دلم مي‌خواست که حتما بيايد، ولي عقلم مي‌گفت، کلي کار دارد و تازه مريض هم هست. قول هم که نداد، گفته كه اگر شد مي‌آيم.

به بچه‌ها نگفتم که مهمان شب چه كسي است؛ چون همان عقلم مي‌گفت، بچه‌ها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديده‌اند و مي‌دانند کسي مثل سردار کاظمي، براي يک جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همه‌ي آدم‌هاي بزرگ. بااين‌حال دلم روشن بود.

تا آخر شب منتظر بودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامه‌اي با امضاي ايشان به‌نام مسئول پايگاه و خطاب به همه‌ي اعضا آمد. در آن، بابت نيامدنش معذرت‌خواهي کرده بود. ظاهراً حالش بد شده بود و بستري هم شده بود.

عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *