هذه الصورة مؤلمة جدا مرت ثلاث سنوات منذ یوم الواقعه لكن الله يعلم بدقة ما فعلوه به في 48 الساعات التي كان يقضيها محسن أسيرا”. تفاصيل الصورة قابلة للفهم ولكن لا يمكن وصفها الثقوب في صدر محسن!! …دعوت الله ان اكون مخطئا … وجهه التريب و الخضيب صليت من أجل ذلك…

لان لا يكون هو محسن.. كان ذلك قبل شهادته … هذا ليس هو !!! عندما رأيت صورته في الاسر للمرة الأولى قلت: “آه ، محسن حججي. قالوا :اتعرفه؟؟ قلت نعم لكن بعد حصول كل ذلك، أدركت أنني لم أكن أعرفه …
سيدي محسن بحق و غلاوة رفاقتنا و صداقتنا بحق رفيقنا الشهيد -رفيقنا المشترك الشهيد احمد كاظمي ان نلتقي مجددا يقولون دائمًا أن من لديه رفيق شهيد ، كمن استشهد ، وفي النهاية انا فخور بك أذكركم الليلة ، تذكروا سيدنا سيد الشهداء تذكروا جميع الأصدقاء . . .

این عکس خیلی دردناک است سه سال از #روز_واقعه می گذرد اما خدا بهتر می داند در ۴۸ ساعتی که محسن اسیر بود چه بر سر او آوردند، این عکس خیلی حکایت دارد جزییات عکس قابل تفسیر است اما قابل وصف نیست سوراخ های روی سینه محسن که دعا می کنم بعد از شهادتش باشد …

چهره ی در خاک و خون غلطیده که دعا می کنم بعد از شهادتش بوده باشد … که نیست !!! وقتی برای اولین بار عکس اسارتش را دیدم گفتم عه محسن حججی، گفتن میشناسی گفتم بله … اما هرچه می گذرد فهمیدم که نمیشناختمش …
آقا محسن به حق همان اندک رفاقتمان به حق همان رفیق شهید مشترک مان #شهید_حاج_احمد_کاظمی گاهی نگاهی … همیشه گفته اند رفیق شهید، شهیدت می کند و عاقبت #سردار_روسفید مایه #سربلند ی تو شد امشب بیادت هستیم، محضر ارباب بیادمان باش بیاد همه #دوستان_شهیدم صلواتی تقدیم کنیم
 
 
 

ای حسین … ای سلاله پاکان

ای حسین … ای عصاره قرآن …

دیده ی بشریت روشن که در طلوع ماه شعبان ، خورشید جمالت را به نظاره می ایستند …

حسینا

زندگیت سراسر درس آموزبود و سطر سطر کتاب حیاتت ، آموزش و تعلیم …

بزرگواری ، شجاعت ، صراحت ، حقیقت خواهی ، مقاومت ، تواضع ، ستم ستیزی ، دادخواهی و علم و عبادت و امر به معروف و نهی از منکرت ، سرمشق هماره ی تاریخ بشریت است …

ای حسین … ای پاسدار دین …

ای حامی شرف ، ای خون خدا در رگ زمان

تو ، میلادی در شهادت و شهادتی در میلاد بودی …

تو میلاد شهادت بودی

چه زیباست نام تو که ذکر همه ی عشاق تاریخ ، در هنگام وداع و وصال است …

السلام علیک یا اباعبدالله (ع) …

چهارم شعبان ، روز شکفتن گل معطر ابالفضل (ع) بر شاخسار اهل بیت (ع) است …

بی شک ، عباس بن علی (ع) اسوه فرماندهان و الگوی پرچمداران است …

در وفا و اخلاص ، درایمان و جهاد ، در استقامت و پایمردی ، در فتوت و جوانمردی و در اطاعت از امام خویش …

و در هر خصلت نیک و صفت ارزشمندی که کرامت یک انسان به آن وابسته است …

و ما ، دین باوری و حق جویی و باطل ستیزی و جانبازی را از او آموخته ایم …

سلام بر عباس … سلام بر نام مقدس ابالفضل (ع) که اسطوره ولایتمداران است و سمبل مجاهدان …

و سلام بر همه جانبازانی که با اقتدا به امام خود و بذل جانشان ، مفهوم رشادت و جانبازی را در عصر ما محقق ساختند …

پنجم شعبان ، میلاد زینت عابدان ، امام زین العابدین است …

او که یادش ، یادآور نیایش و دعا در ارتباط با خداست و زهد و پارسایی نسبت به دنیا و اشک و احیاگری نسبت به عاشورا و ادب و متانت و صبوری در ارتباط با مردم …

هم او که پس از عاشورا ، با اسارت خویش ، آزادی را تفسیر کرد و با خطبه هایش ، سرود بیداری خواند …

او که فخر عبادت کنندگان و پرستندگان بود …

آینه شفاف صحیفه سجادیه ، روح زیبای او را نشان می دهد …

رواق بلند مناجات خمس عشر ، رفعت و بندای اندیشه و افق نورانیت جانش را به تماشا گذاشته است .

