نوشته‌ها

از مرخصي برگشته بوديم اهواز. احمد کاظمي تماس گرفت: 

– مهدي مي‏خام ببينمت. 

قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند. 

ديدار دو يار ديدني بود تا شنيدني و نوشتني. شايد نتوان آن لحظات را با هيچ بيان و قلمي گفت و نوشت. انگار سالهاست که همديگر را نديده‏اند. دست در گردن هم کردند. احمد آقا مرتب مي‏گفت: «مهدي خيلي دلم برات تنگ شده بود. خيلي دلم گرفته بود براي ديدنت ثانيه شماري مي‏کردم تا ببينمت دلم باز بشه…». 

علاقه اين دو به يکديگر، به قدري محکم بود که بيشتر وقت‏ها مي‏شد يکي را در کنار ديگري يافت. احمد آقا و آقا مهدي به قدري به سنگرهاي همديگر رفت و آمد مي‏کردند که احمد کاظمي بيشتر بچه‏هاي لشکر عاشورا را به نام مي‏شناخت و آقا مهدي هم چنين بود. در بيشتر عمليات‏ها اصرار داشتند که احمد و مهدي کنار هم باشند… کنار هم بجنگند و… 

شهید, احمد کاظمی, مهدی باکری,تیپ نجف

مهـدی تماس گرفت ،
ـ گفت : می‌آیــی ؟
ـ گفتــم : بــا سر !
ـ گفـت : زودتر !
آمــدم خود را رسـاندم به ساحـل دجـله دیدم همه چیز متلاشی شـــده و
قایق‌ها را آتــش زده‌اند، بـا مهدی تماس گرفتم ،
ـ گفتــم : چــه خبــر شــده ، مهدی ؟ نمی‌توانست حــرف بــزند ،
وقتـی هـم زد بـا همــان رمــز خودمــان حرف زد و گفـــت :
اینجـــا اشغــال زیاد است ، نمــی‌تــوانم .
از آن طـرف از قــرارگـاه مــرتب تمــاس مـی‌گـــرفتنــد و می‌گفتنـد :
هر طـور شــده به مهدی بگو بیایــد عقب ،
تو تنهــا کسی هستی کـه آقا مهدی از سـر عـلاقـه حـــرفت رو قبــول مــی‌کند .
مهـدی می‌گفت : نمــی‌توانــد . مـن اصـرار کردم . بـه قــرارگـاه هــم گفتــم .
ـ گفتنــــد : پس برو خودت بـــردار و بیـــاورش .
نشد !
یعنی نتوانستم !
وسیله نبود .
آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره‌ای جز اصرار برایم نماند !
ـ گفتم : تو را خدا ! تــو را به جــان هــر کس دوســت داری !
هـر جـوری هست خودت را به مــا برسان بیا ساحل ، بیا این طرف .
ـ گفت : پاشو تو بیا ، احمــد !
اگــر بیایی ، دیگـر بـرای همیشـه پیــش هــم هستیــم .
ـ گفتم : اینجــا ، با ایــن آتش ، نمی‌تــوانــم . تــو لااقل . . .
ـ گفت : اگـر بدانی ایــن جــا چــه جای خوبی شــده ، احمــد !
پاشو بیا !
بچه‌هـــا ایــن جــا خیلی تنها هستند . . .
فاصـله مــا 700 متــر بیشتر نمی‌شـد ، راهـی نبــود.
آن محاصـره و آن آتش نمی‌گذاشت من بروم برسم به مهدی ،
مهدی مرتب می‌گفت : پاشو بیا ، احمد !
صدایش مثل همیشه نبود . احساس کردم زخمی شده .
حتی صدای تیرهای کلاش از توی بی‌سیم می‌آمد .
بارها التماس کردم. بارها تماس گرفتم تا اینکه دیگر جواب نداد .
بی‌سیم‌چی‌اش گوشی را برداشت و گفت :
آقا مهدی نمی‌خواهد ، یعنی نمی‌تواند حرف بزند !
ارتباط قطع شد .
تماس گرفتم ، باز هم و باز هم ، نشد که نشد . . .
عــاشقــانــه های آقــــا مهــدی باکـری و شهیـــد احمــد کاظمی
لحظاتی قبـل از شهادت آقا مهـــدی !

آقای رضایی شما مهدی باکری ، حسین خرازی و احمد کاظمی را نساختی !!!

تارنمای اختصاصی شهید احمد کاظمی همزمان با گرامیداشت اعیاد مبارک شعبانیه و تبریک میلاد حسین علیه السلام و روز پاسدار و میلاد یگانه علمدار نینوا حضرت ابالفضل العباس سلام الله علیها و میلاد امام سجاد علیه السلام ضمن دعوت از مردم شریف و امت شهید پرور ایران اسلامی جهت شرکت و حضور گسترده در تحقق و خلق حماسه سیاسی سال 1392 بر آن شد تا با درج یادداشتی خطاب به \”آقا محسن \” نکاتی چند را به این نامزد انتخاباتی متذکر شود:

\"\"

در سومین مناظره کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری که در روز جمعه 17 خرداد از رسانه ملی پخش شد شاهد جملات عجیب یکی از کاندیداها بودیم که قبلا فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوده است . بله \”آقا محسن\” آن روزها و دکتر محسن رضایی این روزها با بیان جملات زیر که انشاالله قربت الی الله بوده سعی می کند تا آینده کشور را با آخرین تجربه خود تضمین کند :

پا به پای مردم حرکت می کنیم و به ویژه جوانان عزیز کشور را به صحنه می آورم تا آخرین تجربه خودم را در ساختن آقا مهدی باکری، حسین خرازی، احمد کاظمی، آقای قالیباف و آقای جلیلی و همه دوستان تقدیم کنم به ملت بزرگوار ایران تا آینده کشور تضمین شود.

آقای رضایی امیدواریم که فراموش نکرده باشید چه کسی سبزوار رضایی میرقائد را محسن رضایی کرد .

خود شما بهتر از هر کس می دانید که به برکت وجود حضرت امام خمینی (ره) و کلام نورانی آن پیر خمین بود که جوانان ایران اسلامی به سوی جبهه ها شتافتند تا به فرمان ولی فقیه زمانشان لبیک گفته باشند .

آقای رضایی خودتان گفته بودید :

\”در عملیات «طریق‌القدس» پاییز سال ۱۳۶۰ بود که با برادر احمد کاظمی‌ آشنا شدم. در آن زمان، چند ماهی می‌شد که فرمانده سپاه شده بودم. ایشان در این عملیات مسئولیت مستقیمی‌نداشت و به شکل کمکی با یکی از فرماندهان عملیات «طریق‌القدس» همکاری می‌کرد.\”

 آقای رضایی احمد کاظمی حداقل یک سال و نیم قبل از آشنایی با شما یعنی حدود اوایل پیروزی انقلاب به لبنان رفت و آموزش های چریکی را آنجا فرا گرفت. تجربه و توان رزمی احمد کاظمی در اردیبهشت 59 که بعد از 23 شبانه روز جنگ و درگیری سخت و سنگین منجر به  آزادسازی سنندج شد بالا رفته بود .

آقای رضایی هنوز شما فرمانده سپاه نشده بودید که رحیم صفوی به احمد کاظمی گفت : \”تو باید فرمانده سپاه دیواندره بشی\”

آقای رضایی احمد کاظمی با شروع جنگ از کردستان به خوزستان امد و صفوی احمد را فرمانده گروه نجف آبادی ها کرد .

حتما یادتان هست بعد از گذشت یکسال از جنگ که فرماندهان سپاه در جهت تقویت یگان های رزمی به دنبال تشکیل تیپ و لشکر بودند احمد کاظمی به عنوان فرمانده تیپ انتخاب شد و به دنبال یک معاون قوی و خوش فکر برای خود بود که نهایتا دست مهدی باکری را گرفت و به ستاد عملیات جنوب برد .

 به فرمانده وقت سپاه (شما) اصرار کرد که مهدی معاون تیپ نجف باشد ، و شما که اصرار زیاد احمد و رضایت مهدی را دیدید قبول کردید تا در عملیات فتح المبین با هم باشند .

