نوشته‌ها

آقای رضایی شما مهدی باکری ، حسین خرازی و احمد کاظمی را نساختی !!!

تارنمای اختصاصی شهید احمد کاظمی همزمان با گرامیداشت اعیاد مبارک شعبانیه و تبریک میلاد حسین علیه السلام و روز پاسدار و میلاد یگانه علمدار نینوا حضرت ابالفضل العباس سلام الله علیها و میلاد امام سجاد علیه السلام ضمن دعوت از مردم شریف و امت شهید پرور ایران اسلامی جهت شرکت و حضور گسترده در تحقق و خلق حماسه سیاسی سال 1392 بر آن شد تا با درج یادداشتی خطاب به \”آقا محسن \” نکاتی چند را به این نامزد انتخاباتی متذکر شود:

\"\"

در سومین مناظره کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری که در روز جمعه 17 خرداد از رسانه ملی پخش شد شاهد جملات عجیب یکی از کاندیداها بودیم که قبلا فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوده است . بله \”آقا محسن\” آن روزها و دکتر محسن رضایی این روزها با بیان جملات زیر که انشاالله قربت الی الله بوده سعی می کند تا آینده کشور را با آخرین تجربه خود تضمین کند :

پا به پای مردم حرکت می کنیم و به ویژه جوانان عزیز کشور را به صحنه می آورم تا آخرین تجربه خودم را در ساختن آقا مهدی باکری، حسین خرازی، احمد کاظمی، آقای قالیباف و آقای جلیلی و همه دوستان تقدیم کنم به ملت بزرگوار ایران تا آینده کشور تضمین شود.

آقای رضایی امیدواریم که فراموش نکرده باشید چه کسی سبزوار رضایی میرقائد را محسن رضایی کرد .

خود شما بهتر از هر کس می دانید که به برکت وجود حضرت امام خمینی (ره) و کلام نورانی آن پیر خمین بود که جوانان ایران اسلامی به سوی جبهه ها شتافتند تا به فرمان ولی فقیه زمانشان لبیک گفته باشند .

آقای رضایی خودتان گفته بودید :

\”در عملیات «طریق‌القدس» پاییز سال ۱۳۶۰ بود که با برادر احمد کاظمی‌ آشنا شدم. در آن زمان، چند ماهی می‌شد که فرمانده سپاه شده بودم. ایشان در این عملیات مسئولیت مستقیمی‌نداشت و به شکل کمکی با یکی از فرماندهان عملیات «طریق‌القدس» همکاری می‌کرد.\”

 آقای رضایی احمد کاظمی حداقل یک سال و نیم قبل از آشنایی با شما یعنی حدود اوایل پیروزی انقلاب به لبنان رفت و آموزش های چریکی را آنجا فرا گرفت. تجربه و توان رزمی احمد کاظمی در اردیبهشت 59 که بعد از 23 شبانه روز جنگ و درگیری سخت و سنگین منجر به  آزادسازی سنندج شد بالا رفته بود .

آقای رضایی هنوز شما فرمانده سپاه نشده بودید که رحیم صفوی به احمد کاظمی گفت : \”تو باید فرمانده سپاه دیواندره بشی\”

آقای رضایی احمد کاظمی با شروع جنگ از کردستان به خوزستان امد و صفوی احمد را فرمانده گروه نجف آبادی ها کرد .

حتما یادتان هست بعد از گذشت یکسال از جنگ که فرماندهان سپاه در جهت تقویت یگان های رزمی به دنبال تشکیل تیپ و لشکر بودند احمد کاظمی به عنوان فرمانده تیپ انتخاب شد و به دنبال یک معاون قوی و خوش فکر برای خود بود که نهایتا دست مهدی باکری را گرفت و به ستاد عملیات جنوب برد .

 به فرمانده وقت سپاه (شما) اصرار کرد که مهدی معاون تیپ نجف باشد ، و شما که اصرار زیاد احمد و رضایت مهدی را دیدید قبول کردید تا در عملیات فتح المبین با هم باشند .

آقای رضایی قطعا یادتان هست که ستاد عملیات جنوب ، فقط اسم ، شماره و مهر تیپ را  داد و ما بقی کارها را به احمد سپرد. او با دست خالی رفت تا تیپی قوی را سازمان دهی کند و نهایتا تیپ نجف با 17 گردان پیاده ، یکی از بزرگترین یگان های عملیاتی سپاه در عملیات فتح المبین بود .

آقای رضایی شما از سال 76 که از حضور در کلیه نیروهای نظامی کناره گیری نمودید و وارد دنیای سیاست شدید تجاربی همچون نامزد ناموفق انتخابات دوره ششم مجلس شورای اسلامی ، نامزد انصرافی دوره نهم انتخابات ریاست جمهوری اسلامی  ، نامزد ناموفق دوره دهم داشته اید .

این در حالی است که اوج موفقیت احمد کاظمی در برقراری امنیت در کردستان در سال های بعد از جنگ بود و زمانی که در سال 79 به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد هفتاد موشکی که او به مقر منافقین در خاک عراق زد منافقین را فلج کردو خمپاره زدن‌ها و ترورهای منافقین در تهران متوقف شد.

تحول حضور احمد کاظمی در حضور شش ماهه او در نیروی زمینی نیز بر هیچ کس پوشیده نیست .

آقای رضایی شما مهدی باکری ، حسین خرازی و احمد کاظمی را نساختی !!!

در پایان لازم به ذکر است این یادداشت صرفا دیدگاه شخصی نویسنده بوده و هیچ ارتباطی با خانواده محترم شهید و یا سایر نامزدها نداشته و منابع آن ها موجود و قابل استناد می باشد .

 اولين بار احمد كاظمي را در عمليات بيت‌المقدس ديدم. نوجواني بودم پانزده شانزده ساله كه با هم‌قدانم قرار بود برويم براي آزادسازي خرمشهر. ما جزو افراد دسته يك، گروهان يكم، از تيپ نجف‌اشرف بوديم. گردان ما همه از بچه‌هاي تهران بودند كه فرستاده بودندمان به تيپ نجف‌اشرف. سه مرحله رفتيم عمليات. مرحله سوم عمليات به گمانم در روز 21 ارديبهشت انجام شد. در مرز مشترك با عراق مستقر بوديم و شب عمليات گفته بودند با يك كيلومتر برويم جلوتر از دژ مرزي و بپيچيم به چپ و برويم تا شلمچه.

ساعت يازده دوازده نيمه شب عمليات شروع شد و يك دفعه ده‌ها و شايد صدها مسلسل ضدهوايي بر سرمان آتش ريختند. چه آتشي هم! فرمانده‌ي گردان‌مان حميد باكري بود كه بعدها جانشين بردارش آقا مهدي در لشكر عاشورا شد. شب سختي بود و نمي‌دانم چه قدر از دوستانم شهيد شدند تا صبح شد و از تك و تا افتاديم. وقتي نزديك شلمچه مستقر شديم، از گروهان‌مان تنها هشت نفر مانده بوديم. آن جا مانديم. كسي را نداشتيم كه به‌مان بگويد چه بكنيم. نه فرمانده‌اي داشتيم و نه كسي به‌مان سر مي‌زد. از ماشين‌هاي عبوري غذا مي‌گرفتيم و….

تصميم گرفتيم كاري بكنيم تا از بلاتكليفي رها شويم؛ البته چنان هم بلاتكليف نبوديم و از صبح علي‌الطلوع تا غروب آفتاب جواب پاتك عراقي‌ها را مي‌داديم و سرگرم بوديم و مگر براي كار ديگري آمده بوديم؟ يكي از ارتشي‌ها كه كنارمان مستقر بود و به نظر مي‌آمد فرمانده‌اي چيزي باشد، گفت فرمانده‌ي تيپ شما احمد كاظمي است كه روزي چند بار از پشت خاك‌ريز، سوار بر ماشين يا موتور، مي‌رود و مي‌آيد و بايد به او بگوييد كه مشكل‌تان چيست. غروب بود كه او را ديدم. سوار بر موتور، سرش را با باند جنگي بسته بود و يك بي‌سيم‌چي، سفت پشت او را چسبيده بود كه در دست‌اندازها نيفتد.

جلويش را گرفتيم و دوره‌اش كرديم. گفتيم كي هستيم و چرا اين جاييم كه زد زير خنده. معلوم شد توي اين چهار پنج روزه از بقيه نيروهاي تيپ نجف‌اشرف جدا افتاده‌ايم و آن‌ها همه‌شان رفته‌اند عقب، پايگاه شهيد مدني در اهواز.

گفت ماشين مي‌فرستد دنبال‌مان، بعد همان جا از دست يكي از بچه‌ها چند دانه نخودچي و كشمش برداشت خورد و ايستاد به حرف زدن با ما و خنديد و خنديديم و بعد رفت.

هوا تاريك شده بود و هنوز به ساعت نكشيده بود كه ديديم يك وانت عرض خاك‌ريز را مي‌آيد و در آن ميان فرياد مي‌زند؛ بچه‌هاي تيپ نجف،‌ آن جا مانده‌ها….

ما را خبر مي‌كرد.

برگشتيم پايگاه شهيد مدني در دانش‌گاه جندي‌شاهپور كه هنوز كسي به آن نمي‌گفت دانش‌گاه شهيد چمران. يك چادر به‌مان دادند و گفتند حاج احمد كاظمي گفته خسته‌ايد و حمام يك ساعت در اختيارمان است و غذا آماده است و پتوهاي نو و…. ما هنوز به دنبال آن فرمانده‌اي بوديم كه كنارمان ايستاد، با ما حرف زد و نخودچي خورد و خنديد.

باز هم بارها و بارها او را ديدم ولي آن ديدار اول برايم فراموش ناشدني است. تا اين كه خبرش را آوردند….

هنوز كه هنوز است، شهيد احمد كاظمي را با همان چهره در ياد دارم. سوار بر موتور پرشي، صورت خاك گرفته و سري كه با باند جنگي بسته بود. يادش به خير.

احمد دهقان