شهید مهدی باکری:
پاسدار یعنی کسی که کار کند، بجنگد، خسته شود، نخوابد تا وقتی که خود به خود خوابش ببرد، خیلی از چیزهایی که بر همه مباح است بر پاسدار حرام است.
تصویر: شهید کاظمی در دوران دفاع مقدس
شهید مهدی باکری:
پاسدار یعنی کسی که کار کند، بجنگد، خسته شود، نخوابد تا وقتی که خود به خود خوابش ببرد، خیلی از چیزهایی که بر همه مباح است بر پاسدار حرام است.
تصویر: شهید کاظمی در دوران دفاع مقدس
شهید مهدی باکری:
پاسدار یعنی کسی که کار کند، بجنگد، خسته شود، نخوابد تا وقتی که خود به خود خوابش ببرد، خیلی از چیزهایی که بر همه مباح است بر پاسدار حرام است.
تصویر: شهید حاج حسن طهرانی مقدم در دوران دفاع مقدس
… مهدی تماس گرفت، گفت می آیی؟
گفتم: با سر
گفت:زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟
نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب
مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.
نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.
گفتم:” تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف”
گفت:”پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم”
گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل…
گفت:”اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند”
فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!
صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند…
ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم و باز هم، و نشد…
شهید حمید باکری به سال 1334 در ارومیه به دنیا آمد. ایشان که برادر شهید مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا نیز بود در عملیات خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می آوردند و کنترل منطقه را در دست می داشتند عازم گردید و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که بعدا به نام پل حمید نامیده شد)در عمق 60 کیلومتری عراق را اطلاع داد. شهید حمید باکری عاقبت با دو روز جنگ در مقابل انبوه نیروههای زرهی عراق در اثر اصابت آرپیجی به شهادت رسید.
آنچه میخوانید روایتی است از شهید احمد کاظمی که در مورد حمید میگوید: *وقتی رسیدیم دیدم هنوز پدافند عراقیها از کار نیفتاده، که رفتیم از کار اندختیمش. نیم ساعت بعد یک ستون زرهی حمله کرد به ما و ما با چند نفری که آن جا بودند جلوشان ایستادیم و منهدمش کردیم. چند نفری را هم اسیر گرفتیم، که اگر میرفتند طرف پل و از جزیره خارج میشدند شاید برای حمید مشکل به وجود میآمد. سریع تمام نیروها را فراخوانی کردم آوردم شان طرف پدها و درگیری اولیه شروع شد. تا صبح تمام گردانها را وارد جزیره کردیم. پیش حمید هم رفتم. رفتم دیدم آرایش خیلی خوبی گرفته روی کانال و پل صویب. برگشتم رفتم تکلیف گردانهای دیگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پایگاههای دیگر، داخل جزیره، دست بدهند. گزارشهایی از جزیره میرسید که هنوز مقاومتهایی هست. آن ها هم تا صبح خنثی شدند و جزیره افتاد دست ما. حالا ما بودیم و کلی غنیمت و نزدیک دو هزار نفر اسیر. نمیشد با هلی کوپتر فرستادشان. هواپیماها آمده بودند توی منطقه و هلی کوپترها را شکار میکردند. مجبور شدیم با چند تا قایق از جزیره خارجشان کنیم. با حمید تماس گرفتم گفتم آماده باشد برای هدفهای بعدی. خبر رسید طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آن جا پیش برود. حالا ما باید توقف میکردیم تا وضع جبههی چپمان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچهها. به حمید نزدیک بودیم، حدود یک کیلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنیم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلاییه داشت. یعنی ما باید با هم پیش میرفتیم. حالا که طلاییه باز نشده بود رفتنمان معنا نداشت. از طرف دیگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقیها را سرگرم میکرد و آنها آن قدر فشار آوردند که سمت راست مان هم مشکل پیدا کرد. عراقیها داشتند خودشان را آماده می کردند برای یک جنگ بزرگ و ما منتظر شدیم تا شب بچهها بروند طلاییه عمل کنند و ما هم برویم طرف نشوه. قفل طلاییه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزیره برویم سمت طلاییه. چرا که جزیره وصل میشد به پشت طلاییه، فاصلهی زیادی را باید پشت سر میگذاشتیم. به جز پل حمید پل دیگری هم بود که عراقیها از آن جا نیرو وارد میکردند. عراق اصلا کاری به جزایر نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلاییه را تقویت کرد و فهمید ما پشت سرمان آب ست و عقبهی پشتیبانی نداریم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلاییه و حالا ما باید میرفتیم سمت همین طلاییه که براتان گفتم. الحاق ما در طلاییه با بچههای دیگر دست نداد. مجبور شدیم برویم پشت طلاییه، نزدیک آن پلهایی که عراقیها طلاییه را از آن جا پشتیبانی تدارکاتی میکردند. بیشتر قوای عراق آن طرف پل بود.