و این حکومت بر دل ها و نفوذ روحی و معنوی پیشوایان معصوم ، همچنان در بستر تاریخ ، ثاری و جاریست …

و چه شکوهمند است ، سپاه محبت

ای ڪه گفتی عشـق را
درمان به هجران می‌ڪند،
ڪاش میگفتی ڪه هجران را
چه درمان می‌ڪند…

– یا خَیرَ المحبوُبین 🍃 –

نمیدانم این را بگویم یا نه , اما پدرم خیلی در پوشش و ظاهرش ساده بود. همیشه دوست داشت ساده ترین لباس را بپوشد . به سرو وضع خانواده خیلی اهمیت می داد که حتما لباسمان نو باشد , تمیز باشد , شیک باشد … اما خودش تنها چیزی که برایش مهم بود , تمیزی لباس بود. یک بار برای روز پدر من و سعید و مادرم رفتیم برایش یک دست کت و شلوار خریدیم . اما هرکاری کردیم نپوشید. بعضی وقت ها که می خواست بیرون برود و نمی خواست لباس نظامی بپوشد , به من می گفت : \” محمد یک کاپشن به من بده بپوشم \” . یک لباس را آنقدر می پوشید که برایش می انداختیم دور ! با این که وقتی داشتیم وسایل شخصی اش را جمع می کردیم , دیدیم چقدر لباس نو داشته و دست بهشان نزد است .

نردبانی برای چیدن نارنج

روز , آرام آرام داشت به شب پیوند می خورد . خورشید , نقطه ای شده بود به رنگ نارنج درشتی . انگار گذاشته باشندش توی لوله توپ . قاسملو , مدادش را داده بود به فرهاد خدامردی و گفته بود ظوری بایستد که نارنج درشت خورشید , نوک ان باشد . به آرپی چی خودش می گفت : مداد…

خدامردی , نوجوان کوتاه قامتی بود که وقتی آرپی جی می استاد , یک سرو گردن  از آن کوتاه تر بود ! او , پسر یکی از راننده های جهادگر بود و همراه پدرش آمده بود به جبهه . با قاسملو , دوستان جفت و جوری بودند . همه می دانستند که چرا قاسملو روی آرپی جی اش اسم مداد را گذاشته : دانشجوی رشته نقاشی بود و تا چشم به هم رنی کاریکاتور آدم را می کشید.

کارش از همه شلوغ تر بود . بچه ها می خواستند نامه بنویسند اول می آمدند و می گفتند طرح صورتشان را بکشد . آن وقت بود که معلوم شد چه کسی بینی اش یزرگ است . کدام یک چانه بلندی دارند؛ بی برو و برگرد , برای هرکسی شخصیتی می ساخت .

همه نشسته بودیم ببینیم فرهاد را چه شکلی می کشد . آرپی جی را کشیده بود و نوک گلوله , رفته بود داخل خورشید نارنجی و ترک برداشته بود . یک نردبان , کنار آرپی جی بود و فرهاد داشت , با سر بزرگ و خنده ای وا شده تا بناگوش , بالا را نگاه می کرد و از نردبان بالا می رفت .

نقاشی هنوز تمام نشده , قهقهه بچه ها بلند بود . به قول خودش , هنوز داشت روی صورت کار می کرد. همه منتظر بودیم کی تمام شود و بعد , فرهاد چه کسانی را دنبال می کند تا آن جور که می گفت , حسابشان را برسد . نگاه می کرد و سر تکان می داد که یعنی حالا بخندید , نوبت من هم می رسد . !؟

روز اولش بودو اولین غروبی بود که خط مقدم را می دید . پیش از این , در قرارگاه مسئول پخش غذا بود وهمه , یک جورهایی مزه شوخی های او را چشیده بودیم . خوشحال بودیم توانسته بیاید خط . رفته بود پیش روحانی گردان و خواهش و تمنا کرده بود که پیش حاج احمد وساطت کندو اجازه اش را بگیرد تا بتواند بیاید خط . حالا آمده بود و ما برای اینکه خوشحالش کنیم , قاسملو را آوردیم تا نقاشی اش را بکشد , بخندیم و بخندانیمش .

قرار بود تا ساعاتی دیگر به طرف خرمشهر حرکت کنیم . هوا تاریک می شد , دعای توسل را میخواندیم  و راه می افتادم . در این فرصت , ما چند نفر نشسته بودیم ببینیم قاسملو , فرهاد خدامرادی را چگونه میبیند . حالا نارنج خورشید داشت توی گدازه های خودش غرق می شد . نوک آرپی چی , روی صفحه ی کاغذ قاسملو , همانطور مانده بود اما بیرون از صفحه , توی افق , یک دست نارنج را تکه تکه کرده بود و از دید من , حجم بیشتری ازخورشید را پوشانده بود . حاج احمد, از سنگر فرماندهی خارج شد و به طرف لندکروز رفت . جمع ما را که دید , یک راست آمد به طرف ما. او هم می دانست وقتی بچه ها دور قاسملو حلقه زده اند, معنایش این است یکی سوژه نقاشی شده و باقی دارند می خندند. اشاره کرد بلند نشویم و به خدامرادی گفت : « مدل نقاشی که جا به جا نمی شود, پسر !»

بعد بالای سر قاسملو ایستاد و به نقاشی خیره شد . همه خندیدیم . خدامرادی , دست دراز کرده بودو سعی می کرد نارنج خورشید را بکند اما قدش نمی رسید. حاج احمد که داشت می رفت , دست گذاشت روی شانه ی قاسملو و گفت : « مراقب این جوون باشید ها !»

منظورش خدامرادی بود . بعد به خدا مرادی گفت : « کارت که تمام شد , برو سنگر فرماندهی . بیسیم میزنم به به پدرت  باید با گوش های خودم بشنوم که رضایت داده بیایی خط . »

حاج احمد رفت . قاسملو , پای خدامرادی را هم پررنگ کرده بود و نشان می داد چطور نوک پوتینش را گذاشته روی پله ی آخر و تلاش می کند برود بالاتر . بعد فلشی زده بود جلوی دهان خدامرادی و داخل یک دایره نوشته بود : « اگر بشود بچینمش , برای همه بچه های گردان شربت نارنج درست می کنم . »

قاسملو این جمله را که خواند , قاه قاه زدیم زیر خنده . فرهادی پرسید : « تمام شد ؟ »

قاسملو گفت : « نه هنوز هاشورهایش مانده صبر کن . » ف

فرهادی گفت : « بیا ببینم و برگردم ؟ »

قاسملو گفت : « نه , یک کم دیگر صبر کنی تمام می شود . »

ناگهان گلوله ای خورد وسط خنده ی بچه ها . موج انفجار , همه را پرت کرد به اطراف .فقط یک یاحسین شنیدیم . همین و تمام .

وقتی منگی گوشم تمام شد , گردو خاک فرونشسته بود. نارنج نبود . برگه ی نقاشی را دست به یکی از بچه های مخابرات دیدم. گلوله ی توپ , درست خورده بود جایی که فرهادی ایستاده بود . سرش مثل نارنج درشتی , افتاده بود وسط و هرکسی داشت یکی دیگر را صدا می زد .

–          بیا … زود باش … برو … به حاج احمد بگو … یاحسین  شهید … چی شده ؟ کی بود ؟

قاسملوی همیشه خندان , مثل بچه ی کوچکی , سرش را گرفته بود میان دست ها و ضجه میزد . کمتر زمانی پیش می  آمد افراد تا این حد از شهادت یکی از بچه ها متأثر شوند .

شب شده بود و همه دمغ بودند . بچه های تعاون , با آمبولانس رسیدند . دست و پایی که تا دقایقی پیش از نردبان نقاشی بالا می رفت , حالا هرکدام زرفی افتاده بود . آمبولانس که رفت , یک جفت چراغ کم نور وارد قرارگاه شد و ودل همه هری فرو ریخت . حاج احمد بود. سرش را از شیشه ی لندکروز بیرون آورد و گفت : « به فرهادی بگویید بیاید سنگر . »

کسی چیزی نگفت . حاج احمد پرسید : « طوری شده ؟ »

کسی چیزی نگفت . قاسملو به گریه افتاد . فرمانده ی گردان با موتور سیکلت رسید . حاج احمد با لحن تند تری پرسید :« اتفاقی افتاده ؟»

فرمانده ی گردان , به جای قاسملو جواب داد . همان طور که حدس می زدیم , شد . موتور خاموش شد . اول سکوت سنگین و بعد گوش که دادم , حاجی چیزی زیر لب گفت . دیدم دست هایش آرام بالا رفت  تا زیر چشم و کشیده شد روی گونه ها . در ماشین باز شد و حاج احمد پیاده شد  و همان جا روی زمین , به در تکیه داد . لحظات , زیر سکوت سنگین دقایق اول شب , طی می شد . کسی صدای گریه ی احمد رانشنید اما همه دست هایش را دیدم که چطور اشک را پاک می کرد و عمق آسمان چشم دوخته بود. ناگهان انگار کسی چیزی به خاطرش آمده باشد , خطاب به فرمانده ی گردان گفت : « به راننده ی آمبولانس بگویید برگردد . »

فرمانده گردان هم مثل من دلیلش را نمی دانست ؛

–          برگردد ؟

–          بله – بگو همین حالا برگردد .

آمبولانس هنوز چندان دور نشده بود . حاج احمد رفت داخل اتاقک آمبولانس و در را بست . هیچ کس نفهمید چه حرف هایی میان فرهادی و او ردو بدل شد . یا میان دل حاجی و بدن تکه پاره ی دانش آموز کم سن و کوتاه قامت گردان چه گذشت . شب , طوری چادر سیاه خود را بر دشت گسترانده بود که میان چشم های فرمانده لشکر و تماشای  ما بچه ها پرده باشد و نبینم سرخی بی تاب اشک و گریه را .

صدای امواج بیسیم , اولین نجوایی بود که بعد از پیاده شدن حاج احمد به گوش رسید :

–          عادل جان , ممکنه با قربان خدامرادی صحبت کنم . تمام .

–          احمد جان , قربان خدامرادی پرواز کرد . تمام .

–          یازهرا … کی این اتفاق افتاده ؟ تمام .

–     احمدجان , حدود نیم ساعت پیش , گلوله ی توپ , ماشین برادر قربان را منفجر کرد و او به همراه رحمتی رفتند زیارت . تمام .

–          دریافت شد . تمام .

نوای توسل آرام و حزن انگیز , فضای قرارگاه را دگرگون کرده بود. حاج احمد ردیف جلو بود ؛ کنار علی شفیعی . صدای آسمانی شفیعی , دل سنگ را می شکست و گریه می انداخت . زیر نور کم سوی چراغی که جلوی شفیعی بود , می دیدم که چطور شانه های حاج احمد تکان می خورد .

دعا که تمام شد حاج احمد بلندگو را دست گرفت  شروع کرد به صحبت . از جبهه گفت و از دعا و از وظیفه . از فرهاد حرف زد . از اینکه چطور اصرار کرده بیاید خط و بیاید خرمشهر .

بغض گلوی فرمانده ی لشکر را گرفته بود . از نگاه او خدامرادی و پدرش , زودتر از ما به خرمشهر رسیده بودند . ما باید حرکت می کردیم . فردا , نزدیک طلوع خورشید , ما کیلومترها  به خرمشهر نزدیک تر شده بودیم .

فرمان استقرار دادند و هرکسی گوشه ای نشسته بود و داشت نفس چاق می کرد . پاهایم از شدت خستگی همراهم نمی آمدند. افتاده بودم پشت درختچه  خاری و داشتم به این فکر می کردم که چندتا از بچه ها در بین راه شهید شده اند و چه تعداد زخمی و تنوانسته اند خودشان را برسانند . دز همین افکار بودم که قامت بلندی را بالای سرم دیدم . دقیق شدم و دیدم حاج احمد است . آمد و سرپا کنارم نشست . گفتم « حاجی , دیدید امروز هم نتوانستیم به خرمشهر برسیم ؟ »

زد روی شانه ام و گفت : « ان شاء الله می رسیم . غصه نخور , راهی نمونده . »

سراغ قاسملو را گرفت . گفتم : « ندیدمش »

گفت : « استراحت که کردی , پیداش کن و بگو کاظمی گفت من آن نقاشی را می خواهم . »

گفتم : « دیشب تا وقتی می خواستیم حرکت کنیم , داشت گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که چرا سر به فرهاد گذاشته و با او شوخی کرده . یک جوری خیال می کنه مقصر بوده که فرهاد را آن جا نگه داشته و بعد گلوله باعث شهادت او شد . »

ادامه در دیدگاه

بسم رب المهدی بسم رب الحسین بسم رب الشهدا

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است.

حضرت امام خامنه ای مدظله العالی

ساعت حوالی 11 ونیم صبح 19 دی ماه بود که همهمه ای شهر را برداشته بود، هرکس چیزی می گفت تا اینکه عاقبت زنگ خبر 14 بعد از ظهر به تلخي نواخته شد. ثانيه‌ها بسان سالي مي‌گذشتند.به هر جان‌كندني بود لحظات سپري شد و گوينده خبر اعلام كرد:

صبح امروز يك فروند هواپيماي نظامي (جت فالكون) حامل فرمانده‌ي نيروي زميني سپاه  \” سردار شهید حاج احمد کاظمی\”در حوالي اروميه، سقوط كرد و همه‌ي ‌12 سرنشين آن به شهادت رسيدند.

