نوشته‌ها

در زمانی که احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی بود، سردار شهید حسن تهرانی مقدم به عنوان جانشین حاج احمد معرفی شد.
 
وقتی از احمد دم می‌زند به آتشفشانی می‌ماند که کلمات آتشین از درونش فوران می‌کنند. او می‌خواهد از خدمات احمد در نیروی هوایی بگوید و کارهایی که او در این مدت انجام داد. می‌گوید در رابطه با جنگ خیلی‌ها صحبت کردند ولی این بعد احمد ناشناخته مانده است. بیشتر حرف‌هایش، به دلایل امنیتی ناگفته می‌ماند و فقط به این بسنده می‌کند که احمد در نیروی هوایی تحولی به وجود آورد که تا آن زمان فرمانده‌ای نتوانسته این چنین کاری بکند.

می‌گفت هنوز هست، جاری است. آثار وجودش، برکاتش، می‌گفت «بعد از شهادتش حضور مستمرش در کارها «عند ربهم یرزقون» را برایش معنا کرده. می‌گفت یک شهید واقعی دیده آن هم به معنای تمام و کاملش، او را دوست می‌داشت آن گونه که برادر، برداری را می‌پسندید آن گونه که رفیق، رفیقش را. اما حرف او این نبود. همه حرفش از یک ریشه بود، یک طراوت، یک حضور.

همسنگر حاج‌احمد می‌خواست گوشه‌ای از مدیریت سالم را نشان بدهد. مدیریتی که نه ریشه در اومانیسم داشته باشد و نه از ما بهتران آن را برای نظم دادن به سیستم جهانی خود و برای استثمار انسان‌ها چیده باشند. مدیریتی که در آن هر انسان ابتدا بنده خداست و بعد قسمتی از یک مجموعه خدایی. نه یک جزء که بدون اینکه بداند چه می‌کند باید وظایفش را انجام دهد. مدیریتی که در آن عبد خدا بودن دیگر یک شعار نیست، رسم است و زندگی برای جهانی دیگر را زیر سوال نمی‌برد.

ما بسیار شنیده‌ایم که باید پایه علوم انسانی از نو بنا شود و به جای استفاده از دکترین‌های وارداتی باید به سراغ هویت خودمان برویم. بسیار شنیده‌ایم شیخ بهایی‌ها و شیخ طوسی‌ها جور دیگری مدیریت می‌کرده‌اند؛ صحیح و دقیق و کارا. اما شاید این حرف‌ها جزو باورهای‌مان نباشد یا حداقل باور مدیران‌مان و درس خوانده‌های‌مان نباشد که می‌شود از توی همین هویت و همین فلسفه زندگی مدیریتش را هم اخذ کرد.

سردار شهید «‌حسن مقدم» همه سعی‌اش را کرد، نشان‌مان دهد که حاج‌احمد یک مدیر بود از همان‌هایی که مدیریتش عجیب کارا بود. او شروع کرد برایمان از صفات حاج‌احمد در کار گفت و خواست که صاحب نظرها بیایند و تحقیق کنند شاید یک کتاب ناطق، قدری این نظام خسته مدیریتی کشور را تکان بدهد، حتی بعد از شهادتش.

* حاجی یک نقطه نبود یک جریان بود

حاجی یک نقطه نبود بلکه یک جریان بود، یعنی در غیابش توانستم کارهایم را به ثمر برسانم. حتی بعد از شهادتش درست مثل وقتی که بود هر روز کار را با ابلاغ او شروع می‌کنم اگر اشتباه کنم حاجی گوشزد می‌کند انگار که همیشه هست.

در زمانی که احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی بود، سردار شهید حسن تهرانی مقدم به عنوان جانشین حاج احمد معرفی شد.
 
وقتی از احمد دم می‌زند به آتشفشانی می‌ماند که کلمات آتشین از درونش فوران می‌کنند. او می‌خواهد از خدمات احمد در نیروی هوایی بگوید و کارهایی که او در این مدت انجام داد. می‌گوید در رابطه با جنگ خیلی‌ها صحبت کردند ولی این بعد احمد ناشناخته مانده است. بیشتر حرف‌هایش، به دلایل امنیتی ناگفته می‌ماند و فقط به این بسنده می‌کند که احمد در نیروی هوایی تحولی به وجود آورد که تا آن زمان فرمانده‌ای نتوانسته این چنین کاری بکند.

می‌گفت هنوز هست، جاری است. آثار وجودش، برکاتش، می‌گفت «بعد از شهادتش حضور مستمرش در کارها «عند ربهم یرزقون» را برایش معنا کرده. می‌گفت یک شهید واقعی دیده آن هم به معنای تمام و کاملش، او را دوست می‌داشت آن گونه که برادر، برداری را می‌پسندید آن گونه که رفیق، رفیقش را. اما حرف او این نبود. همه حرفش از یک ریشه بود، یک طراوت، یک حضور.

همسنگر حاج‌احمد می‌خواست گوشه‌ای از مدیریت سالم را نشان بدهد. مدیریتی که نه ریشه در اومانیسم داشته باشد و نه از ما بهتران آن را برای نظم دادن به سیستم جهانی خود و برای استثمار انسان‌ها چیده باشند. مدیریتی که در آن هر انسان ابتدا بنده خداست و بعد قسمتی از یک مجموعه خدایی. نه یک جزء که بدون اینکه بداند چه می‌کند باید وظایفش را انجام دهد. مدیریتی که در آن عبد خدا بودن دیگر یک شعار نیست، رسم است و زندگی برای جهانی دیگر را زیر سوال نمی‌برد.

ما بسیار شنیده‌ایم که باید پایه علوم انسانی از نو بنا شود و به جای استفاده از دکترین‌های وارداتی باید به سراغ هویت خودمان برویم. بسیار شنیده‌ایم شیخ بهایی‌ها و شیخ طوسی‌ها جور دیگری مدیریت می‌کرده‌اند؛ صحیح و دقیق و کارا. اما شاید این حرف‌ها جزو باورهای‌مان نباشد یا حداقل باور مدیران‌مان و درس خوانده‌های‌مان نباشد که می‌شود از توی همین هویت و همین فلسفه زندگی مدیریتش را هم اخذ کرد.

سردار شهید «‌حسن مقدم» همه سعی‌اش را کرد، نشان‌مان دهد که حاج‌احمد یک مدیر بود از همان‌هایی که مدیریتش عجیب کارا بود. او شروع کرد برایمان از صفات حاج‌احمد در کار گفت و خواست که صاحب نظرها بیایند و تحقیق کنند شاید یک کتاب ناطق، قدری این نظام خسته مدیریتی کشور را تکان بدهد، حتی بعد از شهادتش.

* حاجی یک نقطه نبود یک جریان بود

حاجی یک نقطه نبود بلکه یک جریان بود، یعنی در غیابش توانستم کارهایم را به ثمر برسانم. حتی بعد از شهادتش درست مثل وقتی که بود هر روز کار را با ابلاغ او شروع می‌کنم اگر اشتباه کنم حاجی گوشزد می‌کند انگار که همیشه هست.

* جاهایی در جنگ که حاجی حضور داشت نقطه پیروزی ما و یأس دشمن بود

جاهایی در جنگ که حاجی حضور داشت نقطه پیروزی و یأس دشمن بود. مثلا در عملیات محرم دست منافقین را به کلی قطع کرد یا در کردستان عراق ناآرامی‌ها را خواباند. علت هم بنایی نگاه نکردن او به مسایل بود. مسایل در مرام او باید از ریشه حل می‌شدند ولو اینکه هر درد را موقتا باید با مسکن آرام کرد اما درد نیازمند یک درمان واقعی است. یعنی در مدیریت بحران که جنگ یکی از بزرگ‌ترین بحران‌هاست باید علاوه بر مقطعی و ضربتی عمل کردن، ترتیباتی به طور موازی چیده شود تا همراه با رشد آرامش و پاسخ دادن مسکن‌ها پایه محکم آن تدبیر بتواند اصل مرض را درمان کند. این ترتیبات، نیاز به مطالعه، شناخت محیط، دانستن راه کارهای مشابه دارد و شاید در مواقع بحران خیلی‌ها اینقدرها طاقت دراز مدت فکر کردن را نداشته باشند و این یعنی عین تدبیر. پس مدیر باید مدبر هم باشد.

* حاج احمد آزادگی‌خواه و تسلیم‌ناشدنی بود

یکی از آفت‌های مدیریتی، سکون مدیران است. مدیر وقتی بخواهد مجموعه را آن طور که هست حفظ کند، دیگر جایی برای ایده‌های نو، پیشرفت و تحول باقی نمی‌ماند. سردار کاظمی در هر مجموعه‌ای که وارد می‌شد به تحول فکر می‌کرد.

سردار کاظمی به من می‌گفت، “می‌روم شده پادگان ولیعصر را می‌فروشم پول برایت می‌آورم، فقط تو برو سلاحی که جنگ ما با دشمن را نامتقارن می‌کند، بساز”. نتیجه آن طرز تفکر هم اینکه امروز نیروی هوایی سپاه اولین هلی‌کوپتر تک سرنشین را کاملاً موفق ساخته است. آن هم از طراحی تا تولید.

در پخش هواپیمای بدون سرنشین سه مدل هواپیما ساخته است که هر کدامش در محیط رزم خود نوآوری جدیدی است. در پخش پدافند موشک زمین به هوا، ساماندهی پدافند موشکی، سیستم‌های هوشمندی طراحی و ساخته شده است و همه اینها ثمره مدیریت شهید کاظمی است. نمره روح آزادگی‌خواه و تسلیم نشدنی‌اش. اینگونه فکر کردن خلاقیت می‌خواهد و البته جرات. آن هم جراتی که از یک اعتقاد مقدس سرچشمه بگیرد و در وجودت یقینی شده باشد. تنها ققنوس می‌تواند در دامنه آتشفشان مسکن کند، لذا مدیر باید آزاده باشد، جرأت داشته باشد و به یک زندگی عادی تن در ندهد.

*‌ شهید کاظمی کارها را از کل به جزء طبقه‌بندی می‌کرد

نکته بعدی سیستمی فکر کردن سردار کاظمی بود. البته نه در بعد انسانی که در بعد روشی. احمد کاظمی با ورودش به نیروی هوایی، سازمان‌های عریض و طویل را جمع کرد و سیستم، شاخه‌ای شد. شاخه‌های پویای علمی و عملیاتی، شاخه‌ای کار کردن علاوه بر نظم و زمین نماندن کارها، باعث پرداختن جزیی‌تری به مسایل و ایجاد خلاقیت در کار می‌شود. البته به شرط آنکه آدم‌های مجموعه، خودشان را هم شاخه‌ای نکند. یعنی در عین حفظ کلیت وجودشان و فراموش نکردن ابعاد مختلف روحشان، کارهایشان را منظم انجام دهند؛ درست مثل خود شهید کاظمی که کارها را از کل به جزء طبقه‌بندی می‌کرد و افراد را در حیرت کارهای تلمبار شده نمی‌گذاشت. پس مدیر باید علاوه بر کلی‌نگری با ذهنی منظم بتواند جزئیات را ترسیم کند.

* پا به پای مجموعه تکنیکی و فنی فکر می‌کرد

در مورد تخصصی فکر کردن هم بسیار تاکید داشت. من با هفت فرمانده کار کرده‌ام اما حاج‌ احمد چیز دیگری بود. بر مسائل فنی تسلط داشت. به تحقیقات معتقد بود و خودش سعی می‌کرد پا به پای مجموعه تکنیکی و فنی فکر کند. با آنکه خلبان نبود همه از او می‌پرسیدند کجا خلبانی را یاد گرفته. فکر نکنید غلو می‌کنم چون خودم روی مسایل فنی و علمی احاطه دارم به شما می‌گویم که برایم این همه تسلط عجیب است. برای من که هیچ برای بچه‌های فنی و تخصصی هم مبهوت‌کننده بود. می‌گفت هم استراتژیک بود هم تاکتیکی. هم نظریه‌پرداز هم مرد عمل و نتیجه اینها می‌شد فکر جامع و مدیریت جامع. بنابراین مدیر باید بتواند با متخصص‌ها هم‌فکری کند.

* توانمندی همه را وارد کار می‌کرد

سردار کاظمی مثل بقیه نبود فکر نمی‌کرد این چپی است، این راستی. از پتانسیل همه استفاده می‌کرد، توانمندی همه را وارد کار می‌کرد، در برخورد با آدم‌ها سعه صدر داشت؛ درست مثل آنچه یک شیعه باید باشد. مدیر شیعه که دیگر جای خود دارد. پس مدیر باید بتواند پتانسیل نیروهایش را ببیند، با نگاه کریمانه نگاهشان کند و از آنها بهترین استفاده را بکند.

* حاج احمد به تحرک، حرکت به جلو و توسعه هدف‌گیری شده اعتقاد داشت

سردار کاظمی جوان‌گرا بود. به نیروهای جوان اعتقاد داشت و به خلاقیت و انرژی بالایشان برای ایجاد تحول میدان می‌داد. همیشه تاکید داشت که فرماندهان باید جوان باشند. می‌گفت ما می‌رویم ولی باید سیستمی به جا بگذاریم که توانش برای ایجاد تحول بالا باشد و این از عهده جوان‌ترها برمی‌آید. هر فرماندهی از ترس توبیخ هم که شده، از ترس اینکه نکند سیستم اشتباه کند و بازخورد عملیاتی‌اش آبروی فرمانده را ببرد، می‌رود سراغ باتجربه‌ها. ولی سردار کاظمی نظر دیگری داشت؛ چون به تحرک، حرکت به جلو و توسعه هدف‌گیری شده اعتقاد داشت و می‌گفت مدیر باید به نیروی جوانش میدان بدهد.

* سردار کاظمی همیشه با اطلاعات خودش تصمیم می‌گرفت

چیزی که نباید از قلم بیفتد این است که سردار کاظمی همیشه با اطلاعات خودش تصمیم می‌گرفت، نه به حرف‌های به دست آمده از این و آن. او اعتقاد داشت آدمی که مسئولیت دارد برود خودش شرایط را لمس کند، خطرات و سختی‌های کار را ببیند و بعد با توجه به گزارشات و اطلاعات دیگران تصمیم بگیرد. می‌گفت این بچه‌های مردم دست ما امانت‌اند. می‌رفت تحقیق می‌کرد، سیستم‌ها را چک می‌کرد جز به جز طرح‌ریزی و برنامه‌ریزی می‌کرد و نتیجه اینها می‌شد یک مدیریت صحیح و مدبری که اهل بازی خوردن نیست.

حاج احمد مدیریتش مدیریت کنترل از راه دور و ویدئو کنفرانسی نبود. شاهد مثال‌هایش را هم برایمان می‌آورد. مثلا در فتح خرمشهر جایی که برای ما فاصله پیروزی و شکست به اندازه مو باریک بود و آنقدر خودمان و تجهیزات‌مان خسته بودیم که نفسی باقی نمانده بود و یک اشتباه می‌توانست از پا در بیاوردمان؛ سردار کاظمی یک بلد خواست تا در خیابان‌ها گم نشود. خودش رفت و شرایط را دید و نتیجه‌اش شد یک تصمیم درست. خرمشهر را خدا آزاد کرد آن هم به دست همین بچه‌های مخلص و البته بصیر. پس مدیر باید در متن ماجرا باشد، وسط معرکه نه بیرون گود و بعد تصمیم بگیرد.

* رنگ احمد رنگ خدایی بود

در یکی از عملیات‌ها که علیه منافقین بود، قرار می‌شود منطقه‌ای را با موشک هدف قرار دهیم. من، موشک‌ها را آماده کرده بودم، سوخت زنده با سیستم برنامه‌ریزی شده؛ موشک‌ها هم از آن موشک‌های مدرن نقطه‌زنی بود. ایشان از عمق عراق تماس گرفت که مقدم آماده‌ای؟ گفتم: بله. گفت: «موشک‌ها چقدر می‌ارزد؟» گفتم: می‌خواهی بخری؟! گفت: «بگو چقدر می‌ارزند؟»
 
خیلی بعید است شما فرمانده‌ای وسط عملیات‌گیر بیاوری که اینقدر با حساب و مدبرانه عمل کند. هر کسی دوست دارد اگر کارش تمام است تیر خلاص را بزند و بیاید با این موفقیت عکس بیگرد، ولی سردار کاظمی در کوران عملیات، بیت‌المال و رضای خدا را در نظر می‌گرفت. می‌دانید چرا؟ چون مولایش امیرالمؤمنین‌(ع) بود که وقتی می‌خواست کار دشمن را تمام کند، کمی صبر کرد نکند هوای نفس، حتی کمی، غالب باشد و بعد برای رضای خدا قربتا الی الله دشمن را نابود کرد.

