکریز جنوبی منطقه در مرحله پنجم عملیات که از ۱۰ کیلومتر خاکریز ۱۰۰ متر آن به روز کشیده شده است و شهیداحمد کاظمی با تمام توان تلاش می کند تا ۱۰۰ متر مذکور خاکریز را کامل کنند در حالیکه در زیر دیدو تیرمستقیم انواع سلاحهای دشمن قرار دارند.

گزارش فوق نمونه کوچکی از ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام است که ۸ سال نه با رژیم بعثی عراق (روایت اسناد) بلکه با تمام دنیا مبارزه نمودند.

شرح ماجرا:

با شروع عملیات، نیروهای تامین کننده دستگاه های مهندسی همراه نخستین گروه تک ور شروع به پیش روی کردند و بانفوذ تا عمق مواضع دشمن، لودر و بولدوزرها را هم پشت سر خودشان به دل دشمن بردند. با یک تاخیر یک و نیم ساعته، مقاومت دشمن از هر دو جناح در هم شکسته شد و نیروها به محل مورد نظر رسیدند. آن ها احداث خاک ریزها را از محل مثلثی ها در عمق ۱۰ کیلومتری منطقه دشمن به سمت مواضع خودی شروع کردند. خاک ریز احداث شده در شمال منطقه (یعنی خاک ریز سمت راست)با دقت و سرعت پایان یافت. حاج رضا حبیب الهی خودش مستقیما از جلوترین نقطه ای که نیروهای خودی حضور داشتند بر عملیات مهندسی نظارت می کرد. اما در جناح چپ منطقه عملیاتی کار گره خورد. در این جناح به دلیل مقاومت شدید دشمن و وجود تیربارهای فراوان، تیم های عملیاتی به سختی توانستند نفوذ کنند و تانک های متعدد دشمن که در این منطقه بودند، کار را به نحو دیگری رقم زد و در مجموع مقاومت نیروهای عراقی، آتش تیربارها و تیر مستقیم تانک اجازه نداد تا کارها طبق طراحی قبلی پیش برود نیروهای خودی کار خود را متوقف نکردند و به آن ادامه دادند ولی بر اثر اوضاع به وجود آمده، عملیات احداث خاک ریز طبق برنامه پیش نرفت و به صورت کامل تمام نشد. قرار بود خاک ریز احداثی در منطقه دشمن و خاکریز ایجاد شده از منطقه خودی در نهایت و در وسط به هم وصل شوند که عملیات به طور کامل صورت نگرفت و حدود یک صدمتر در وسط بین دو خاک ریز بازمانده بود که عملیات احداث به سبب روشنایی صبح و فشار مضاعف دشمن، متوقف شد نیروها و تجهیزات خود را چندین برابر کرد. دشمن اگر موفق می شد که مانع اتصال این خاکریز شود، می توانست با زرهی به مواضع نیروهای خودی نفوذکند و کار را پایان دهد و یا چون نیروها از این جناح آسیب پذیر بودند، مانع رفت و آمد و تدارک آن ها درجلو باشد.دشمن برای این کار، بیش از ده دستگاه تانک آورده و در فاصله حدود یک کیلومتری در مقابل این شکاف قرار داده بود. تانک ها وتیربارها به نوبت به این حدفاصل یک صدمتری تیر مستقیم می زدند تا به هر صورتی که شده مانع اتصال خاک ریزها باشند. علاوه بر آن، چندگروه توپخانه و کاتیوشا نیز منطقه مورد نظر را هدف گرفته بودند. و لوله عجیبی آن محدوده را فرا گرفته بود. نیروهای خودی و مسئولان عملیاتی تیپ ۸ نجف و قرارگاه فتح همه جمع شده بودند و می خواستند به هر نحوی که شده دو خاک ریز را به هم وصل کنند و به این مسئله خاتمه بدهند. شهید حبیب الهی هم از سمت راست فارغ شده و به یاری آمد، ولی چشمان سرخ شده او که به پیاله خون شبیه بودند، نشان از خستگی و بی خوابی زیاد وی می دادند که توان او را گرفته و جسمش را فرسوده کرده بود به نحوی که هنگام راه رفتن تلوتلو می خورد و حتی حرف زدنش هم طبیعی نبود، غیر از ایشان، «ردانی پور» فرمانده قرارگاه فتح و «خرازی» فرمانده تیپ ۱۴ امام حسین (ع) نیز آمده بودند.

«احمدکاظمی» فرمانده تیپ ۸ نجف که شب سخت و طاقت فرسایی را پشت سرگذاشته بود. و در این محور علاوه برشکستن خط دشمن و پیشروی تا عمق ۱۰ کیلومتری منطقه دشمن مسئولیت تامین چپ منطقه عملیات نیز به عهده وی بود لذا درتلاش بود که این صدمتر خاکریز را به هم وصل کند برادر کاظمی چند نفر راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از میان بچه های تیپ را انتخاب کرد. او به راننده نفربرها ماموریت داده بود تا در حدفاصل یک صدمتر باقی مانده خاکریز، در مقابل دید دشمن به چپ و راست بروند و گرد و خاک به پاکنند تا دشمن نتواند این رخنه را به خوبی تشخیص داده و دستگاه های مهندسی را هدف قرار دهد. علاوه بر این در دو طرف خاکریز چنددستگاه تانک و توپ ۱۰۶ و چندین قبضه تیربار مستقر کرده بود تا پاسخ آتش دشمن را بدهند خودش هم بلندگویی دست گرفته و بدون ترس در وسط این یک صدمتر به چپ و راست حرکت می کرد، در حالی که گاهی دعای فرج می خواند و گاهی به دستگاه ها دستور می داد خاک کنند. او علی الدوام قدم می زد و دعا می خواند، می گفت: «نفربرخاک کن لودربیل بزن، بیلتو بالا بیاور، بالاتر، بارک الله لودر! آفرین لودرچی! نفر بر خاک کن، نفربر خاک کن تانکها شلیک کنند دیده بان به توپخانه بگو جواب آتش دشمن را بدهند تیربارچی هاشلیک کنند.اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن العسکری. «تمامی این کارها در جلو دید دشمن صورت می گرفت. نفربرها، لودرها فرمانده تیپ و نیروهای رزمنده همه و همه در زیر آتش شدید و دید تیرمستقیم دشمن این فعالیت هارا انجام می دادند، همه سینه به سینه تانک های دشمن جسورانه در فکر ادامه کار و تکمیل خاک ریز بودند. صحنه غریبی بود، تصویر کاملی از شوق و خدمت به اسلام و ایثار و اوج فداکاری بود.. در این حین راننده لودر از فرط خستگی ازحال رفت و به پایین افتاد. بچه ها فورا دور و برش را گرفتند. آبی به صورتش زدند. شهید ردانی پور نیز که در آن جا حضور داشت سریعا به بالینش رفت و او را تشویق کرد و از زحمات او قدردانی نمود. احمد کاظمی فرمانده تیپ ۸ نجف سر و صورتش را بوسید و چون نیرویی برای جایگزینی وی وجود نداشت ناچار دوباره برخواست و کار را ادامه داد. چند دقیقه بعد یک گلوله توپ به کنار دستگاه لودر خورده و آن را به آتش کشید. راننده لودر نیز زخمی شده و به عقب منتقل گردید. در همین لحظات چند دستگاه مهندسی با راننده از راه رسیدند و با وجود شهید شدن چند نفر، خاکریزها به هم وصل شد و نزدیکی های ظهر کار تمام شد. در حقیقت خاک ریزی را که تقریبا ده کیلومتر بود، در طول هشت ساعت شب احداث کرده بودند. در طول روز که دشمن به مقابله برخواسته بود، یک صدمتر باقی مانده را حدودا در طول پنج ساعت ایجاد کردند.