شهر با شنيدن خبر سقوط هواپيماي تو، به عزاخانه‌اي مبدل شد كه نگو و نپرس. همه گريه مي‌كردند حتي آنان كه با تو سر ياري نداشتند.یادم نمی رود که تمام بچه های نسل سومی انقلاب آن روز اشک های پدرانشان را دیدند ودیدند که چکونه بر سر شان می زدند وحاجی حاجی می کردند و ناخودآگاه آنان نیز بر رفتن تو گریستند..

ما با رفتن تو احساس غريبي كرديم ولي تو بر بلنداي برج رها از تعلقات ايستاده بودي و به آن سوي افق مي‌نگريستي. عجب روزهای سختی بود همه لحظه شماری می کردند تا تو را در میان خود به آغوش بگیرد

و خیالم همه چیز از همان لحظه شروع شد که خبر شهادت حاج احمد رسید ؛ او رفتنش  به  گمانم  تازه شروع شد او مصداق واقعی جمله شهید مطهری بود که فرمود : شهید یعنی سوختن و روشن کردن .

بگذارید بی مقدمه وارد سال های سوختن حاجی شویم چرا که روشن کردن او مثال نوری است که سالیانی است  چشم ها را خیره کرده است وهر رهگذری تنها با دیدن نام او یا چهره دلنشین او در میان قابی کوچک بی گمان روشنایی را در وجودش احساس می کند اما سوختن اوست که مرا یاری می کند تا شاید روزگاری بتوانیم از خود حاجی رخصت شهادت بگیریم .

حاج قاسم دلتنگ سخن می گفت: نمی دانم شاید پدرش را یا برادرش را از دست داده بود اما سخت گریه می کرد و می گفت :دیگر کسی نیست جای حاجی را برایمان پر کند حاجی تداعی رفتارهای جنگ بود ،تداعی خلوص ،صفا و پاکی ،صداقت بود .

وقت سخن گفتن احمد ؛ناخودآگاه آدم را بیاد خرازی می انداخت بیاد همت می انداخت حالا که او نیست انگار یک یادگار از همه یادگاران جنگ را از دست داده ایم . او آنقدر حاجی را با مصصم مالک اشتر علی زمان می خواند که به او اعتراض کرده بودند.

زیبا بود آنجا که گفت : احمد را پست ها  و جایگاه ها و درجه ها نبود که بالا می برد . احمد بود که آنها را بالا می برد لشکر نجف با نام احمد بالا می رفت ونه اینکه احمد با نام لشکر احمد شود نه .

از احمد سخن گفت یعنی لبخندی دلنشین از او در ذهن ها تداعی شدن و صمیمیتی که بینندگان احمد از او دیده بودند ،احمد را باید در سان دیدنش شناخت آنجا که ابهت نظامی ،بازرسی ها وبازدید های نظامی دیگر تعارف بردار نیست . شکسته می شد و حاجی دست بر سینه متواضعانه قدم برمی داشت ؛اینجاست که  باطن او را رصد می کنیم ودیگر شکی به تواضع خاکی بودن آن نمی کنیم وهمین است که می شود شخص مورد اطمینان ومحبت حضرت آقا .

احمد گمنام بود ،یعنی  شکی در آن نیست که این خاصیت شهداست که تا قبل از رفتن ندایی از آنها نیست اما او قبل از شهید شدن مادی که با چشم ها تصور شود شهید شده بود از انجا که تمام یارانش می گفتند :آن شبی که بازخاطره آقا مهدی را باز گو کرد همه گفتیم که احمد دیگر زمینی نیست و او را خبری است . اشتیاق شهادت در چهره اش  نمایان است همه از بس ناله های او را شنیده بودند برای رفتن او با این که علاقه ای زیادی به او داشتند برایش آرزوی شهادت می کردند این را آنجا می توان فهمید که حضرت آقا فرمودند : شوق شهادت در دل ایشان شعله می کشید .

تو انتها نداری حاجی ،شیوه ی زندگی شما حاجی مرا شگفت زده کرده می دانید از کجا ،از آنجا که شنیدم پس از گذشت سالیانی از جنگ کم بودند رزمندگانی که شوق واشتیاقشان برای شهادت افزون تر شود به خیالم همه بعد از جنگ باید کم کم به زندگی تن می دادند ولی چه خوب ماندی حاجی که پس گذشت این همه سال باز شما را با عشق شهادت می خواندند .

خلوص شما را سردار کلیشادی زیبا می گفت : که حاجی اصرار فروان داشت که او را سردار صدا نزنیم وهمانند سال های جنگ از همان الفاظ شیرین جبهه استفاده کنیم.

