جدا شدن احمد کاظمي و مهدي باکري در ظاهر از همديگر خللي در دوستي‏شان بوجود نياورده بود. در تيپ نجف هر وقت گفته مي‏شد آقا مهدي معاون احمد آقاست، کاظمي مي‏گفت: «نه! آقا مهدي فرمانده منه!».

دوستي‏شان تا آخر ادامه داشت. در عمليات خيبر اردوگاه لشکر عاشورا و لشکر نجف در کنار هم بود و وسطشان فقط يک خاکريز داشت و سنگرهاي فرماندهي دو لشکر هم نزديک اين خاکريز بود. هر وقت آقا مهدي کاري با احمد کاظمي داشت ديگر معطل نمي‏شد. خودش بلند مي‏شد از خاکريز مي‏گذشت مي‏رفت

سنگر احمد آقا و او هم چنين مي‏کرد.

 لحظه‏هاي سخت و سرنوشت‏ ساز عمليات خيبر بود و باران تير و ترکش مي‏باريد. بر اثر انفجار گلوله‏هاي توپ و تانک، حفره بزرگي ايجاد شده بود. اين حفره، سنگر آقا مهدي بود و سنگر قرارگاه تاکتيکي لشکر عاشورا توي جزيره.

احمد آقا حاضر بود براي ديدن مهدي جانش را هم بدهد. هر وقت فرصت مي‏کرد، مي‏گفت: «مهدي جان کاري کن که باهم شهيد بشيم.» اين جمله را احمد بارها به مهدي گفته بود و من هم با گوش‏هاي خودم شنيده بودم.

توي خيبر زير باران گلوله و ترکش احمد آمد. تا مهدي را داخل حفره ديد تبسمي چهره‏اش را پوشاند و گفت:

– مهدي! چه جاي باصفايي برا خودت انتخاب کردي.

مهدي خنديد. احمد خيال جدا شدن از مهدي را نداشت و ماند داخل همين حفره. گفت: «اينجا هم قرارگاه تاکتيکي آقا مهدي است و هم من.» ولي اين حفره هيچ امنيت نداشت و نمي‏شد اطمينان کرد. به اصرار بچه‏ها سنگر کوچکي ساختيم. خود احمد آقا و آقا مهدي هم آمدند و در ساختن سنگر کمک‏مان کردند. نمي‏شد داخل سنگر سرپا ايستاد؛ کوچک بود و کم ارتفاع.

عمليات که تمام شد، آقا مهدي برمي‏گشت عقب. مي‏رفت شهرهاي مختلف آذربايجان به خانواده‏هاي شهدا سر مي‏زد. به مجروحان جنگ و جانبازان سرکشي مي‏کرد.

منبع : اشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 40 و 41

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *