شهید محسن اسدی در روز شانزدهم مردادماه سال 1352 در يکي از محلات جنوب شهر تهران چشم به جهان هستي گشود. او يکي از مداحان و ذاکران اهل‌بيت (ع) بود، او نسبت به بي‌بي دو عالم حضرت زهراي اطهر (س) ارادتي خاص داشت و در جمع بسيجيان پايگاه شهيد علي محمدي مسجد همت‌آباد شرکت داشت. اسدي بعد از اخذ مدرک ديپلم در سال 1373 با خانم علي‌زاده ازدواج کرد و صاحب فرزندي به نام ايمان شد.

سال 1376 لباس سبز سپاه‌پاسداران را بر تن کرد و در دانشگاه امام حسين (ع) مشغول به کار گشت. سال 1377 به پادگان انصارالحسين (ع) منتقل شد و بعد از آن به مدت 5 سال به عنوان محافظ و راننده سردار کاظمي در نيروي هوايي خدمت کرد. سرانجام محسن اسدي افسر همراه فرماندهي نيروي زميني سپاه در تاريخ 19/10/1384 در سن 32 سالگي در منطقه شمال غرب اروميه در هنگام پرواز با فالکن به علت نقص فني هواپيما به همراه جمعي از فرماندهان سپاه‌پاسداران سقوط کرد تا براي هميشه در آسمان جاودان بماند.

او بي‌شک مسافري از ره‌يافتگان شب وصال عرفه بود که آسمان، عرفاتش بود و خودش قرباني. مزار پاکش در بهشت زهرا (س) قرار دارد.

بسم الله الرحمن الرحيم

خدا را شکر که به واسطه ولايت اميرالمؤمنين دينم کامل و نعمتم جامع گرديد.

شکر خدا را که به من منت نهاد و خاک مرا از دياري برگزيد که در آن دين مبين اسلام بنيان گذاشته شد و رسالت نبوي و ولايت علوي در آن تحقّق يافت و سپاس‌گذارِ خداي واحدي هستم که مرا شهيد مطلقه علي‌بن‌ابيطالب (ع) گرداند…

با عرض سلام و ارادت به ساحت مقدس ولي عصر (عج) و نائب برحقش رهبر معظم حضرت آيت‌الله خامنه‌اي که خداوند پرچم دست او را به صاحب اصلي‌اش بدهد. ان شاء الله.

اينجانب چند روز گذشته در بهشت‌زهرا (س) بودم؛ آن دياري که به تعبير من (مردآباد) ايران يا تهران است. حالت عجيبي داشتم با خود مي‌گفتم اين ملت، عجب امتحاني پس دادند…. در ايران 8 سال هر روز کنکور مي‌گرفتن و من بيچاره غافل بودم. … البته من شايد يک بار براي ديدن اين دانشگاه عظيم به منطقه گيلان‌غرب در سال 1364 و در سن 12 سالگي رفتم اما چه رفتني اي کاش خداوند من را هم در اين کنکور قبول مي‌کرد…

… کساني که اکنون شنونده وصيت اينجانب هستند، در روضه‌ها مي‌گويم اي کاش ما در کربلا بوديم و آقايمان امام حسين (ع) و اهل‌بيتش را ياري مي‌کرديم. به خدا قسم زماني نه چندان دور مي‌رسد که آيندگان ما مي‌گويند اي کاش ما در زمان امام (ره) و سيدعلي خامنه‌اي بوديم و او را ياري مي‌کرديم. چه کساني بودند و او را ياري نکردند. شايد ما هم مثل خيلي‌هاي ديگر در صحراي کربلا مورد بد و بيراه قرار بگيريم. قدر ولايت فقيه را بدانيد و نگذاريد خدشه‌اي به اين ولايت وارد شود که آن وقت دودش اول به چشمان خودمان مي‌رود. اين سيد را تنها نگذاريد…

خدايا به آبروي اهل بيت (ع) مرا شرمنده شهدا و ايثارگران قرار مده و قدحي از جام شهادت از دستان مبارک اربابم به من اعطا گردان که روز به روز سنم بالا مي‌رود و نوشيدن اين جام برايم سخت‌تر مي‌شود؛ زيرا در اين دنياي فاني دست‌خوش بازي‌هاي روزمره شده‌ام.