ظهر که مسئولان عملیات تیپ ها و تیم های مهندسی برای ارائه گزارش به قرارگاه آمدند. همگی با چشم های سرخ شده، لباس های خاک آلود و تنی خسته بر سر سفره نشستند… حبیب الهی که به قرارگاه آمد چشمانش مثل هلو شده بود، قرمز و بادکرده، انگار می خواست از حدقه دربیاید! شاید دو روز بود که نخوابیده بود از بس که گرد وخاک و دود بر روی مژه هایش نشسته بود، مژه هایش به هم چسبیده بودند. لباس ها و صورتش پر از گرد وخاک و دود و باروت بود، اصلا قیافه غیرطبیعی داشت، انگار از وسط آتش درآمده بود! منظره عجیبی پیدا کرده بود. هر کس که حاج رضا را می دید، مات می ماند که این آدم چه قیافه ای پیدا کرده است.

تهیه و تدوین:

روابط عمومی مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ

منبع:

سند شماره ۲۰۲۵۷ آرشیو مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ

روای: محسن رخصت طلب

 

شهید حاج قاسم سلیمانی:

 من تصورم این بود که وقتی خبر شهادت احمد گفته شد، حداقل تیتر همهء روزنامه های  ما باید این جمله باشد که “فاتح خرمشهر شهید شد”. همان طوری که وقتی بزرگی از ما در ادبیات ، در هنر و در هرچیزی که از بین ما میرود بلافاصله تیتر میزنیم “پدر علم ریاضی” ایران از دنیا رفت. فکر میکنم حقی که احمد به گردن ملت ایران داشت از حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند دارند، کمتر نباشد. ما در مرحله اول جنگ یعنی در آن سلسله عملیات های اصلی جنگ که دشمن را در داخل خاک خودمان شکست دادیم، بر میخوریم به چهره های محدودی که اینها محور اصلی جنگ بودند و مشهور هم هستند بین اهل جبهه، اما شاید در جامعه ما غریب باشند. از جمله کسانی که غریب بود شهید کاظمی بود،خب شهید کاظمی محور چندین فتح بزرگ بود، می توانم بگویم شاه کلید فتوحات جنگ او بود. یکی از برجستگیهای شهید کاظمی هم همین بود.یعنی اگر گفته بشود که زیرک ترین فرمانده ما در جنگ احمد بود حتما سخن گزافی گفته نشده است.

من یادم هست توی عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد  فکر می کنم روز پانزدهم، شانزدهم بودکه تقریبا” جبهه شمالی رسیده بود به کوشک. جبهه میانی از سمت دارخوئین رسیده بود به ایستگاه حسینیه و از طرف مرز به پاسگاه زید.یعنی محدوده خرمشهر کامل باقی مانده بود.

اما دشمن عقبه اش از دو جهت وصل بود، هم از سمت شلمچه وصل بود، هم از سمت اروند و می توانست بیاید داخل شهر و آنجا تردد کند. در آن نقطه هم عرض رودخانه اروند سیصد،الی چارصد متر بیشتر نیست.خب همه خسته شده بودند. چون تقریبا” شانزده روز هیچ کس پلک نزده بود.بچه ها شبانه روز درگیر جنگ بودند. احساس می شد که نیاز به تجدید قوا دارند. فکر می کنم بدون استثنا همه ی فرماندهان در سطح عالی زخمی شده بودند. یعنی حسین خرازی زخمی شده بود.خود احمد زخمی شده بود.متوسلیان زخمی شده بود که با برانکارد توی آمبولانس عملیات را هدایت می کرد.جنگ سختی بود.توی این موقعیت،  شب همه جمع شده بودند توی قرارگاه فتح. بحث اصلی این بود که ما نیاز به تجدید قوا داریم و باید بنشینیم تصمیم بگیریم و یکی دوهفته استراحت بکنیم و بعضی هم می گفتند عملیات طول نکشد و سریعا” انجام بدیم.باید نیروهای جدید بیایند تا بتوانیم آزادسازی خرمشهر را تمام کنیم.چون تمام قدرت و مقاومت دشمن برای حفظ خرمشهر بود و هم این که برای دشمن حیثییتی بود و هم در واقع از نظر نظامی اهمیت داشت.آن جا خدا رحمت کند شهید حسن باقری یک سخنرانی معروف کرد. همه نشسته بودند، بلند شد و گفت:”ما به مردم قول دادیم و هی گفتیم خرمشهر در محاصره است و مردم ما تصورشان این بود که امروز و فردا خرمشهر را آزاد می کنیم ما مگر می توانیم برگردیم پشت جبهه تا این که بتوانیم تجدید قوا کنیم؟” و شروع کرد به استدلال کردن.  

صحبت حسن بر همه تاثیر گذاشت و تصمیم گرفتند ادامه عملیات انجام شود.آن جا سه لشگر برای فتح خرمشهر انتخاب شدند که یکی شان تیپ 8 نجف اشرف بود و شهید کاظمی فرمانده آن بود.در فتح خرمشهراحمد در واقع محوری را انتخاب می کرد که سخت ترین محور بود. احمد فلشی را انتخاب کرد که هم برای خودش خطرناک بود و هم این که یک ضربه مهلکی بر دشمن بود. او می توانست بیاید و عقبه ی خودش را بدهد به جبهه ی خودمان که حداقل اگر گیر افتاد برگردد عقب و از روبه رو به دشمن بزند. یا این که محوری بگیرد که اصلا” از کنار جاده برود جلو اما این کار را نکرد. آمد بین دشمن و در نزدیکی خرمشهر مستقر شد و عقبه ی دشمن در شرق شلمچه که وصل می شد به بصره  را، که راه خشکی دشمن برای رسیدن به خرمشهر بود را یک شکاف ایجاد کرد و آمد از همین شکاف باریک وارد شد و از کنار نهر عرایض رفت به طرف خرمشهر. شهررا کامل دور زد و اولین فرمانده ای که وارد شهر شد، احمد بود و خرمشهر را فتح کرد.فاتح خرمشهر به معنای واقعی شهید کاظمی بود.

سردار سرلشکر شهید احمد کاظمی، در سال 1337 در نجف آباد اصفهان به دنیا چشم گشود. وی مدارج تحصیلی را یکی پس از دیگری طی کرد. با پیدایش نخستین جرقه های انقلاب اسلامی، احمد هم به صف مبارزین علیه دستگاه طاغوتی و رژیم ستمشاهی پرداخت. این غیور مرد اصفهانی در بیست و سومین سال زندگی اش یعنی در نخستین روز های سال 59 به کردستن رفت تا در با دلاوری هایش دشمنان داخلی انقلاب نوپای کشورمان را منکوب کند.

آری شهید احمد کاظمی از همان روزهای نخست جوانی اش خود را با حال و هوای مبارزه آشنا کرد و در جای جای جبهه ها که حضور داشت درخشید. از جمله با عهده دار بودن مسئولیت هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف، یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه؛ دین خود را به نحو احسن به نظام و انقلاب ادا کرد و البته در تمام این مسئولیت ها سربلند و با به جای گذاشتن کارنامه ای درخشان از خود، فعالیت کرد.

شهید احمد کاظمی در طی سالهای نبرد حق علیه باطل خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از خود به یادگار گذاشت. حضور مستقیم این فرمانده در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه اش با اطرافیان و همراهان تا آنجا ادامه یافت که وی چندین بار از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح شد و یک بار نیز با قطع شدن انگشتش به درجه رفیع جانبازی نائل آمد.

از دیگر افتخارات احمد کاظمی می توان به دریافت 3 مدال فتح از سوی فرماندهی کل قوا یعنی مقام معظم رهبری یاد کرد.

احمد کاظمی که علاقه وافری به تحصیل و کسب علم هم داشت در این جبهه هم پیشرفت خوبی داشت. وی دوره کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی شود.

