تصویر منتشر نشده از سردار شهید حاج حمد کاظمی و سردار شهید اللهیاری
سردار شهید اللهیاری از شهدای شاخص استان قزوین است که جهت کسب اطلاعات بیشتر می توانید اینجا را مشاهده کنید.
تصویر منتشر نشده از سردار شهید حاج حمد کاظمی و سردار شهید اللهیاری
سردار شهید اللهیاری از شهدای شاخص استان قزوین است که جهت کسب اطلاعات بیشتر می توانید اینجا را مشاهده کنید.
در لشکر 8 نجف اشرف تحت امرشهید کاظمی انجام وظیفه می نمودم، با اینکه ازمسئولین لشکربودم اما شوخی کردنهای زیاد و گاه گاهی هم خراب کاری از خصوصیات ذاتی من بود ، همیشه این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده بود، که اگراین شیرین کاریها را حاج احمد فهمید و خواست با من برخورد کند چه کنم، چرا که حاجی درانجام کارها بسیار جدی بود.
تا اینکه یک روز ازروی بی احتیاطی تخلفی از من سر زد ، با اینکه به رو نمی آوردم از ترس برخورد حاجی دست و پایم را گم کرده بودم و در فکر فرار از این ماجرا ، یکباره خود را درسنگر حاجی دیدم ! شهید کاظمی مرا سئوال پیچ می کرد و با جذبه غیر قابل توصیفش بازخواست. تا به ذهنم آمد کل ماجرا را منکر شوم ! خودم را به بی اطلاعی کامل زدم ، سردار زیرک بود و می فهمید که این برخوردم نیزاز جنس همان خراب کاریهااست ، من هم مثل پرنده دردام افتاده خودم را به در و دیوارمی زدم .
تا اینکه یک دفعه قر آنی را که آنجا بود برداشتم و گفتم حاجی اگر باور نمی کنید بروم وضو بگیرم و به این قرآن قسم بخورم ، همین جا بود که حاج احمد کوتاه آمد و من خوشحال که نقشه ام نتیجه داد، حاج احمد تبسمی کرد و گفت عزیزمن ، اینهم از زرنگیته بعد هم کلی نصیحتم کرد، دیگر فهمیده بودم حاجی به این قسم حساس است واین شد ترفند همیشگی من جهت فرار از برخوردهای حاجی و پوشش کارهایم.تا این اواخر هر جا می دیدم با خنده می گفت فکر نکنی ما گول قسمهایت را می خوریما…
به اعتقاد من هر کجا بحث امنیت،عزت و اقتدار جمهوری اسلامی است مجسمه حاج احمد باید آنجا نصب بشود. سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم
اینتصویر متعلق است به میدان اذربایجان شهر تبریز که به همت شهرداري منطقه چهار این شهر به پاس رشادت های سردار شهید حاج احمد کاظمی در بهار سال 89 انجام گرفت .
شهید کاظمی : خداکند همیشه در راه باشیم و اسم شهید همیشه به ما انرژی بدهد .
این مراسم روز پنج شنبه 21 دی ماه از ساعت 15:30 به همت سپاه صاحب الزمان (عج) استان اصفهان در محل خیمه حسینی گلستان شهدای اصفهان برگزار گردید که با حضور خانواده معظم شهدا و مردم شهید پرور اصفهان عطر و بوی خاصی یافته بود .
حجت الاسلام حسین طیبیفر بعدازظهر امروز در مراسم هفتمین سالگرد عروج سردار شهید حاج احمد کاظمی و دیگر شهدای عرفه که در گلستان شهدا برگزار گردید، اظهار داشت: شهید کاظمی و دیگر یارانش، آرزوی شهادت را از سالیان پیش در دل داشتند.
وی با اشاره به سوابق درخشان شهید کاظمی تصریح کرد: شهید کاظمی قبل از انقلاب، زندانهای رژیم شاه را درنوردید و آنگاه که صدای ملت مظلوم فلسطین را شنید، قدم به لبنان گذاشت.
شهید کاظمی دائما طلب شهادت میکرد
نماینده ولی فقیه در سپاه صاحب الزمان (عج) به حضور موثر شهید کاظمی در کردستان و نجات مردم مظلوم این منطقه از زیر چکمههای احزاب جنایتکار پرداخت و یادآور شد: شهید کاظمی صحنههای سختی را در دوران دفاع مقدس پشت سرگذاشت و به فرمان امام خمینی در شکست حصر آبادن و آزادی خرمشهر حاضر گردید.