آمين يا رب العالمين

الحقير المسلمين محسن اسدي

1/1/80

بخشي از درددلي بسيار سوزناك همسرداغ ديده ايشان:

لحظه های با تو بودن

مشتاقانه می خواهم که برایم تعریف کند و او آرام این گونه می گوید: محسن همیشه به دلیل ماموریت های طولانی اش ماهانه خرید می کرد. ماه رمضان بودکه برای خرید بیرون رفته بود،ولی وقتی برگشت دستش

خالی تر از آن بود که بپرسی . با وجودی که چیزی نپرسیده بودم ولی می شنیدم که محسن خجالت زده تکرارمی کند:خانم حلال کن،حلال کن وخانومی مهربان تر ازهمیشه با گوشه چشم هایش پرسیده بود:این حرفها چه معنایی دارد؟ ومحسن گفته بود: توهم توی این خانه سهم داری. ماجرا از این قرار بودکه مرد جوانی دو بار به محسن نزدیک می شود و دور می شود. شاید چهره نورانی محسن باعث می شودکه او لب به سخن باز کند.گفته بود: تازه ازدواج کرده ام وقرار است امشب خانواده همسرم موقع افطار به منزلمان بیایند،امّاباورکنید پولی ندارم که خرید کنم،احساس کردم که اگرخواسته ام را به شما بگویم،شما دست رد به سینه من نمی زنید ومحسن با تمام سخاوتش هرآنچه راکه داشت تقدیم کرده بود. جوان اصرارمی کند که نشانی منزل محسن را بگیرد و او فقط گفته بوداگر کسی مثل خودت پیدا کردی به او کمک کن.هنگامی که بر دست وپای ایمان بوسه می زد، خانومی به تو گفته بود که این دل نرم توبه درد نظامی گری نمی خورد. امّا من می خواهم بگویم مگر نظامی ها دل ندارند،نظامی ها با عشق زندگی می کنندوبا عشق می میرند پس چرا آنها را متهم می کنیم که نظامی هستند. مگر نظامی ها تافته جدا بافته هستند. با ور کنید آنها در بین ماهستند،امّا آن قدربی صدا مشغول وظیفه خطیرخود هستند که ما آنها را فراموش می کنیمو وقتی به خود می آییم که سقوط هواپیما های آنها یا خبر شهادتشان را می شنویم. این هم را به حساب مظلومیتشان می گذاریم.

خانومی از آخرین شبی می گوید که نگاهت محزون بود وازآخرین نمازشبی که خواندی. صبح مثل همیشه در حالی که ایمان رابغل کرده بودم به بدرقه ات آمده و تو پرسیده بودی : خانومی کاری نداری؟ شاید می دانستی که دیگر بر نمی گردی.خانومی به یاد حرف هایی می افتد که بوی رفتن داشت. این که گفته بودی از من راضی هستی؟ او گفته بود به خدا راست می گویم،محسن! بهترین شانس زندگی من تو بودی وتو آنقدرگریه کرده بودی که با گریه هایت می خواستی بگویی ببخشید اگردرخانه کمتر بودم اگرمدام تنهایت می گذاشتم ودرماموریت بودم. اگر نتوانستم جایی ببرمت وخانومی تو را بخشیده بود.

امروز خانومی دل تنگ تر از هر روز زمزمه می کند.

کاش می شد اشک را تهدید کرد فرصت لبخند را تمدید کرد

کاش می شد از میان لحظه ها لحظه دیدار را نزدیک کرد

——————————————-

بخش هاي از حرف هاي همرزم ايشان جناب اقاي : حسین دهشیری

شهید اسدی را مدت 5 سال بود که می شناختم. از زمانی که نزدشهید کاظمی مشغول خدمت شدم آقای اسدی هم از جای دیگری به ما ملحق شده بود او فردی فوالعاده با تقوا، پی گیر، منظم وعاشق شهادت بود.مداح بودوخیلی عاشق ابا عبدالله (ع).چند بار خواب شهادت را دیده ومژده شهادت گرفته بود.یکبارخواب می بیند درمجلسی است،از یک خانم سیده و محجوبی سوال می کند((آیا من هم شهیدمی شوم؟))

و خانم می فرمایید:((نگران نباش توهم شهیدمی شوی)) اتفاقاً او این خواب را زمانی که با هواپیما از ساری به به تهران می آمدیم،تعریف کرد.

صبح روزی که این حادثه اتفاق افتاد،به من زنگ زد و گفت((حال حاج احمد خوب نیست وسرماخوردگی داردبگو حتماً هواپیما گرم باشد.)) نماز شب شهید اسدی اصلاً ترک نمی شد.حتی درماموریت هایی که می رفتیم وجلسات 1و2نیمه شب طول می کشید، وقتی همه می خوابیدند،او نمازشب می خواند،وصبح هم زود تر از همه بیدار می شد. اومراقبت زیادی از حاج احمد به عمل می آورد.خداوندقبل از شهادتشان به آنها چند دقیقه مهلت داد و متوجه شدند به شهادت می رسند. حالادرآن موقعیت که باید ازهمه چیز دست می کشیدند،ایشان بسیار خونسرد ابتدا ضبط را روشن می کند وبا بسم الله،موقعیت را توضیح می دهد وسپس شهادتین را می گوید. چه کسی غیر از فردی خود ساخته و عاشق شهادت و آماده مرگ می تواند این جملات را در آن لحظات سخت بگوید؟حاج احمد خیلی او را دوست داشت و سفارشش را به من می کرد ومی گفت:او انسان خوبی است و کارش درست است. مراقب او باش. به مشکلات او اغلب توجه داشت. البته شهید اسدی هیچ وقت خواسته ای نداشت وهمیشه به گوش بود.هرکس قصد تماس با سردار کاظمی را داشت، با اسدی تماس می گرفت که به راحتی و24 ساعته حضور داشت وقابل دسترس بود

——————————————

و مطلبي كه نشان از اوج اتصال معنوي خواهر زاده و داييي داره بينيد :

اين سرنوشت مي دانست كه قرار است تو از ما دور شوي به فاصله دنيا تا آخرت اين روزگارمي دانست و به ما پوز خند مي زدكه نمي دانيدكه چندوقت ديگرعزيزتان را ازدست مي دهيد وهمه خانواده درغم فرو مي رو يد همه شوكه مي شويد از اين واقعه از اين مصيبت . ساليان سال است كه شما غمي نديديد و اين تقدير به بي خبري ما مي خنديد.كاش دنيا حال مارا درك مي كرد كه اين روزگار چه آورد بر سرمان خدا مي داند كه اين غم ما را پير كرد ، پژمرده كرد حالا با هيچ چيز از ته دل شاد نمي شويم چون جاي عزيزمان تا ابد خاليست كاش مي شد به اين سرنوشت شكايت كرد اصلاّ كاش مي شد تقدير را عوض كرد وعزيزمان دو باره برمي گشت كاش دنيا باز هم به آدم ها فرصت مي داد . خدامي داند دلتنگي يعني چه!!!

براي شنيدن صداي شهيد محسن اسدي در واقعا سقوط هواپيماي فالكون سپاه كليك كنيد.

چشم به راه:

هنوز مثل هميشه کفش‌هاي محسن را واکس مي‌زنم و براي رفتنش آماده مي‌کنم. «عصرها که با ايمان دور ميز مي‌نشينيم و عصرانه مي‌خوريم سه تا چاي مي‌ريزم. ايمان مي‌گه يکي مال من، يکي مال مامان و يکي هم مال بابا. اما چاي بابا رو مامان مي‌خوره….

گاهي اوقات که دلم برايش تنگ مي‌شه، چشم‌هايم رو مي‌بندم و محسن رو به ياد مي‌يارم و خاطراتي که باهاش داشتم را مرور مي‌کنم.

گلزار شهدا

دو هفته قبل از شهادتش بود؛ با هم رفتيم بهشت‌زهرا (س) و مثل هميشه قطعه‌ي شهدا. با حسرت به قبرها نگاه مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. وقتي مي‌خواستيم برگرديم، سرش را گرفت، رو به آسمان کرد و گفت: خدايا مي‌شود يک روز ما را همين جا خاک کنند. يک باره چيزي در دلم فرو ريخت. بعد از مراسم چهلم، وقتي کنار مزار محسن رفتم، سکوت خاصي داشت.

ياد وقتي افتادم که با هم آمديم بهشت‌زهرا (س) و از خدا خواست شهادت را نصيبش کند. ديدم محسن همان جايي آرام گرفته که اون روز ايستاده بود.

