اواسط سال 1384 به بنده خبر دادند که براي يک پرواز به بغداد خودم را آماده کنم.
کم و بيش از اهميت سفر اطلاع داشتم. روي باند، احمد (شهید الهامی نژاد) را ديدم و متوجه شدم در اين سفر، او همراهم است. گفتم:«ميداني مأموريت چيست؟ پروازمان بوي خون ميدهد». اما او پاسخ داد:«ميدانم خودم داوطلب شدم. مدتهاست که منتظر چنين پروازي هستم».
من و احمد بايد به بغداد ميرفتيم و وزير دفاع عراق را با خود به ايران ميآورديم؛ ولي آمريکا اجازه پرواز به هواپيماي ايراني را نميداد و اخطار داده بود که اگر در آسمان عراق هواپيماي ايراني ببيند، ميزند. با تمام اين حرفها بالاخره به ما دستور پرواز دادند. به احمد گفتم: «مجبور نيستي با من بيايي. پروازمان احتمالاً برگشتناپذير است». احمد رو کرد به من و گفت:«حاج آقا خيلي وقته ما خودمان را براي اين پرواز آماده کرديم». با اين حرف احمد من هم جان دوباره گرفتم و آماده پرواز شدم.
به محض اينکه وارد خاک عراق شديم، اخطارها شروع شد. تهديد کردند هواپيما را ميزنند. اما ما چون از طرف وليامر دستور داشتيم، به راه خود ادامه داديم. احمد متناسب با شأن آنها با جملاتي سنگين و جسورانه پاسخ تهديدها را داد. لحظاتي بعد دو جنگنده آمريکايي به طرف ما آمدند. احمد خيلي آرام و صبور به کارش ادامه داد. بالاخره هواپيما در فرودگاه بغداد نشست.
سه مجموعه از نيروي امريکايي ما را محاصره کردند. پايم را که روي باند فرودگاه گذاشتم مرا دستگير کردند. در همان گير و دار سفير ايران در عراق با من تماس گرفت؛ خوشحال بود. گفت:«شما پوز اين آمريکاييها را به خاک ماليديد. دور سفارت را بمب منفجر کردهاند و من نميتوانم خارج شوم». احمد دقايقي بعد از هواپيما پياده شد. سربازان آمريکايي دستور دادند دستهايت را بالا ببر. احمد به جاي اين که دستهايش را بالا ببرد، دستش را دراز کرد براي دست دادن و با لبخند به آنها دست داد.
بالاخره وزير دفاع عراق را به ايران آورديم. در راه بازگشت وزير به ما گفت:«واقعاً کار شما باعث افتخار است. اين گونه توانستيد در جنگ ايران و عراق پيروز شويد. اين حرکت ايران بازتاب زيادي داشت و باعث تضعيف قدرت آمريکا در منطقه شد». پس از بازگشت از اين مأموريت احمد و بنده از طرف فرماندهي نيروي قدس سپاه و ستاد فرماندهي کلّ قوا تشويق شديم.
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه: 240
راوي:آقاي سهندي