سردار کاظمی مثل بقیه نبود فکر نمیکرد این چپی است، این راستی. از پتانسیل همه استفاده میکرد، توانمندی همه را وارد کار میکرد، در برخورد با آدمها سعه صدر داشت؛ درست مثل آنچه یک شیعه باید باشد. مدیر شیعه که دیگر جای خود دارد. پس مدیر باید بتواند پتانسیل نیروهایش را ببیند، با نگاه کریمانه نگاهشان کند و از آنها بهترین استفاده را بکند.
نوشتهها
شهید مهدی باکری:
پاسدار یعنی کسی که کار کند، بجنگد، خسته شود، نخوابد تا وقتی که خود به خود خوابش ببرد، خیلی از چیزهایی که بر همه مباح است بر پاسدار حرام است.
تصویر: شهید کاظمی در دوران دفاع مقدس
شهید مهدی باکری:
پاسدار یعنی کسی که کار کند، بجنگد، خسته شود، نخوابد تا وقتی که خود به خود خوابش ببرد، خیلی از چیزهایی که بر همه مباح است بر پاسدار حرام است.
تصویر: شهید حاج حسن طهرانی مقدم در دوران دفاع مقدس
شهید مهدی باکری:
پاسدار یعنی کسی که کار کند، بجنگد، خسته شود، نخوابد تا وقتی که خود به خود خوابش ببرد، خیلی از چیزهایی که بر همه مباح است بر پاسدار حرام است.
تصویر: مدافع حرم شهید محمودرضا بیضایی
… مهدی تماس گرفت، گفت می آیی؟
گفتم: با سر
گفت:زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟
نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب
مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.
نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.
گفتم:” تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف”
گفت:”پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم”
گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل…
گفت:”اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند”
فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!
صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند…
ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم و باز هم، و نشد…
سردار «مرتضی قربانی» فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خصوص برخی ویژگیهای شهیدان خرازی و باکری توضیحاتی را ارائه داد.
در این مطلب آمده است؛
یک بار من به همراه فرماندهان حسین خرازی، احمد کاظمی، مهدی زینالدین، حسن باقری، مجید بقایی، مهدی باکری و محمدرضا ابوشهاب با ماشین در مسیر کرمانشاه در حال حرکت بودم. در گوشهای از جاده برای خواندن نماز و خوردن کباب ایستادیم. نماز خواندیم و غذایمان را خوردیم. بعد از خوردن غذا حسین خرازی رو به ما کرد و گفت: «آقایان دُنگشان را بدهند». از همه ما پول گرفت. شهید زینالدین پول نداشت از برادران قرض کرد و رفت پول کباب را حساب کرد. حسین خزاری بعد از حساب کردن پول غذا آمد و به همه ما گفت: «امروز غذای پادگان چلو خورش با پلو عدس است و من به عنوان فرمانده اجازه ندارم از پول بیتالمال کباب بخورم».
یک خاطره دیگر هم از شهید مهدی باکری به یاد دارم. روزی شهید باکری به تعمیرگاه لشکر ۳۱ که خودش فرمانده آن بود رفت تا ماشینش را تعمیر کند. باکری دید که مکانیک مشغول شستن لباسهایش است. از او خواست که ماشینش را تعمیر کند. تعمیرکار گفت: «مگر نمیبینی لباس میشویم؟» شهید باکری هم پاسخ داد «من لباس شما را میشویم شما هم ماشین من را تعمیر کن». شهید باکری میتوانست بگوید «من مهدی باکری فرمانده لشکر هستم، بلند شو ماشین را تعمیر کن»، اما این را نگفت.
توي مقر تيپ يک سنگر کوچکي بود که سنگر فرماندهي محسوب ميشد، کوچک بود و کم ارتفاع. کنارش دو تا چادر هم سرپا بود. شنيده بوديم که فرمانده تيپ احمد کاظمي است و معاونش هم مهدي باکري؛ ولي هيچ کدام از اينها را نميشناختيم. وارد سنگر فرماندهي شديم، سقف سنگر پايين بود و مجبور شديم از همان اول بنشينيم. خودمان را معرفي کرديم؛ گفتيم که از تبريز آمدهايم و…
يکي از آنهايي که توي سنگر بود، داشت با بيسيم حرف ميزد. تا ما خودمان را معرفي کرديم برگشت به يکي از برادراني که توي سنگر بود، گفت: همشهريهاي آقا مهدي اومده سريع راهنمايي کنين چادرشان.
باز سرگرم صحبت با بيسيم شد. در تکاپو بود و آرام و قرار نداشت. از اينکه ما را خوب تحويل گرفته بود، در دلم بهاش احساس محبت ميکردم. بالاخره متوجه شديم اين برادر خود احمد کاظمي است و حالا مانده بود مهدي باکري.
به يکي از چادرها راهنمايي شديم، ناهار را همانجا خورديم. پس از ناهار بود که يک رزمندهاي آمد محجوب و افتاده با لباس خاکي بسيجي. خيلي هم ساده و بيپيرايه برخورد ميکرد. مهرش در همان ديدار اول به دلم نشست. پرس وجو کرديم و فهميديم که اين برادر هم آقا مهدي باکري است. هنوز آقا مهدي باکري به عنوان فرمانده آينده تيپ نيروهاي آذربايجان مطرح نبود. داخل چادر بوديم. متوجه شدم که آقا مهدي بيل به دست گرفته و دارد زمين را ميکند. شستمان خبردار شد که انگار براي ما چادر آماده ميکند. از چادر زديم بيرون. رفتم جلو تا بيل را از دستش بگيرم، گفت:
شما حالا مهمان هستين، تازه از راه رسيدين و…
گفتم:اين حرفها چيه، اينجا جبهه است و همه بايد با همديگر کمک بکنيم و… بقيه بچهها هم آمدند کمک کردند بيل را از دست آقا مهدي باکري گرفتيم و چادري را براي خودمان برپا ساختيم.
مدتي در اين چادر مانديم و با يکي از گردانهاي تيپ نجف رفتيم عمليات فتح المبين. آقا مهدي در عمليات مجروح شد و رفت عقب. بعد از پايان فتح المبين بحث تشکيل تيپ عاشورا داغ شد و سپس اعلام گرديد که تيپ عاشورا به فرماندهي مهدي باکري شکل ميگيرد. در اهواز مدرسه شهيد براتي و چند مدرسه ديگر را به عنوان ستاد تيپ گرفتيم.
آقا مهدي باکري هنوز توي خانهشان در اهواز استراحت ميکرد و به جبهه بازنگشته بود. يک روز با چند نفر از بچهها رفتيم آقا مهدي را از منزلشان در اهواز به مقر تيپ آورديم. به اين شکل آقا مهدي باکري شد فرمانده تيپ عاشورا.
آنچه ميخوانيد، روايت محسن رضايي است از اعلام خبر شهادت مهدي باكري توسط شهید احمد كاظمي:
مهدي [باكري] چون حساسيت منطقه را ميدانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشي را که او در بدر کرد، در هيچ يک از فرماندهان جنگ نديده بودم. شرايط مهدي خيلي عجيب و پيچيده بود. پشت سرش يک پل پانزده کيلومتري بين جزيره شمالي تا آنجا بود، که با يک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کيسهاي هم حدود پنج شش کيلومتر راه بود. خود کيسهاي که اصلا وضع مناسبي نداشت. مهدي خودش با همان پنج شش نفري که آن جا بودند تا آخرين لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمي قبل از اينکه سختي ها بيشتر شود رفتم به آقا رحيم و آقاي رشيد گفتم: «شما مواظب بيسيمها باشيد تا من ده دقيقه استراحت کنم برگردم.» تاکيد هم کردم که زود بيدارم کنند. ربع ساعت خوابيدم که آمدند بيدارم کردند. به قيافهها نگاه کردم، ديدم فرق کردهاند. گفتم: چي شده؟ نگران مهدي شدم، به خاطر حساس بودن کيسه يي. با احمد کاظمي تماس گرفتم، پرسيدم: «موقعيت؟»
گفت: «ديگر داريم ميآييم عقب. منتها روي پل ازدحام است. وضع ناجوري پيش آمده. ميترسم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانيم اين طرف اسير شويم.»
آن پل دوازده کيلومتري داستان عجيبي براي خودش داشت. در آن عقبنشيني توانست سه برابر تناژ استانداردش نيرو و ماشين را تحمل کند و نشکند.
به احمد گفتم: «مهدي کجاست؟ حالش چطورست؟»
گفت: «مهدي هم هست. پيش من است. مسئله ندارد.»
ديدم احمد حرف زدنش عادي نيست. رفتم توي فکر که نکند مهدي شهيد شده باشد. گمانم به آقاي رشيد يا آقا رحيم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس ميکنم بايد براي مهدي اتفاقي افتاده باشد و شما هم ميدانيد.»
گفتند: «نه، احتمالاً بايد زخمي شده باشد و بچه ها دارند مداوايش ميکنند.»
گفتم: «تماس بگيريد بگوييد من ميخواهم با مهدي حرف بزنم!»
طول کشيد. ديدم رغبتي نشان نمي دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد! چرا حقيقت را به من نميگويي؟ چرا نمي گويي مهدي شهيد شده؟»
احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بايستم، پاهام همان طور بيسيم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعتها گريه کردم.
پیام امام(ره) در جزیره مجنون
یک روز نشسته بودیم توی سنگر. عراق مرتب پاتک میزد و بچهها جواب میدادند. از شب قبل این پاتکها بود و از خط هم مرتب خبر میرسید که عراق پاتک زده. از قرارگاه هم اعلام شده بود که دشمن برای تصرف جزیره مجنون پاتک خواهد کرد و اگر ادامه بدهد، جزیره بیجزیره! ساعت حدود 11 بود که همه فرماندهان لشکر جمع بودند توی سنگر. شهید حاج همت بود، شهید حاج حسین خرازی، سردار زاهدی، شهید زینالدین، آقا مهدی باکری و سردار قاسم سلیمانی بودند. از شب قبل هم مرتب اعلام میشد که امروز نزدیک ظهر عراق پاتک خواهد زد. نقشه را توی همان سنگر باز کرده بودند وسط و فرماندهان لشکرها داشتند نقشه را مطالعه میکردند.
آقا مهدی گفته بود، همه آنتن بیسیمشان را نیاورند بیرون. اگر دشمن ببیند اینهمه آنتن از سنگر بیرون آمده میفهمد اینجا فرماندهی است و سنگر را میزند. البته اطراف سنگر را مرتب میزدند. ساعت حدود 11:30 بود که بیسیم من به صدا درآمد: «مهدی – مهدی، محسن…» بیسیم را دادم به آقامهدی. آقای محسن رضائی میگفت با حاجسید احمد خمینی(ره) حرف زده. امام(ره) اطلاع کامل از جزیره دارد و شنیده که فرماندهان زیادی شهید شدهاند.
تعداد زیادی از مسئولین لشکر ما و بقیه لشکرها شهید شده بودند. آقا محسن گفت که میخواهد پیامی از امام(ره) بخواند. آقا مهدی گفت: «همه اینجا جمعند، فقط جای شما خالیست.» آقا مهدی بیسیم را داد، همه فرماندهان تک تک با آقا محسن حرف زدند. در این حال آقا مهدی به من گفت: «ببین میتوانی کاری کنیم که این پیام در همه خط پخش بشود؟» گفتم: «بله میشود.» گفت: «همه خطها را به گوش کن. این پیامی را که آقا محسن میخواهد بخواند در کل خط پخش شود.»
این تدبیر آقا مهدی را بقیه فرماندهان هم به لشکر خودشان انتقال دادند تا پیام حضرت امام(ره) در سراسر جزیره مجنون، هم در جزیره شمالی و هم در جزیره جنوبی پخش شود. همه که آماده شدند، آقا محسن پیام حضرت امام(ره) را خواند. امام(ره) فرموده بودند:
“من شنیدهام که تعداد زیادی از فرماندهان سپاه به شهادت رسیدهاند. این برای حفظ آبروی اسلام است و حفظ جزایر حفظ آبروی اسلام و نظام جمهوری اسلامی است. ما اگر تعداد شهدای بیشتری هم بدهیم این جزایر باید حفظ شوند.”
این پیام که خوانده شد، یادم نمیرود که شهید احمد کاظمی به آقای سفیدگری گفت که برای همه اسلحه بیاورند.
همه آماده شدند که تا پای شهادت بجنگند. این پیام برای کل خط روحیهبخش بود. بچهها چند روز جنگیده بودند و مشکلات زیادی داشتند. در کل جزیره، بعد از قرائت پیام امام (ره) صدای تکبیر بلند شد. بعد از این تکبیر بود که عراق شروع کرد به پاتک و آتش ریخت.
فرماندهان لشکر هم اسلحه برداشتند و آمدند بیرون. شهید کاظمی آرپیجی برداشت، آقا مهدی سلاح برداشت، یکی دیگر تیربار برداشت و همه آماده شدند و از سنگرها آمدند بیرون و هرکس رفت سراغ محور خودش.
قبل از عملیات خیبر در حضور امام(ره) جلسهای تشکیل شده بود و آنجا فرماندهان لشکر به امام(ره) قول داده بودند که حسین(ع) گونه بجنگند و حسین گونه به شهادت برسند. پیام حضرت امام(ره) و ابتکار شهید باکری در پخش پیام امام(ره) برای کل جزیره باعث شد که با عنایت خدا در عرض دو ساعت رزمندگان جواب محکمی به پاتکی که به قصد تصرف جزیره زده شده بود بدهند. کلی اسیر و غنیمت هم به دست آمد. حتی پیشروی هم صورت گرفت. تانکها را گذاشتند و فرار کردند. اگر پیام امام(ره) در جزیره پخش نشده بود، خیلیها ممکن بود که بگویند اینها از خودشان میگویند و از امام(ره) خرج میکنند. بودند از این افراد. این پیام توسط عراق هم شنود شده بود. چنان رعبی در دل عراقیها افتاده بود که با آن همه تجهیزات زرهی نتوانستند کاری از پیش ببرند