حیف است تمام تک تک جملات آقا را برای تو حاجی شرح ندهیم آنجا که آقا از شما فرمانده ای با تدبیر نام می برد نا خودآگاه ما را بیاد عملیات های دفاع مقدس می انداخت آنجا که حاج قاسم می گفت : اگر همه ما می نشستیم در جنگ حرف می زدیم ،تصمیم گیری می کردیم سکوت هر یک از این سه نفر منظورش حاج حسین ،حسن باقری وحاج احمد کاظمی حتما امکان تصمیم گیری را مشکل می کرد ،حرف آخر را می زدند .

حیف است نگوییم از ارادت حاج احمد به ائمه اطهار علیه السلام ،از عمل به همین بسنده می کنم که روضه های محرم وفاطمیه حاجی ترک شدنی نبود در هر ارگانی بود خیمه ها را برافراشته می کرد تا روضه ها برقرار شود . ونیت ایشان که به هر جا سفر می کرد ابتدا حسینیه آنجا را راه می انداخت چرا که اعتقاد شدیدی به این داشت که معنویت و ایمان حرف اول را در جنگ وجهاد می زند وکجاینند حاج احمد ها .

حادثه بم را که بخاطر می آورید ؛وقتی که شنیدم که تو در کمال گمنامی و تواضع میدان دار اصلی امداد ونجات در چهار روز نخست زلزله بم بودی هیچ تعجب نکردم چرا که از  اخلاص و جوانمردی  وایثار جز این انتظار نمی رفت  وکسی چه می داند که در آن صد ساعت بیداری چه حالی داشتی  وچه حالی کردی .

راستی  که تو خستگی را خسته کرده بودی !

احمد عزیزم ! شاید این چنین با تو سخن گفتن را تنها بعد از رفتن تو فهمیدم . خوش باش که نخلستان های سوخته که امروز در آبادان وخرمشهر سبز وشادابند ،نماز های شبانگاهی و نیازهای سجده گاهی ات را هنوز بیاد دارند وهرگز فراموش نخواهند کرد.

خوش باش که ناله های یا الله یاالله و ذکر های بسم رب الشهدای نماز هایت هنوز در گوش یارانت زمزمه می شود  وعجب خوش رفتی که دلم نمی آید این را بگویم ولی می گویم تا تو را بفهمم آری سخنم آنجاست آنجا که مولا به زیارتت آمد ودر کلام اول فرمود : این ها همه رفتند وما هنوز هستیم .

و عجب خوش رفتی ؛به تاریخ می توان سالروز عملیات به شهادت رسیدن رفیق دیرینه ات  حاج حسین خرازی را رقم بزنیم وبه مکان میعادگاه آخرین مکالمه بی سیم با آقا مهدی را یاد آور شوم و رفتن به دیار او یعنی ارومیه و عجب سقوط پر عروجی داشتی

حاجی همه رفقایت در کسوت نیروی زمینی شهید شدند و  همان که گفتی آرزویش را داشتی که در نیروهای هوایی شهید شویی . وزیبا تر آن زمانی که خبری از شهادت نیست

صبر داشته باش حاجی خدا نگه داشت تا تمام آرزوهایت را باهم برآورده کند .

و خوش تر آن که داغ  چندین ساله مردم ارومیه را تسکین دادی آنجا که مهدی یشان را ندتوانستند تشییع کنند وبر بالل دست هایشان به نزد باری تعالی برسانند وتو غم آن را تسلی دادی و عجب روز ی بود آن روز در ارومیه .

اما حاجی حرف هایت را آویزه کرده ام تا شفاعتم کنی می دانی کدام را :آنجا که گفتی یکی از مهم ترین شاخصه های راه بچه هایی که شهید شدند را ه معنویت بود .

حالا دیگر می دانیم اما سخت است تو حاجی بیش از ما بر سختی آن آگاهی از این روست که خواهان ذکر دعای خیر شماییم آرزومند شفاعتتان تا ما نیز لیاقت شهادت در این راه را بدست آوریم .

مرتضی . ع

خداوندا خود می دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده ام و این دوران سخت را تحمل می کنم. ای خدای کریم , ای خدای عزیز و ای رحیم ! تو کمکم کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.