آقای رضایی قطعا یادتان هست که ستاد عملیات جنوب ، فقط اسم ، شماره و مهر تیپ را  داد و ما بقی کارها را به احمد سپرد. او با دست خالی رفت تا تیپی قوی را سازمان دهی کند و نهایتا تیپ نجف با 17 گردان پیاده ، یکی از بزرگترین یگان های عملیاتی سپاه در عملیات فتح المبین بود .

آقای رضایی شما از سال 76 که از حضور در کلیه نیروهای نظامی کناره گیری نمودید و وارد دنیای سیاست شدید تجاربی همچون نامزد ناموفق انتخابات دوره ششم مجلس شورای اسلامی ، نامزد انصرافی دوره نهم انتخابات ریاست جمهوری اسلامی  ، نامزد ناموفق دوره دهم داشته اید .

این در حالی است که اوج موفقیت احمد کاظمی در برقراری امنیت در کردستان در سال های بعد از جنگ بود و زمانی که در سال 79 به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد هفتاد موشکی که او به مقر منافقین در خاک عراق زد منافقین را فلج کردو خمپاره زدن‌ها و ترورهای منافقین در تهران متوقف شد.

تحول حضور احمد کاظمی در حضور شش ماهه او در نیروی زمینی نیز بر هیچ کس پوشیده نیست .

آقای رضایی شما مهدی باکری ، حسین خرازی و احمد کاظمی را نساختی !!!

در پایان لازم به ذکر است این یادداشت صرفا دیدگاه شخصی نویسنده بوده و هیچ ارتباطی با خانواده محترم شهید و یا سایر نامزدها نداشته و منابع آن ها موجود و قابل استناد می باشد .

حاج احمد کاظمي آخرين فرمانده در عمليات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدي باکري با او صحبت کرده بود. شايد هم آقا مهدي آخرين کلماتش را با حاج احمد در ميان گذاشته بود. بعد از آن آخرين تماس بين اين دو ديگر صدايي از شهيد باکري شنيده نشده. حاج احمد که زير تصوير بر ديوار نصب شده شهيد باکري و ديگر فرماندهان شهيد نشسته و خاطره را روايت مي کند، آن قدر با حسرت حرف مي زند که با همه وجود لمس مي کني هر لحظه آرزوي رسيدن به آقا مهدي را در دل دارد. او مي گويد که آقا مهدي با چه اشتياقي در آستانه وصال معبود و معشوق هميشگي اش با او حرف مي زده. وقتي مي خواهد جملاتش را تمام کند وبگويد ديگر از آن طرف بي سيم صدايي نيامد، بغض راه گلويش را مي گيرد. احمد و مهدي خيلي با هم رفيق بودند. لشکر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا دو بازوي توانمند سپاه اسلام بودند که اين دو، فرماندهان آن بودند.

 

متن ضميمه از زبان احمد کاظمي فرمانده لشکر 8 نجف (در زمان جنگ)، در «کتاب به مجنون گفتم زنده بمان – کتاب اول، حميد باکري» از انتشارات روايت فتح درج شده است، که در اينجا نقل مي‏شود.

حميد و مهدي (باکري، قائم ‏مقام و فرمانده لشکر 31 عاشورا) خيلي زود خوش درخشيدند. طوري که تيپ‏شان را به حد لشکر رساندند و عمليات‏هاي خوبي را پشت سر گذاشتند… تا اينکه رسيديم به خيبر. خيبر عمليات بزرگ و سختي بود، هم از لحاظ استراتژيکي، هم از لحاظ تاکتيکي، هم از لحاظ مکان آبي – خاکي بخصوصش و ابزار و ادواتي که بايد در آن به کار مي‏گرفتيم.

خيبر مي‏توانست عمليات بزرگ و صد در صد موفقي بشود. عراق هيچ تصور نمي‏کرد ما بخواهيم به اين منطقه بياييم. اين را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. براي همين خيلي غافل‏گير شد وقتي ديد آمده‏ايم: براي رسيدن به نشوه، براي رسيدن به جاده‏هاي مهم بصره و در خيزهاي بعدي براي رسيدن به خود بصره. اشغال جزيره‏ها يک سکوي پرش مطمئن بود براي اين خيزهاي بعدي، لکن ما ابزار نداشتيم. در اين جنگ، هر کس که سرعت عمل بيشتري مي‏داشت، موفق مي‏شد لذا مجبور شديم متکي بشويم به زمين، به خشکي جبهه طلايه، که بايد باز مي‏شد و از آنجا تدارکات جبهه خيبر را فراهم مي‏کرديم که البته جبهه طلايه باز نشد که نشد، در نتيجه ما بايد جزاير را حفظ مي‏کرديم.

عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور مي‏کرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره مي‏شديم، مي‏جنگيديم، عبور مي‏کرديم و مي‏رفتيم طرف نشوه و طرف هدف‏هايي که مشخص شده بود. بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره مي‏کرديم تا بروند براي پاک‏سازي. بخشي از اين نيرو بايد با قايق مي‏آمد و بخشي ديگر در روزي که شبش عمليات مي‏شد و بخشي هم اول تاريکي شب. که اين بخش آخر بايد با هلي‏کوپترها هلي‏برد مي‏شدند.

حميد با نيروهاي فاز اول بلم‏ها حرکت کرد که برود براي مسدود کردن کانال سويب، کانالي که راه داشت به پلي به نام شيتات، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.

آن پل بايد گرفته مي‏شد تا عراقي‏ها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدف‏هايش رسيد و از آنجا مدام گزارش مي‏داد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شيتات دستش است. گفت: «اگر مي‏خواهيد نيرو بياوريد مشکلي نيست. برداريد بياوريد.»

سريع تمام نيروها را فراخواني کردم آوردم‏شان طرف پدها و درگيري اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردان‏ها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلي خوبي گرفته روي کانال و پل سويب. برگشتم رفتم تکليف گردان‏هاي ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاه‏هاي ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارش‏هايي از جزيره مي‏رسيد که هنوز مقاومت‏هايي هست. آن‏ها هم تا صبح خنثي شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلي غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نمي‏شد با هلي‏کوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توي منطقه و هلي‏کوپترها را شکار مي‏کردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.

با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدف‏هاي بعدي. خبر رسيد طلايه با مشکل جدي مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف مي‏کرديم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و ساماني به امکانات داديم و استراحتي هم به بچه‏ها.

به حميد نزديک بوديم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلي که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگي به باز شدن طلايه داشت. يعني ما بايد با هم پيش مي‏رفتيم. حالا که طلايه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگي زده شده بود که عراقي‏ها را سرگرم مي‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پيدا کرد. عراقي‏ها داشتند خودشان را آماده مي‏کردند براي يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچه‏ها بروند طلايه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلايه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلايه. چرا که جزيره وصل مي‏شد به پشت طلايه. فاصله زيادي را بايد پشت سر مي‏گذاشتيم. به جز پل حميد (پل شيتات) پل ديگري هم بود که عراقي‏ها از آنجا نيرو وارد مي‏کردند. عراق اصلا کاري به جزاير نداشت. مخفي هم نبود. از راه چند پل رفت طلايه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيباني نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روي طلايه و حالا ما بايد مي‏رفتيم سمت همين طلايه که براتان گفتم. الحاق ما در طلايه با بچه‏هاي ديگر

دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلايه، نزديک آن پل‏هايي که عراقي‏ها طلايه را از آنجا پشتيباني تدارکاتي مي‏کردند. بيشتر قواي عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلي توي جزيره‏ها شروع شد.

عراقي‏ها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روي سرزميني محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيباني و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نمي‏توانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقي‏ها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏روي جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سويب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان توي طلايه و پاتک‏شان از همين جا شروع شد.

روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنياي آتش روي جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهي مي‏شد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا مي‏گذشت هدف تير مستقيم تانک قرار مي‏گرفت.

روز دوم فشار سختي به حميد و به پل شيتات آوردند. مي‏خواستند پل را از حميد بگيرند و او نمي‏گذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق مي‏کرديم، از همان نيروهايي که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توي جزيره بازسازي و سازماندهي کرديم و پخش کرديم به جاهايي که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلي آتش ريخت روي جزيره، از طرف طلايه. طوري که همت (شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)) و چند نفر از فرمانده‏هاي ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحي دستش مي‏رسيد برمي‏داشت مي‏جنگيد. مهدي تيربار برداشت و من آرپي‏جي تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. رايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعي است و باز دست بر نمي‏داشتيم.

نزديک صبح هنوز مشغول درگيري بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد مي‏آيد توي جزيره. مهدي سريع يکي از مسئولان لشکر را (شهيد مرتضي ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند توي جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده.

به مهدي گفتم: «اين طوري فايده ندارد. بايد يکي از ما برود پيش حميد.»

حميد وضعش را مرتب گزارش مي‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو

مي‏کرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. مي‏گفت: «خمپاره شصت يادت نرود.»

و ما هر چي داشتيم مي‏فرستاديم. آرپي‏جي، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيره‏يي که سهميه‏اش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره‏بندي کنيم. وسيله براي آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکي را زيرنظر داشتند و شکارشان مي‏کردند و هيچ مهمات و تدارکاتي به دست ما نمي‏رسيد. هر نيرويي که مي‏رفت عقب، فشنگ‏هايش را تا دانه آخر مي‏گرفتيم مي‏برديم خط و بين بچه‏ها پخش مي‏کرديم. همين جا بود که به مهدي گفتم: «من مي‏روم پيش حميد.»

فاصله‏مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشي بود که هيچ نيرويي نمي‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»

آتش شديدتر شده بود. نمي‏خواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جايي توي هور پنهانم کند. فاصله با عراقي‏ها کم بود. با آرپي‏جي و نارنجک تفنگي و هلي‏کوپتر و هر سلاحي که فکرش را بکنيد مي‏زدند. گفتم: «لازم نيست، حميد جان. آمده‏ام پيش‏تان باشم، نه اين که بروم تو سوراخ موش قايم شوم.»

عراقي‏ها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ مي‏زدي حتما مي‏رفت مي‏خورد به سر يکي‏شان. با نفر زياد و آتش قوي آمده بودند پشت کانال را پاک‏سازي کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نمي‏گذاشتند کسي عبور کند. ديدم خط را نمي‏شود نگه داشت و ماندن خيلي سخت‏تر از رفتن است و رفتن هم يعني از دست دادن کل جزيره و اين هم امکان‏پذير نبود. يعني در ذهنم نمي‏گنجيد.

حميد آمد روي خاکريز پهلوي من نشست. حرف مي‏زديم گاهي هم نگاهي به پشت سر مي‏کرديم و عراقي‏ها را مي‏ديديم و آتش را. يا بچه‏هاي خودمان را، شهيد و زخمي، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه مي‏داشتند. تيرها فقط وقتي شليک مي‏شد که مطمئن مي‏شدند به هدف مي‏خورد.

يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت مي‏آمد طرف ما. همه‏شان داشتند به ما نگاه مي‏کردند و دست تکان مي‏دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين. آنها نيروهايي بودند که داشتند مي‏آمدند کمک حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: «خدا… خودش همه چيز را…»

سرم را انداختم زير گفتم: «حتما خيري… در کار است.»

تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعي بزنيم تا اگر آنجا را هم از دست داديم… و واي اگر آنجا را از دست مي‏داديم، سرتاسر کانال مي‏افتاد به چنگ‏شان و بعد هم پل و جزيره. تانک‏ها خودشان را مي‏رساندند به جزيره و جزيره مي‏شد يک جهنم واقعي از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه مي‏کرديم ببينيم کي کمک مي‏رسد، يا کي خبري از شهيد يا زخمي شدن کسي.

با مهدي تماس گرفتم گفتم: «هر چي لودر سراغ داري بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلي تنگ است.»

ديگر نه نيرو مي‏توانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهي براي رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس مي‏کردم راه برگشتي هم نيست… که خمپاره شصتي آمد خورد کنارمان و… ديدم حميد افتاد و… ديدم ترکشي آمد خورد به گلوش و… ديدم خون از سرش جوشيد روي خاک و… ديدم خودم هم ترکش خورده‏ام و… ديدم بي‏سيم‏چي‏ام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب.

