نوشته‌ها

مراسم بزرگداشت شهدای عرفه در روز یکشنبه ۱۴۰۰/۱۰/۱۹ در محل حسینیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها از ساعت ۱۸ الی ۲۰واقع در میدان سپاه توسط سپاه محمد رسول الله تهران برگزار می گردد.

برای حاج احمد هنوز فتح المبین بوی تو را می‌دهدو شقایق‌ها سراغ از تو می‌گیرند… هنوز طنین رمز عملیات در کانال‌ها جاری است… اما تو …تو که گویی مانده بودی… مانده بودی تا بماند… مانده بودی تا بمانیم… مانده بودی تا بدانیم… تو که مانده بودی تا روایت گری باشی از آن همه شور و شعور… لیک ماندنت دیری نپایید و تو در باغ بسته شهادت را باز نمودی و چه عاشقانه این کلام را معنا نمودی: در باغ شهادت هنوز برای اهلش باز است.

حاج احمد گفت: اجازه بدهيد حاج قاسم هم حادثه جالبي را که اين روزها در مورد جنازه يک شهيد بسيجي در عراق اتفاق افتاده را براي دوستان نقل کند. حاج قاسم هم نقل مي کند که چگونه يک بسيجي شهادت خود را در جبهه پيش بيني مي کند و با استفاده از کارت و پلاک يک اسير عراقي زمينه دفن جنازه خود را در کربلا فراهم مي کند و حال سال ها پس از مفقوديت ، يک خانواده عراقي آدرس قبر او را در کربلا به حاج قاسم رسانده اند تا به خانواده اش خبر دهد.

حاج احمد کاظمي آخرين فرمانده در عمليات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدي باکري با او صحبت کرده بود. شايد هم آقا مهدي آخرين کلماتش را با حاج احمد در ميان گذاشته بود. بعد از آن آخرين تماس بين اين دو ديگر صدايي از شهيد باکري شنيده نشده. حاج احمد که زير تصوير بر ديوار نصب شده شهيد باکري و ديگر فرماندهان شهيد نشسته و خاطره را روايت مي کند، آن قدر با حسرت حرف مي زند که با همه وجود لمس مي کني هر لحظه آرزوي رسيدن به آقا مهدي را در دل دارد. او مي گويد که آقا مهدي با چه اشتياقي در آستانه وصال معبود و معشوق هميشگي اش با او حرف مي زده. وقتي مي خواهد جملاتش را تمام کند وبگويد ديگر از آن طرف بي سيم صدايي نيامد، بغض راه گلويش را مي گيرد. احمد و مهدي خيلي با هم رفيق بودند. لشکر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا دو بازوي توانمند سپاه اسلام بودند که اين دو، فرماندهان آن بودند.

عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس.

می گفت:«کسی نفهمه زخمی شدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد.

یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید.

گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم.

گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟

گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی.

وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمی تونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس»

 به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته است…

پیشنهاد ما به شما…

  1. فاتح خرمشهر بعد از دفاع مقدس
  2. کتابشناسی شهید کاظمی
  3. مجموعه تصاویر دوران دفاع مقدس سردار شهیدکاظمی
  4. صد ساعت بیداری شهید احمد کاظمی
  5. حکایت عبا و انگشتری
  6. زیارت امام حسین (ع)
  7. آخرین ملاقات شهید کاظمی با امام خامنه ای + صوت
  8. خاکریز سرنوشت ساز
  9. صدای احمد کاظمی را هم شنیدم که گفت : آخ !
  10. دروازه ای به کربلا
  11. دیدار دویار
  12. آقا مهدی فرمانده منه !
  13. احمد یک قله بود
  14. ادب و راز نگه داری احمد
  15. نجوای شهید کاظمی با معبود خویش
  16. کلیپی زیبا و دیدنی از دیدار صمیمانه شهید حاج احمد کاظمی با سربازان خود
  17. خلوت حاج احمد با رفقای قدیمی خود+عکس
  18. من دوست داشتم در نیروی هایی شهید شوم
  19. نیمه پنهان ماه شهید حاج احمد کاظمی
  20. حق همسایگی
  21. یادیاران سفر کرده
  22.  اهمیت دادن به بیت المال
  23. اون ماهی نورانی همین احمدم بود

با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص مي‌داد . به کسانيکه کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نمي‌داد،چه برسد به مسئوليت‌هاي حساس. گاه مي‌شد يک مسئول را به خاطر بي‌لياقتي به «آپاراتي لشكر»مي‌فرستاد تا در آن‌جا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بي‌لياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوک‌ زني مهندسي» فرستاده ‌بود. مسئوليت‌هاي مهم از نظر او مسئوليت‌هايي بود که با بیت‌ المال سروکار داشت. به ‌شدت با تخلف‌ها ي فرماندهان و مسئولان برخورد مي‌کرد. به ‌هيچ وجه اجازه نمي‌داد از بيت‌ المالي که در اختيارش بود، کوچک‌ترين سوءاستفاده ‌يي شود. تشويق‌هايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيت‌المال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله . آن هم بيش‌تر براي نيروهاي جزء بود و سخت‌گيري‌ها و تنبيه‌ها براي مسئولان . از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد مي‌شد. چون خود درجنگ و در صحنه عمليات‌ها ازنزديک حضور داشت، به همه ‌ي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي که کشيده مي‌شد را به‌ خوبي شناسايي مي‌کرد و به آن ارج مي‌نهاد. هيچ نيازي به گزارش مکتوب نداشت؛ با يک بازديد به همه‌ ي جوانب کار پي مي‌برد. بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوري‌ که همه حضورش را حس مي‌کردند و هرلحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز راننده‌اش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همه ‌ي دستورالعمل‌هاي او را رعايت مي‌کرد؛زيرا احتمال مي‌داد که حاجي مطلع شود. بزرگ‌ترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آن‌ها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت مي‌کرد. همه مي‌دانستند در تخلف‌ها باکسي عقد برادري نبسته است و هيچ‌کس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي مي‌توانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد. تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي مي‌فهميد، حاجي او را زيرنظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود. کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد. اين استحکام اراده ، قاطعي تو جديتش درحالي بود که، او مجسمه‌ ي خلوص و تواضع بود. خاکي بودنش انسان را به تحير وا مي‌داشت. او به ‌سوي شهادت رفت، اما شخصيت او به‌ سوي قشر عظيمي ازجوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديک کنند.

دلم مي‌خواست که حتما بيايد، ولي عقلم مي‌گفت،کلي کار دارد و تازه مريض هم هست . قول هم که نداد، گفته كه اگر شد مي‌آيم .

به بچه‌ها نگفتم که مهمان شب چه كسي است؛چون همان عقلم مي‌گفت، بچه‌ها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديده‌اند و مي‌دانند کسي مثل سردار کاظمي، براي يک جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همه‌ ي آدم‌هاي بزرگ . با اين‌ حال دلم روشن بود.

تا آخر شب منتظربودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامه ‌اي با امضاي ايشان به ‌نام مسئول پايگاه و خطاب به همه ‌ي اعضا آمد. درآن،بابت نيامدنش معذرت‌ خواهي کرده بود. ظاهرا ًحالش بدشده بود و بستري هم شده بود .

عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.

عازم كربلا بودم . روز قبل از حرکت براي خداحافظي با شهيد کاظمي تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت براي اين تماس ، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس (ع) که افتاد ، اگر ياد من بودي به آقا سلام برسان و بگو، تو مي‌داني که من چقدر تو را دوست دارم. من فقط از تو يک خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همين ‌طوري ازبين بروم.

بعد گفت: اين را هم به آقا بگو،اگرممکن است فقط به من کمي مهلت بدهيد؛چندتا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاريخش را اعلام میکنم .