چه بدم , وای خدا تو رحم کن و کمک کن . بدی مرا می بینی , دوست دارم بنده باشم , بندگی ام را ببین. ای خدای بزرگ , رب من , اگر بدم و اگر خطا می کنم, از روی سرکشی نیست بلکه از روی نادانی می باشد . خداوندا من در سختی بسیاری هستم , چون هرچه فکر میکنم , می بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی را ازدست دادم. ولی خدای کریم, باز امید به لطف و بزرگی تو دارم, خداوندا تو توانایی, ای حضرت حق خودت دستم را بگیر, نجاتم بده از دوری شهدا , کار خوب نکردن , بنده ی خوب نبودن…

فرازی از وصیت نامه \” شهیدحاج احمدکاظمی \”

آری در این شب که شب های قدر است نجوا میکنیم همانند تو اما قدر تو شهادت بود حاج احمد ! قدر ما چیست ؟؟

نمیدانم حاج احمد چرا گفتی کار خوب نکردن و .. مگر جز خوبی از شما کسی دیده است !! میدانم که این تلنگری است برای من و همه کسانی که جامانده ایم و در خواب غفلت و روز مرگی هایمان غرق شده ایم . شب های قدر است و ماه هم ماه بندگی …

در این لحظات بندگی همانند تو با معبود خویش نجوا میکنم که خدایا من اگر بدم و اگر خطا کارم از روی سرکشی ام نیست بلکه از روی نادانی است. خدایا خودت دستم را بگیر… بندگی ام را ببین و به رویم نیاور مثل همیشه …

کسانی که در خاموشی و گمنامی کوله‌بار مبارزه و جهاد در راه خدا را بر دوش می‌کشند، شایسته مقام رفیع شهادت هستند.

هیچکس آوینی را نشناخت تا شهید شد. هیچکس صیاد را نشناخت تا شهید شد. هیچکس احمد کاظمی را نشناخت تا شهید شد. هیچکس عماد مغنیه را نشناخت تا شهید شد و هیچکس حسن مقدم را نشناخت تا شهید شد. اما نه او هنوز هم ناشناخته است. اندکی صبر کن این غنچه نیز توان مهجوری نداشت و جامه خویش درید.

 در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود/ کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد.

 و مطمئنم که در کیسه نظام مظلوم و مقتدر اسلامی از این مرواریدهای گمنام و دردانه زیاد وجود دارد و خواهد داشت.

 مهم این است که من و تو نیز ای برادر بتوانیم کار در گمنامی را یاد بگیریم. حسن مقدم را فرشتگان آسمان و البته جوخه‌های ترور اسراییل بیش از ما می‌شناختند. حتی عکسی یا مصاحبه‌ای پس از 30 سال مجاهدت در بالاترین درجات مبارزه از او نیست. همانطور که آوینی و همانطور که احمد کاظمی. واقعاً آن‌ها عمر و جوانی خویش را با چه معامله کردند که از دنیا هیچ نخواستند؟

افته‌ها و دیدگاه‌های شخصی حمید بزم شاهی اصفهانی

نجوا گونه …

غلامعلي رجايي

احمد عزيز! كربلا كه رفته بودم براي زيارت عرفه، يك روز كه خسته از نجف برمي‌گشتم، يكي از بچه هيأتي‌هاي تهران كه سابقه خوبي از جبهه و چهار بار جانبازي دارد و در تهران مسافركشي مي‌كند، مي‌گفت: موقع خروج از كشور، تنها دارايي‌اش را كه پانزده‌هزار تومان بوده، به همسر صبورش داده و به كربلا آمده است! نگذاشت برسم و خبر تلخ و به تعبيري بهتر، شيرين عروج تو به سوي محبوب را به من داد و من كه لحظاتي نمي‌دانستم از او چه شنيده‌ام، بي‌اختيار ذهنم رفت به آن سيماي آرام و صبوري كه سال‌ها در قرارگاه‌ها و عمليات‌ها مي‌ديدم. با تبسمي زيبا و گاه سكوت و نگاهي نافذ و تواضعي كه شايد كمتر در همقطاران تو ديده مي‌شد؛ تواضعي كه هيچ‌گاه با وقار تو در تضاد نبود و من هنوز در تعجبم كه تو با چه هنرمندي‌، اين دو متضاد را با هم جمع كرده بودي!

چه زيباست، اين روايت كه نام انسان‌ها از آسمان نازل مي‌شود و اين‌گونه نيست كه ماورا و ملكوت، نقشي در تسميه شريف‌ترين موجودات خلقت كه انسان‌ها هستند، نداشته باشند و آنان تو را «احمد» ناميدند و چه وجه تسميه‌اي و مگر روح‌الله، روح خدا نبود كه در كالبد سرد و فسرده اين امت و بلكه ملت‌هاي دربند و تشنه عدالت و آزادي و ايمان دميده شد و به آنان حيات دوباره بخشيد؟ و مگر از آسمان اين نام را بر ايشان ننهاده بودند كه اين‌گونه در جان و دل مردم تا بدانجا رسوخ كرد كه معلم پير انسان‌ها، تاريخ، قرن‌ها انگشت تعجب به دهان خواهد گزيد. همه مي گويند تو زنده هم که بودي شهيد بودي ! از اين تصرف الهي كه امام در ملت خود كرد كه تو يكي از آنان بودي، با كارنامه‌اي از اين بهتر نمي‌شود به كوي دوست سفر كرد: آكنده از اخلاص، ايمان، مبارزه، جهاد، مردم‌دوستي، عشق به اهل بيت(ع) و بي‌تابي سفر به ديار يار!

به گمانم حسين خرازي كه رفت، تو هم رفتي، ولي نيمه‌جاني از تو باقي ماند، در پيكري خسته از سال‌ها تلاش و بي‌خوابي‌هاي پياپي شب‌هاي عمليات و روزهاي سخت پس از عمليات.

در اين سانحه، كه بهانه‌اي بود تا به دوست رسي، همين را هم بردي و آخر در كنار حسين، آرام گرفتي؛ حسيني كه معتقد بودي، بي‌شك دري از درهاي بهشت از کنار قبر او در تكيه شهداي اصفهان باز مي‌شود و من مي‌گويم: اكنون دو در باز شد! و از آن زمان كه وصيت كردي، در كنار حسين خرازي به خاك سپرده شوي، دري هم به نام تو گشودند و بر آن نوشتند: «ادخلوها بسلام آمنين»!

آخرين باري كه همديگر را ديديم، يادت هست؟ در تاسوعاي امسال در حسينيه نيروي هوايي سپاه كه فرمانده آن بودي؛ به دور از هرگونه تعينات با لباس عزاي حسين(ع) در ميان مردم آمدي، سينه زدي و پس از مراسم كه براي صبحانه با حاج‌مهدي منصوري عزيز به دفتر حسينيه رفتيم، از در اختيار گذاشتن هواپيماي نيروي هوايي سپاه براي بردن سپاهي‌ها و بسيجي‌ها به صورت مستمر به مشهد خبر دادي و تا به تو گفتم، «حاج احمد! خوب است خير اين كار به فقراي جامعه هم برسد و ماهي چند پرواز را هم به مستمري‌بگيران و مستمندان تحت پوشش كميته امداد اختصاص دهيد كه قطعا حضرت رضا(ع) را خشنود خواهد كرد»، بي‌درنگ پذيرفتي و خواستي پيگيري كنم و من قول دادم كه اين رشته را برقرار كنم. همانجا بود كه فهميدم چقدر درد مردم و محرومان داري و تا كجا حاضر به خدمت به آنان هستي. گواراي تو باد اين شراب سرخي كه از خم مي ولايت علوي و حسيني به تو نوشاندند و چنان مستت كردند كه رقص‌كنان، از كالبد خاكي به در آمدي، چنان كه گويي هيچ‌گاه با ما خاك‌نشينان نزيسته‌اي!

و من هنوز در حسرت اين مي‌سوزم كه چرا نتوانستم لحظاتي را در كنار پيكر و تابوتت به سر برم. همه مي‌گويند، تو زنده هم كه بودي، شهيد بودي؛ دور از عدالت خدا بود اگر شهيد نمي‌ماندي!

اي خاك اصفهان! چه گوهر ارزشمندي را در خود به يادگار نگاه داشته‌اي؛ تربتي كه تا دنيا برپاست، زيارتگاه سالكان راه محبت و عشق به خدا و بوسه‌گاه پاكدامنان مجاهدي خواهد شد كه هر يك از خدا مي‌خواهند، چون احمد بمانند و چون او به دوست رسند.

رضوان و رحمت بيكران خدا بر آن روح سرشار از ايمان و اخلاص و تواضع باد.

در آخرين ملاقاتش خدمت مقام معظم رهبري که سوم ديماه بود، از حضرت آقا خواهش کرده بود، آقا دعا کنيد ما هم شهيد شويم. حقيقتا يک حال و هواي ديگري داشت، خدا مي داند، من که رفته بودم براي معرفي اش بعنوان فرمانده نيروي زميني، پشت تريبون، من گفتم: سرتيپ احمد کاظمي از نظر من شهيد زنده است، شروع کرد به گريه کردن، فيلمش را فکر مي کنم پخش کرده اند، خودش پشت تريبون که آمد گفت: خدايا شهادت را نصيب من کن، حال و هواي ديگري داشت، دائم مي گفت دلم براي حسين خرازي پر مي کشد براي شهداء پر مي کشد، مي گفت تف به اين دنيا، دنيا را رها کنيد، دنيا را ول کنيد، همه چيز را در آخرت پيدا کنيد،رضاي خدا را بر رضاي مخلوق ارجحيت بدهيد، واقعا اين بزرگوار از دنيا بريده بود.

سردار سرلشگر سيد يحيي رحيم صفوي