با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص مي‌داد. به کساني که کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نمي‌داد، چه برسد به مسئوليت‌هاي حساس. گاه مي‌شد يک مسئول را به خاطر بي‌لياقتي به «آپاراتي لشكر» مي‌فرستاد تا در آن‌جا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بي‌لياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوک‌زني مهندسي» فرستاده ‌بود.

مسئوليت‌هاي مهم از نظر او مسئوليت‌هايي بود که با بيت‌المال سر و کار داشت. به‌شدت با تخلف‌هاي فرماندهان و مسئولان برخورد مي‌کرد. به‌هيچ وجه اجازه نمي‌داد از بيت‌المالي که در اختيارش بود، کوچک‌ترين سوءاستفاده‌يي شود.

تشويق‌هايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيت‌المال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله. آن هم بيش‌تر براي نيروهاي جزء بود و سخت‌گيري‌ها و تنبيه‌ها براي مسئولان.

از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد مي‌شد. چون خود در جنگ و در صحنه عمليات‌ها از نزديک حضور داشت، به همه‌ي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي که کشيده مي‌شد را به‌خوبي شناسايي مي‌کرد و به آن ارج مي‌نهاد. هيچ نيازي به گزارش مکتوب نداشت؛ با يک بازديد به همه‌ي جوانب کار پي مي‌برد.

بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوري‌که همه حضورش را حس مي‌کردند و هر لحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز راننده‌اش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همه‌ي دستورالعمل‌هاي او را رعايت مي‌کرد؛ زيرا احتمال مي‌داد که حاجي مطلع شود.

IMG_1910

*تمنای خاموش*

بی گمان مثل او بودن سخت است اما محال نیست!

خوش نام است و “گم،نام”! شهید کاظمی را می گویم…

سردارشهید حاج احمد کاظمی… کسی که گرمای وجودش، سرمای بی کسیِ خرمشهر سوزان را گرم کرد! حدوداً 20 سال قبل از پیروزی انقلاب بود که دوم مرداد ماه، مزین به ولادتش شد. آن روزها همه در سایه ی ظلم طاغوت بودند. “او” هم همین!

تازه پنج ساله شده بود که صدای “هیهات من الذله” رهبرِ سال های جوانی اش، پایه های طاغوت را لرزاند. شاید آن روزها، پیِ بازی های کودکانه اش بود اما ندای دادخواهی مردی از جنس نور، تمنای خاموش مردم کشورش را تا سال های نوجوانی او و دوستانش، فریاد زد. روزهای 20 سالگی اش را پشت سر گذاشته بود که به “هل من ناصر” همان مرد لبیک گفت و وارد فضای انقلابی شد. کم شکنجه ندید بخاطر مبارزه با ارزش هایش اما همان شکنجه ها، مرهمی بود بر زخم های جانش!

تازه می رفت پشتش را از خستگیِ تلاش برای پیروزی انقلاب و سروسامان گرفتنِ نسبیِ وضعیت نابه سامان کشور، روی زمین بگذارد که صدای بمب های دشمن خواب را از چشمانش گرفت! 8 سال نخوابیدن، کم زمانی نیست برای پاسداری از حد دین و مرز وطن. به خودش که آمد، دید گرد و خاک جبهه در عملیات های متعدد، دیگر از روی صورتش پاک نشد. چهره اش با آن خنده های ناب و پر انرژی و موهای جوگندمی، دوست داشتنی تر از قبل شده بود؛ اما سپیدی موهایش سندی برای بازنشستگی اش نشد! بعد از پیرجماران، نگاهش به دهان سیدخراسانی بود. آشنایی شان از همان سال های جنگ شروع شد. دلش می خواست بعد از شهید صیاد، خبر او را هم برای مقتدایش ببرند. خودش را یک مسافر جامانده از قافله ی پرشور شهدا می دانست و دیگر تحمل دوری از حسین را نداشت. همیشه می گفت یک درِ بهشت از کنار مزار حسین باز می شود. زمان و مکانی نبود که برای مادر سادات اشک نریزد و طلب شفاعت برای شهادت نکند. هنوز 47 سالگی اش تمام نشده بود که در روز عرفه خدا را ملاقات کرد…

روحش شاد و راهش پررهرو باد…