همه این خصوصیات را که گفتیم شاید کم و بیش با شرح و تفصیل بشود توی کتاب‌های مدیریتی پیدا کرد. هر چند که در بررسی‌ رفتارهای مدیرانی چون شهید کاظمی این صفات را به صورت بومی برای ما ترسیم می‌کند و فکر می‌کنم بعضی از این دکترین‌ها با ظرافت‌های خاص عملیاتی کردن‌شان را باید در نوع ایدئولوژی و رفتارهای چنین مدیران موفقی پیدا کرد اما هیچ کجا نمی‌نویسند مدیر باید برای رضای خدا کار کند. نمی‌نویسند مدیر باید گروه را طوری رهبری کند که سر خط باشد و آخرش هم طوری رهبری کند که همه یادشان باشد که بنده خدا هستند. اما فکر می‌کنم شاه کلید موفقیت مدیریت شهید کاظمی درست همین نقطه باشد، رنگ خدایی‌اش.

سردار شهید مقدم هم با آن همه صفات ریز و درشت که گفت، مبهوت همین یکی مانده بود. همین رنگ، رنگ خدا که خودش خیلی زود بعد از برادر خوبش حاج احمد به این رنگ درآمد و خدایی شد.

به گزارش فرهنگ به نقل از دفاع، محمد مهدی کاظمی فرزند شهید کاظمی از خاطراتش با شهید حسن طهرانی مقدم می گوید:

به عنوان يكي از كساني كه حاج حسن را دوست داشت وافتخار آشنايي با ايشان را داشتم هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم كه روزي برسد درباره ايشان بتوانم سخن بگويم.وقتي خبر شهادت ايشان را دادند باورم نمي‌شد وهنوز نيز باور نمي‌كنم چون كه خبر شهادت ايشان براي من سخت است، به خود تلقين مي‌كنم كه اين اتفاق نيفتاده است وهنوز حاج حسن در بين ما است.

نمي خواهم بگويم كه اين خبر عينا مثل خبر شهادت پدرم براي من سخت بود ولي كمتر از آن نيز نبود. حاج حسن هروقت مرا مي‌ديد با مهرباني خاصي با ما برخورد مي‌كرد و مي‌گفت: محمد چطوري؟ هركس حاج حسن را در آن حالت مي‌ديد فكر مي‌كرد هرگز انرژي او تمام نمي‌شود. ما هميشه گرماي حضورشان را حس مي‌كرديم، چون شهدا زنده هستند ولي ما آنها را نمي‌بينيم ومن با شهادت پدرم اين نكته را با تمام وجود درك مي‌كنم.

خاطره‌اي از ايشان به ياد دارم به هنگامي كه با شهيد كاظمي وحاج حسن به كوه رفتيم و چيزي كه در كوه ديدم رابطه‌اي خارج روابط كاري وسازماني بود و واقعا رابطه‌اي عاشقانه بود و كلماتي از سر عشق بين آنان رد وبدل مي‌شد. از كوه كه بر مي‌گشتيم حاج حسن وشهيد كاظمي فاصله زيادي با يكديگر داشتند، من كنار حاج حسن بودم وپدرم ته ستون بود وشهيد كاظمي فرياد مي‌زدم مخلصتيم حاج حسن وايشان پاسخ مي‌داد نوكرتيم حاج احمد واين صداي صميمانه وعاشقانه در كوه مي‌پيچيد.

يا روزي مي‌خواستيم پيرامون عمليات محرم (سال ۷۹ عليه منافقين) براي سالگرد شهيد كاظمي مطلبي را آماده كنيم، نخستين كسي كه به ذهنم رسيد حاج حسن بود، ايشان به من گفت اين كار را نكن، اين منافقان نامرد هستند و مي‌خواهند انتقام بگيرند وچون الان دستشان به پدرت نمي‌رسد از تو وخانواده ات انتقام مي‌گيرند وبايد مواظب باشيد. واقعاٌ مثل پدر دلسوزانه مراقب ما بود، بالاخره ايشان درباره عمليات با ما صحبت كردند ولي بعد از پايان مصاحبه گفت فيلمها را بده و برو، من گفتم اين زحمات كشيده شده تا از آن استفاده كنيم.

ولي ايشان آن نگراني را مجددا ابراز كردند، آن موقع خيلي ناراحت شدم ولي بعدها ديدم ايشان چه دلسوز ونگران ما هستند كه اتفاقي براي ما نيفتد ومن به اين افتخار مي‌كنم. او هروقت مارا مي‌ديد مي‌گفت: من نوكر حاج احمد بودم والان هركاري از دستم برآيد برايتان انجام مي‌دهم. در سفر كوهنوردي به الموت در مسيري كه مي‌رفتيم به جايي كه مي‌خواستيم نرسيديم چون تاريك شده بود وهمه جا را مه فرا گرفته بود واحتمال گم شدن ما بود، نگراني را در چهره ايشان مي‌ديدم.

ايشان نخستين نفر دسته بود و مي‌ترسيد بچه‌ها به دره بيفتند، در مسير رفتيم تا به كلبه شكاري رسيديم، چشمانم به ايشان افتاد كه دست درجيب خود كردند ودسته‌اي پول برداشتند وشروع به صلوات فرستادن كردند چون نيت كرده بودند كه اگر به سلامت به مقصد برسيم صدقه دهند، ايشان پس از رسيدن به مقصد گفتند براي شادي روح شهدا صلوات.

يك بار حاج حسن با همسرشان به منزل ما آمدند، تقريبا يك سال بعد از شهادت شهيد كاظمي، هميشه مي‌گفت منزل شما نمي‌آيم مگر اين‌كه خبر خوبي ازفعاليتهايم براي شما بياورم، آن شب كه آمدند فيلمي از فعاليت‌هاي جديدشان براي ما گذاشتند كه واقعاٌ فعاليتهاي شبانه روزي ايشان تاثيرگذار بود.

حاج حسن در هفته شهادت شهيد كاظمي شهيد شد يعني هفت روز پس از ششمين سالگرد شهادت حاج احمد، وقتي خبر شهادت حاج حسن را شنيدم پشت فرمان بودم وبه‌شدت ناراحت ومتاثر شدم، من در مسير بازگشت از اصفهان به تهران بودم وپس از تاكيد صحت خبر در طول مسير به‌شدت متاثر بوديم وآن لحظات برما سخت گذشت. پس از شهادت پدرم حاج حسن همواره به ما روحيه مي‌داد ودر برخوردش با ما وحتي در آغوش گرفتن صميمانه‌اش احساس مي‌كرديم تنها نيستيم.

آخرين باري كه حاج حسن را ديدم من كمي ناراحت بودم چون براي مباحث بزرگداشت شهيد كاظمي با ما همكاري نمي‌شد وداشتم اين موضوع را به حاج حسن مي‌گفتم تا كمي آرام شوم، ايشان به من گفت: محمد هر كسي لياقت كار كردن براي شهيد كاظمي را ندارد. حاج حسن واقعا بعد از شهادت شهيد كاظمي براي من تكيه گاه بود،

من هميشه در حاج حسن افسوسي درباره شهيد كاظمي مي‌ديدم چون اين دو مثل دو كبوتر عاشق هميشه با هم بودند وحاج حسن پس ازشهادت حاج احمد يك غمي در چهره‌اش بود، حاج حسن معتقد بود حاج احمد بعد از شهادتش هست وحضور دارد وحاج حسن نيز كارهاي ايشان را ادامه مي‌داد و مي‌گفت ما ايستاده‌ايم تا كارهايي را كه حاج احمد به ما گفته انجام دهيم.