شهيد احمد كاظمي از ابتداي جواني براي دفاع از كيان نظام اسلامي وارد سپاه شد و در طول عمر با بركت خود به يكي از سرداران بزرگ اسلام با دانش و تجربه فراوان تاكتيكي تبديل شد.
سردار جعفري به نقش شهيد كاظمي در دوران دفاع مقدس اشاره كرد و افزود: شهيد كاظمي در دوران دفاع مقدس و در عملياتهاي مختلف، در سختترين شرايط بيشترين موفقيتها را به دستآورد و نقش وي در عمليات كربلاي پنج فراموش نشدني است.
وي گفت: فرمانده شهيد نيروي زميني سپاه و ديگر فرماندهاني كه در حادثه سقوط هواپيما به شهادت رسيدند، مجموعهاي از توانمندي ،تجربه، شهامت و ايثار بودند كه فقدان آنها جبرانناپذير است.
با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص ميداد . به کسانيکه کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نميداد،چه برسد به مسئوليتهاي حساس. گاه ميشد يک مسئول را به خاطر بيلياقتي به «آپاراتي لشكر»ميفرستاد تا در آنجا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بيلياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوک زني مهندسي» فرستاده بود. مسئوليتهاي مهم از نظر او مسئوليتهايي بود که با بیت المال سروکار داشت. به شدت با تخلفها ي فرماندهان و مسئولان برخورد ميکرد. به هيچ وجه اجازه نميداد از بيت المالي که در اختيارش بود، کوچکترين سوءاستفاده يي شود. تشويقهايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيتالمال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله . آن هم بيشتر براي نيروهاي جزء بود و سختگيريها و تنبيهها براي مسئولان . از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد ميشد. چون خود درجنگ و در صحنه عملياتها ازنزديک حضور داشت، به همه ي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي که کشيده ميشد را به خوبي شناسايي ميکرد و به آن ارج مينهاد. هيچ نيازي به گزارش مکتوب نداشت؛ با يک بازديد به همه ي جوانب کار پي ميبرد. بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوري که همه حضورش را حس ميکردند و هرلحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز رانندهاش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همه ي دستورالعملهاي او را رعايت ميکرد؛زيرا احتمال ميداد که حاجي مطلع شود. بزرگترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آنها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت ميکرد. همه ميدانستند در تخلفها باکسي عقد برادري نبسته است و هيچکس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي ميتوانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد. تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي ميفهميد، حاجي او را زيرنظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود. کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد. اين استحکام اراده ، قاطعي تو جديتش درحالي بود که، او مجسمه ي خلوص و تواضع بود. خاکي بودنش انسان را به تحير وا ميداشت. او به سوي شهادت رفت، اما شخصيت او به سوي قشر عظيمي ازجوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديک کنند.
دلم ميخواست که حتما بيايد، ولي عقلم ميگفت،کلي کار دارد و تازه مريض هم هست . قول هم که نداد، گفته كه اگر شد ميآيم .
به بچهها نگفتم که مهمان شب چه كسي است؛چون همان عقلم ميگفت، بچهها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديدهاند و ميدانند کسي مثل سردار کاظمي، براي يک جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همه ي آدمهاي بزرگ . با اين حال دلم روشن بود.
تا آخر شب منتظربودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامه اي با امضاي ايشان به نام مسئول پايگاه و خطاب به همه ي اعضا آمد. درآن،بابت نيامدنش معذرت خواهي کرده بود. ظاهرا ًحالش بدشده بود و بستري هم شده بود .
عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.
عازم كربلا بودم . روز قبل از حرکت براي خداحافظي با شهيد کاظمي تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت براي اين تماس ، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس (ع) که افتاد ، اگر ياد من بودي به آقا سلام برسان و بگو، تو ميداني که من چقدر تو را دوست دارم. من فقط از تو يک خواسته دارم؛ آنهم شهادت است. بگو، آقا نگذار همين طوري ازبين بروم.
بعد گفت: اين را هم به آقا بگو،اگرممکن است فقط به من کمي مهلت بدهيد؛چندتا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاريخش را اعلام میکنم .
اواسط سال 1384 به بنده خبر دادند که براي يک پرواز به بغداد خودم را آماده کنم.
کم و بيش از اهميت سفر اطلاع داشتم. روي باند، احمد (شهید الهامی نژاد) را ديدم و متوجه شدم در اين سفر، او همراهم است. گفتم:«ميداني مأموريت چيست؟ پروازمان بوي خون ميدهد». اما او پاسخ داد:«ميدانم خودم داوطلب شدم. مدتهاست که منتظر چنين پروازي هستم».
من و احمد بايد به بغداد ميرفتيم و وزير دفاع عراق را با خود به ايران ميآورديم؛ ولي آمريکا اجازه پرواز به هواپيماي ايراني را نميداد و اخطار داده بود که اگر در آسمان عراق هواپيماي ايراني ببيند، ميزند. با تمام اين حرفها بالاخره به ما دستور پرواز دادند. به احمد گفتم: «مجبور نيستي با من بيايي. پروازمان احتمالاً برگشتناپذير است». احمد رو کرد به من و گفت:«حاج آقا خيلي وقته ما خودمان را براي اين پرواز آماده کرديم». با اين حرف احمد من هم جان دوباره گرفتم و آماده پرواز شدم.
به محض اينکه وارد خاک عراق شديم، اخطارها شروع شد. تهديد کردند هواپيما را ميزنند. اما ما چون از طرف وليامر دستور داشتيم، به راه خود ادامه داديم. احمد متناسب با شأن آنها با جملاتي سنگين و جسورانه پاسخ تهديدها را داد. لحظاتي بعد دو جنگنده آمريکايي به طرف ما آمدند. احمد خيلي آرام و صبور به کارش ادامه داد. بالاخره هواپيما در فرودگاه بغداد نشست.
سه مجموعه از نيروي امريکايي ما را محاصره کردند. پايم را که روي باند فرودگاه گذاشتم مرا دستگير کردند. در همان گير و دار سفير ايران در عراق با من تماس گرفت؛ خوشحال بود. گفت:«شما پوز اين آمريکاييها را به خاک ماليديد. دور سفارت را بمب منفجر کردهاند و من نميتوانم خارج شوم». احمد دقايقي بعد از هواپيما پياده شد. سربازان آمريکايي دستور دادند دستهايت را بالا ببر. احمد به جاي اين که دستهايش را بالا ببرد، دستش را دراز کرد براي دست دادن و با لبخند به آنها دست داد.
بالاخره وزير دفاع عراق را به ايران آورديم. در راه بازگشت وزير به ما گفت:«واقعاً کار شما باعث افتخار است. اين گونه توانستيد در جنگ ايران و عراق پيروز شويد. اين حرکت ايران بازتاب زيادي داشت و باعث تضعيف قدرت آمريکا در منطقه شد». پس از بازگشت از اين مأموريت احمد و بنده از طرف فرماندهي نيروي قدس سپاه و ستاد فرماندهي کلّ قوا تشويق شديم.
منبع:كتاب فاتح خرمشهر- صفحه: 240
راوي:آقاي سهندي
حاجي حواسش به همه چيزبود؛ ازمحتواي سخنراني و مداحيها و نماز جماعتها يظهرعاشورا و تاسوعا گرفته ، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت کردن کفشهاي عزاداران و گرفتن اسفند دم در و دقت در توزيع صبحانه وغذا ي ظهرعاشورا و تاسوعا که به بهترين شكل انجام شوند . برگزاري هيأت ومراسم عزاداري در دهه اول محرم، برايش از اهم واجبات به شمارميآمد وسنگ تمام ميگذاشت، اما کيفيت اجراي آن برايش خيلي مهم تر بود. طوريکه ميتوان ازهيأت عاشقان ثارالله (ع)، لشکر «8 نجف اشرف» ، بهعنوان يک الگوي نمونه عزاداري نام برد. از چند وقت پيش بزرگ ترها و معتمدین خود را در لشکر خبر ميکرد؛ چندتا بسيجي و يکي،دوتا پيرغلام امام حسين(ع) . بعدهم تقسيم کارميکرد. «حاج حسين ، حاج عباس، سيدناصر، حاج فاضل، حاج رضا ،حاج غلامعلي، حاجآقا جنتيان، برادر احمدپور» و بسيجيها،هرکدام براساس تخصص و توانشان، مسئوليتي را برعهده ميگرفتند. آنها هم حاجي را خوب ميشناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، اما جدي ،منظم و ريزبين . اول کار تذکرات را ميداد، سخنران و تک تک موضوعات و مطالب قابل بحث برايش خيلي مهم بود و ميگفت : انقلاب ما بر گرفته از قيام امام حسين (ع) وهمين مراسمها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس بايد محتواي اين مراسمها قوي باشد . احترام به عزاداران از بزرگ ترها گرفته تا اطفال و حتي همسايگان مسيحي نيز از توصيههاي ويژه اش بود . حتي نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامهها باساعات کاري و تعطيل نشدن امور اداري لشکرهم تأکيد ميکرد . مهمتر ازهمه، برگزاري نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشوراي هيأتها درتکيه و خيابانها ي اطراف بود . معمولا خودش دم در ميايستاد و همه چيز را با دقت کنترل ميکرد، البته مديريتش هم اينگونه بود و همه ميدانستند کارشان را بايد به بهترين شكل انجام دهند . ديگر نيازي به تذکر مجدد نبود و کمتر به او مراجعه ميشد . ياد گريههايش بخير . هميشه شانههايش چنان ميلرزيد که آدم به يادش گريههاي حضرت امام(ره) ميافتاد . مثل يک مادر فرزند ازدستداده، يا زهرا(س) يا زهرا(س) ميگفت. حاجي ارادت ويژه اي به بيبي داشت. در نمازها هم اينگونه بود . ديگر سردار کاظمي نبود . هواسش به توزيع صبحانه هرروز وغذاي روزهاي تاسوعا و عاشورا بود . شايد او هم مثل من خاطرات خوبي در کودکي از توزيع غذاي امام حسين (ع) نداشت . يادم نمي رود با اين كه بسيار دوست داشتم، به دليل برخورد بد بعضي از بزرگترها، خجالت ميکشيدم از غذاي امام حسين (ع) بخورم. اما دراين مجلس اينگونه نبود، حاجي مثل پدر، مراقب همه بود؛ به ويژه کوچکترها . همه مينشستند و خادمان غذا را پخش ميکردند. خودش هم اين دو روز با پاي برهنه و لباسهاي خاکي، اين طرف و آن طرف ميدويد و نظارت ميکرد. او خادم واقعي آقا بود. اين دو روز، هيأتهاي مذهبي از سراسر اصفهان در خيمه ي عزاداري حضرت امام حسين (ع) در لشکر 8 نجف اشرف شرکت ميکردند و به نوبت و نظم خاص عزاداري ميکردند. حاجي ميگفت : ما سپاهيها و رزمندهها بايد با برگزاري اين مراسمها ، ضمن انتقال پيام اين حماسه، زيباييها را نشان بدهيم و آفتها يي که گاهي در اينگونه مراسمها هست را ازبين ببريم. بايد تمام امکانات درهرچه بهتر و باشکوه برگزارشدن اين مراسم به کارگرفته شود.» و اين بود که يکسال نشده ، هيأت در کل استان مطرح شد و سالها ي بعد جمعيت بيشتري شرکت کردند. حاجي همين رويه را نيز در نيروي هوايي ادامه داد و حسينيه ي حضرت فاطمه زهرا (س) كه درکنار 5 شهيد گمنام است، يادگاري است از آن مرد بزرگ .
رفته بودیم پمپ بنزین ، بنزین بزنیم ، عجله داشتیم پیرمردی آنجا کفش واکس می زد،در حال سوخت گیری بودیم که شهید کاظمی پیش او رفته بود و کفشهایش را واکس زده بود و با رویی گشاده به ما گفت بروید کفش هایتان را واکس بزنید به حساب من،گفتیم سردار دیر می شود فرمودند این پیرمرد برای کسب روزی حلال اینجا نشسته است. و ما باید با این کارمان کمکش کنیم.
منبع: وبلاگ http://www.hajahmad.blogfa.com
با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص ميداد. به کساني که کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نميداد، چه برسد به مسئوليتهاي حساس. گاه ميشد يک مسئول را به خاطر بيلياقتي به «آپاراتي لشكر» ميفرستاد تا در آنجا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بيلياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوکزني مهندسي» فرستاده بود.
حمید خلیلی
با اينكه ميدانستم آدم جدي و سختگيري است، کلي متن گزارشِ فعاليت آماده کرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسي کار دارم، گفتند: در محوطه است.
همه با لباس نظامي کنار يک پيکان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف ميزدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي کرد. دستي به شانهام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگياش گفت: بفرماييد بسيجي!
همهي حرفهايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي که خواستند را بهشان بدهيد.
بعدا فهميدم آن روز بهشدت مريض بود و نميتوانست سرپا بايستد، ولي براي سرکشي از لشکر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و کارها را نيمهخوابيده پيگيري ميکرد.
با سقوط هواپیمای حامل احمد کاظمی که به شهادت ایشان و ده نفر از یاران قدیمی او در 19 دی ماه 1384 و در ایام عرفه انجامید،موجی از غم و اندوه ایران اسلامی را فرا گرفت.شهدا را برای تشییعی با شکوه به تهران منتقل کردند.
حضرت آیت الله عظمی خامنه ای،فرمانده ی معظم کل قوا که بیش از هر کس دیگری به زیبایی های باطنی احمد آگاهی داشتند،در کنار بدن مطهر شهدا حاضر شدند و با یادآوری آخرین دیدار خود با احمد شهید،خطاب به فرماندهان قدیمی دفاع مقدس که در آتش فراق دوست دوران حماسه و ایثار خود می سوختند،فرمودند:جمع دیگری از بهترین ها رفتند و ما هنوز هستیم.دو هفته پیش شهید کاضمی آمد پیش من،گفت که دو تا درخواست دارم از شما،یکی این که دعا کنید من رو سفید بشوم.دوم اینکه دعا کنید من شهید شوم.گفتم که شماها واقعا هم حیفه که بمیرید.شما ها که این روزگار ها ی مهم را گذرانده اید،شما نباید بمیرید.شما ها همتان باید شهید بشوید.
ولیکن حالا زوده،گفتم کشور هنوز به شما خیلی احتیاج داره.بعد گفتم:
آن روزی که خبر شهادت شهید صیاد را به من دادند من گفتم صیاد شایسته ی شهادت بود.حقش بود.حیف بود صیاد بمیرد.وقتی این را گفتم،چشم هایش پر از اشک شد و گفت:ان شاء الله خبر من را هم به شما بدهند.
منبع : کتاب احمد – بنی لوحی ،سیدعلی – ص 155