با اين‌كه مي‌دانستم آدم جدي و سخت‌گيري است، کلي متن گزارشِ فعاليت آماده کرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسي کار دارم، گفتند: در محوطه است.

 همه با لباس نظامي کنار يک پيکان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف مي‌زدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي کرد. دستي به شانه‌ام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگي‌اش گفت: بفرماييد بسيجي!

 همه‌ي حرف‌هايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي که خواستند را بهشان بدهيد.

 بعدا فهميدم آن روز به‌شدت مريض بود و نمي‌توانست سرپا بايستد، ولي براي سرکشي از لشکر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و کارها را نيمه‌خوابيده پي‌گيري مي‌کرد.

4 پاسخ
  1. بیدار
    بیدار گفته:

    سلام
    این صدا چقدر به دلم می شینه
    هفته ی گذشته یه زیارت “فتح المبین” از باباییم گرفتم
    حاج احمد باز هم برام پدری کرد… ممنونشم

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *