نيروهاي ما پشت کانال صوئيپ مستقر بودند سمت چپ، لشکر نجف بود و سمت راست هم بچههاي ما. يعني جايي که ما رفته بوديم هنوز با خط فاصله داشت.
آقا مرتضي گفته بود بچهها را ميفرستم مهمات را ميآورند. يک لحظه به فکرم رسيد و از بچهها پرسيدم: جنازه حميد آقا کجاست؟
گفتند: «اونجاست!» جنازه را نشانم دادند. بار اولي که آمده بودم، يادم نبود و الا ميتوانستم با ماشين ببرمش عقب. در اين حين ديدم احمد کاظمي با بيسيمچياش و يک نفر ديگر پياده ميآيند به سمت ما. همديگر رو خوب ميشناختيم، مدام با آقا مهدي رفت و آمد داشت. تا چشمش افتاد به من، گفت: غلامحسين حالت چطوره؟ چه خبر؟ مهدي چطوره؟…
گفتم: خوبند، سلامتي، اونجا توي سنگر قرارگاه تاکتيکي است.
با دستم سمتي که آقا مهدي بود اشاره کردم. باز پرسيد: حالش خوبه؟
گفتم: آره
گفتم: حاجي! اينجا خطرناکه، چرا اومدي اينجا؟
گفت: اومده بودم به بچههاي خودمون سري بزنم گفتم سري هم به بچههاي مهدي بزنم و برم.
حس کردم اصلا اين احمد آقا ترس نميشناسد. به قول امروزيها آخر شجاعت بود. رفتم پيش بچه ها و گفتم: کمک کنين جنازه حميد آقا را بذاريم پشت تويوتا.
آن دور و برها جنازه ديگري نبود. جنازه حميد پشت خاکريز بود. پايين خاکريز را هم آب گرفته بود. تکيه داده بود به خاکريز و پاهايش داخل آب بودند. ترکش کوچولويي از گيجگاهش خورده بود و از گوشش هم خون زده بود بيرون. زخم ديگري در بدن نداشت. آرام خوابيده بود و لبخند مليحي بر چهره داشت انگار به يکي لبخند زده باشد.
منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 46