يکي از نيروها را صدا زدم گفتم: «سريع حميد را برمي‏داري مي‏آوري عقب و برمي‏گردي سرجات!» بچه‏ ها اصرار مي‏کردند برگردم عقب. نمي‏توانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقي‏ها دارند از روي پل مي‏آيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال. تير کلاش عراقي‏ها مي‏خورد به بيست متري‏مان، يعني اين طرف خاکريز. رفتم رسيدم به جايي که سنگر مهدي هم آنجا بود و حالا بايد سعي مي‏کردم نفهمد من از حميد چه خبري دارم. طوري که مهدي نفهمد به يکي گفتم: «برو جنازه‏ي حميد را بياور!» اما مهدي متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه‏ي بقيه را رفتيم آورديم مي‏رويم جنازه‏ي حميد را هم مي‏آوريم.»

منبع : عملیات خیبر ، ضميمه: توصيف گوشه‏اي از عمليات خيبر، يادي از شهيد حميد باکري ص 56-59

 

 اولين بار احمد كاظمي را در عمليات بيت‌المقدس ديدم. نوجواني بودم پانزده شانزده ساله كه با هم‌قدانم قرار بود برويم براي آزادسازي خرمشهر. ما جزو افراد دسته يك، گروهان يكم، از تيپ نجف‌اشرف بوديم. گردان ما همه از بچه‌هاي تهران بودند كه فرستاده بودندمان به تيپ نجف‌اشرف. سه مرحله رفتيم عمليات. مرحله سوم عمليات به گمانم در روز 21 ارديبهشت انجام شد. در مرز مشترك با عراق مستقر بوديم و شب عمليات گفته بودند با يك كيلومتر برويم جلوتر از دژ مرزي و بپيچيم به چپ و برويم تا شلمچه.

ساعت يازده دوازده نيمه شب عمليات شروع شد و يك دفعه ده‌ها و شايد صدها مسلسل ضدهوايي بر سرمان آتش ريختند. چه آتشي هم! فرمانده‌ي گردان‌مان حميد باكري بود كه بعدها جانشين بردارش آقا مهدي در لشكر عاشورا شد. شب سختي بود و نمي‌دانم چه قدر از دوستانم شهيد شدند تا صبح شد و از تك و تا افتاديم. وقتي نزديك شلمچه مستقر شديم، از گروهان‌مان تنها هشت نفر مانده بوديم. آن جا مانديم. كسي را نداشتيم كه به‌مان بگويد چه بكنيم. نه فرمانده‌اي داشتيم و نه كسي به‌مان سر مي‌زد. از ماشين‌هاي عبوري غذا مي‌گرفتيم و….

تصميم گرفتيم كاري بكنيم تا از بلاتكليفي رها شويم؛ البته چنان هم بلاتكليف نبوديم و از صبح علي‌الطلوع تا غروب آفتاب جواب پاتك عراقي‌ها را مي‌داديم و سرگرم بوديم و مگر براي كار ديگري آمده بوديم؟ يكي از ارتشي‌ها كه كنارمان مستقر بود و به نظر مي‌آمد فرمانده‌اي چيزي باشد، گفت فرمانده‌ي تيپ شما احمد كاظمي است كه روزي چند بار از پشت خاك‌ريز، سوار بر ماشين يا موتور، مي‌رود و مي‌آيد و بايد به او بگوييد كه مشكل‌تان چيست. غروب بود كه او را ديدم. سوار بر موتور، سرش را با باند جنگي بسته بود و يك بي‌سيم‌چي، سفت پشت او را چسبيده بود كه در دست‌اندازها نيفتد.

جلويش را گرفتيم و دوره‌اش كرديم. گفتيم كي هستيم و چرا اين جاييم كه زد زير خنده. معلوم شد توي اين چهار پنج روزه از بقيه نيروهاي تيپ نجف‌اشرف جدا افتاده‌ايم و آن‌ها همه‌شان رفته‌اند عقب، پايگاه شهيد مدني در اهواز.

گفت ماشين مي‌فرستد دنبال‌مان، بعد همان جا از دست يكي از بچه‌ها چند دانه نخودچي و كشمش برداشت خورد و ايستاد به حرف زدن با ما و خنديد و خنديديم و بعد رفت.

هوا تاريك شده بود و هنوز به ساعت نكشيده بود كه ديديم يك وانت عرض خاك‌ريز را مي‌آيد و در آن ميان فرياد مي‌زند؛ بچه‌هاي تيپ نجف،‌ آن جا مانده‌ها….

ما را خبر مي‌كرد.

برگشتيم پايگاه شهيد مدني در دانش‌گاه جندي‌شاهپور كه هنوز كسي به آن نمي‌گفت دانش‌گاه شهيد چمران. يك چادر به‌مان دادند و گفتند حاج احمد كاظمي گفته خسته‌ايد و حمام يك ساعت در اختيارمان است و غذا آماده است و پتوهاي نو و…. ما هنوز به دنبال آن فرمانده‌اي بوديم كه كنارمان ايستاد، با ما حرف زد و نخودچي خورد و خنديد.

باز هم بارها و بارها او را ديدم ولي آن ديدار اول برايم فراموش ناشدني است. تا اين كه خبرش را آوردند….

هنوز كه هنوز است، شهيد احمد كاظمي را با همان چهره در ياد دارم. سوار بر موتور پرشي، صورت خاك گرفته و سري كه با باند جنگي بسته بود. يادش به خير.

احمد دهقان

از مرخصي برگشته بوديم اهواز. احمد کاظمي تماس گرفت:

– مهدي مي‏خام ببينمت.

قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.

ديدار دو يار ديدني بود تا شنيدني و نوشتني. شايد نتوان آن لحظات را با هيچ بيان و قلمي گفت و نوشت. انگار سالهاست که همديگر را نديده‏اند. دست در گردن هم کردند. احمد آقا مرتب مي‏گفت: «مهدي خيلي دلم برات تنگ شده بود. خيلي دلم گرفته بود براي ديدنت ثانيه شماري مي‏کردم تا ببينمت دلم باز بشه…».

علاقه اين دو به يکديگر، به قدري محکم بود که بيشتر وقت‏ها مي‏شد يکي را در کنار ديگري يافت. احمد آقا و آقا مهدي به قدري به سنگرهاي همديگر رفت و آمد مي‏کردند که احمد کاظمي بيشتر بچه‏هاي لشکر عاشورا را به نام مي‏شناخت و آقا مهدي هم چنين بود. در بيشتر عمليات‏ها اصرار داشتند که احمد و مهدي کنار هم باشند… کنار هم بجنگند و…

منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 41

جدا شدن احمد کاظمي و مهدي باکري در ظاهر از همديگر خللي در دوستي‏شان بوجود نياورده بود. در تيپ نجف هر وقت گفته مي‏شد آقا مهدي معاون احمد آقاست، کاظمي مي‏گفت: «نه! آقا مهدي فرمانده منه!».

دوستي‏شان تا آخر ادامه داشت. در عمليات خيبر اردوگاه لشکر عاشورا و لشکر نجف در کنار هم بود و وسطشان فقط يک خاکريز داشت و سنگرهاي فرماندهي دو لشکر هم نزديک اين خاکريز بود. هر وقت آقا مهدي کاري با احمد کاظمي داشت ديگر معطل نمي‏شد. خودش بلند مي‏شد از خاکريز مي‏گذشت مي‏رفت

سنگر احمد آقا و او هم چنين مي‏کرد.

 لحظه‏هاي سخت و سرنوشت‏ ساز عمليات خيبر بود و باران تير و ترکش مي‏باريد. بر اثر انفجار گلوله‏هاي توپ و تانک، حفره بزرگي ايجاد شده بود. اين حفره، سنگر آقا مهدي بود و سنگر قرارگاه تاکتيکي لشکر عاشورا توي جزيره.

احمد آقا حاضر بود براي ديدن مهدي جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت مي‏کرد، مي‏گفت: «مهدي جان کاري کن که باهم شهيد بشيم.» اين جمله را احمد بارها به مهدي گفته بود و من هم با گوش‏هاي خودم شنيده بودم.

توي خيبر زير باران گلوله و ترکش احمد آمد. تا مهدي را داخل حفره ديد تبسمي چهره‏اش را پوشاند و گفت:

– مهدي! چه جاي باصفايي برا خودت انتخاب کردي.

مهدي خنديد. احمد خيال جدا شدن از مهدي را نداشت و ماند داخل همين حفره. گفت: «اينجا هم قرارگاه تاکتيکي آقا مهدي است و هم من.» ولي اين حفره هيچ امنيت نداشت و نمي‏شد اطمينان کرد. به اصرار بچه‏ها سنگر کوچکي ساختيم. خود احمد آقا و آقا مهدي هم آمدند و در ساختن سنگر کمک‏مان کردند. نمي‏شد داخل سنگر سرپا ايستاد؛ کوچک بود و کم ارتفاع.

عمليات که تمام شد، آقا مهدي برمي‏گشت عقب. مي‏رفت شهرهاي مختلف آذربايجان به خانواده‏هاي شهدا سر مي‏زد. به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشي مي‏کرد.

منبع : اشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 40 و 41

توي مقر تيپ يک سنگر کوچکي بود که سنگر فرماندهي محسوب مي‏شد، کوچک بود و کم ارتفاع. کنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنيده بوديم که فرمانده تيپ احمد کاظمي است و معاونش هم مهدي باکري؛ ولي هيچ کدام از اينها را نمي‏شناختيم. وارد سنگر فرماندهي شديم، سقف سنگر پايين بود و مجبور شديم از همان اول بنشينيم. خودمان را معرفي کرديم؛ گفتيم که از تبريز آمده‏ايم و…

يکي از آنهايي که توي سنگر بود، داشت با بي‏سيم حرف مي‏زد. تا ما خودمان را معرفي کرديم برگشت به يکي از برادراني که توي سنگر بود، گفت: همشهري‏هاي آقا مهدي اومده سريع راهنمايي کنين چادرشان.

باز سرگرم صحبت با بي‏سيم شد. در تکاپو بود و آرام و قرار نداشت. از اينکه ما را خوب تحويل گرفته بود، در دلم به‏اش احساس محبت مي‏کردم. بالاخره متوجه شديم اين برادر خود احمد کاظمي است و حالا مانده بود مهدي باکري.

به يکي از چادرها راهنمايي شديم، ناهار را همانجا خورديم. پس از ناهار بود که يک رزمنده‏اي آمد محجوب و افتاده با لباس خاکي بسيجي. خيلي هم ساده و بي‏پيرايه برخورد مي‏کرد. مهرش در همان ديدار اول به دلم نشست. پرس وجو کرديم و فهميديم که اين برادر هم آقا مهدي باکري است. هنوز آقا مهدي باکري به عنوان فرمانده آينده تيپ نيروهاي آذربايجان مطرح نبود. داخل چادر بوديم. متوجه شدم که آقا مهدي بيل به دست گرفته و دارد زمين را مي‏کند. شست‏مان خبردار شد که انگار براي ما چادر آماده مي‏کند. از چادر زديم بيرون. رفتم جلو تا بيل را از دستش بگيرم، گفت:

شما حالا مهمان هستين، تازه از راه رسيدين و…

گفتم:اين حرفها چيه، اينجا جبهه است و همه بايد با همديگر کمک بکنيم و… بقيه بچه‏ها هم آمدند کمک کردند بيل را از دست آقا مهدي باکري گرفتيم و چادري را براي خودمان برپا ساختيم.

مدتي در اين چادر مانديم و با يکي از گردان‏هاي تيپ نجف رفتيم عمليات فتح المبين. آقا مهدي در عمليات مجروح شد و رفت عقب. بعد از پايان فتح المبين بحث تشکيل تيپ عاشورا داغ شد و سپس اعلام گرديد که تيپ عاشورا به فرماندهي مهدي باکري شکل مي‏گيرد. در اهواز مدرسه شهيد براتي و چند مدرسه ديگر را به عنوان ستاد تيپ گرفتيم.

آقا مهدي باکري هنوز توي خانه‏شان در اهواز استراحت مي‏کرد و به جبهه بازنگشته بود. يک روز با چند نفر از بچه‏ها رفتيم آقا مهدي را از منزلشان در اهواز به مقر تيپ آورديم. به اين شکل آقا مهدي باکري شد فرمانده تيپ عاشورا.

منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 39 و 40