نوشته‌ها

 همزمان با هفته دفاع مقدس مستند «روز آزادی» روایتی از فتح خرمشهر در سال ۱۳۶۱ روی آنتن شبکه افق می‌رود.

در این مستند شاهد بیان ناگفته‌های عملیات «الی بیت‌المقدس» از زبان رزمندگان حاضر در ماجرا و نیز گفت‌وگو‌هایی با شهید احمد کاظمی خواهیم بود.

در این مستند ابتدا به شرایط پس از حمله نیرو‌های عراقی به خرمشهر اشاره می‌شود، زمانی که جمعی از نیرو‌های داوطلب از خرمشهر، اصفهان و تهران به مدت ۶ ماه خانه به خانه در مقابل نیرو‌های عراقی مقاومت کردند، ولی سرانجام این شهر سقوط کرد، در ادامه به عملیات الی بیت المقدس اشاره می‌شود که در جریان آن حدود ۱۶ هزار نیروی عراقی کشته و زخمی شدند و ۱۹ هزار نفر نیروی عراقی به اسارت نیرو‌های ایرانی درآمدند.

«روز آزادی» را می‌توانید دوشنبه ۲ مهرماه ساعت ۲۱:۳۰ و تکرار آن را ساعت‌های ۱:۳۰ و ۹ روز بعد از شبکه افق ببینید.

علاقه مندان می توانند این مستند را از لینک زیر دریافت نمایند.

لینک دانلود مستند روز آزادی

از کودکی تا شهادت «حاج احمد» به روایت پسر دوم خانواده‌ «کاظمی نجف‌آبادی»
 
 زینب تاج الدین

«حاج حسن» ده سال از «حاج احمد» بزرگ‌تر است و پسر دوم خانواده‌ «کاظمی نجف‌آبادی»! روایت دلدادگی‌‌‌اش به حاجی را هم از چشم‌هایش می‌توان خواند، هم از در و دیوار خانه‌اش… خانه‌ای که چپ و راست و بالا و پایین آن با قاب عکس‌های زیادی از حاج احمد قُرُق شده و حتی رد نفس‌های او در چهاردیواری‌اش حاکم است. با لهجه شیرین نجف‌آبادی‌اش می‌گوید: «ما چهار برادریم و هفت خواهر. حاج احمد، پسر آخر خانواده و تنها غایب جمع خواهر برادری ماست.» با اینکه دوازده سال از رفتن برادرش می‌گذرد، شروع به حرف زدن که می‌کند انگار همین دیروز بوده که تلویزیون را روشن می‌کند و دنیا روی سرش خراب می‌شود…«دقایقی پیش، با سقوط یک هواپیمای نظامی در مناطق شمال غرب کشور، جمعی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران به شهادت رسیدند. حاج احمد کاظمی؛ فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران، از جمله سرنشینان این هواپیما بوده است.» می‌گوید در همین خانه بوده که خبر شهادت حاج احمد را می‌شنود و بلافاصله خودش را به تهران می‌رساند تا شاید بتواند ماجرا را باور کند. او حالا که به قصه پرواز برادرش رسیده، انگار خاطره‌ها جور دیگری جانش را نشانه می‌گیرند. با اینکه مشخص نیست آب گلویش را قورت می‌دهد یا بغضش را… اما با چشم‌هایش می‌رود به دورترها، به سال‌هایی که زود گذشت.

حاج احمد از اول متفاوت بود یا متفاوت شد؟
حاج احمد از بچگی متفاوت بود و این را در تک تک رفتارهایش نشان می‌داد. پدر و مادر هم عجیب دوستش داشتند، البته مادر یک هوا بیشتر. نمی‌دانم چرا با اینکه دور و برش حسابی شلوغ بود، احمد را جور دیگری می‌خواست. انگار بین بچه‌هایش‌ تافته جدا بافته بود. احمد یک نشانه‌ هم در بدنش داشت که مادرم همیشه از آن، به بچه‌هایش می‌گفت و معتقد بود راز بزرگی در پس آن وجود دارد.

 

چه نشانه‌ای؟
دوتا از انگشت‌های احمد به صورت مادرزادی به هم چسبیده بود. مادرم همیشه می‌گفت من مطمئنم این یک علامت و نشانه است. وقتی می‌پرسیدیم چه علامتی؟ می‌گفت خدا خودش می‌داند و والسلام… جالب اینجاست وقتی هم رفت جبهه، همین انگشت قطع شد. به مادرم گفتم حتما این همان نشانه‌ای بود که از آن می‌گفتی. گفت نه! بالاتر از این حرف‌ها…و این جمله را چندین بار در موقعیت‌های مختلف تکرار کرد.

 

شغل پدرتان چه بود؟
پدر اول نجار بود؛ اما بعد از مدتی تغییر شغل داد و سر از دار قالی و بازار فرش در‌آورد.

 

بچه‌های آن دوره اکثرا کنار دست پدرشان بودند و حرفه پدری را می‌آموختند. برای شما هم این قصه بود؟
بله پدر ما هم با اینکه وضع مالی خوبی داشت، عقیده‌اش این بود که ما جدای از درس و مدرسه، یک حرفه‌ای بیاموزیم و ساعت‌های فراغتمان را بیهوده تلف نکنیم. همیشه می‌گفت مرد باید یک هنری در بازویش داشته باشد. برای همین کار هر روز ما بعد از مدرسه رفتن، حضور در مغازه پدر و مشغول به کار شدن بود.

 

حاج احمد هم همین طور؟!
بله، احمد هم همین‌طور. او زمانی کار را شروع کرد که پدرم وارد بازار فرش و خرید و فروش قالی شده بود. اتفاقا احمد خیلی خوب و کامل و از صفر تا صد این شغل را یاد گرفت؛ از آماده کردن چله تا به دار انداختن قالی. 

 

 تا کی و کجا ادامه داد؟
تا عاشورای سال 56 که به دلیل شرکت در تظاهرات علیه شاهنشاه دستگیر شد و به همین دلیل مدتی را در زندان بود. احمد آن موقع هنوز درس می‌خواند و دوسال مانده بود که دیپلمش را بگیرد. بعد هم که آزاد شد، خیلی دنبال کار و این حرف‌ها نبود. از طرف دیگر هنرستانی هم که درس می‌خواند دیگر راهش نمی‌دادند و می‌گفتند چون از معترضان علیه شاه است، حق ورود به مدرسه را ندارد. ولی خب به هر سختی که بود درسش را خواند و تمام کرد…

 

پس از این موقع به بعد، حاج احمد مسیر زندگی‌اش عوض می‌شود و به سمت کارهای مبارزاتی می‌رود؟
بله. طوری شده بود که ساواک برای دستگیری‌اش شبانه‌روز دنبالش بود؛ آن قدر که مجبور شدیم چندماهی از نجف‌آباد فراری‌اش بدهیم.

 

چطور و به کجا فراری‌اش دادید؟
خودم فراری‌اش دادم با یک ماشین تانکر نفتی که از آبادان به اصفهان بنزین می‌آورد. نزدیکی‌های تیران به راننده ماشین سپردمش و از او خواستم احمد را با خود مدتی به آبادان ببرد تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. رفت که رفت و ما مدت‌ها از او بی‌خبر بودیم تا حدود سه چهار ماه بعد که با پیروزی انقلاب سروکله‌اش پیدا شد.

 

اولین فعالیت‌هایش بعد از پیروزی انقلاب چه بود؟ 
بعد از پیروزی انقلاب با شهید محمدمنتظری راهی لبنان شد تا جنگ‌های چریکی را بیاموزد. فکر کنم بار دومش بود می‌رفت. این دفعه هم مدت زیادی از خانواده دور بود. بعد هم که برگشت، قائله کردستان شروع شد که سریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی که زخمی شد و از ناحیه ران پا آسیب جدی دید. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه استراحت کرد تا حالش کمی بهتر شود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبر از داخل رختخواب و با عصا خودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود.

 

خبر داشتید در جبهه فرمانده است؟
بله؛ اطلاع داشتم. حاجی شایسته فرماندهی بود، چون از لحاظ نظامی دوره‌های چریکی را گذرانده بود و واقعا یک آدم نترس بود که از هیچ چیز واهمه نداشت؛ حتی از مرگ و کشته شدن. او در بدترین سختی‌ها همیشه پیشگام بود. برای همین لشکر را راه اندازی کرد و به خاطر نجف‌آباد، این اسم را برایش انتخاب کرد.

 

برادرهای دیگر هم جبهه رفته‌اند؟
برای رزم و جنگیدن فقط حاج احمد… من هم بیشتر برای تدارکات و پشتیبانی جنگ از نجف‌آباد برای رزمنده‌ها وسیله می‌بردم.

 

پس از بین شما، این نبودن‌ها و غیبت‌های زیاد، بیشتر برای حاج احمد بوده است؟
بله احمد در هشت سال جنگ تحمیلی، هشت شب هم در نجف آباد نبود و نخوابید. تمام مدت در جنگ و جبهه بود. آمدنش هم بیست چهارساعت بیشتر نبود و دوباره سریع می‌رفت. وقتی هم می‌گفتیم خب یک روز دیگر هم بمان، می‌گفت نه باید بروم. بچه‌ها آنجا چشم به راه من هستند.

 

 پدر و مادر گله‌مند نبودند؟
نه اتفاقا، پدرم همیشه دعایش می‌کرد و می گفت: «بابا اگر دردی را از دردمندی برداری، دنیا و آخرت همه‌مان آباد است.» هروقت احمد خداحافظی می‌کرد که به جبهه برود، می‌گفت: «خدا پشت و پناهت. برو بابا و سلام من را هم به همه رزمنده‌ها برسون.» مادرم هم با همه سختی‌هایی که در نبود احمد تحمل می‌کرد، همیشه برای سلامتی‌اش دست به دعا بود و نذر می‌کرد صحیح و سالم برود و برگردد.

 

شده بود حاج احمد از موقعیتی که داشت برای راه انداختن کار دیگران استفاده کند؟
حاج احمد با هرگونه سفارشی یا حق و حقوق کسی را به کسی دادن بیزار بود و به شدت هم از آن عصبانی می‌شد. هروقت بهش می‌گفتند حاجی به فلانی بگو فلان کار را برای من انجام بدهد، با عصبانیت تمام می‌گفت: «شما می‌خواهید من را بنده چه کسی بکنید و آخرتم را به چه چیزی بفروشید؟» می‌گفت بقیه مردم هر کار می‌کنند شما هم همان کار را بکنید. سعی می‌کرد همیشه راهی را برود که جای هیچ حرف و حدیثی در آن نباشد. مسیرش مسیری بود که قانون به او می‌گفت، خدا و وجدان به او می‌گفت.

 

برای شما هم پیش آمده بود که سفارش کسی را بکنید؟
بله، مثلا آخرین باری که آمد نجف آباد، من یک کاری داشتم تهران، بهش گفتم حاجی یه همچنین‌ قضیه‌ای هست،  امکانش هست یک سفارشی بکنی؟ گفت: «نه»، گفتم: «چرا؟» گفت: «چون من در جریان نیستم امکان دارد دروغی بگویم. تو برو کارت را انجام بده، اگر انجام شد که هیچ ولی اگر انجام نشد، از طریق قانون شکایت کن و حق و حقوقت رو بگیر.» می‌خواهم بگویم تا این حد حواسش بود که خدای ناکرده خودش را وامدار کسی نکند.

 

ارتباطتان با حاج احمد چطور بود؟ 
در طول این سال‌ها هیچ وقت ارتباطم با حاج احمد و خانواده‌اش قطع که نشد هیچ، حتی کمرنگ هم نشد. رفت و آمدمان همیشه سرجایش بود. خب به هرحال احمد به خاطر شرایط کاری‌اش کمتر فرصت داشت بیاید و برای همین ما بیشتر به او سر می‌زدیم. الان هم که نیست، رفت و آمدمان سرجایش هست و مرتب می‌رویم و می‌آییم. فقط تنها چیزی که در این رفت و آمد اذیتمان می‌کند، جای خالی حاج احمد است.

 

پیش آمده بود در برهه‌ای از زمان از هم دور بشوید؟ حتی به دلیل مسئولیت‌های سنگین حاج احمد؟
نه اصلا این حرف‌ها نبود. اگر دیدارمان طولانی می‌شد و احمد نمی‌رسید بیاد نجف‌آباد، من می‌رفتم دیدار او.

 

عصبانیتش را بیشتر چه مواقعی می دیدید؟
(با خنده می‌گوید) زمانی که از او یک خواهش بی‌خودی می‌کردی…

 

مثلا؟
مثلا سفارش کسی را به او می‌کردی. البته ما چون روحیه‌اش را  می‌دانستیم، سعی می‌کردیم این کار را نکنیم چون عجیب نسبت به این موضوع ناراحت می‌شد.

 

سفارش کسی را هم کرده بودید…؟
بله، یکبار سفارش خواهرم را کردم که برایش کار پیدا کند. به قدری عصبانی شد که قابل توصیف نیست. گفت هرطوری که بچه‌های مردم، دختران و خواهرانشان می‌روند کار پیدا می‌کنند، این هم برود دنبال کار. اگر هم پیدا نکرد و نیازی به پول داشت، به خودم بگوید.

 

استثنا هم نداشت؟
چرا فقط برای خانواده شهدا استثنا قائل بود. آنها را بی‌نهایت دوست داشت و هرکاری که از توانش برمی‌آمد، برایشان انجام می‌داد. همیشه می‌گفت حق و حقوق اینها باید در مملکت داده شود.

 

به جایگاهی که داشت مغرور هم می‌شد؟
هیچ زمانی! همیشه از اول تا آخرش با یک پژو  405 بود آن هم از خودش. خاکی خاکی بود. هر وقت از مال دنیا حرف می‌زدیم، ناراحت می‌شد و می‌گفت: «من از تنها چیزی که بیزارم، مال دنیاست.» یادم هست هر وقت می‌رفتم دفترش، درجه‌های سر شانه‌اش را درمی‌آورد و بدون درجه می‌آمد کنار من می‌نشست که یک وقت خودش را از من بالاتر نبیند. حتی حاضر نبود از امکانات محل کارش برای ما استفاده کند. مثلا یک‌بار که رفته بودم تهران دفترش، اول اصرار کرد که زنگ بزنم محمد بیاید و شما را برای ناهار ببرد خانه که من قبول نکردم. بعد گفت پس ناهار را اینجا پیش من باشید و خلاصه نگه‌مان داشت. اما خدا شاهد است حتی یک ناهار اضافه هم سفارش نداد و سهم خودش را برای من آورد. وقتی به مسئول دفترش این قصه را گفتم، گفت: «اصولا حاجی هروقت مهمون بهش برسه ناهار نمی خوره که نخواهد برای آنها سهمیه جدا سفارش بده.»

 

آخرین دیدارتان کی‌ بود؟
یک هفته قبل از ماه مبارک سال 84 بود که از تهران آمد و همه فامیل را در باغ یکی از خواهرانمان در قلعه سفید نجف‌آباد جمع کرد. آن روز یکی از حرف‌هایی که حاجی زد این بود که من این مدت که می‌رفتم و می‌آمدم نجف‌آباد، خیلی به همه‌تان زحمت می‌دادم. لطفا حلال کنید. موقع رفتن هم باوجود اینکه رسم به عکس گرفتن نداشت، چندتا عکس دسته جمعی با همه گرفت و باز هم چندین بار از همه حلالیت طلبید. ما مانده بودیم که چرا این‌بار مدام این حرف را تکرار می‌کند. گذشت تا شب عید فطر تماس گرفت. گفتم:« ان شاءالله فردا نجف‌آبادی؟» گفت:« نه وقتی ندارم، وقتی نیست برای آمدن.» چندبار این جمله را تکرار کرد. پیش خودم گفتم حتما چون یک روز تعطیلی است، نمی‌آید.

 

 آخرین صحبتتان هم همان شب بود؟ 
نه یک‌بار دیگر هم تلفنی حرف زدیم که فکر کنم دو هفته مانده به شهادتش بود. ولی خب وقتی که شهید شد تازه معنای جمله «وقتی نیست برای آمدن» و آن حلالیت‌های مکرر در باغ را فهمیدم. احمد همه کارهایش را کرده بود و آماده شهادت بود.

 

فکرش را می‌کردید؟
اصلا در مخیله‌مان هم نمی‌گنجید. باورش سخت بود.

 

چرا؟؟ حاج احمد که یکی از آرزوهایش شهادت و رسیدن به رفقای شهیدش بود ….پس شما باید آماده این خبر شده باشید!
بله همیشه می‌گفت من شبانه روز حسرت دوستانی را می‌خورم که با شهادت رفتند و از خدا می‌خواهم اگر قرار بر رفتنم با شهادت است، پس زودتر شهادت را نصیب من کند تا زودتر به رفقای شهیدم برسم. من بارها اما به حاجی گفته بودم خدا فیض شهادت را با این جانبازی به تو داده است و تو به هر طریقی که از دنیا بروی، شهید هستی. اما این حرف خیلی ناراحتش می‌کرد.

 

چطور متوجه خبر شهادتش شدید؟
حاجی مرتب در حال ماموریت بود و من زیاد از همه آنها خبر نداشتم. از آخرین ماموریتش هم ،مثل اکثر اوقات بی خبر بودم. تا اینکه یک روز بچه‌ها با من تماس گرفتند و گفتند سریع بیا خانه. وقتی رفتم دیدم همه پای تلویزیون نشسته و ناراحت هستند. یک لحظه چشمم خورد به زیرنویس شبکه خبر که شهادت حاج احمد را مخابره می‌کرد. دنیا روی سرم خراب شد. باورش برایم سخت بود. خیلی سریع خودم را به تهران رساندم.

 

هیچ وقت به زبان نیاوردید حیف حاج احمد که رفت؟
نه هیچ وقت ، چون احمد با پوست و گوشتش شهادت را طلب می‌کرد. خواب هایی هم که از او دیده‌ام هم دلم را قرص‌تر کرده است. افسوسمان فقط از این است که چرا چنین آدم مفیدی را مملکتمان از دست داد. حاج احمد یک نیروی فدایی بود، فدایی دین و کشورش.

 

توصیه‌ای هم بود که بیشتر روی آن تاکید داشت؟
حاج احمد یک انسان متقی و شجاع و مطیع امر خدا بود. توصیه همیشگی‌اش حمایت از ولایت فقیه و ادامه راه شهدا بود. همیشه می‌گفت هر راهی غیر از این راه بروید، کوره راه است.

 

اگر بخواهید از حاج احمد طلب یک دعا بکنید، چه می‌گویید؟
دعا کند ما هم بتوانیم در راهی که او رفت قدم برداریم و آخر و عاقبتمان در دنیا و آخرت بخیر شود.

 

و دلتنگی‌ها را چطور رفع می‌کنید؟
می‌روم سر مزارش.

در روزهای سرد دی‌ ماه یاد کربلای ۵ و آن عملیات غرورآفرین می‌افتیم. آن‌جایی که حاج احمد و حاج حسین خرازی فاتحان آن بودند. ۲۸ سال پیش سرش به سقف سنگر می‌خورد و زخمی می‌شود. آن موشک همه همرزمانش را با خودش به بهشت می‌برد. اما ۱۹ سال بعد پس از این همه سال حسرت و بغض، به جمع دوستانش می‌پیوندد.

وقتی از محمدمهدی کاظمی پرسیدیم دوست داری از پدرت چه خصلتی را به عنوان الگو برداشت کنی؛ با یک نگاه خاصی گفت: خیلی دلم می‌خواهد نوع نگاه حاج احمد به دنیا، اخلاص و آدم‌شناسی او و مدیریت خلاقانه و مبتکرانه ایشان را در خودم نهادینه کنم. او در مورد ملاقات خانواده شهید کاظمی با مقام معظم رهبری، ابتکارات و خلاقیت‌های سرلشکر شهید احمد کاظمی توضیحاتی به خبرنگار ما داد که مشروح آن در ذیل آمده است:

* آیا از پرداختن به شخصیت شهید کاظمی در جامعه رضایت دارید؟

جای کار زیاد دارد، می‌دانم شهید کاظمی برای خودش هیچ حقی را قائل نیست و بیشتر دوست دارد در مظلومیت باشد و در گمنامی بماند. ولی پیرامون این موضوع باید آینده روشنی اتفاق بیفتد. دوستان ایشان همواره به من می‌گویند مسیر و شخصیت حاج احمد در آینده بیشتر خودش را نشان می‌دهد. شخصاً دلم می‌خواهد جامعه با مدیریت شهید کاظمی آشنا شود و از آن به عنوان الگو استفاده کند.

* برخورد ایشان با کارکنان و نیرو‌هایشان را چگونه دیدید؟

آدم‌هایی هستند که امروز به آن‌ها برخورد می‌کنم که از دست شهید کاظمی دلخور هستند ولی با تمام وجود از او یاد می‌کنند. اعتقاد دارند که اگر حاج احمد جلوی ما را نمی‌گرفت و در قبال آن خطا متنبه نمی‌شدیم امروز در مسیر رشد و تعالی قرار نمی‌گرفتیم. برخوردی که از روی حب و بغض نبود و سیستم نظامی اقتضا می‌کرد تا آن برخورد انجام شود. فکر نمی‌کنم که کسی باشد و از دست شهید کاظمی به خاطر برخورد ناراحت باشد.

* راز موفقیت سرلشکر کاظمی را مشخصاً در چه می‌دانید؟

اخلاص، توکل به خدا، ولایت پذیری و عشق به اهل بیت. فکر می‌کنم این خصلت‌های ارزشمندی است که پس از ۸ سال شهادت پدرم به آن‌ها رسیده‌ام.

*گفتید عشق و محبت به اهل بیت ما را به یاد حسینیه الزهرا(س) یادگاری شهید کاظمی انداختید. آیا در این زمینه اتفاق یا ماجرایی پیش آمد؟

یک روز شخصی با لحن کنایه آمیزی به من گفت: \”شخصی را می‌شناسم که هرجا می‌رود برای کارکنان خودش مکان تفریحی یا هتل می‌سازد\”. اما پدر تو هرجا رفته یا حسینیه ساخته و یا یک مکان عزاداری؛ شما به حسینیه الزهرا(س) اشاره کردید، قبل از آن هم در زمان جنگ هم همواره دوست داشته فرصتی برایش پیش بیاید تا یک مکان برای عزاداری و برپایی هیئت ایجاد کند. می‌دیدم با تمام مشغله‌های کاری در نیروی هوایی سرکشی می‌کند تا در جریان احداث حسینیه قرار بگیرد.

یادم نمی‌رود یک روز دست مرا گرفت و با هم رفتیم تا از حسینیه در حال ساخت، بازدید کند. کار حسینیه در مرحله سفت کاری بود. دقت نظر ایشان به حدی بود که از کیفیت ساخت سرویس‌های بهداشتی هم باید مطمئن می‌شدند. واقعاً با عشق و علاقه و تمام وجود آنجا را می‌ساخت. فکر می‌کنم برای سپاه یادگاری خوبی باشد و فکرش را هم نمی‌کردیم تمام دوستان پدرم و حتی برای خود ایشان هم روزی در آنجا مراسم بگیرند.

* از ارتباطات شهید کاظمی با رهبری انقلاب و ولایت پذیری ایشان بگوئید

چهار سال پیش خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم. برادر من از حضرت آقا سوالی کردند؛ گفت: چه رابطه‌ای میان شما و پدر ما بود؟ حضرت آقا جواب دادند: کارهایی که خیلی نسبت به آن حساس بودم و برایم اهمیت داشت را با خیال راحت می‌سپردم دست احمد! به نظرمن این بالا‌ترین افتخار است که ولی فقیه و ولی امر مسلمین خیالش از یک فرد آنقدر راحت باشد و مأموریت‌های سخت و مهم نظام را به او بسپارد.

* نقش مادر بزرگوارتان را در رسیدن شهید کاظمی به آرزویش چگونه می بینید؟

تا همین قدر برایتان بگویم که پدر ما نگرانی از تربیت و پرورش ما نداشتند و حتی به گونه‌ای مادر ما به ایشان کمک می‌کردند که پدرم متوجه بخش‌های جزئی زندگی هم نمی‌شدند.

*آیا فرزند شهید کاظمی علاقه‌ای به ادامه راه پدر دارد؟

توفیق می‌خواهد. دعا کنید ما داشته باشیم. البته اکنون در یک موسسه فرهنگی به نام سابقون فعالیت می‌کنم. دلمان می‌خواهد برای ارزش‌های انقلاب اسلامی و دفاع مقدس مستندسازی انجام دهیم.

* در آستانه سالروز عملیات کربلای ۵ از رشادت های شهید کاظمی اگر مطلبی به خاطر دارید بفرمائید

شهید کاظمی ۲۸ سال پیش همین موقع رفت که شهید بشود ولی نشد. ۱۹ سال بعد‌‌ همان موقع شهید شد. شاید‌‌ همان روز و ثانیه‌ای که پایش را از سنگر بیرون می‌گذارد و موشک می‌آید داخل سنگر و همه به شهادت می‌رسند و او جا می‌ماند. شهید کاظمی بلند می‌شود و سرش به سقف سنگر می‌خورد و زخمی می‌شود. همه فکر می‌کردند حاج احمد شهید شدند. در نجف آباد به پدر و مادر و همسر او خبر دادند که احمد به شهادت رسیده است.

عملیات کربلای ۵ سال ۶۵ بود و پدر نیز دقیقاً ۱۹ سال بعد همزمان با سالروز عملیات کربلای ۵ سال ۸۴ شهید می‌شود. جالب است و باید حکمت‌ها و مقدرات خداوند متعال را دید که در این ۱۹ سال شهید کاظمی باید چه کارهایی را انجام می‌داده و چه می‌شود که می‌ماند و اصلاً چه تقدیری است که جا بماند و ۱۹ سال بعد‌‌ همان موقع به فیض شهادت نایل آید!، احمد کاظمی چرا باید در این ۱۹ سال حسرت این مدت را بخورد.

*از ابتکارات و خلاقیت‌های سردار کاظمی در طول مدت فرماندهی جنگ و پس از آن اطلاعاتی دارید؟

مهم‌ترین بُعدِ شخصیتی حاج احمد، مدیریت بسیار مبتکرانه و خلاق اوست. واقعاً نیاز است بر روی مدیریت سردار کاظمی مانور زیادی داده شود. ایشان چند اقدام مهم در دوران زندگی‌شان انجام داده‌اند. یکی در جنگ بود که در یکسری عملیات‌ها، خلاقیت انجام داده است و تأثیرگذار بوده بطوریکه در چند عملیات خصوصاً کربلای ۵ و فتح خرمشهر حضور و مدیریت حاج احمد نقش بسزایی داشته است. پس از دوران دفاع مقدس فکر می‌کنم سرکوب کردن ضدانقلاب در شمالغرب یک اتفاق مدیریتی خوبی بود که در کارنامه کاری شهید کاظمی ثبت شد.

شهید کاظمی چند تصمیم بزرگ برای نیروی هوایی گرفت که باید در تاریخ ثبت شود. دو بحث موشکی و ناوگان بود؛ هواپیمای جنگنده‌ای که تجهیز کرد و می‌شود گفت راه اندازی شد. روزی که قرار بود اولین هواپیمای جنگنده پرواز انجام دهد به شهید کاظمی خبردادند، او در پایگاه شیراز مستقر بود. در‌‌ همان جا گریه کردند و منتظر ماندند تا هواپیمای جنگنده پرواز خودش را انجام دهد. اعتقاد داشتند که اگر رزمندگان ما در جنگ این قدرت را داشتند و به این نقطه کنونی در تجهیزات رسیده بودند قطعاً الان مسیر جنگ به گونه‌ای دیگررقم می‌خورد. در نیروی زمینی هم اقداماتی انجام دادند در جهت احقاق یک نیروی زمینی مقتدر در خاورمیانه. موضوع آخر هم موفقیت در ساماندهی پرواز در زلزله بم بود؛ با اینکه هیچ مأموریتی به صورت رسمی به ایشان اعلام نشد به شکل خودجوش بحث هوایی فرودگاه کرمان را سامان بخشیدند. همه اعتقاد دارند که اگر نیروی هوایی وارد میدان نمی‌شد قطعاً فاجعه بم به لحاظ تلفات، گستردگی بیشتری پیدا می‌کرد.

*چه خصلت‌هایی را دوست دارید از پدر داشته باشید؟

همه خصلت‌های ایشان خوب است. خیلی دلم می‌خواهد نوع نگاهی که ایشان به دنیا داشتند، اخلاص و آدم شناسی‌شان و همچنین نوع مدیریت‌شان را خیلی دوست دارم در خودم نهادینه کنم.

* در مورد خصوصیات خانوادگی و تربیت و پرورش شهید کاظمی در زمان کودکی ایشان اگر مطلبی دارید بفرمایید.

احمد کاظمی در خانواده‌ای بزرگ شدند که به خاطر کثرت جمعیت هرکس باید روی پای خودش می‌ایستاد. یادم هست پدرم به ما می‌گفت در مدرسه تحصیل می‌کردم برای تأمین هزینه‌های لوازم التحریر مدرسه‌ام باید کار می‌کردم. حتی پول خرید یک پیراهن را پدرم نداشت که ما پیراهنی که استفاده می‌کردیم را رنگ می‌کردیم تا از حالت کهنگی خارج شود. پدرشان نجاری می‌کردند. مادرشان به همراه خواهرانشان در منزل به قالیبافی می‌پرداختند. خود حاج احمد هم نجاری و بنایی انجام می‌داد.

* کلام آخر؛ اگر شهید کاظمی الان بود . . .

خیلی خوب می‌شد. به عنوان اینکه پسرش هستم و در خانه با او زندگی می‌کردم نمی‌گویم. در این مدتی که شهید کاظمی نبود خیلی چیزهایی از او شنیدم که حسرت نبودنش را می‌خورم. حقیقتاً دلم می‌خواست یک بار دیگر حاج احمد بود و من او را تمام و کمال می‌شناختم.
برگرفته از سایت شهدای ایران …

احمد وقتی از یاران شهید خود سخن می گوید بی تاب می شود و گریه می کند . آن کلاه پشمی را که کلی خاک بر آن نشسته , می کشد روی پیشانی اش تا ابروها و بعد از ته دل آهی می کشد که دل را آتش می زند . به چشم های او که نگاه می کنی بوی عشق می دهد .

می دانید بوی عشق چیست ؟ بوی عشق , بوی بدن های سوخته در معبر مین عملیات رمضان است . بوی بدن های تاول زده از شیمیایی های دشمن در کربلای 8 است . بوی تند کافور در سالن سپنتاست که بیش از ده هزار شهید را در خود دیده است . بوی عشق , بوی بهشتی بچه های عملیات قادر است . این است که احمد نمیتواند جبهه ای نباشد . اگر بخواهیم احمد را خیلی خلاصه تعریف کنیم باید بگوییم , شیعه تنوری بود. راستی راستی تو دهان شیر می رفت و از آن تک دانه هایی بود که شاید هر صد سال یک بار مثل آن , پیدا شود .

البته که جبهه دانشگاه بود , اول دانشگاه آدم سازی و بعد , آن سرزمین مقدس بروبچه هایی را در خود پرورش داد که بزرگترین مراکز نظامی دنیا هم قادر به ساختن چنین نیروهایی نیستند. پس از یک سال حضور در جبهه , احمد به قول خودش رعیت بود و به جبهه آمد , آنقدر چیز یاد گرفت و همه فن حریف شد که بتواند در عالی سطوح تصمیم گیری برای دفاع مقدس شرکت نماید . بعدها با اینکه جنگ سخت شد و حضور در آن تحملی خدایی می طلبید باز احمد جبهه را بهتر از همه جای دنیا می دانست . او در یکی از جلسات مهم تصمیم گیری برای ادامه عملیات در شرایط سخت , خطاب به فرماندهان حاضر در جلسه می گوید : \” کجا بهتر از جبهه است ؟ ما هرچه داریم از جبهه داریم . ما یک آدمی بوده ایم که چندسال درس خوانده بودیم و رعیت بودیم و آمدیم این جا , کشاورز بودیم آمدیم این جا که جنگ یاد گرفتیم , مسائل دنیا را سر در آوردیم . کجا بهتر از جبهه است ؟ \”

نمیدانم این را بگویم یا نه , اما پدرم خیلی در پوشش و ظاهرش ساده بود. همیشه دوست داشت ساده ترین لباس را بپوشد . به سرو وضع خانواده خیلی اهمیت می داد که حتما لباسمان نو باشد , تمیز باشد , شیک باشد … اما خودش تنها چیزی که برایش مهم بود , تمیزی لباس بود. یک بار برای روز پدر من و سعید و مادرم رفتیم برایش یک دست کت و شلوار خریدیم . اما هرکاری کردیم نپوشید. بعضی وقت ها که می خواست بیرون برود و نمی خواست لباس نظامی بپوشد , به من می گفت : \” محمد یک کاپشن به من بده بپوشم \” . یک لباس را آنقدر می پوشید که برایش می انداختیم دور ! با این که وقتی داشتیم وسایل شخصی اش را جمع می کردیم , دیدیم چقدر لباس نو داشته و دست بهشان نزد است .

بابا در طول بیست سالی که با هم زندگی می کردیم , در مورد خودش کلامی حرف نزد . من کی هستم ؟ من کجا هستم ؟ من چی هستم ؟ من و من و من … اصلا .

یکی از ویژگی های احمد کاظمی مخلص بودن اوست . یک زمانی بعد نظامی داشت که حرفی نزد . دو هفته رفت بم . نگفت , آخرتو دو هفته رفتی بم چکار کردی ؟ بابا من پسرت هستم نباید بدانم ؟ الان برگشتی ؛ چرا صورتت سوخته ؟ چرا چشم هایت سرخ شده ؟ نه صدایت مثل قبل است , آخر چه کار کردی که هیچ چیز مثل قبل نیست ؟ در جواب گفت : چیزی نشده . سرماخوردم .

یا قبل از شهادت بابام فکر می کردم پدرم رزمنده ای بوده ( این را قسم میخورم ), در همین حد ما را نگه داشته بود. کسی به ما چیزی نگفته بود. چون اجازه نمی داد, کسی حرفی بزند . فکر می کردم رفته جنگیده و شهید نشده , بعد از جنگ گفته اند چون تو آدم توانمند و خوبی هستی بیا و برو لشکر 8 نجف اشرف باش. این را جدی می گویم. در صورتی که بعد از شهادت او فهمیدم خود او این لشکر را تأسیس کرد .

نردبانی برای چیدن نارنج

روز , آرام آرام داشت به شب پیوند می خورد . خورشید , نقطه ای شده بود به رنگ نارنج درشتی . انگار گذاشته باشندش توی لوله توپ . قاسملو , مدادش را داده بود به فرهاد خدامردی و گفته بود ظوری بایستد که نارنج درشت خورشید , نوک ان باشد . به آرپی چی خودش می گفت : مداد…

خدامردی , نوجوان کوتاه قامتی بود که وقتی آرپی جی می استاد , یک سرو گردن  از آن کوتاه تر بود ! او , پسر یکی از راننده های جهادگر بود و همراه پدرش آمده بود به جبهه . با قاسملو , دوستان جفت و جوری بودند . همه می دانستند که چرا قاسملو روی آرپی جی اش اسم مداد را گذاشته : دانشجوی رشته نقاشی بود و تا چشم به هم رنی کاریکاتور آدم را می کشید.

کارش از همه شلوغ تر بود . بچه ها می خواستند نامه بنویسند اول می آمدند و می گفتند طرح صورتشان را بکشد . آن وقت بود که معلوم شد چه کسی بینی اش یزرگ است . کدام یک چانه بلندی دارند؛ بی برو و برگرد , برای هرکسی شخصیتی می ساخت .

همه نشسته بودیم ببینیم فرهاد را چه شکلی می کشد . آرپی جی را کشیده بود و نوک گلوله , رفته بود داخل خورشید نارنجی و ترک برداشته بود . یک نردبان , کنار آرپی جی بود و فرهاد داشت , با سر بزرگ و خنده ای وا شده تا بناگوش , بالا را نگاه می کرد و از نردبان بالا می رفت .

نقاشی هنوز تمام نشده , قهقهه بچه ها بلند بود . به قول خودش , هنوز داشت روی صورت کار می کرد. همه منتظر بودیم کی تمام شود و بعد , فرهاد چه کسانی را دنبال می کند تا آن جور که می گفت , حسابشان را برسد . نگاه می کرد و سر تکان می داد که یعنی حالا بخندید , نوبت من هم می رسد . !؟

روز اولش بودو اولین غروبی بود که خط مقدم را می دید . پیش از این , در قرارگاه مسئول پخش غذا بود وهمه , یک جورهایی مزه شوخی های او را چشیده بودیم . خوشحال بودیم توانسته بیاید خط . رفته بود پیش روحانی گردان و خواهش و تمنا کرده بود که پیش حاج احمد وساطت کندو اجازه اش را بگیرد تا بتواند بیاید خط . حالا آمده بود و ما برای اینکه خوشحالش کنیم , قاسملو را آوردیم تا نقاشی اش را بکشد , بخندیم و بخندانیمش .

قرار بود تا ساعاتی دیگر به طرف خرمشهر حرکت کنیم . هوا تاریک می شد , دعای توسل را میخواندیم  و راه می افتادم . در این فرصت , ما چند نفر نشسته بودیم ببینیم قاسملو , فرهاد خدامرادی را چگونه میبیند . حالا نارنج خورشید داشت توی گدازه های خودش غرق می شد . نوک آرپی چی , روی صفحه ی کاغذ قاسملو , همانطور مانده بود اما بیرون از صفحه , توی افق , یک دست نارنج را تکه تکه کرده بود و از دید من , حجم بیشتری ازخورشید را پوشانده بود . حاج احمد, از سنگر فرماندهی خارج شد و به طرف لندکروز رفت . جمع ما را که دید , یک راست آمد به طرف ما. او هم می دانست وقتی بچه ها دور قاسملو حلقه زده اند, معنایش این است یکی سوژه نقاشی شده و باقی دارند می خندند. اشاره کرد بلند نشویم و به خدامرادی گفت : « مدل نقاشی که جا به جا نمی شود, پسر !»

بعد بالای سر قاسملو ایستاد و به نقاشی خیره شد . همه خندیدیم . خدامرادی , دست دراز کرده بودو سعی می کرد نارنج خورشید را بکند اما قدش نمی رسید. حاج احمد که داشت می رفت , دست گذاشت روی شانه ی قاسملو و گفت : « مراقب این جوون باشید ها !»

منظورش خدامرادی بود . بعد به خدا مرادی گفت : « کارت که تمام شد , برو سنگر فرماندهی . بیسیم میزنم به به پدرت  باید با گوش های خودم بشنوم که رضایت داده بیایی خط . »

حاج احمد رفت . قاسملو , پای خدامرادی را هم پررنگ کرده بود و نشان می داد چطور نوک پوتینش را گذاشته روی پله ی آخر و تلاش می کند برود بالاتر . بعد فلشی زده بود جلوی دهان خدامرادی و داخل یک دایره نوشته بود : « اگر بشود بچینمش , برای همه بچه های گردان شربت نارنج درست می کنم . »

قاسملو این جمله را که خواند , قاه قاه زدیم زیر خنده . فرهادی پرسید : « تمام شد ؟ »

قاسملو گفت : « نه هنوز هاشورهایش مانده صبر کن . » ف

فرهادی گفت : « بیا ببینم و برگردم ؟ »

قاسملو گفت : « نه , یک کم دیگر صبر کنی تمام می شود . »

ناگهان گلوله ای خورد وسط خنده ی بچه ها . موج انفجار , همه را پرت کرد به اطراف .فقط یک یاحسین شنیدیم . همین و تمام .

وقتی منگی گوشم تمام شد , گردو خاک فرونشسته بود. نارنج نبود . برگه ی نقاشی را دست به یکی از بچه های مخابرات دیدم. گلوله ی توپ , درست خورده بود جایی که فرهادی ایستاده بود . سرش مثل نارنج درشتی , افتاده بود وسط و هرکسی داشت یکی دیگر را صدا می زد .

–          بیا … زود باش … برو … به حاج احمد بگو … یاحسین  شهید … چی شده ؟ کی بود ؟

قاسملوی همیشه خندان , مثل بچه ی کوچکی , سرش را گرفته بود میان دست ها و ضجه میزد . کمتر زمانی پیش می  آمد افراد تا این حد از شهادت یکی از بچه ها متأثر شوند .

شب شده بود و همه دمغ بودند . بچه های تعاون , با آمبولانس رسیدند . دست و پایی که تا دقایقی پیش از نردبان نقاشی بالا می رفت , حالا هرکدام زرفی افتاده بود . آمبولانس که رفت , یک جفت چراغ کم نور وارد قرارگاه شد و ودل همه هری فرو ریخت . حاج احمد بود. سرش را از شیشه ی لندکروز بیرون آورد و گفت : « به فرهادی بگویید بیاید سنگر . »

کسی چیزی نگفت . حاج احمد پرسید : « طوری شده ؟ »

کسی چیزی نگفت . قاسملو به گریه افتاد . فرمانده ی گردان با موتور سیکلت رسید . حاج احمد با لحن تند تری پرسید :« اتفاقی افتاده ؟»

فرمانده ی گردان , به جای قاسملو جواب داد . همان طور که حدس می زدیم , شد . موتور خاموش شد . اول سکوت سنگین و بعد گوش که دادم , حاجی چیزی زیر لب گفت . دیدم دست هایش آرام بالا رفت  تا زیر چشم و کشیده شد روی گونه ها . در ماشین باز شد و حاج احمد پیاده شد  و همان جا روی زمین , به در تکیه داد . لحظات , زیر سکوت سنگین دقایق اول شب , طی می شد . کسی صدای گریه ی احمد رانشنید اما همه دست هایش را دیدم که چطور اشک را پاک می کرد و عمق آسمان چشم دوخته بود. ناگهان انگار کسی چیزی به خاطرش آمده باشد , خطاب به فرمانده ی گردان گفت : « به راننده ی آمبولانس بگویید برگردد . »

فرمانده گردان هم مثل من دلیلش را نمی دانست ؛

–          برگردد ؟

–          بله – بگو همین حالا برگردد .