ما ماندیم و جزایر و فردا صبح، که جنگ اصلی توی جزیرهها شروع شد. عراقیها با خیال آسوده آمدند سراغ جزایر و تمام عملیات خیبر متمرکز شد روی سرزمینی محدود و بدون عقبه و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات. با پنجاه شصت کیلومتر فاصله نمیتوانستیم آتش عقبه داشته باشیم. عراقیها کاملا از این ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبروی جزایر، تقریبا ازطرف جنوب، آن طرف کانال صویب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نیروهایشان توی طلایه و پاتکشان از همین جا شروع شد. روز اول پاتکشان شکست خورد. دنیای آتش روی جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها جزیره منتهی میشد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده و چه سواره، از آن جا میگذشت هدف تیر مستقیم تانک قرار میگرفت. روز دوم فشار سختی به حمید و به پل شیتات آورند. میخواستند پل را از حمید بگیرند و او نمیگذاشت. ما هم مرتب به او نیرو تزریق میکردیم. از همان نیروهایی که آورده بودیم ببریم طرف نشوه. بقیه را هم توی جزیره بازسازی و سازماندهی کردیم و پخش شان کردیم به جاهایی که لازم بود. و پل. پل را چند بار از حمید گرفتند و او باز پسش گرفت.
روز سوم یا چهارم بود که عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره، از طرف طلاییه، طوری که همت و چند نفر از فرماندههای دیگر مجبور شدند بیایند جزیره پیش ما. آن جا دیگر فرمانده و غیر فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش میرسید برمیداشت میجنگید. مهدی تیربار برداشت و من آرپی جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. مهدی تیربار برداشت و من آرپی جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. بر امام مسلم شده بود که گرفتن جزایر قطعی ست و باز دست برنمیداشتیم. طرفای صبح هنوز مشغول بودیم که خبر رسید عراق رفته پل حمید را پشت سر گذاشته دارد میآید توی جزیره. مهدی سریع یکی از مسئولهای لشکر را (شهید یاغچیان را) فرستاده برود پیش حمید، که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، شهید شده. به مهدی گفتم” این طوری فایده ندارد، باید یکی از ما برود پیش حمید.” حمید وضعش را مرتب گزارش میداد، با صلابت و آرامش و درخواست نیرو میکرد و مهمات بیشتر از همه خمپاره، میگفت:” خمپاره شصت یادت نرود.” و ما هر چی داشتیم میفرستادیم، آر پی جی، کلاش، خمپاره شصت، تمامش هم در حد جیره یی که سهمیهاش بود آخر ما مجبور شده بودیم مهمات را جیره بندی کنیم. وسیله برای آوردن مهمات نبود. هواپیماها هم هر تحرکی را زیر نظر داشتند و شکارشان میکردند و هیچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمیرسید. هر نیرویی که میرفت عقب، فشنگهاش را تا دانهی آخر میگرفتیم میبردیم خط و بین بچهها پخش میکردیم. همین جا بود که به مهدی گفتم «من میروم پیش حمید.» فاصلهمان با حمید زیاد نبود. پیاده رفتیم. آتش آنقدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمیتوانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید خندید. گفتم «نه خبر؟» آتش شدیدتر شده بود. نمیخواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جایی توی هور پنهانم کند. فاصله با عراقیها کم بود. با آرپیجی و نارنجک تفنگی و هلیکوپتر و هر سلاحی که فکرش را بکنید میزدند. گفتم «لازم نیست، حمیدجان، آمدهام پیشتان باشم، نه این که بروم تو سوراخ موش قایم شوم.» عراقیها آنقدر زیاد بودند که اگر سنگ میزدی حتما میرفت میخورد به سر یکیشان. با نفر زیاد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاکسازی کنند. یک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همانجا نمیگذاشتند کسی عبور کند. دیدم خط را نمیشود نگه داشت و ماندن خیلی سختتر از رفتن است و رفتن هم یعنی از دست دادن کل جزیره و این هم امکانپذیر نبود. یعنی در ذهنم نمیگنجید. حمید آمد روی خاکریز پهلوی من نشست. حرف می زدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر میکردیم و عراقیها را میدیدیم و آتش را. یا بچههای خودمان را، شهید و زخمی، که مهماتشان ته کشیده بود داشتند با چنگ و دندان خطشان را نگه میدشتند. تیرها فقط وقتی شلیک میشد که مطمئن میشدند به هدف میخورد. یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت میآمد طرف ما. همهشان داشتند به ما نگاه میکردند و دست تکان میدادند. جلو چشم ما خمپاره آمد. خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند میآمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم «خدا … خودش همه چیز را …» سرم را انداختم زیر گفتم «حتما خیری … در کارست.» تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم … و وای اگر آن جا را از دست میدادیم. سرتاسر کانال میافتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزیره، تانکها خودشان را میرساندند به جزیره و جزیره میشد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه میکردیم ببینیم کی کمک میرسد، یا کی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی.
با مهدی تماس گرفتم گفتم «هرچی لودر سراغ داری بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بودیم. بگو سریع جاده را بشکافند یک خاکریز بزنند، که وقت خیلی تنگ است.» دیگر نه نیرو میتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس میکرم راه برگشتی هم نیست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و … دیدم حمید افتاد و … دیدم ترکشی آمد خورد به گلوش و … دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و … دیدم خون راه باز کرد آمد جلو و … دیدم دارم صداش میزنم حمید و … دیدم خودم هم ترکش خوردهام و … دیدم بیسیمچیام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب. یکی از نیروها را صدا زدم گفتم «سریع حمید را بر میداری میآوری عقب و بر میگردی سرجات!» بچهها اصرار میکردند بگردم عقب. نمی توانستم سر که چرخاندم دیدم عراقیها دارند از روی پل می آیند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشیده شدم رفتم طرف پیچ کانال. تیر کلاش عراقیها میخورد. به بیست متریمان، یعنی این طرف خاکریز. رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آن جا بود و حالا باید سعی میکردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم.
فریاد زدم «امدادگر! سریع برس این جا!» مصطفی مولوی تا دید زخمی شدهام از حفرهای در آن نزدیکی در آمد و آمد اصرار کرد بروم جلوتر. به مهدی هم گفت باید با من برود. رفتم کنار سنگر مهدی گفتم «بیا این جا کارت دارم!» مهدی از سنگر آمد بیرون. تا رسید به من هر دومان برگشتیم دیدیم یک گلوله توپ آمد سنگر و آن دو سه نفر داخلش را منفجر کرد. عراقیها داشتند با سرعت بیشتری از پل میگذاشتند.
مهدی حواسش رفت به بچههای سنگر و من دور از چشم او به کسی (یادم نیست کی) گفتم «برو جنازه حمید را بردار بیاور!» مهدی گفت «لازم نیست. بگذار بماند.» فکر کردم نشنیده یا نمیداند یا یک حدس دیگر زده. گفتم «من داشتم یک دستور دیگر به …» گفت «من میدانم. حمید شهید شده.» گفتم «پس بگذار بروند بیاورند…» گفت «نمیخواهد» گفتم «چی را نمیخواهد؟ الان فقط وقتش است. شاید بعد نش…» گفت «میگویم نمیخواهد» گفتم «ولی من میگویم بروند بیاورندش.» گفت « وقتی میگویم نمیخواهد یعنی نمیخواهد.» گفتم «چرا؟» گفت «هر وقت جنازه بقیه را رفتیم آوردیم میرویم جنازه حمید را هم میآوریم.»
خیره شدم توی چشمهاش تا ببینم حال عادی دارد یا نه. دیدم از همیشهاش عادیتر است. آن هم در لحظه از دست دادن برادری که سالها با هم بودند و سالها در غم و شادی هم شریک بودند و اصلا یک روح در دو قالب بودند. خیلی سریع رفت یک گوشه و شروع کرد به برنامهریزی برای دفاع و ادامه عملیات. با بدن زخمی و روحی خسته مجبور شدم بروم اورژانس و دلم را خوش کنم به آن پانسمان سرپایی و باز بگردم ببینم مهدی هنوز خم به ابرو نیاورده. اصرار کردم «بگذار بچهها شب بروند حمید را بیاورند. هنوز دیر نشده.» سر تکان داد گفت نه. گفت «این قدر اصرار نکن. احمد. یا همه با هم… یا هیچ کس.» خط از دستمان در آمد. آنها که ماندند یا شهید شدند یا اسیر. رفتیم خط بعدی مستقر شدیم برای دفاع از جزیرهای که وضعش لحظه به لحظه حساستر میشد. هر دویست سیصد متر سپرده شد به یک فرمانده و هر کس طرحی داد.
در این چهار پنج روز مقاومت سختیهای زیادی را تحمل کردیم تا توانستیم جزایر را حفظ کنیم. ده بیست روز بعد مهدی را برداشتم بردم به منطقهای در جفیر. که مثلا دلداریاش بدهم بگویم زیاد ناراحت نباشد و از همین حرفها. سرمای جزیره بدجوری استخوانهای مهدی را به درد آورده بود. کمرش و پاهاش خیلی درد میکردند. اینها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، چوب ریخت داخلش، آتشش زد، رفت نشست کنارش. لبخند هم زد. گفت «آخی ش ش ش!» گفتم «چرا نمیروی یک کم استراحت کنی؟» گفت «پس این چیه؟» گفتم «این جا نه.» نگاهم کرد. در سکوت و در صدای جز زدنهای آتش و چوب گفت «نگران نباش!» نگرانش بودم. درست حدس زده بود. نگرانی خودش و احسان و آسیه حمید و همسرش و بعد هم خود حمید، که مهدی نگذاشت برویم بیاوریمش و حالا شاید این سکوت به عذاب وجدان و خیلی چیزهای دیگر ربط داشت. گفتم «استراحت بهانه است. به خاطر مراسم حمید میگویی.. نمیخواهی بروی مراسمش را …» گفت «لازم نیست. بچهها همه هستند.» گفتم «لازم نیست یا نمیتوانی بروی؟» در صدای آتش و شکستن چوبهای ترد خاکستر شده گفت «نمیتوانم.» خیره شد توی چشمهام. گفت «نمیتوانم به چشم پدر و مادرهایی نگاه کنم که بچههاشان توی لشکر من بودهاند و این طور گم شدهاند.» گفتم «تقصیر تو نبوده که.» گفت: «شاید بوده شاید نبوده… ولی دلیل نمیشود یادم برود آنها بچههاشان را سپرده بودهاند به من و من…» گفتم «حمید هم خب از توست. آن هم بینشان است، آن هم ماند آنجا پیش بچههای دیگر نمیشود که به خاطر … » سکوت کرد، طولانی، و گفت «خوش به حال حمید!» صداش لرزید وقتی از حمید حرف زد. اما از خودش که گفت، صداش اصلا نلرزید. گفت «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بینشان بینشان.» آتش هنوز داشت چوبها را میسوزاند. حالا با صدای زیاد.
روایتی از شهادت حاج همت به روایت یک شهید عرفه
به بهانه 17 اسفند سالروز شهادت سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت
نفر اول سمت چپ شهید مهتدی، نفر دوم شهید همت
روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون،صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، دارند بچههای ما را اذیت میکند… من به عقب میرم تا به کمک به این بچهها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».
این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر۲۷ محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی – خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.
… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم میگویند بیسیم تو را میخواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت:
«سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکستهها، دارند بچههای ما را اذیت میکند… من به عقب میرم تا به کمک به این بچهها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».
گفتم: «مفهوم شد حاجی، اجازه میدی من هم با شما بیام؟»
گفت: «نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچههای لشکر امام حسین(ع) بدی و کمکشان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر… – منظور حاجی از اصطلاح «همون سنگر»، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- … بعد بیا اونجا؛ من هم غروب میآم همون جا، تا با هم صحبت کنیم».
برگشتم پیش بچههایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشمهایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلولهباران جزایر برنمیداشت. ما هم داخل سنگرها و کانالهای نفر روبی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع میکردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بیسیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه؟!
گفتند: «نه، هنوز برنگشته!»
مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغاش را گرفتم. جواب دادند: «نه، خبری نیست!» دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچهها، آمدم کمی عقبتر و با یک جیپ ۱۰۶ که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج «قاسم سلیمانی»؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟
ایشان گفت: «رفته قرارگاه لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته.»
قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: «ولی حاجی به من گفته بود برمیگرده اینجا، چون با من کار داره.»
حاج قاسم گفت: «هنوز که نیومده،ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما میدم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد.»
با یکی از پیکهای فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷ در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم، [شهید] حاج عباس کریمی را دیدم.
به او گفتم: «عباس، حاج همت اینجا بوده انگار،ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم.»
عباس با تعجب گفت: «معلومه چی میگی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من!»
این را که گفت، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بیاختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.
عباس ادامه داد: «… حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو میفرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره.»
عباس که حرفاش تمام شد، خودم گوشی بیسیم را برداشتم. با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: «پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا.»
از آن سر خط جواب دادند: «نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید.»
یک حس باطنی به من میگفت حتماً خبری شده و مرکز نمیخواهد که ما بفهمیم. روی پیشانیام عرق سردی نشسته بود. همینطور که گوشی بیسیم توی دستام بود، نشستم زمین و گفتم: «بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟»
جواب آمد: «فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.»
رو کردم به شهید کریمی و گفتم : « «عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده».
او گفت: «روی چه حسابی این حرف رو میزنی تو؟!»
گفتم: «اگه حاجی میخواست بره اون دست آب، لشکر رو که همینجوری بدون مسئولیت رها نمیکرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس میگرفت و سربسته خبر میداد که میخواد به اون طرف آب بره.»
عباس هم نگران بود. منتها چون بیسیمچیها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دلنگرانیمان جلوی آنها صحبت کنیم. آخر اگر این خبر شایع میشد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچههای لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا میگذاشت، چون او به شدت مورد علاقه بسیجیها بود و برای آنها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر میرسید.
چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جایاش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی میشد. خصوصا آن لحظهای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بیتکلف حاجی برای بچههای بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجیها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغبازیهای رایج حاجی، رجزخوانیهای روحبخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی، لبخندهای زینالدین در واکنش به شیرین زبانیهای حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به ردههای بالا، پای بیسیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»
شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همینجا بمون، من میرم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»
رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشمهایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» میرفتند که تانک بعثی آنها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».
درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمیبینم، برایم محال به نظر میرسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور میبایست برای بچه رزمندههای لشکر مطرح میکردیم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آنها را تضعیف نکند.
– هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت … و رفت
منبع : فارس
شهید مهدی زین الدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید؛ آن ها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند!
سردار «مرتضی قربانی» فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خصوص برخی ویژگیهای شهیدان خرازی و باکری توضیحاتی را ارائه داد.
در این مطلب آمده است؛
یک بار من به همراه فرماندهان حسین خرازی، احمد کاظمی، مهدی زینالدین، حسن باقری، مجید بقایی، مهدی باکری و محمدرضا ابوشهاب با ماشین در مسیر کرمانشاه در حال حرکت بودم. در گوشهای از جاده برای خواندن نماز و خوردن کباب ایستادیم. نماز خواندیم و غذایمان را خوردیم. بعد از خوردن غذا حسین خرازی رو به ما کرد و گفت: «آقایان دُنگشان را بدهند». از همه ما پول گرفت. شهید زینالدین پول نداشت از برادران قرض کرد و رفت پول کباب را حساب کرد. حسین خزاری بعد از حساب کردن پول غذا آمد و به همه ما گفت: «امروز غذای پادگان چلو خورش با پلو عدس است و من به عنوان فرمانده اجازه ندارم از پول بیتالمال کباب بخورم».
یک خاطره دیگر هم از شهید مهدی باکری به یاد دارم. روزی شهید باکری به تعمیرگاه لشکر ۳۱ که خودش فرمانده آن بود رفت تا ماشینش را تعمیر کند. باکری دید که مکانیک مشغول شستن لباسهایش است. از او خواست که ماشینش را تعمیر کند. تعمیرکار گفت: «مگر نمیبینی لباس میشویم؟» شهید باکری هم پاسخ داد «من لباس شما را میشویم شما هم ماشین من را تعمیر کن». شهید باکری میتوانست بگوید «من مهدی باکری فرمانده لشکر هستم، بلند شو ماشین را تعمیر کن»، اما این را نگفت.
به اطلاع همهی علاقه مندان و دوستان شهید میرسانیم که مراسم سالگرد شهادت شهید حاج حسین خرازی روز پنجشنبه هشتم اسفند ماه برگزار نمیشود.
این تصمیم به تأکید وزارت بهداشت و خانواده محترم شهید اتخاذ شده است.
شهید کاظمی:
اول خودتان را آماده كنيد. خودتان را آماده بكنيد يعني چي؟ يعني يك شهيد همت باشيد.
يعني يك شهيد خرازي باشيد. دلتان را گرفتار اين پيچ و خم دنيا نكنيد. اين پيچ و خم دنيا انسان را به باتلاق ميبرد و گرفتار ميكند. از آن هم نميشود نجات پيدا كرد. دلتون را شاد كنيد به رحمت الهي. دلتون را باز كنيد
و اميدوار كنيد به رحمت خدا.
تارنمای اختصاصی شهید حاج احمد کاظمی به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید حاج حسین خرازی بخش ویژه سخن نگاشت های خود را با موضوع سخنان شهید حاج احمد کاظمی راه اندازی نمود. از این پس سخنان ویژه سرداران شهید بویژه شهید کاظمی در قالب زیر طراحی و منتشر خواهد شد.