شهید احمد کاظمی در آخرین سال حیات پر برکت اش، از سوی فرماندهی کل سپاه پاسداران به سمت فرمانده نیروی زمینی  به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد و توفیق خدمت را در سنگر دیگری یافت.

*شهید احمد کاظمی در دفاع مقدس

‪ 18سال از عمر پر برکت احمد نگذشته بود که وی، بعد از تحصیلات دوره دبیرستان در صف مبارزین در جبهه‌های جنوب لبنان حضور پیدا یافت و مبارزه با استکبار و اشغالگران را آغاز نمود.

این شهید بزرگوار پس از پیروزی انقلاب اسلامی ‌جزو اولین افرادی بود که به سپاه پاسداران پیوست.

شهید کاظمی‌، با شروع جنگ تحمیلی، با یک گروه پنجاه نفره در جبهه‌های آبادان حضور پیدا کرد و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد.

وی، از همان ابتدا فرماندهی در یکی از جبهه‌های آبادان را برعهده گرفت و در عملیات حصر آبادان و در یکی از محورهای عملیات مسوولیت مهمی ‌برعهده داشت.

سرلشکر شهید کاظمی، در پایان جنگ تحمیلی همان گروه پنجاه  نفره روز اول جنگ را تبدیل به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه کرد و لشکر را با سلاح‌های به غنیمت گرفته شده از عراقی‌ها به یک لشکر زرهی با صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات، تحویل نظام داد.

*فعالیت های سردار کاظمی بعد از دوران جنگ

شهید احمد کاظمی به عنوان معاون عملیاتی نیروی زمینی سپاه در راه‌اندازی و شکل‌گیری نیروی زمینی سپاه خدمات شایانی داشت.

وی  ‌همچنین در سال 1372 با حضور در منطقه شمال غرب کشور به عنوان فرمانده منطقه شمال غرب حکم فرماندهی را از دست مقام معظم رهبری دریافت کرد.

مقام معظم رهبری در همان دوران مسوولیت سردار کاظمی‌ در استان آذربایجان غربی و کردستان حضور پیدا کردند و از برقراری امنیت منطقه توسط سردار کاظمی ‌تقدیر به عمل آوردند و این تحسین مدال افتخار دیگری برای رشادت های فراوان وی بود.

*فتح خرمشهر و حضور تاریخ ساز شهید احمد کاظمی

گفتن از رشادت های احمد کاظمی در جریان فتح خرمشهر کار ساده ای نیست. آنجا که وقتی از او پرسیدند شما در عملیات فتح المبین چه کردید؟ در بیت المقدس و در بدر و خیبر و کربلای 5 و والفجر هشت کجا بودی؟ فرماندهان جنگ از تو و دلاوری‌هایت بسیار گفته اند. خاطره ای بگو، حرفی بزن. وی پاسخش چنین بود. گفت من هیچ کاری نکردم. هرچه کردند بسیجیان دریادل کردند. من از همه رزمندگان اسلام سرافنکده ترم. من لیاقت شهادت نداشتم و در فراق یاران شهیدم می سوزم. خدایا شهادت را نصیبم بفرما. آری رسم بزرگان این چنین است که از خود نگویند. مردان بزرگ همیشه در گمنامی بوده اند و تاریخ خود فریاد می­زند مظلومیت آنان را.

اما هنگامی که شهید  احمد پس از عروجش در نوزدهم دی ماه هشتاد چهار در ارومیه یعنی زادگاه یار صمیمی ‌و هم رزم دیرینه اش مهدی باکری، از سقوط هواپیما به افلاک صعود کرد، آنگاه تاریخ سازان حماسه‌های پرشور جنگ لب گشودند و با چشمانی پر از اشک و گلوئی پر از بغض بر ایمان از او گفتند. گفتند همه جا بود. در ادامه به خاطرات برخی از همین همرزمان در مورد رشادت های وی در جریان آزاد سازی خرمشهر اشاره می شود.

*همرزمان از دلاوری های احمد کاظمی در فتح خرمشهر چه می گویند؟

محسن رضائی(دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام): ”در مرحله سوم عملیات بیت المقدس وقتی که ما خرمشهر را تقریبا” دور زده و به نزدیکی جاده شلمچه به خرمشهر رسیدیم ، نیروهایمان تحلیل رفته بودند. بیشتر مناطق را گرفته بودیم و بیش از پنج هزار کیلومتر را آزاد کرده بودیم ولی برای انجام هدف اصلی که آزاد سازی خود شهر بود نیروهایمان کم بود. من احمد و حسین (خرازی فرمانده لشکر چهارده امام حسین (ع)) را صدا زدم و گفتم هر طور شده باید نیرو جمع آوری کنید تا شهر را فتح کنیم.آن دو نفر واقعا” شاهکار کردند و تا صبح نیروها را جمع آوری کرده و به شهر زدند و پس از بازکردن دروازه خرمشهر، شهر آزاد شد. من هیچ عملیاتی را به یاد ندارم که شهید کاظمی پذیرفته باشد و با نیروی ایمان و شجاعت و ابتکار از آن سربلند بیرون نیامده باشد.حاج احمد فرماندهی بود برخاسته از دل جنگ.

سرلشگر حاج قاسم سلیمانی (فرمانده  سپاه قدس): من تصورم این بود که وقتی خبر شهادت احمد گفته شد، حداقل تیتر همه روزنامه‌های ما باید این جمله باشد که “فاتح خرمشهر شهید شد”. همان طوری که وقتی بزرگی از ما در ادبیات، در هنر و در هر چیزی که از بین ما می­رود بلافاصله تیتر می­زنیم “پدر علم ریاضی” ایران از دنیا رفت.  فکر می­کنم حقی که احمد به گردن ملت ایران داشت از حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند دارند، کمتر نباشد. ما در مرحله اول جنگ یعنی در آن سلسله عملیات‌های اصلی جنگ که دشمن را در داخل خاک خودمان شکست دادیم، بر میخوریم به چهره‌های محدودی که اینها محور اصلی جنگ بودند و مشهور هم هستند بین اهل جبهه، اما شاید در جامعه ما غریب باشند. از جمله کسانی که غریب بود شهید کاظمی بود،خب شهید کاظمی محور چندین فتح بزرگ بود، می توانم بگویم شاه کلید فتوحات جنگ او بود. یکی از برجستگی­های شهید کاظمی هم همین بود.یعنی اگر گفته بشود که زیرک ترین فرمانده ما در جنگ احمد بود حتما سخن گزافی گفته نشده است.

من یادم هست توی عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد  فکر می کنم روز پانزدهم، شانزدهم بود که تقریبا” جبهه شمالی رسیده بود به کوشک. جبهه میانی از سمت دارخوئین رسیده بود به ایستگاه حسینیه و از طرف مرز به پاسگاه زید. یعنی محدوده خرمشهر کامل باقی مانده بود.

فکر می کنم بدون استثنا همه ی فرماندهان در سطح عالی زخمی شده بودند.

 یعنی حسین خرازی زخمی شده بود.خود احمد زخمی شده بود.متوسلیان زخمی شده بود که با برانکارد توی آمبولانس عملیات را هدایت می کرد.جنگ سختی بود. توی این موقعیت، شب همه جمع شده بودند توی قرارگاه فتح. بحث اصلی این بود که ما نیاز به تجدید قوا داریم و باید بنشینیم تصمیم بگیریم و یکی دوهفته استراحت بکنیم و بعضی هم می گفتند عملیات طول نکشد و سریعا” انجام بدیم. باید نیروهای جدید بیایند تا بتوانیم آزادسازی خرمشهر را تمام کنیم. چون تمام قدرت و مقاومت دشمن برای حفظ خرمشهر بود و هم این که برای دشمن حیثییتی بود و هم در واقع از نظر نظامی اهمیت داشت. آن جا خدا رحمت کند شهید حسن باقری یک سخنرانی معروف کرد.

همه نشسته بودند، بلند شد و گفت: ”ما به مردم قول دادیم و هی گفتیم خرمشهر در محاصره است و مردم ما تصورشان این بود که امروز و فردا خرمشهر را آزاد می کنیم ما مگر می توانیم برگردیم پشت جبهه تا این که بتوانیم تجدید قوا کنیم؟” و شروع کرد به استدلال کردن.

صحبت حسن بر همه تاثیر گذاشت و تصمیم گرفتند ادامه عملیات انجام شود. آن جا سه لشگر برای فتح خرمشهر انتخاب شدند که یکی شان تیپ 8 نجف اشرف بود و شهید کاظمی فرمانده آن بود. در فتح خرمشهراحمد در واقع محوری را انتخاب می کرد که سخت ترین محور بود.

احمد فلشی را انتخاب کرد که هم برای خودش خطرناک بود و هم این که یک ضربه مهلکی بر دشمن بود. او می توانست بیاید و عقبه ی خودش را بدهد به جبهه ی خودمان که حداقل اگر گیر افتاد برگردد عقب و از روبه رو به دشمن بزند. یا این که محوری بگیرد که اصلا” از کنار جاده برود جلو اما این کار را نکرد. آمد بین دشمن و در نزدیکی خرمشهر مستقر شد و عقبه ی دشمن در شرق شلمچه که وصل می شد به بصره  را، که راه خشکی دشمن برای رسیدن به خرمشهر بود را یک شکاف ایجاد کرد و آمد از همین شکاف باریک وارد شد و از کنار نهر عرایض رفت به طرف خرمشهر.

شهررا کامل دور زد و اولین فرمانده ای که وارد شهر شد، احمد بود و خرمشهر را فتح کرد. فاتح خرمشهر به معنای واقعی شهید کاظمی بود.

محمد باقر قالیباف (شهردار تهران:) یکی از ویژگی­های شهید کاظمی در عملیات‌ها این گونه بود که در مجموع عملیات‌هایی که در جنگ داشتیم ایشان و شهید خرازی و شهید باکری فرماندهانی بودند که روحیه­شان و نوع تصمیم گیری­های­شان و نوع طراحی‌های­شان که انجام می دادند از ویژگی‌های برجسته شان بود. در آزادسازی خرمشهر که انصافا” باید گفت احمد مابین فرماندهان مهمترین نقش را در آزادی خرمشهر داشت.

احمد کاظمی بود که از محور دژ بالای شلمچه عمل کرد به سمت پل عرایض و پل نو و شهرک ولیعصر(ع) که عقبهء عراقی‌ها را به سمت شلمچه و به سمت خودشان بست و اگر بگوئیم شهید کاظمی فاتح خرمشهر بود، هرگز حرف گزافی نگفته ایم.

علی ترابی

منبع: فارس

احمد آقا داشت در حالي که به خط دشمن نگاه مي‏کرد، با بي‏سيم حرف مي‏زد. من رفتم زير شانه‏ هاي حميد را گرفتم و اصغر ديزجي هم پاهاي حميد آقا گرفت. در اين حين خمپاره 81، افتاد درست کنار تويوتا. تويوتا روشن بود. چرخ و رادياتور و و ديفر ماشين را زد لت و پار کرد. در همان لحظه‏اي که خمپاره افتاد و منفجر شد، صداي احمد کاظمي را هم شنيدم که گفت: آخ؟ 

 

برگشتم طرف احمد. خودم نيز سوزشي در پايم حس کردم. بي‏ توجه به اين اتفاقات به بچه‏ هايي که آنجا بودند، گفتم: بيايين کمک کنين جنازه حميد را ببريم عقب.

منتهي اينها از شدت خستگي حال بلند شدن نداشتند به قدري خسته بودند که قدرت پر کردن خشاب‏هايشان هم نبود. گفتم: پس من جنازه ‏رو مي‏کشم تا کنار تويوتا، شما فقط کمک کنين بذاريم داخل ماشين.

