نسیم اسفند 63 همراه با صدای رزمندگان پیروز،که در مدت یک هفته از هور گذشته وبه شرق دجله رسیده اند، در سنگر احمد میپیچد.احمد با شنیدن جمله ی:»آقا مهدی کجاست؟« از جا می پرد…تند می گوید: »خواب است«.

پیک موتوری میگوید:»نه…در سنگرش نبود!«

 

 

دل احمد به درد می آید.متوجه می شود،مهدی یک بار دیگر برای کاری خطرناک،به تنهایی خود را به خطر انداخته است.بیسیم را روشن میکند وبا ناراحتی میگوید:»قارداش…مگر قرار نشد بعد از بیست وچهار ساعت چرتی بزنیم وبعد فکری برای بریدگی خاکریز بکنیم«.

-تمام شد!با کمک خدا ویک بلدوزر تمامش کردم.

-خوب بچه هایت را پشت خاکریز بچین وخودت بیا! هم تو که آن طرف دجله هستی، هم من که پشتیبانت هستم،از قرارگاه احضار شده ایم.انگار خبرهایی در جاده ی بصره-العماره در حال وقوع است.

-ظاهرا از سر وصدا خبری نیست وخوب پیش آمدیم.من نمی توانم بیایم.تو برو زود برگرد.باید برای پاتک بعد از حمله آماده باشیم.

***

صدای انفجار گلوله های خمپاره وتیر مستقیم تانک در گوش احمد میپیچد.با حال دو می دود.شن های ساحل شرق دجله در زیر پوتین های احمد فرو می رود.به قایق منهدم شده که می رسد،بر سر می کوبد.باورش نمی شود،سرنوشت او را از مهدی جدا کرده. به یاد ساعت پیش می افتد.در شرق دجله،سنگر فرماندهی مهدی با چند گونی استقرار یافته بود.

-من نمازم را در این گودال خواندم.تو هم بخوان!من کنار بیسیم ات هستم.

-صبر کن آخرین پیغام را هم بفرستم.احمد دعا کن!

اگر پل را منهدم کنیم،پاتک صدام را می توانیم پس بزنیم.

-هر چه خدا بخواهد.پس با من کار نداری،بروم شرق دجله،گزارش پل را بدهم.

احمد با عجله از سنگر مهدی جدا می شود.گزارش را از طریق پیک می دهد وبر میگردد. با بیسیم اش از مهدی میشنود:»احمد می آیی؟«

-با سر می آیم.

-پس زودتر بیا!این جا آشغال زیاد است.بچه ها خیلی تنها هستند.

احمد بی اختیار دور خود می چرخد.به دنبال راهی می گردد تا خود را به مهدی برساند.همه ی راهها را بسته میبیند. متوجه می شود پلی که قرار بود منهدم شود،مورد استفاده ی صدامیان قرار گرفته است.از ته دل ضجه می زندو وامحمدا میگوید.چند قدمی به طرف آب می رود.گلوله ای آب های دجله را بر سرش میریزد.ناصر، معاون لشکر با بغض،احمد را بیرون میکشد.احمد به آتش سنگینی که در هفتصد متری اش بر روی نیروهای مهدی می ریزد،نگاه میکند. به طرف بیسیم میرود.فریاد می زند…

-مهدی…قایقی که این جا بود هم منهدم شد.دور تا دور تو را محاصره کرده اند…مهدی تو را به خدا…تو را به هر کسی که دوست داری،برگرد.از قرارگاه گفتند عقبه ی ما دور است.نمی توانیم مثل سابق مواضع به دست آمده را حفظ کنیم…گفتند پاتک دشمن در پاسخ عملیات بدر،سنگین تر از آنی است که بتوانیم مقاومت کنیم.برگرد بیا…

-احمد!تو بیا این جا!اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده.تو بیا!بچه ها تنها هستند.احمد!اگر بیایی برای همیشه پیش هم خواهیم بود…

-مهدی…تلاشت را بکن!این جا راه بسته است.تو خودت را به این طرف آب برسان!تو را به خدا بیا…

-برادر احمد!مهدی مجروح شد.دیگر نمی تواند حرف بزند…

-با قایق بیاوریدش ساحل تا سریع به بهداری برسانیم.

احمد دوربین به دست،کنار دجله میرود.خمپاره ای به داخل آب می افتد.

-برادر احمد!باید برگردیم.آتش دارد به ساحل هم میرسد.

احمد با دوربین نگاه میکند.تیرهای مستقیم تانک،قایق مهدی را داخل آب واژگون می کند.

-ای خدا…چرا نگذاشتی من پیش مهدی بمانم…ای خدا…باید از آب بیرونش بیاوریم…

صدای واضح آقا محسن تمام بدنش را به آتش می کشد…

-احمد احمد…نیروهایت را هر چه زودتر عقب بکش.

 

4 پاسخ
  1. دوست
    دوست گفته:

    سلام حاج احمد
    کجایی که دیگر سراغی از فقرایت نمیگیری…
    حاج احمد…
    حاج احمد…
    حاج احمد…
    دلم بیشتر از همیشه برایت تنگ شده…مرا هم به کاشانه ات دعوت کن…
    راهم دور شد و دلم تنگ …
    یاد ایامی بخیر که هم جوارت بودم …
    مرا صدا کن صدای تو خوب است…

    پاسخ
  2. دوست
    دوست گفته:

    برای اشک های من هم فکری بکن
    برای این روزهایم ….
    برای دوست داشتن هایم…
    حاج احمد
    چقدر چشمهایت مهربان است….

    پاسخ
  3. گمنام 68
    گمنام 68 گفته:

    بیا و سری به دل خسته ام بزن …
    زمین جایت نبود که از آسمان سری به زمینیان نمیزنی …
    اینجا تنها مانده ام در میان زمینیان …
    آسمانی نیستم اما زمین تاب من را ندارد …
    این روزها نگاهم خشک شده است به در تا که نشانی برای رهایی ام بفرستی …
    راستی قرار است خادم شوم اگر طلبیده شوم …
    راستی امشب سری به من بزن حاج احمد شاید دیگر فرصتی نباشد برای با هم بودن ….
    یاحسین

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *