از مرخصي برگشته بوديم اهواز. احمد کاظمي تماس گرفت:
– مهدي ميخام ببينمت.
قرار گذاشتند و هر دو سر قرارشان آمدند.
ديدار دو يار ديدني بود تا شنيدني و نوشتني. شايد نتوان آن لحظات را با هيچ بيان و قلمي گفت و نوشت. انگار سالهاست که همديگر را نديدهاند. دست در گردن هم کردند. احمد آقا مرتب ميگفت: «مهدي خيلي دلم برات تنگ شده بود. خيلي دلم گرفته بود براي ديدنت ثانيه شماري ميکردم تا ببينمت دلم باز بشه…».
علاقه اين دو به يکديگر، به قدري محکم بود که بيشتر وقتها ميشد يکي را در کنار ديگري يافت. احمد آقا و آقا مهدي به قدري به سنگرهاي همديگر رفت و آمد ميکردند که احمد کاظمي بيشتر بچههاي لشکر عاشورا را به نام ميشناخت و آقا مهدي هم چنين بود. در بيشتر عملياتها اصرار داشتند که احمد و مهدي کنار هم باشند… کنار هم بجنگند و…
منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 41
سلام
خدا قوت…
وقتی این خاطره ها رو میخونم،حس عجیبی بهم دست میده.
واقعا توی این دور و زمونه خیلی کم از این جور رفاقتا پیدا میشه.
خوش به حالشون.
به نظر من این علاقه و عشق واقعی که بین اونا وجود داشته به خاطر معنویتشون بوده نه مثل رفاقتای امروزی که به خاطر تامین نیازای مادیه…