گفتند: باشه. در اين گير و دار اصغر ديزجي گفت: غلامحسين! هم ماشين‏ات زخمي شد هم خودت!

نگاه کردم از جايي که در پايم سوزش احساس مي‏کردم ترکش خورده بود. از رادياتور ماشين آب قرمز مي‏ريخت.[رنگ آب رادياتور تويوتا به رنگ قرمز است.]

«آخ» احمد آقا هنوز توي گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببين اون بند انگشتم کجا اوفتاده، شايد پيدا کردي.

يک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پيدا کردم و گذاشتيم سر جايش و با گاز و باند بستيم. احمد آقا باز هم نمي‏رفت عقب. با اصرار راضي کرديم تا برود عقب. آمدم سراغ تويوتا، ولي ديگر تويوتا به درد نمي‏خورد.

مي‏خواست برود که پرسيدم: احمد آقا جنازه حميد را چيکار کنيم؟

گفت: بذار بمونه، بريم ماشين بفرستيم بيارن عقب.

گفتم: شما برين من مي‏مونم اينجا.

از دستم گرفت و کشيد که بيا برويم. پاي من زخمي بود و مي‏لنگيدم. پياده راه افتاديم. بي‏سيم زد لشکر نجف، يک جيپ داشتند که رويش موشک تاو سوار بود. همين جيپ موشک تاو آمد، سوارش شديم و برگشتيم قرارگاه. خودش از جيپ پياده شد به راننده سفارش کرد اين را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدي، خواستم من هم پياده شوم که به آقا مهدي گفت: زخمي شده، بذار بره اورژانس.

آقا مهدي هم گفت: برو بده زخمت را پانسمان کنن بعد برگرد.

من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پيش آقا مهدي و احمد آقا.

بعد از اين احمد آقا را راضي کرديم که برود عقب. در اين فاصله وضعيت خط و موقعيت دشمن را براي آقا مهدي شرح داد و رفت و فرماندهي لشکرش را سپرد دست آقا مهدي. منتهي از جزيره نرفته بود پس از يکي دو ساعت برگشت به همان سنگر کوچک آقا مهدي. بند انگشت را توي اورژانس انداخته بودند دور. گفته بودند ديگر به دردت نمي‏خورد.

منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 47 و 48

 

… مهدی تماس گرفت، گفت می آیی؟

گفتم: با سر

گفت:زودتر

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم:” تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف”

گفت:”پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم”

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل…

گفت:”اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند”

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند…

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم و باز هم، و نشد…

وصیت نامه بنده گناهکار مهدی باکری

بسم الله الرحمن الرحیم

یا الله یا محمد (ص) یا علی (ع) یا فاطمه زهرا (س) یا حسن (ع) یا حسین (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا جعفر (ع) یا موسی (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا علی (ع) یا حسن (ع) یا حجة (عج) و شما ای ولی‌مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق امام یا شهیدان.
خدایا چگونه وصیت ‌نامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نا‌ فرمانی‌ام. گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می‌ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.
یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی. ای وای که سیه‌ روز خواهم بود. خدایا که چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم. خون باید میشد و در رگهایم جریان می‌یافت و سلول‌هایم یا رب یا رب می‌گفت. خدایا قبولم کن. یا اباعبدالله شفاعت.
آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، ولی چه کنم تهیدستم، خدایا قبولم کن.
سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب عصر حاضر. عصر ظلم و ستم عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی‌اش.
عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است.
آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست. ای عاشقان ابا عبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه‌ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم.
وصیت به مادرم و خواهران و برادرهایم و فامیل‌هایم که بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به نماز و دعاها و مجالس یاد ابا عبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.
همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت بدهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل، برای اسلام ببار آیند.
از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردنم دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناه‌های بسیار بیامرزد.

خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مهدی باکری
۱۳۶۳/۱/۲