طیبیفر متذکر شد: شهید کاظمی و یارانش در میادین مختلف نبرد برای مطیع امر رهبری بودن، احقاق حقوق ملت ایران و دفاع از مرزهای کشور و ارزشهای آن ایستادگی و تلاش کردند.
وی با اشاره به حضور موثر شهید کاظمی در لشگر نجف اشرف و اینکه بیش از ۷ هزار نفر از یاران او در این لشکر به شهادت رسیدند، خاطرنشان کرد: شهید کاظمی همیشه از فراق یاران خود ابراز ناراحتی و دائما طلب شهادت مینمود.
دشمنان دیروز نظام کمتر از دشمنان امروز بودند
طیبیفر در بخش دیگر با بیان این موضوع که شهید کاظمی آینده را به خوبی رصد میکرد و تنها به گذشته توجه نداشت، گفت: ایشان همیشه از واماندگان نظام و کسانی که در مقابل انقلاب اسلامی علامت سوال باقی میگذراند، سخن میگفت.
وی به بخشی از سخنان این شهید اشاره کرد و ادامه داد: هرچه زمان بگذرد، دشمنان نظام بیشتر و نگهبانی از انقلاب سختتر خواهد شد.
طیبیفر با بیان اینکه امروز باید از گردنههای سختی عبور کرد، اظهار داشت: برای عبور از این گردنهها باید نهایت تلاش و کوشش را انجام داده تا مبادا سقوط کرده و از مسیر مستقیم منحرف شویم.
وی با بیان اینکه دیروز دشمنان نظام اندک و انگشتشمار بودند، افزود: این درحالیست که امروز دشمنان ما در تعداد و تنوع نقشههایشان، زیاد تر شدهاند.
واماندگان انقلاب یا معارض میشوند یا بیتفاوت
نماینده ولی فقیه در سپاه صاحب الزمان (عج) به حرکت ملخی دشمنان برای نفوذ به مغز و قلب مردم اشاره کرد و گفت: نمونه بارز این حرکت ملخی دشمن، فتنه ۸۸ در تهران و نتیجه سرمایهگذاری آنها از چندین سال قبل بود.
طیبیفر ادامه داد: اگر بصیرت نگهبان انقلاب نبود، کشور در فتنه ۸۸ تبدیل به خشکستان میشد.
وی به واماندگان انقلاب اشاره کرد و خاطرنشان ساخت: نتیجه واماندگی از دو حالت بیتفاوتی نسبت به نظام و معارض شدن بیرون نیست.
طیبیفر با بیان اینکه بعضی از این واماندگان میخواهند رهبری تابع آنها باشد، عنوان کرد: رهبر همانند قطبنماست؛ هرکس میخواهد درست حرکت کند باید با قطبنما به جلو برود و هرکس خود را از آن دور کند، دچار انحراف در مسیر خواهد شد.
وی با بیان اینکه شهید کاظمی همیشه در کنار رهبری بود، گفت: راه ولایت، راه انقلاب، امام، ارزشها، تبعیت از شهدا و پشت سر رهبری بودن است.
حجت السلام و المسلمین طیبی فر با تحلیل سخنان این شهید بزرگوار ارتباط آن را با جامعه فعلی و فضای سیاسی کشور مرتبط کرده و در ادامه با بیان این جمله از شهید کاظمی سخنان خود را پایان دادند :
خداکند همیشه در راه باشیم و اسم شهید همیشه به ما انرژی بدهد .
مراسم هفتمین سالگرد عروج شهید حاج احمد کاظمی و دیگر شهدای عرفه بعدازظهر امروز، با حضور حجتالاسلام و المسلمین مصطفی پورمحمدی، رییس سازمان بازرسی کل کشور، دکتر سید مرتضی سقاییان نژاد شهردار اصفهان و جمع دیگری از مسوولان استانی و همچنین مردم شهید پرور اصفهان در خیمه گلستان شهدای این شهر برگزار گردید.
آخرين دستنوشته سردار شهيد حاج احمد كاظمي كه در جمع رزمندگان لشكر 31 مكانيزه عاشورا نگاشته شده است:
سلام بر شهيدان راه خدا. سلام بر دلير مردان و شيران روز و زاهدان شب. سلام بر شهداي خطه شجاعان، مردانايثار، مجاهدان راه خداويادگاران دفاع مقدس. سلام بر همرزمان، ياوران امام (ره) ، شهيدان حميد و مهدي باكري، سلام بر شما رزمندگان كه يكايك ايستادهايد.
پشت در پشت هم گوش به فرمان سيد علي پا جا پاي حميد و مهدي رو به كربلا به قدس با آرزوي ديدار مولايمان. در آستانه زادروز ميلاد منجي عالم بشريت با شما عهد ميبندم كه از ايستادگي و دلدادگي شما برخود ببالم و پاسدار ارزشهاي والايتان باشم.
فرمانده نيروي زميني سپاه
سرتيپ پاسدار احمد كاظمي
متن ضميمه از زبان احمد کاظمي فرمانده لشکر 8 نجف (در زمان جنگ)، در «کتاب به مجنون گفتم زنده بمان – کتاب اول، حميد باکري» از انتشارات روايت فتح درج شده است، که در اينجا نقل ميشود.
حميد و مهدي (باکري، قائم مقام و فرمانده لشکر 31 عاشورا) خيلي زود خوش درخشيدند. طوري که تيپشان را به حد لشکر رساندند و عملياتهاي خوبي را پشت سر گذاشتند… تا اينکه رسيديم به خيبر. خيبر عمليات بزرگ و سختي بود، هم از لحاظ استراتژيکي، هم از لحاظ تاکتيکي، هم از لحاظ مکان آبي – خاکي بخصوصش و ابزار و ادواتي که بايد در آن به کار ميگرفتيم.
خيبر ميتوانست عمليات بزرگ و صد در صد موفقي بشود. عراق هيچ تصور نميکرد ما بخواهيم به اين منطقه بياييم. اين را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. براي همين خيلي غافلگير شد وقتي ديد آمدهايم: براي رسيدن به نشوه، براي رسيدن به جادههاي مهم بصره و در خيزهاي بعدي براي رسيدن به خود بصره. اشغال جزيرهها يک سکوي پرش مطمئن بود براي اين خيزهاي بعدي، لکن ما ابزار نداشتيم. در اين جنگ، هر کس که سرعت عمل بيشتري ميداشت، موفق ميشد لذا مجبور شديم متکي بشويم به زمين، به خشکي جبهه طلايه، که بايد باز ميشد و از آنجا تدارکات جبهه خيبر را فراهم ميکرديم که البته جبهه طلايه باز نشد که نشد، در نتيجه ما بايد جزاير را حفظ ميکرديم.
عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور ميکرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره ميشديم، ميجنگيديم، عبور ميکرديم و ميرفتيم طرف نشوه و طرف هدفهايي که مشخص شده بود. بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره ميکرديم تا بروند براي پاکسازي. بخشي از اين نيرو بايد با قايق ميآمد و بخشي ديگر در روزي که شبش عمليات ميشد و بخشي هم اول تاريکي شب. که اين بخش آخر بايد با هليکوپترها هليبرد ميشدند.
حميد با نيروهاي فاز اول بلمها حرکت کرد که برود براي مسدود کردن کانال سويب، کانالي که راه داشت به پلي به نام شيتات، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.
آن پل بايد گرفته ميشد تا عراقيها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدفهايش رسيد و از آنجا مدام گزارش ميداد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شيتات دستش است. گفت: «اگر ميخواهيد نيرو بياوريد مشکلي نيست. برداريد بياوريد.»
سريع تمام نيروها را فراخواني کردم آوردمشان طرف پدها و درگيري اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردانها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلي خوبي گرفته روي کانال و پل سويب. برگشتم رفتم تکليف گردانهاي ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاههاي ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارشهايي از جزيره ميرسيد که هنوز مقاومتهايي هست. آنها هم تا صبح خنثي شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلي غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نميشد با هليکوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توي منطقه و هليکوپترها را شکار ميکردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.
با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدفهاي بعدي. خبر رسيد طلايه با مشکل جدي مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف ميکرديم تا وضع جبهه سمت چپمان مشخص شود. شب شد. سر و ساماني به امکانات داديم و استراحتي هم به بچهها.
به حميد نزديک بوديم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلي که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگي به باز شدن طلايه داشت. يعني ما بايد با هم پيش ميرفتيم. حالا که طلايه باز نشده بود رفتنمان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگي زده شده بود که عراقيها را سرگرم ميکرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راستمان هم مشکل پيدا کرد. عراقيها داشتند خودشان را آماده ميکردند براي يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچهها بروند طلايه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلايه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلايه. چرا که جزيره وصل ميشد به پشت طلايه. فاصله زيادي را بايد پشت سر ميگذاشتيم. به جز پل حميد (پل شيتات) پل ديگري هم بود که عراقيها از آنجا نيرو وارد ميکردند. عراق اصلا کاري به جزاير نداشت. مخفي هم نبود. از راه چند پل رفت طلايه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيباني نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روي طلايه و حالا ما بايد ميرفتيم سمت همين طلايه که براتان گفتم. الحاق ما در طلايه با بچههاي ديگر
دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلايه، نزديک آن پلهايي که عراقيها طلايه را از آنجا پشتيباني تدارکاتي ميکردند. بيشتر قواي عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلي توي جزيرهها شروع شد.
عراقيها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روي سرزميني محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيباني و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نميتوانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقيها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبهروي جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سويب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان توي طلايه و پاتکشان از همين جا شروع شد.
روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنياي آتش روي جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهي ميشد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا ميگذشت هدف تير مستقيم تانک قرار ميگرفت.
روز دوم فشار سختي به حميد و به پل شيتات آوردند. ميخواستند پل را از حميد بگيرند و او نميگذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق ميکرديم، از همان نيروهايي که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توي جزيره بازسازي و سازماندهي کرديم و پخش کرديم به جاهايي که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلي آتش ريخت روي جزيره، از طرف طلايه. طوري که همت (شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)) و چند نفر از فرماندههاي ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحي دستش ميرسيد برميداشت ميجنگيد. مهدي تيربار برداشت و من آرپيجي تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. رايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعي است و باز دست بر نميداشتيم.
نزديک صبح هنوز مشغول درگيري بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد ميآيد توي جزيره. مهدي سريع يکي از مسئولان لشکر را (شهيد مرتضي ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند توي جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده.
به مهدي گفتم: «اين طوري فايده ندارد. بايد يکي از ما برود پيش حميد.»
حميد وضعش را مرتب گزارش ميداد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو
ميکرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. ميگفت: «خمپاره شصت يادت نرود.»
و ما هر چي داشتيم ميفرستاديم. آرپيجي، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيرهيي که سهميهاش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيرهبندي کنيم. وسيله براي آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکي را زيرنظر داشتند و شکارشان ميکردند و هيچ مهمات و تدارکاتي به دست ما نميرسيد. هر نيرويي که ميرفت عقب، فشنگهايش را تا دانه آخر ميگرفتيم ميبرديم خط و بين بچهها پخش ميکرديم. همين جا بود که به مهدي گفتم: «من ميروم پيش حميد.»
فاصلهمان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشي بود که هيچ نيرويي نميتوانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»
آتش شديدتر شده بود. نميخواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جايي توي هور پنهانم کند. فاصله با عراقيها کم بود. با آرپيجي و نارنجک تفنگي و هليکوپتر و هر سلاحي که فکرش را بکنيد ميزدند. گفتم: «لازم نيست، حميد جان. آمدهام پيشتان باشم، نه اين که بروم تو سوراخ موش قايم شوم.»
عراقيها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ ميزدي حتما ميرفت ميخورد به سر يکيشان. با نفر زياد و آتش قوي آمده بودند پشت کانال را پاکسازي کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نميگذاشتند کسي عبور کند. ديدم خط را نميشود نگه داشت و ماندن خيلي سختتر از رفتن است و رفتن هم يعني از دست دادن کل جزيره و اين هم امکانپذير نبود. يعني در ذهنم نميگنجيد.
حميد آمد روي خاکريز پهلوي من نشست. حرف ميزديم گاهي هم نگاهي به پشت سر ميکرديم و عراقيها را ميديديم و آتش را. يا بچههاي خودمان را، شهيد و زخمي، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه ميداشتند. تيرها فقط وقتي شليک ميشد که مطمئن ميشدند به هدف ميخورد.
يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت ميآمد طرف ما. همهشان داشتند به ما نگاه ميکردند و دست تکان ميدادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين. آنها نيروهايي بودند که داشتند ميآمدند کمک حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: «خدا… خودش همه چيز را…»
سرم را انداختم زير گفتم: «حتما خيري… در کار است.»
تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعي بزنيم تا اگر آنجا را هم از دست داديم… و واي اگر آنجا را از دست ميداديم، سرتاسر کانال ميافتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزيره. تانکها خودشان را ميرساندند به جزيره و جزيره ميشد يک جهنم واقعي از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه ميکرديم ببينيم کي کمک ميرسد، يا کي خبري از شهيد يا زخمي شدن کسي.
با مهدي تماس گرفتم گفتم: «هر چي لودر سراغ داري بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلي تنگ است.»
ديگر نه نيرو ميتوانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهي براي رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس ميکردم راه برگشتي هم نيست… که خمپاره شصتي آمد خورد کنارمان و… ديدم حميد افتاد و… ديدم ترکشي آمد خورد به گلوش و… ديدم خون از سرش جوشيد روي خاک و… ديدم خودم هم ترکش خوردهام و… ديدم بيسيمچيام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب.
يکي از نيروها را صدا زدم گفتم: «سريع حميد را برميداري ميآوري عقب و برميگردي سرجات!» بچه ها اصرار ميکردند برگردم عقب. نميتوانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقيها دارند از روي پل ميآيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال. تير کلاش عراقيها ميخورد به بيست متريمان، يعني اين طرف خاکريز. رفتم رسيدم به جايي که سنگر مهدي هم آنجا بود و حالا بايد سعي ميکردم نفهمد من از حميد چه خبري دارم. طوري که مهدي نفهمد به يکي گفتم: «برو جنازهي حميد را بياور!» اما مهدي متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازهي بقيه را رفتيم آورديم ميرويم جنازهي حميد را هم ميآوريم.»
منبع : عملیات خیبر ، ضميمه: توصيف گوشهاي از عمليات خيبر، يادي از شهيد حميد باکري ص 56-59
اولين بار احمد كاظمي را در عمليات بيتالمقدس ديدم. نوجواني بودم پانزده شانزده ساله كه با همقدانم قرار بود برويم براي آزادسازي خرمشهر. ما جزو افراد دسته يك، گروهان يكم، از تيپ نجفاشرف بوديم. گردان ما همه از بچههاي تهران بودند كه فرستاده بودندمان به تيپ نجفاشرف. سه مرحله رفتيم عمليات. مرحله سوم عمليات به گمانم در روز 21 ارديبهشت انجام شد. در مرز مشترك با عراق مستقر بوديم و شب عمليات گفته بودند با يك كيلومتر برويم جلوتر از دژ مرزي و بپيچيم به چپ و برويم تا شلمچه.
ساعت يازده دوازده نيمه شب عمليات شروع شد و يك دفعه دهها و شايد صدها مسلسل ضدهوايي بر سرمان آتش ريختند. چه آتشي هم! فرماندهي گردانمان حميد باكري بود كه بعدها جانشين بردارش آقا مهدي در لشكر عاشورا شد. شب سختي بود و نميدانم چه قدر از دوستانم شهيد شدند تا صبح شد و از تك و تا افتاديم. وقتي نزديك شلمچه مستقر شديم، از گروهانمان تنها هشت نفر مانده بوديم. آن جا مانديم. كسي را نداشتيم كه بهمان بگويد چه بكنيم. نه فرماندهاي داشتيم و نه كسي بهمان سر ميزد. از ماشينهاي عبوري غذا ميگرفتيم و….
تصميم گرفتيم كاري بكنيم تا از بلاتكليفي رها شويم؛ البته چنان هم بلاتكليف نبوديم و از صبح عليالطلوع تا غروب آفتاب جواب پاتك عراقيها را ميداديم و سرگرم بوديم و مگر براي كار ديگري آمده بوديم؟ يكي از ارتشيها كه كنارمان مستقر بود و به نظر ميآمد فرماندهاي چيزي باشد، گفت فرماندهي تيپ شما احمد كاظمي است كه روزي چند بار از پشت خاكريز، سوار بر ماشين يا موتور، ميرود و ميآيد و بايد به او بگوييد كه مشكلتان چيست. غروب بود كه او را ديدم. سوار بر موتور، سرش را با باند جنگي بسته بود و يك بيسيمچي، سفت پشت او را چسبيده بود كه در دستاندازها نيفتد.
جلويش را گرفتيم و دورهاش كرديم. گفتيم كي هستيم و چرا اين جاييم كه زد زير خنده. معلوم شد توي اين چهار پنج روزه از بقيه نيروهاي تيپ نجفاشرف جدا افتادهايم و آنها همهشان رفتهاند عقب، پايگاه شهيد مدني در اهواز.
گفت ماشين ميفرستد دنبالمان، بعد همان جا از دست يكي از بچهها چند دانه نخودچي و كشمش برداشت خورد و ايستاد به حرف زدن با ما و خنديد و خنديديم و بعد رفت.
هوا تاريك شده بود و هنوز به ساعت نكشيده بود كه ديديم يك وانت عرض خاكريز را ميآيد و در آن ميان فرياد ميزند؛ بچههاي تيپ نجف، آن جا ماندهها….
ما را خبر ميكرد.
برگشتيم پايگاه شهيد مدني در دانشگاه جنديشاهپور كه هنوز كسي به آن نميگفت دانشگاه شهيد چمران. يك چادر بهمان دادند و گفتند حاج احمد كاظمي گفته خستهايد و حمام يك ساعت در اختيارمان است و غذا آماده است و پتوهاي نو و…. ما هنوز به دنبال آن فرماندهاي بوديم كه كنارمان ايستاد، با ما حرف زد و نخودچي خورد و خنديد.
باز هم بارها و بارها او را ديدم ولي آن ديدار اول برايم فراموش ناشدني است. تا اين كه خبرش را آوردند….
هنوز كه هنوز است، شهيد احمد كاظمي را با همان چهره در ياد دارم. سوار بر موتور پرشي، صورت خاك گرفته و سري كه با باند جنگي بسته بود. يادش به خير.
احمد دهقان
از مهمترين مشکلات موجود در منطقه والفجر 8، پس از فروکش کردن پاتکهاي مداوم و سنگين دشمن، وضعيت نامناسب، شکننده و پيچيده خط پدافندي بود. به گونهاي که هر لحظه امکان شکسته شدن خط وجود داشت، همانطور که در چند حمله چنين شده بود.
از سوي ديگر، به دليل نزديکي خط خودي و دشمن، به ويژه در منطقه کارخانه نمک و عدم امکان به کارگيري دستگاههاي مهندسي، تحکيم خطوط ميسر نبود و شرايط موجود هم با زحمات طاقت فرساي رزمندگان و با بيل و کلنگ و با استفاده از گونيهاي خاک فراهم شده بود که آن هم دوام و استحکامي نداشت و با اجراي آتش دشمن در دو سه روز از بين ميرفت، به طوري که نيروهاي پدافند کننده هميشه در حال ترميم خطوط خود بودند. علاوه بر اين، چنين وضعيتي آسيبها و تلفات بسياري را بر نيروهاي پدافند کننده وارد ميکرد. به عنوان نمونه، احمد کاظمي فرمانده لشکر 8 نجف در تشريح وضعيت خط اين لشکر، به فرمانده نيروي زميني سپاه گفت:
«اين گوشه (محل تقاطع خط و جاده استراتژيک) هر سه روز يک بار ور ميافتد (نابود ميشود)، از خاکريز و سنگر (گرفته تا) فرمانده و بي سيمچي و ديدهباني، همهاش از بين ميرود، دوباره درست ميکنيم. (دشمن) با موشک و خمپاره ميزند…، اصلا اينجا نميشود ايستاد.» [1] .
لذا، ضرورت رفع اين مسائل، رفع مشکلات تردد از عقبه به خطوط پدافندي و تدارک رساني به رزمندگان و همچنين و لزوم دست يابي به خط پدافندي مستحکم و خدشه ناپذير، در سر لوحه طراحي عملياتي در اين منطقه قرار گرفت.
تجزیه و تحلیل جنگ ایران و عراق ، ج 3 ،ترميم و تثبيت خط پدافندي ، ص 202 و 203
شهيد احمد كاظمي از ابتداي جواني براي دفاع از كيان نظام اسلامي وارد سپاه شد و در طول عمر با بركت خود به يكي از سرداران بزرگ اسلام با دانش و تجربه فراوان تاكتيكي تبديل شد.
سردار جعفري به نقش شهيد كاظمي در دوران دفاع مقدس اشاره كرد و افزود: شهيد كاظمي در دوران دفاع مقدس و در عملياتهاي مختلف، در سختترين شرايط بيشترين موفقيتها را به دستآورد و نقش وي در عمليات كربلاي پنج فراموش نشدني است.
وي گفت: فرمانده شهيد نيروي زميني سپاه و ديگر فرماندهاني كه در حادثه سقوط هواپيما به شهادت رسيدند، مجموعهاي از توانمندي ،تجربه، شهامت و ايثار بودند كه فقدان آنها جبرانناپذير است.
پایگاه شخصی و اطلاع رسانی دکتر محمدباقر قالیباف به مناسبت هفتمین سالگرد شهادت سردار شهید حاج احمد کاظمی فیلم مراسم معارفه شهید احمد کاظمی به فرماندهی نیروی هوایی سپاه و تودیع دکتر قالیباف را منتشر نمود .