آمبولانس هنوز چندان دور نشده بود . حاج احمد رفت داخل اتاقک آمبولانس و در را بست . هیچ کس نفهمید چه حرف هایی میان فرهادی و او ردو بدل شد . یا میان دل حاجی و بدن تکه پاره ی دانش آموز کم سن و کوتاه قامت گردان چه گذشت . شب , طوری چادر سیاه خود را بر دشت گسترانده بود که میان چشم های فرمانده لشکر و تماشای  ما بچه ها پرده باشد و نبینم سرخی بی تاب اشک و گریه را .

صدای امواج بیسیم , اولین نجوایی بود که بعد از پیاده شدن حاج احمد به گوش رسید :

–          عادل جان , ممکنه با قربان خدامرادی صحبت کنم . تمام .

–          احمد جان , قربان خدامرادی پرواز کرد . تمام .

–          یازهرا … کی این اتفاق افتاده ؟ تمام .

–     احمدجان , حدود نیم ساعت پیش , گلوله ی توپ , ماشین برادر قربان را منفجر کرد و او به همراه رحمتی رفتند زیارت . تمام .

–          دریافت شد . تمام .

نوای توسل آرام و حزن انگیز , فضای قرارگاه را دگرگون کرده بود. حاج احمد ردیف جلو بود ؛ کنار علی شفیعی . صدای آسمانی شفیعی , دل سنگ را می شکست و گریه می انداخت . زیر نور کم سوی چراغی که جلوی شفیعی بود , می دیدم که چطور شانه های حاج احمد تکان می خورد .

دعا که تمام شد حاج احمد بلندگو را دست گرفت  شروع کرد به صحبت . از جبهه گفت و از دعا و از وظیفه . از فرهاد حرف زد . از اینکه چطور اصرار کرده بیاید خط و بیاید خرمشهر .

بغض گلوی فرمانده ی لشکر را گرفته بود . از نگاه او خدامرادی و پدرش , زودتر از ما به خرمشهر رسیده بودند . ما باید حرکت می کردیم . فردا , نزدیک طلوع خورشید , ما کیلومترها  به خرمشهر نزدیک تر شده بودیم .

فرمان استقرار دادند و هرکسی گوشه ای نشسته بود و داشت نفس چاق می کرد . پاهایم از شدت خستگی همراهم نمی آمدند. افتاده بودم پشت درختچه  خاری و داشتم به این فکر می کردم که چندتا از بچه ها در بین راه شهید شده اند و چه تعداد زخمی و تنوانسته اند خودشان را برسانند . دز همین افکار بودم که قامت بلندی را بالای سرم دیدم . دقیق شدم و دیدم حاج احمد است . آمد و سرپا کنارم نشست . گفتم « حاجی , دیدید امروز هم نتوانستیم به خرمشهر برسیم ؟ »

زد روی شانه ام و گفت : « ان شاء الله می رسیم . غصه نخور , راهی نمونده . »

سراغ قاسملو را گرفت . گفتم : « ندیدمش »

گفت : « استراحت که کردی , پیداش کن و بگو کاظمی گفت من آن نقاشی را می خواهم . »

گفتم : « دیشب تا وقتی می خواستیم حرکت کنیم , داشت گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که چرا سر به فرهاد گذاشته و با او شوخی کرده . یک جوری خیال می کنه مقصر بوده که فرهاد را آن جا نگه داشته و بعد گلوله باعث شهادت او شد . »

ادامه در دیدگاه

بسم رب المهدی بسم رب الحسین بسم رب الشهدا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.

حضرت امام خامنه ای مدظله العالی

ساعت حوالی 11 ونیم صبح 19 دی ماه بود که همهمه ای شهر را برداشته بود، هرکس چیزی می گفت تا اینکه عاقبت زنگ خبر 14 بعد از ظهر به تلخي نواخته شد. ثانيه‌ها بسان سالي مي‌گذشتند.به هر جان‌كندني بود لحظات سپري شد و گوينده خبر اعلام كرد:

صبح امروز يك فروند هواپيماي نظامي (جت فالكون) حامل فرمانده‌ي نيروي زميني سپاه  \” سردار شهید حاج احمد کاظمی\”در حوالي اروميه، سقوط كرد و همه‌ي ‌12 سرنشين آن به شهادت رسيدند.

شهر با شنيدن خبر سقوط هواپيماي تو، به عزاخانه‌اي مبدل شد كه نگو و نپرس. همه گريه مي‌كردند حتي آنان كه با تو سر ياري نداشتند.یادم نمی رود که تمام بچه های نسل سومی انقلاب آن روز اشک های پدرانشان را دیدند ودیدند که چکونه بر سر شان می زدند وحاجی حاجی می کردند و ناخودآگاه آنان نیز بر رفتن تو گریستند..

ما با رفتن تو احساس غريبي كرديم ولي تو بر بلنداي برج رها از تعلقات ايستاده بودي و به آن سوي افق مي‌نگريستي. عجب روزهای سختی بود همه لحظه شماری می کردند تا تو را در میان خود به آغوش بگیرد

و خیالم همه چیز از همان لحظه شروع شد که خبر شهادت حاج احمد رسید ؛ او رفتنش  به  گمانم  تازه شروع شد او مصداق واقعی جمله شهید مطهری بود که فرمود : شهید یعنی سوختن و روشن کردن .

بگذارید بی مقدمه وارد سال های سوختن حاجی شویم چرا که روشن کردن او مثال نوری است که سالیانی است  چشم ها را خیره کرده است وهر رهگذری تنها با دیدن نام او یا چهره دلنشین او در میان قابی کوچک بی گمان روشنایی را در وجودش احساس می کند اما سوختن اوست که مرا یاری می کند تا شاید روزگاری بتوانیم از خود حاجی رخصت شهادت بگیریم .

حاج قاسم دلتنگ سخن می گفت: نمی دانم شاید پدرش را یا برادرش را از دست داده بود اما سخت گریه می کرد و می گفت :دیگر کسی نیست جای حاجی را برایمان پر کند حاجی تداعی رفتارهای جنگ بود ،تداعی خلوص ،صفا و پاکی ،صداقت بود .

وقت سخن گفتن احمد ؛ناخودآگاه آدم را بیاد خرازی می انداخت بیاد همت می انداخت حالا که او نیست انگار یک یادگار از همه یادگاران جنگ را از دست داده ایم . او آنقدر حاجی را با مصصم مالک اشتر علی زمان می خواند که به او اعتراض کرده بودند.

زیبا بود آنجا که گفت : احمد را پست ها  و جایگاه ها و درجه ها نبود که بالا می برد . احمد بود که آنها را بالا می برد لشکر نجف با نام احمد بالا می رفت ونه اینکه احمد با نام لشکر احمد شود نه .

از احمد سخن گفت یعنی لبخندی دلنشین از او در ذهن ها تداعی شدن و صمیمیتی که بینندگان احمد از او دیده بودند ،احمد را باید در سان دیدنش شناخت آنجا که ابهت نظامی ،بازرسی ها وبازدید های نظامی دیگر تعارف بردار نیست . شکسته می شد و حاجی دست بر سینه متواضعانه قدم برمی داشت ؛اینجاست که  باطن او را رصد می کنیم ودیگر شکی به تواضع خاکی بودن آن نمی کنیم وهمین است که می شود شخص مورد اطمینان ومحبت حضرت آقا .

احمد گمنام بود ،یعنی  شکی در آن نیست که این خاصیت شهداست که تا قبل از رفتن ندایی از آنها نیست اما او قبل از شهید شدن مادی که با چشم ها تصور شود شهید شده بود از انجا که تمام یارانش می گفتند :آن شبی که بازخاطره آقا مهدی را باز گو کرد همه گفتیم که احمد دیگر زمینی نیست و او را خبری است . اشتیاق شهادت در چهره اش  نمایان است همه از بس ناله های او را شنیده بودند برای رفتن او با این که علاقه ای زیادی به او داشتند برایش آرزوی شهادت می کردند این را آنجا می توان فهمید که حضرت آقا فرمودند : شوق شهادت در دل ایشان شعله می کشید .

تو انتها نداری حاجی ،شیوه ی زندگی شما حاجی مرا شگفت زده کرده می دانید از کجا ،از آنجا که شنیدم پس از گذشت سالیانی از جنگ کم بودند رزمندگانی که شوق واشتیاقشان برای شهادت افزون تر شود به خیالم همه بعد از جنگ باید کم کم به زندگی تن می دادند ولی چه خوب ماندی حاجی که پس گذشت این همه سال باز شما را با عشق شهادت می خواندند .

خلوص شما را سردار کلیشادی زیبا می گفت : که حاجی اصرار فروان داشت که او را سردار صدا نزنیم وهمانند سال های جنگ از همان الفاظ شیرین جبهه استفاده کنیم.

حیف است تمام تک تک جملات آقا را برای تو حاجی شرح ندهیم آنجا که آقا از شما فرمانده ای با تدبیر نام می برد نا خودآگاه ما را بیاد عملیات های دفاع مقدس می انداخت آنجا که حاج قاسم می گفت : اگر همه ما می نشستیم در جنگ حرف می زدیم ،تصمیم گیری می کردیم سکوت هر یک از این سه نفر منظورش حاج حسین ،حسن باقری وحاج احمد کاظمی حتما امکان تصمیم گیری را مشکل می کرد ،حرف آخر را می زدند .

حیف است نگوییم از ارادت حاج احمد به ائمه اطهار علیه السلام ،از عمل به همین بسنده می کنم که روضه های محرم وفاطمیه حاجی ترک شدنی نبود در هر ارگانی بود خیمه ها را برافراشته می کرد تا روضه ها برقرار شود . ونیت ایشان که به هر جا سفر می کرد ابتدا حسینیه آنجا را راه می انداخت چرا که اعتقاد شدیدی به این داشت که معنویت و ایمان حرف اول را در جنگ وجهاد می زند وکجاینند حاج احمد ها .

حادثه بم را که بخاطر می آورید ؛وقتی که شنیدم که تو در کمال گمنامی و تواضع میدان دار اصلی امداد ونجات در چهار روز نخست زلزله بم بودی هیچ تعجب نکردم چرا که از  اخلاص و جوانمردی  وایثار جز این انتظار نمی رفت  وکسی چه می داند که در آن صد ساعت بیداری چه حالی داشتی  وچه حالی کردی .

راستی  که تو خستگی را خسته کرده بودی !

احمد عزیزم ! شاید این چنین با تو سخن گفتن را تنها بعد از رفتن تو فهمیدم . خوش باش که نخلستان های سوخته که امروز در آبادان وخرمشهر سبز وشادابند ،نماز های شبانگاهی و نیازهای سجده گاهی ات را هنوز بیاد دارند وهرگز فراموش نخواهند کرد.

خوش باش که ناله های یا الله یاالله و ذکر های بسم رب الشهدای نماز هایت هنوز در گوش یارانت زمزمه می شود  وعجب خوش رفتی که دلم نمی آید این را بگویم ولی می گویم تا تو را بفهمم آری سخنم آنجاست آنجا که مولا به زیارتت آمد ودر کلام اول فرمود : این ها همه رفتند وما هنوز هستیم .

و عجب خوش رفتی ؛به تاریخ می توان سالروز عملیات به شهادت رسیدن رفیق دیرینه ات  حاج حسین خرازی را رقم بزنیم وبه مکان میعادگاه آخرین مکالمه بی سیم با آقا مهدی را یاد آور شوم و رفتن به دیار او یعنی ارومیه و عجب سقوط پر عروجی داشتی

حاجی همه رفقایت در کسوت نیروی زمینی شهید شدند و  همان که گفتی آرزویش را داشتی که در نیروهای هوایی شهید شویی . وزیبا تر آن زمانی که خبری از شهادت نیست

صبر داشته باش حاجی خدا نگه داشت تا تمام آرزوهایت را باهم برآورده کند .

و خوش تر آن که داغ  چندین ساله مردم ارومیه را تسکین دادی آنجا که مهدی یشان را ندتوانستند تشییع کنند وبر بالل دست هایشان به نزد باری تعالی برسانند وتو غم آن را تسلی دادی و عجب روز ی بود آن روز در ارومیه .

اما حاجی حرف هایت را آویزه کرده ام تا شفاعتم کنی می دانی کدام را :آنجا که گفتی یکی از مهم ترین شاخصه های راه بچه هایی که شهید شدند را ه معنویت بود .

حالا دیگر می دانیم اما سخت است تو حاجی بیش از ما بر سختی آن آگاهی از این روست که خواهان ذکر دعای خیر شماییم آرزومند شفاعتتان تا ما نیز لیاقت شهادت در این راه را بدست آوریم .

مرتضی . ع

سردار کاظمی همیشه با اطلاعات خودش تصمیم می گرفت , نه به حرف های به دست آمده از این و آن . او اعتقاد داشت آدمی که مسئولیت دارد برود خودش شرایط را لمس کند , خطرات و سختی های کار را ببیند و بعد با توجه به گزارشات و اطلاعات دیگران تصمیم بگیرد . می گفت این بچه های مردم دست ما امانت اند. می رفت تحقیق می کرد , سیستم ها را چک می کرد جز به جز طرح ریزی و برنامه ریزی می کرد و نتیجه اینها می شد یک مدیریت صحیح و مدیری که اهل بازی خوردن نیست . حاج احمد مدیریتش مدیریت کنترل از راه دور و ویدئو کنفرانسی نبود . شاهد مثال هایش را هم برایمان می آورد. مثلا در فتح خرمشهر جایی که برای ما فاصله پیروزی و شکست به اندازه مو باریک بود و آنقدر خودمان و تجهیزاتمان خسته بودیم که نفسی باقی نمانده بود و یک اشتباه می توانست از پا در بیاوردمان؛ سردار کاظمی یک بلد خواست تا در خیابان ها گم نشود . خودش رفت و شرایط را دید . نتیجه اش شد یک تصمیم درست . خرمشهر را خدا آزاد کرد آن هم به دست همین بچه های مخلص و البته بصیر. پس مدیر باید در متن ماجرا باشد , وسط معرکه نه بیرون گود و بعد تصمیم بگیرد…