احمد در جلسه ی معارفه ی خود در نیروی زمینی سپاه می دانست به میعادگاهی آمده است که بیش از یکصدو پنجاه هزار نفر از بهترین فرزندان این امّت تحت نظارت و فرماندهی آن به شهادت رسیده اند.معلوم است که حرف های یک عاشق،کلامی عاشقانه است:

خدای متعال را بی نهایت سپاسگزارم که توفیق به من داد تا لباس شهدا را به تن بکنم و انشاء الله با این لباس ما را شهید کند و ما نا امید نشویم. واقعا نمی دانم که چرا از جنگ تا اینجا رسیدم ولی خدا را شاهد می گیرم که هیچ روزی نیست که از واماندگی از این کاروان غبطه و حسرت نخورم و قطعا گیر در خودم است.

از خدا می خواهم به حق حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و به حق این مکان مقدس که متبرک به نام حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است،من دوست داشتم که در نیروی هوایی شهید شوم،ولی در همین نیروی زمینی دوران شهادت ما فرا (می رسد) برسد .

من از خدا فقط همین را می خواهم که اگر کاری کردم.رزمنده ای بودم،اگر هم گناهکار هستم به خاطر دوستان شهیدم،خدا مرا ببخشد و ما شرمنده نشویم و سر افکنده نباشیم.نمی خواهیم غیر از شهادت به آن دنیا وارد بشویم.

منبع : کتاب احمد – بنی لوحی – سید علی

گپ آخرمان،خیلی گپ با حالی بود.وقتی شب رسید خانه یک سی دی با خودش آورده بود. گفت محمّد این سی دی را بگذار ببینیم چی است! به قول خودش مشق هایش را هم پهن کرده بود جلوی خودش.سی دی یک گزارش ویدیویی بود از عملیات ثامن الایمه. بابا می گفت من خودم تا حالا این فیلم را ندیده ام.هر کس را که در فیلم نشان می داد،گفت خصوصیت اش این بوده و چه طوری شهید شده،خلاصه بیشترشان شهید شده بودند.

در فیلم نشان می داد که بابا داشت نیرو هایش را توجیه عملیاتی می کرد و فقط یک زیر پیراهنی تنش بود.ریش هایش هم خیلی بلند و به هم ریخته شده بود.حتما وقت نکرده بود به آنها برسد.امّا آنها که می گفت شهید شده اند،اغلب خیلی تمیز و مرتب و شیک بودند.

سعید به بابا گفت:ببین این جور آدم ها شهید می شوند ها! تو می خواهی با این قیافه به هم ریخته و نامرتب ات هم شهید بشوی؟!

بابا خیلی خندید به این حرف سعید،خیلی خندید.البته احساس کردم یاد شهادت هم کرده و دلش گرفته و می خواهد با خندیدن هایش ما متوجّه نشویم.فیلم که تمام شد،بابا گفت 25 سال از وقتی که این فیلم را کرفته اند می گذرد. ما برای چه مانده ایم…

منبع : کتاب احمد – بنی لوحی، سید علی

خیلی کم پیش می آمد که بچه هایش را همراه خود بیاورد.آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد.از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت.جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود.یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم.نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد.محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد.وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد،طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم.با صدای بلند گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید.گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ نخورده یه موز که به او بیشتر نداده ایم تازه از سهم خودم هم بوده.نگذاشت صحبتم نمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت:همین الان می روی و جای آن موز را می خری و می گذاری.  البته به جای یک موز یک کیلو.

منبع : کتاب احمد – بنی لوحی سید علی – ص 137

منبع 2 : ویژه نامه جمهوری اسلامی ، دی ماه 1385 ، ص 5

احمد با قلبی آکنده از دوستان شهیدش،بیش از هفت سال فرمانده ی شمال غرب کشور شد.جایی که صد ها نفر از شهیدانمان در ارتفاعات غرب پیرانشهر مانده بودند و این فرمانده ی دلسوز که مسؤو لیت بسیجی ماندن را هم بر شانه ها حمل می کند،شبهای زیادی را به یاد آنها گریسته است،در این دوره ی نسبتا طولانی که فرزندان احمد دوران رشد و شکوفایی خود را طی می کنند و بیش از هر زمانی به حضور پدر نیاز دارند،این مادر است که آن بار سنگین را تحمّل می کند و مانند همه ی دوران مشترک زندگی،خانه به دوش،مسؤولیت نبودن احمد را به انجام می رساند.و چه زیباست،در چنین شرایطی که لحظه  لحظه ی آن بوی شهادت می دهد و  هیچ شبی از آن بدون دلهره و اظطراب   نمی کذرد،وقتی احمد با بدنی خسته از مسؤولیتی سنگین به خانه باز می گردد یکی دو ساعت که نه،همان لحظه ی ورود،همه ی خستگی ها از بدن او برطرف می شود و این صفا و محبّت هدیه ی بانوی نمونه ای است که حضرت  صدیقه ی طاهره سلام الله علیها را الگو ی خود ساخته است.به اعتقاد من \”بزرگترین راز\”زندگی احمد را در اینجا باید جستجو کرد،اینکه تو بیش از هر کس دیگری به زندگی خود با همسرت عشق بورزی اما دنبال چیز دیگری باشی.شاید از این گنجینه ی نهفته در دل هایی که خودرا به کمتر از بهشت نفروخته اند در \”صحرای محشر \”رو نمایی می شود.

کتاب احمد – بنی لوحی سید علی – ص 133

احمد که از غرب بازگشت آنقدر کارنامه اش درخشان بود که فرمانده کل قوا حضرت آیت الله العظمی خامنه ای در فرازی از حکم انتصاب او نوشتند:

\”فرماندهی نیروی هوایی جوان و پر نشاط سپاه پاسداران را به شما که از سرداران کار آمد و پر توان و شجاع و برخوردار از سوابق درخشان در دوران دفاع مقدس و پس از آن می باشید می سپارم\”

حضور احمد کاضمی تحولی عظیم در نیروی هوایی بوجود آورد و از آنجا که او تحلیلی صحیح از شرایط سیاسی و نظامی و تهدیدات آینده داشت تمام توان خود را در تقویت بنیه ی موشکی جمهوری اسلامی ایران معطوف داشت که موفقیت تولید و آزمایش موشک شهاب3 نمادی از این اراده فولادین است.در همین دوره بود که زلزله ای ویرانگر،شهر  بم را با خاک یکسان کرد.حضور احمد در همان ساعات اولیه و بسیج کلیه ی امکانات نیرو ی هوایی به منطقه و انتقال بیش از 30 هزار مجروح به تهران،در کمتر از یک هفته،صفحه ی درخشان دیگری بر کارنامه ی افتخار آمیز احمد افزود.   نگارنده در آنجا شاهد بودم که او بدون خواب و خوراک و در ساده ترین صورت ممکن فرماندهی بزرگترین عملیات حمل و نقل هوایی را بر عهده گرفت در حالی که همه می گفتند:

احمد بیش از صد ساعت می شود که خواب را به چشمان خود حرام کرده است.

منبع : کتاب احمد ، بنی لوحی سید علی ، ص 135

احمد با کوله باری از تجربه و خاطراتی از حماسه و ایثار بسیجیان و دوستان شهیدش،راهی تهران شد.حالا باید مثل بچه های خوب و مودب لباس های اتو کشیده به تن کند ،در جلسات پشت میز بنشیند و نامه هایش را در کارتابل بخواند.خوب،چه اشکالی دارد! این نتیجه ی ماندن است.\”فاتح خرمشهر\” در آغاز راهی قرار گرفته که تحمل آن برای او مشکل و طاقت فرساست.

احمد شیری را می ماند که در قفس کرده اند،امّا شیر اگر در قفس هم باشد باز،هم شیر است.برای همین،احمد حتّی سخت تر از دوران دفاع مقدّس،چون سربازی فداکار خود را در اختیار فرمانده اش \”آقا سید علی آقا\” قرار می دهد و زمانی نمی گذرد که عشق به رهبری و ولایت پذیری او برسر زبان ها می افتد.پذیرفتن مأموریت بسیار سخت در شمال غرب کشور و حضور مقتدرانه و اثر گذار او در آنجا و رضایت فرمانده کل قوا از عملکرد احمد،نشاندهنده ی موفّقیّت او در رشد و سیر الی الله است.

منبع : کتاب احمد – بنی لوحی سید علی – ص 131