مهـدی تماس گرفت ،
ـ گفت : می‌آیــی ؟
ـ گفتــم : بــا سر !
ـ گفـت : زودتر !
آمــدم خود را رسـاندم به ساحـل دجـله دیدم همه چیز متلاشی شـــده و
قایق‌ها را آتــش زده‌اند، بـا مهدی تماس گرفتم ،
ـ گفتــم : چــه خبــر شــده ، مهدی ؟ نمی‌توانست حــرف بــزند ،
وقتـی هـم زد بـا همــان رمــز خودمــان حرف زد و گفـــت :
اینجـــا اشغــال زیاد است ، نمــی‌تــوانم .
از آن طـرف از قــرارگـاه مــرتب تمــاس مـی‌گـــرفتنــد و می‌گفتنـد :
هر طـور شــده به مهدی بگو بیایــد عقب ،
تو تنهــا کسی هستی کـه آقا مهدی از سـر عـلاقـه حـــرفت رو قبــول مــی‌کند .
مهـدی می‌گفت : نمــی‌توانــد . مـن اصـرار کردم . بـه قــرارگـاه هــم گفتــم .
ـ گفتنــــد : پس برو خودت بـــردار و بیـــاورش .
نشد !
یعنی نتوانستم !
وسیله نبود .
آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره‌ای جز اصرار برایم نماند !
ـ گفتم : تو را خدا ! تــو را به جــان هــر کس دوســت داری !
هـر جـوری هست خودت را به مــا برسان بیا ساحل ، بیا این طرف .
ـ گفت : پاشو تو بیا ، احمــد !
اگــر بیایی ، دیگـر بـرای همیشـه پیــش هــم هستیــم .
ـ گفتم : اینجــا ، با ایــن آتش ، نمی‌تــوانــم . تــو لااقل . . .
ـ گفت : اگـر بدانی ایــن جــا چــه جای خوبی شــده ، احمــد !
پاشو بیا !
بچه‌هـــا ایــن جــا خیلی تنها هستند . . .
فاصـله مــا 700 متــر بیشتر نمی‌شـد ، راهـی نبــود.
آن محاصـره و آن آتش نمی‌گذاشت من بروم برسم به مهدی ،
مهدی مرتب می‌گفت : پاشو بیا ، احمد !
صدایش مثل همیشه نبود . احساس کردم زخمی شده .
حتی صدای تیرهای کلاش از توی بی‌سیم می‌آمد .
بارها التماس کردم. بارها تماس گرفتم تا اینکه دیگر جواب نداد .
بی‌سیم‌چی‌اش گوشی را برداشت و گفت :
آقا مهدی نمی‌خواهد ، یعنی نمی‌تواند حرف بزند !
ارتباط قطع شد .
تماس گرفتم ، باز هم و باز هم ، نشد که نشد . . .
عــاشقــانــه های آقــــا مهــدی باکـری و شهیـــد احمــد کاظمی
لحظاتی قبـل از شهادت آقا مهـــدی !