فرشته

روز اولي که براي خواستگاري آمد گفتم: «براي من ظواهر مهم نيست؛ بلکه هميشه از خدا خواسته‌ام تا همسري باايمان داشته باشم. » به قول معروف بعد از اينکه کلي برايش صغري و کبري چيدم، برگشت و يک لبخند زد و گفت: «به فاطمه زهرا (س) قول مي‌دم که خوشبختت کنم فقط همين. » گفت: عروسي نمي‌خواد بگيريم گفتم: باشه. گفت: بريم پيش امام رضا (ع) گفتم: باشه.

آغاز زندگي ما با زيارت مولا علي‌بن موسي الرضا (ع) بود. به تهران که برگشتيم، خانه‌اي دو اتاقه در انتظارمان بود و من هر روز بيشتر از روز قبل به او وابسته مي‌شدم. يک بار به او گفتم: «محسن واقعاً هرچي فکر مي‌کنم توي وجودت هيچ اشکالي نيست که من بخوام ازش ايراد بگيرم.» دوباره از همان خنده‌ها کرد و پاسخ داد: خانم اين حرف‌ها را نزن. تو امانت خدايي دست من. بايد خوب ازت مراقبت کنم.

اگر يک روز فرشته‌ها روي زمين زندگي مي‌‌کردند، حتماً محسن يکي از آنها بود.

روياي صادقه

سال‌ها قبل خواب ديد از خانم سيده و محجوبي مي‌پرسد: آيا من هم شهيد مي‌شوم و بانوي نوراني پاسخ داد: نگران نباش تو هم شهيد مي‌شوي.

اين خواب را محسن وقتي از ساري به تهران مي‌‌آمديم، برايمان تعريف کرد و اندک زماني بعد رؤيايش به حقيقت پيوست و مزد خالصانه عبادت‌هاي شبانه‌اش را با عروجي سرخ از حق دريافت نمود.

آخرين ديدار

يکشنبه زودتر به خانه آمد. گفت: فردا صبح زود، بايد براي مأموريت به اروميه بروم. بعد از شام ايمان را بغل کرد و حدود چند دقيقه به من خيره شد. دقايقي بعد گفت: ژاله حلالم کن. گفتم: محسن جان اين چه حرفيه؟ من که گفتم از تو هيچ گله‌اي ندارم. باز ادامه داد: مي‌دانم اما حلالم کن.

صبح با هراس بيدار شدم. ترسيدم محسن رفته باشد و من بدرقه‌اش نکرده باشم. ديدم کنار شوفاژ نشسته بر روي سجاده‌اش و منتظر اذان صبح. فهميدم که نماز شبش را خوانده. گفتم: اِ تو نرفتي؟ گفت: نه نمازم را مي‌خوانم بعد مي‌رم. هميشه تا دم در بدرقه‌اش مي‌کردم، اما آن روز فقط گفتم: خداحافظ

3 پاسخ
  1. کیارش
    کیارش گفته:

    سلام صدای شهید اسدی موقع سقوط را شنیدم احساس خاصی پیدا می کنین اگر بشنوین. امیدوارم روحشون شاد باشه و با انبیا محشور بشن یادشان گرامی بادو خدا رحمتشان کند

    پاسخ
  2. راه آسمان
    راه آسمان گفته:

    بسم الله
    سلام یه شب خواب دیدم یه خونی روی زمین خیابون ریخته شده که معلوم بود خون یک شهید هست، جلوتر که رفتم یه آقایی یه دفترچه بهم داد روش نوشته بود شهید محسن اسدی، اون خون ریخته شده برای این شهید بزرگوار بود، قبل از این خواب حس خاصی نسبت به این شهید بزرگوار نداشتم اما الان هر وقتی که میرم بهشت زهرا(س) حتما باید پیش ایشون هم برم همیشه یه حسی دارم که نمیتونم وصفش کنم حسی که انگار با شهید قبل از شهادتشون آشنایی داشتم.

    پاسخ
  3. عبدالحسین گمنام
    عبدالحسین گمنام گفته:

    محسن عزیز همیشه زیبا بود رفتارش روضه هایش شوخی هایش محبتش آه گفتن هایش ارادتش به مادر سادات و عمه سادات و سادگیش و خاکی بودنش هیچ وقت یادم نمی رود. خوشا به سعادتش.

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *