متن ضميمه از زبان احمد کاظمي فرمانده لشکر 8 نجف (در زمان جنگ)، در «کتاب به مجنون گفتم زنده بمان – کتاب اول، حميد باکري» از انتشارات روايت فتح درج شده است، که در اينجا نقل مي‏شود.

حميد و مهدي (باکري، قائم ‏مقام و فرمانده لشکر 31 عاشورا) خيلي زود خوش درخشيدند. طوري که تيپ‏شان را به حد لشکر رساندند و عمليات‏هاي خوبي را پشت سر گذاشتند… تا اينکه رسيديم به خيبر. خيبر عمليات بزرگ و سختي بود، هم از لحاظ استراتژيکي، هم از لحاظ تاکتيکي، هم از لحاظ مکان آبي – خاکي بخصوصش و ابزار و ادواتي که بايد در آن به کار مي‏گرفتيم.

خيبر مي‏توانست عمليات بزرگ و صد در صد موفقي بشود. عراق هيچ تصور نمي‏کرد ما بخواهيم به اين منطقه بياييم. اين را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. براي همين خيلي غافل‏گير شد وقتي ديد آمده‏ايم: براي رسيدن به نشوه، براي رسيدن به جاده‏هاي مهم بصره و در خيزهاي بعدي براي رسيدن به خود بصره. اشغال جزيره‏ها يک سکوي پرش مطمئن بود براي اين خيزهاي بعدي، لکن ما ابزار نداشتيم. در اين جنگ، هر کس که سرعت عمل بيشتري مي‏داشت، موفق مي‏شد لذا مجبور شديم متکي بشويم به زمين، به خشکي جبهه طلايه، که بايد باز مي‏شد و از آنجا تدارکات جبهه خيبر را فراهم مي‏کرديم که البته جبهه طلايه باز نشد که نشد، در نتيجه ما بايد جزاير را حفظ مي‏کرديم.

عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور مي‏کرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره مي‏شديم، مي‏جنگيديم، عبور مي‏کرديم و مي‏رفتيم طرف نشوه و طرف هدف‏هايي که مشخص شده بود. بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره مي‏کرديم تا بروند براي پاک‏سازي. بخشي از اين نيرو بايد با قايق مي‏آمد و بخشي ديگر در روزي که شبش عمليات مي‏شد و بخشي هم اول تاريکي شب. که اين بخش آخر بايد با هلي‏کوپترها هلي‏برد مي‏شدند.

حميد با نيروهاي فاز اول بلم‏ها حرکت کرد که برود براي مسدود کردن کانال سويب، کانالي که راه داشت به پلي به نام شيتات، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.

آن پل بايد گرفته مي‏شد تا عراقي‏ها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدف‏هايش رسيد و از آنجا مدام گزارش مي‏داد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شيتات دستش است. گفت: «اگر مي‏خواهيد نيرو بياوريد مشکلي نيست. برداريد بياوريد.»

سريع تمام نيروها را فراخواني کردم آوردم‏شان طرف پدها و درگيري اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردان‏ها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلي خوبي گرفته روي کانال و پل سويب. برگشتم رفتم تکليف گردان‏هاي ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاه‏هاي ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارش‏هايي از جزيره مي‏رسيد که هنوز مقاومت‏هايي هست. آن‏ها هم تا صبح خنثي شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلي غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نمي‏شد با هلي‏کوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توي منطقه و هلي‏کوپترها را شکار مي‏کردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.

با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدف‏هاي بعدي. خبر رسيد طلايه با مشکل جدي مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف مي‏کرديم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و ساماني به امکانات داديم و استراحتي هم به بچه‏ها.

به حميد نزديک بوديم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلي که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگي به باز شدن طلايه داشت. يعني ما بايد با هم پيش مي‏رفتيم. حالا که طلايه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگي زده شده بود که عراقي‏ها را سرگرم مي‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پيدا کرد. عراقي‏ها داشتند خودشان را آماده مي‏کردند براي يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچه‏ها بروند طلايه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلايه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلايه. چرا که جزيره وصل مي‏شد به پشت طلايه. فاصله زيادي را بايد پشت سر مي‏گذاشتيم. به جز پل حميد (پل شيتات) پل ديگري هم بود که عراقي‏ها از آنجا نيرو وارد مي‏کردند. عراق اصلا کاري به جزاير نداشت. مخفي هم نبود. از راه چند پل رفت طلايه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيباني نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روي طلايه و حالا ما بايد مي‏رفتيم سمت همين طلايه که براتان گفتم. الحاق ما در طلايه با بچه‏هاي ديگر

دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلايه، نزديک آن پل‏هايي که عراقي‏ها طلايه را از آنجا پشتيباني تدارکاتي مي‏کردند. بيشتر قواي عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلي توي جزيره‏ها شروع شد.

عراقي‏ها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روي سرزميني محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيباني و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نمي‏توانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقي‏ها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏روي جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سويب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان توي طلايه و پاتک‏شان از همين جا شروع شد.

روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنياي آتش روي جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهي مي‏شد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا مي‏گذشت هدف تير مستقيم تانک قرار مي‏گرفت.

روز دوم فشار سختي به حميد و به پل شيتات آوردند. مي‏خواستند پل را از حميد بگيرند و او نمي‏گذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق مي‏کرديم، از همان نيروهايي که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توي جزيره بازسازي و سازماندهي کرديم و پخش کرديم به جاهايي که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلي آتش ريخت روي جزيره، از طرف طلايه. طوري که همت (شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)) و چند نفر از فرمانده‏هاي ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحي دستش مي‏رسيد برمي‏داشت مي‏جنگيد. مهدي تيربار برداشت و من آرپي‏جي تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. رايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعي است و باز دست بر نمي‏داشتيم.

نزديک صبح هنوز مشغول درگيري بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد مي‏آيد توي جزيره. مهدي سريع يکي از مسئولان لشکر را (شهيد مرتضي ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند توي جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده.

به مهدي گفتم: «اين طوري فايده ندارد. بايد يکي از ما برود پيش حميد.»

حميد وضعش را مرتب گزارش مي‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو

مي‏کرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. مي‏گفت: «خمپاره شصت يادت نرود.»

و ما هر چي داشتيم مي‏فرستاديم. آرپي‏جي، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيره‏يي که سهميه‏اش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره‏بندي کنيم. وسيله براي آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکي را زيرنظر داشتند و شکارشان مي‏کردند و هيچ مهمات و تدارکاتي به دست ما نمي‏رسيد. هر نيرويي که مي‏رفت عقب، فشنگ‏هايش را تا دانه آخر مي‏گرفتيم مي‏برديم خط و بين بچه‏ها پخش مي‏کرديم. همين جا بود که به مهدي گفتم: «من مي‏روم پيش حميد.»

فاصله‏مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشي بود که هيچ نيرويي نمي‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»

آتش شديدتر شده بود. نمي‏خواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جايي توي هور پنهانم کند. فاصله با عراقي‏ها کم بود. با آرپي‏جي و نارنجک تفنگي و هلي‏کوپتر و هر سلاحي که فکرش را بکنيد مي‏زدند. گفتم: «لازم نيست، حميد جان. آمده‏ام پيش‏تان باشم، نه اين که بروم تو سوراخ موش قايم شوم.»

عراقي‏ها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ مي‏زدي حتما مي‏رفت مي‏خورد به سر يکي‏شان. با نفر زياد و آتش قوي آمده بودند پشت کانال را پاک‏سازي کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نمي‏گذاشتند کسي عبور کند. ديدم خط را نمي‏شود نگه داشت و ماندن خيلي سخت‏تر از رفتن است و رفتن هم يعني از دست دادن کل جزيره و اين هم امکان‏پذير نبود. يعني در ذهنم نمي‏گنجيد.

حميد آمد روي خاکريز پهلوي من نشست. حرف مي‏زديم گاهي هم نگاهي به پشت سر مي‏کرديم و عراقي‏ها را مي‏ديديم و آتش را. يا بچه‏هاي خودمان را، شهيد و زخمي، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه مي‏داشتند. تيرها فقط وقتي شليک مي‏شد که مطمئن مي‏شدند به هدف مي‏خورد.

يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت مي‏آمد طرف ما. همه‏شان داشتند به ما نگاه مي‏کردند و دست تکان مي‏دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين. آنها نيروهايي بودند که داشتند مي‏آمدند کمک حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: «خدا… خودش همه چيز را…»

سرم را انداختم زير گفتم: «حتما خيري… در کار است.»

تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعي بزنيم تا اگر آنجا را هم از دست داديم… و واي اگر آنجا را از دست مي‏داديم، سرتاسر کانال مي‏افتاد به چنگ‏شان و بعد هم پل و جزيره. تانک‏ها خودشان را مي‏رساندند به جزيره و جزيره مي‏شد يک جهنم واقعي از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه مي‏کرديم ببينيم کي کمک مي‏رسد، يا کي خبري از شهيد يا زخمي شدن کسي.

با مهدي تماس گرفتم گفتم: «هر چي لودر سراغ داري بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلي تنگ است.»

ديگر نه نيرو مي‏توانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهي براي رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس مي‏کردم راه برگشتي هم نيست… که خمپاره شصتي آمد خورد کنارمان و… ديدم حميد افتاد و… ديدم ترکشي آمد خورد به گلوش و… ديدم خون از سرش جوشيد روي خاک و… ديدم خودم هم ترکش خورده‏ام و… ديدم بي‏سيم‏چي‏ام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب.

يکي از نيروها را صدا زدم گفتم: «سريع حميد را برمي‏داري مي‏آوري عقب و برمي‏گردي سرجات!» بچه‏ ها اصرار مي‏کردند برگردم عقب. نمي‏توانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقي‏ها دارند از روي پل مي‏آيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال. تير کلاش عراقي‏ها مي‏خورد به بيست متري‏مان، يعني اين طرف خاکريز. رفتم رسيدم به جايي که سنگر مهدي هم آنجا بود و حالا بايد سعي مي‏کردم نفهمد من از حميد چه خبري دارم. طوري که مهدي نفهمد به يکي گفتم: «برو جنازه‏ي حميد را بياور!» اما مهدي متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه‏ي بقيه را رفتيم آورديم مي‏رويم جنازه‏ي حميد را هم مي‏آوريم.»

منبع : عملیات خیبر ، ضميمه: توصيف گوشه‏اي از عمليات خيبر، يادي از شهيد حميد باکري ص 56-59

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محدودیت زمانی مجاز به پایان رسید. لطفا کد امنیتی را دوباره تکمیل کنید.