سعيد سليماني در روز اول فروردين سال 1338 در يکي از محلات جنوب تهران قدم به عرصه هستي نهاد. او که داراي هوش وافري بود، تحصيل را از مدارس نمونه نازي‌آباد آغاز کرد؛ کلاس 4 را جهشي خواند و وارد کلاس پنجم شد. در سال‌هاي پاياني دبيرستان به فراگيري زبان انگليسي پرداخت و همزمان مدرک ديپلم رياضي و انگليسي را دريافت کرد. سپس تصميم گرفت با مدرک ديپلم تجربي وارد دانشگاه شود و توانست در کمتر از يکسال با معدل 19 مدرک خود را بگيرد.

تاريخ تولد:1/1/1338.تاریخ شهادت:19/10/1384محل تولد :هران /تهران.طول مدت حیات :46محل شهادت :اسمان اروميه(پرواز اروميه تهران بهشت) مزار شهید:بهشت زهرا تهران

سعيد سال 1356 در رشته زمين‌شناسي دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت و در جرگه ياوران امام (ره) فرياد مرگ بر شاه سر داد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تغيير رشته داد و در رشته کشاورزي به تحصيل مشغول شد. آنگاه ورزش کونگ‌فو را آموخت. سال 1358 با گروهک‌هاي ضدانقلاب به شدت مبارزه کرد.

سليماني با شروع انقلاب فرهنگي به عضويت سپاه‌پاسداران کرج درآمد و آموزش‌هاي نظامي را در پادگان امام حسين (ع) فراگرفت و دوره تاکتيک و آموزش‌هاي نظامي پادگان امام حسين (ع) را با موفقيت پشت‌سر گذاشت تا جايي که به او پيشنهاد مربي‌گري در پادگان دادند اما سعيد نپذيرفت و به سپاه کرج بازگشت و به عنوان جانشين سردار شهيد شرع‌پسند مشغول به کار شد.

با شروع جنگ در مهرماه سال 1359 به جبهه آبادان رفت و 3 ماه مردانه جنگيد تا اينکه شنوايي کامل گوش راست را از دست داد و از ناحيه گوش سمت چپ فقط 30% شنوايي باقي ماند.

شکستگي فک و ناشنوايي باعث شد پزشکان او را از رفت به جبهه برحذر دارند. ولي سليماني مجدداً در سال 1360 فرماندهي گروهي از نيروهاي بسيج و سپاه کرج را برعهده گرفت و به مريوان اعزام گرديد و در يک عمليات نفوذي مجروح شد. اما بعد از مداواي اوليه به جنوب رفت و در عمليات فتح‌المبين و بيت‌المقدس شرکت کرد و به هنگام شليک موشک تاو به سمت تانک‌هاي عراقي براي بار سوم مجروح شد. در عمليات والفجر 1 براي چهارمين بار از ناحيه سر و گردن مجروح شد. او در اکثر عمليات‌هاي لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) فرماندهي طرح و عمليات را برعهده گرفت. سپس در عمليات خيبر در طلائيه براي پنجمين بار مجروح گشت. بعد از شرکت در عمليات بدر در عمليات والفجر 8 در جاده ام‌القصر براي ششمين مرتبه مجروح و اين بار به بستر بيماري افتاد.

در شهريورماه سال 1365 حاج سعيد ازدواج کرد. سپس براي شرکت در عمليات کربلاي 4 و 5 به جبهه بازگشت. بعد از پايان عمليات کربلاي 5 به دستور فرماندهي سپاه جهت فراگيري آموزش دافوس ارتش به تهران عزيمت کرد و اين دوره را با نمرات عالي به پايان رساند. بعد از اين دوره‌ حاجي هيچ گاه جبهه را ترک نکرد. پس از اتمام جنگ به عنوان فرمانده تيپ يکم لشکر حضرت رسول (ص) و قائم مقام آن مشغول به کار شد.

سليماني با وجود 35% جانبازي و مسؤوليت‌هاي سنگيني که برعهده داشت، آموزش ورزش جودو را آغاز نمود و بعد از کسب کمربند مشکي (دان دو)، ليگ جودوي سپاه را بنيان نهاد و در همان سال‌هاي اوليه، اين تيم را به قهرماني در ليگ کشوري رساند.

پس از تشکيل قرارگاه ثارالله تهران به عنوان مسئول عمليات قرارگاه معرفي شد و در تاريخ 25/7/1383 به سمت معاونت عمليات نيروي زميني سپاه پاسداران منصوب گرديد. سرانجام سردار سرتيپ پاسدار شهيد سعيد سليماني در تاريخ 19/10/1384 در سن 46 سالگي براثر سانحه سقوط هواپيما در اروميه جان به جان آفرين تسليم کرد و شهيد راه حق شد

زندگي با او

سال 1365 من دانشجوي رشته پرستاري بودم و عاشق جنگ. با خودم عهد کردم با يک جانباز ازدواج کنم. درست در همان زمان سعيد به خواستگاريم آمد و گفت: «70% شنوايي گوشم را از دست داده‌ام و در کليه‌ام ترکش وجود دارد و 6 الي 7 بار عمل جراحي انجام داده‌ام….» او تنها کسي بود که در بين تمام خواستگارانم با شغل پرستاري مخالفت نکرد؛ بلکه استقبال هم کرد. در بحبوحه عمليات کربلاي 5 ازدواج کرديم. حاجي به جبهه رفت و من در شهر ماندم. وقتي برگشت، مصرّانه از او خواستم مرا به اهواز ببرد. اما او موافق نبود گفت: «اگر بيايي اهواز و براي من اتفاقي بيفتد اولين نفري که خبردار شود شمايي. من دلم نمي‌آيد در آن شهر غريب شما اين گونه خبردار شوي…»

از روزهاي اول نمازخواندنش برايم جالب بود. هر نماز را دوبار مي‌خواند. حس کنجکاوري باعث شد علتش را از او بپرسم. و او صبورانه برايم تعريف کرد که با سيدجعفر تهراني قبل از عمليات والفجر 8 عهد کرده است که اگر هر کس زنده ماند و شهيد نشد تا وقتي زنده است براي ديگري نماز بخواند و حاجي 20 سال به عهدش وفا کرد حتي عکس سيدجعفر را به همراه عکس امام (ره) در کيفش داشت تا هميشه به ياد او باشد.

بي‌ريا

پدرم خيلي مخلص بود و همه کارهايش را بي‌ريا انجام مي‌داد. يادم هست لشکر به فرمانده‌ها ماشين داده بود تا در رفت و آمدشان راحت تردد کنند. پدر نيز موقع برگشت به خانه سربازها را سوار مي‌کرد تا جايي از مسير آنها را برساند.

يک بار سردار کوثري به ايشون گفت: «شما جانشين لشکر 27 محمد رسول الله (ص) هستيد و اين حرکت شما باعث مي‌شود که روي سربازها به شما باز شود.» اما پدر پاسخ داد: «اين درجه‌ها نبايد باعث بشه که ما براي خودمان ابهتي قائل بشيم و خودمون را کسي تلقّي کنيم. براي اينکه غرور نگيرمون، رساندن چند تا سرباز ايرادي ندارد. تازه اين ماشين براي بيت‌المال است. آن را در اختيار من گذاشتند تا در راه امور بيت‌المال استفاده کنم اين کارها هم کمکي است در اين جهت.

مدد الهي

بعد از اقامه نماز مغرب با استعانت از درگاه خداوند سوار بر قايق‌ها به سمت خط دشمن پارو زديم. اما هرازگاه علف‌ها مانع از پارو زدن مي‌شد. وقتي به نزديک منطقه عراقي‌ها رسيديم، جعفر تهراني به سمت مواضع آنها شنا کرد و ما 4 نفر به درگاه خدا متوسل شديم. حدود سه ربع ساعت بعد، برگشت. سالم و بدون جلب توجه دشمن در مسير برگشت به سرعت پارو زديم و چون در مسير رفت، طي راه به کمين برخورد نکرده بوديم، اطمينان داشتيم که در مسير برگشت هم با عناصر کمين دشمن مواجه نمي‌شويم. ناگهان در فاصله 30 متري خودمان يک جسم شناور بزرگ را روي آب ديديم که کمين دشمن بود. سعي کردم اسلحه‌ام را از کف قايق بردارم اما نبود. اکبرحاج‌علي پارو را برداشت و خيلي محکم با صداي بلند گفت: «سلّم نفسک» (تسليم شو) اما آنها با کلاشينکف به ما تيراندازي کردند. همگي به درون آب پرتاب شديم.

حاج‌علي مجروح شد. هرچه تقلّا کردم روي آب بيايم نشد. نمي‌دانستم بچه‌ها در چه وضعيتي هستند. يک توده بزرگ علف به دست و پاي من پيچيده بود. به سختي آنها را باز کردم بايد 7 الي 8 کيلومتر راه را شنا مي‌کردم تا به مواضع خودمان برسم. گرسنگي، خستگي و تحمل فشار عصبي مرا از رمق انداخته بود. مدام قايقي را جلويم مي‌ديدم. با سرعت به سمت آن شنا مي‌کردم و بعد مي‌ديدم فقط توهّم بوده، نمازهايم را همانطور در آب خواندم. بالاخره بعد از 20 ساعت شنا، قايق بچه‌هاي لشکر 27 محمد رسول الله (ص) که در جست و جوي ما بود، مرا پيدا کرد و به عقب انتقال داد. 36 ساعت بعد از پيدا شدن من سيدجعفر تهراني نيز پيدا شد. وقتي به هوش آمد پرسيدم چطور به پد مرکزي رسيدي؟ اما هيچ چيز را به خاطر نداشت و ما مطمئن شديم اين مدد خداوند بوده که او را بعد از اين همه مدت با بدني مجروح به خط خودي رسانده.

مرد مهربان

سعيد در خانه خيلي مهربان بود. با بچه‌ها شوخي مي‌کرد، با آنها کشتي مي‌گرفت. هر سه نفر ما وقتي در خانه نبود، دلتنگش مي‌شديم و منتظرش بوديم که زودتر برگردد و ما به استقبالش برويم. اگر بچه‌ها کاري مي‌کردند که ناراحت مي‌شد، هيچ وقت از خشونت استفاده نمي‌کرد بيشتر اوقات فراغتش را کيهان انگليسي مي‌خواند و يا کشاورزي مي‌کرد. هميشه مي‌گفت: وقتي بازنشست بشم، تهران نمي‌مونم مي‌رم شهرستان و يه زمين مي‌خرم و کشاورزي مي‌کنم هم نونش حلاله هم روحيه‌ي آدم را سرزنده مي‌کنه.»

اما نماند تا کشاورز شود. زود پرکشيد. بعد از شهادتش، حسين پسرم گفت: «مامان! بابا خيلي زحمت کشيده بود، حقش بود که با شهادت بره. بابا مزدش را گرفت. اينقدر گريه نکن…»

1 پاسخ
  1. نادر
    نادر گفته:

    من در دوران خدمت سربازی در لشگر 27 با حاج سعید اشنا شدم.وهر موقع صحبت از مالک اشتر حضرت علی ع شده به یاد ان شهید بزگوار افتادم .همیشه به یادشان هستم .هر موقع دلم میگیره به سر مزار ان شهید رفته ارام میشوم.واقعا سخت در مورد حاج سعید نوشتن

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *