\"\"

طراحی سیاه قلم حرفه ای از شهید کاظمی 

(اثر بسیار ارزشمند استاد سریش آبادی که به ما هدیه دادند)

سیاه قلم نوعی از هنر طراحی است که ایجاد تصویر و نقش با استفاده از ابزارهای ساده طراحی مثل زغال ، مداد ، محو کن اطلاق می شود . این اثر در اندازه 50 در 70 بوده و حدود یکماه توسط دوست عزیزمان روی آن کار شده است ، ضمن آرزوی توفیقات الهی برای ایشان امیدواریم باز هم شاهد خلق اثرهای هنری با موضوع شهدا از ایشان باشیم

محمود احمدپور داریانی

شهید حاج احمد کاظمی، خلاق، نوآور

اوايل جنگ بود هيچ سلاحي به‌جز مقاومت و بسيج مردمي وجود نداشت كمبود امكانات كارشكني‏‌هاي مختلف بي‏‌تجربگي وعدم آمادگي و توانمندي دفاعي همه و همه كار را آن‏چنان سخت نشان مي‏داد كه گاهي ابتكار عمل را از ما مي‏‌گرفت. فقط توکل بر خدا و اميدها به امام و كمك‌‏هاي ملت روحيه‌‏بخش و كارساز بود. گروه‌‏هاي مردمي از شهرهاي مختلف عازم مناطق جنگي مي‏‌شدند. بچه‌هاي مشهد در نورد، بچه‌هاي اصفهان در دارخوين، تهراني‏‌ها و تبريزي‏‌ها در سوسنگرد و نيروهاي محلي خوزستان هم در مناطق بومي مشغول شدند؛ هركس مي‏‌خواست از همه‏ توانش براي مقابله و دفاع بهره بگيرد و كمكي باشد. هر كس به فراخور توانايي‏هايش جذب و مشغول مي‏شد و همه در راه خدا و بخاطر فرمان امام … مسئولیت تداركات هم قسمت من بود كه با شش نفر شروع به كار كردیم؛ يك نجار، يك خياط، يك برق‏كار يك انباردار، يك مكانيك و يك معاون كه همه‏گی خود را وقف خدا و جهاد كرده بودند.

 مدتي بود در چهارشير خدمت مي‏كردم. روزی جواني پيش آمد و گفت: «سلام؛ من احمِدم يخدِه آرد ميخام». رابطين تداركات از لشگرها و نواحي مختلف مراجعين ما بودند و آشنا؛ اما نمي‌شناختمش. پرسيدم از كجا آمدي گفت: «نساره» آنجا را هم نشناختم؛ پرسيدم \”نساره\” كجاست؟ گفت: دارخوين. گفتم دارخوين را بلدم. نساره كجاي دارخوين است؟ گفت بالاي دارخوين. گفتم چي ميخوايين؟ گفت: آرد كه اونجا براي بِچِه‌هام نون بپِزم. قايق هم ميخوام كه از رودخونه رد بشيم. جدّي بود. من هم جدي گفتم اينجوري كه نميشه من اوّل بايد بيام اونجا شناسايي. ماشين نداشت. با ماشين تداركات راه افتاديم سمت دارخوين. توي راه كه گرم صحبت شديم بيشتر از خودش گفت: احمد كاظمي كه اهل نجف‌آباد است و همراه آقا رحيم صفوي از اصفهان آمده و فرمانده يك دسته كوچك است كه مشغول حراست بخشي از  مسير شرق به غرب  رودخانه كارون است. ضمناً موقعيت نساره را كاملاً ‌تشريح كرد.

با لهجه شيرين و كلام دلنشين و خوشرويي زايدالوصفش مسير كوتاه شد. به كارون كه رسيديم ديدم يك قايق شكسته، لب آب است. به هر جان‏كندني بود از كارون رد شديم! چهل بسيجي نوجوان مشغول حفاظت از مسير رودخانه بودند. به تناوب گودال‏هايي در زمين حفر كرده بودند كه پا تا بالاي زانو در آن فرو ميرفت. گفت اين‏ها سنگر است، \”سنگر روباه\”. ديدم كه نيروها در آن محفوظ‌تر بودند، گودالي كه در آن مي‏نشستند و قدري حفاظت‏شان ميكرد از ديد دشمن و سنگري تك نفره بود برايشان. بي هيچ امكاناتي يك دسته را مديريت ميكرد.  همه دار و ندارشان چند اسلحه بود و يك بيسيم؛ پرسيدم اگه شب دشمن به اين محور نزديك بشه چيكار مي‏كنين؟ نگاهي كرد و با تانّي گفت توكل به خدا!

اول يكي دو تا قايق و كمي آرد بهش دادم. بعد گفتم يه دوربين هم داريم كه ميشه باهاش تو تاريكي هم ببيني. پرسيد مگه همچي چيزي هست؟ گفتم ارتش يكي بهمون داده ميدمش به تو. خوشحال شد، هم بخاطر بچه‌هاش كه آرد و قايقشون رديف شده بود و هم بخاطر دوربين كه كمك می‏كرد كارش نتيجه‌ي بهتري داشته باشد.

اين شروع آشنايي من با مردي بود كه بعدها دانستم اعجوبه‌ايست در عالم خلاقيت. از هيچ چيز به سادگي نمي‏گذشت از نيروهايش از حداقل آسايش و راحتي‏شان، از غنائم از فرصت‏ها از رفاقت‏ها و…. و همه‏ی اينها را در راه هدفش به كار مي‏گرفت. هرگز از نيروهايش غافل نمي‏شد. همين‏كه امروز در كتاب‏های مديريتي مي‏خوانيمش: «حفظ و نگهداری منابع انساني».

بعدها در عملیات کربلای ۴ و ۵ توفیق قائم مقامی لشکر ۸ نجف را بدست آوردم و در کنار او خیلی چیزها یاد گرفتم.

هيچ چيز از نگاه ريزبينش دور نمي‏ماند. در تمام بازديدهايي كه با او داشتم همه جزييّات را به دقّت از نظر مي‏گذراند تا مبادا چيزي كه امكان بهره‌برداري دارد از ديدش مخفي بماند. حتّي صداها را به دقّت گوش مي‏داد. براي حفظ نيروهايش هميشه گوشش به نواخت خمپاره‌ها تيز مي‏شد كه مبادا زمان سكوت توپخانه را از دست بدهد. در شناخت استعدادها و پرورش‏شان بسيار توانمند بود. و با همين نگاه مدبّرانه و تحليل‏گر فرماندهي لشگري خط شكن را با مهارت تمام  به سرانجام مي‏رسانيد. چندين رئيس ستاد در لشگر هشت نجف اشرف تعويض شد، آخرين‏شان جواني بود اربابي نام كه ثمره‌ي تلاش احمد بود. بيست و يكي دو سال داشت و بسيار مستعد. اوقات فراغتش مدام به تلاوت و حفظ قرآن مي‏گذشت؛ آن‏قدر بال و پر داد و شكوفايش كرد تا به رياست ستاد رساندش. حفظ و ارتقاي نيروي انساني دغدغه هميشگي او بود حتّي مطالبي را كه براي آموزش نيروهايش ضروري مي‏دانست خودش مي‏نوشت و جزوه مي‏كرد و در اختيار نيروهايش قرار مي‏داد.

بعضي چنان از جنگ سخن گفته ‏اند كه گويي جنگ باري به هر جهت و اتفاقي سپري شده، بي هيچ دانش و مهارتي. دفاع مقدس مرهون تفكّر خلاق نيروهاي جوان، نخبه، عاشق و مستعدّي بود كه با نگاه امام‏شان راه سعادت را برگزيدند چونان …. یاران امام حسین (ع)

هدايت و رهبري احمد نوع ويژه‌اي از فرماندهي و رياست بوده است. كشف و تقويت استعدادهاي موجود در سازمان و ارتقاء آنها تا سطوح بالاي مديريتي از ويژگي‏هاي منحصر به فرد احمد در ميان فرماندهان جنگ بود. مديريت ويژه‌ي منابع حتي از طرق غير معمول باعث شده بود دوست و دشمن لب از تحسينش نبندند. معروف بود كه نفربر‏هاي غنيمتي را زير خاك پنهان مي‏كند! يادم هست تا مدتها اجازه‏ی ديدن اسلحه‌خانه و ماشين‏هاي لشگر را به من هم نمي‏داد. بعد از مدتها كه به تاييدش اسلحه‌خانه را – كه در مجموعه‏ی ورزشي شهيد چمران اهواز بود- ديدم جا خوردم. همه اسلحه‌ها مرتّب، گريس خورده و منظم. ماشين‏ها و ساير تجهيزات هم به همين منوال. شنيدم كه بعد از اتمام عمليات تمام سوئيچ‌ها را تحويل مي‏گرفت و ماشين‏ها را با كمك چند مهندس و مكانيك بازسازي و تعمير مي‏كرد و دوباره به لشگر مي‏فرستاد. اصولاً لشگر زرهي از همين‏جا به راه افتاد: در جريان استفاده از غنائم جنگي به مشكل تامين قطعات برخورد، بعضي غنائم جنگي نياز به تعمير داشت و گاهي به خاطر نبود يك قطعه برخي ادوات زرهي از قبيل تانك از رده خارج مي‏شد. اين در حالي بود كه كمبود امكانات بزرگترين معضل جبهه‌هاي جنگ بود.

احمد با زكاوت تمام قطعات تانک معیوب را به اصفهان برد و به مهندسين ذوب آهن نشان داد. از آنجائیکه فن آوری بکار رفته در ذوب آهن روسی بود، از ظرفيت‏هاي آنها براي ساخت و طراحي قطعات يدكي بهره برد. همين موضوع، كليد طراحي مهندسي و ساخت قطعات در جنگ بود و بدین ترتيب يگان زرهي به دست احمد شكل گرفت و بالنده شد. حتی بیاد دارم برای اولین بار کارگاه ساخت قسمتی از قطعات تویوتا لندکروز را با کمک بچه های فنی اصفهان در محوطه فعلی دانشگاه شهید چمران اهواز به راه انداخت. همين جرقه در ذهن مهندسین حالا به خودكفايي در ساخت و توليد برخي قطعات در صنايع مختلف منجر شده است.

پيرمردي را از اصفهان به منطقه آورده بود براي ساخت حمام. در آن شرايط استثنايي حمام‏هايي برپا كرده بود تميز با آب گرم و تجهيزات مناسب كه زبان‏زد خاص و عام بود. آشپزخانه‌هايي در مناطق جنگي تاسيس كرد كه تا پايان جنگ بهترين آشپزخانه‌هاي موجود بود. هيچ چيز در نگاهش كم يا بي اهميت نبود. حتي يادم هست در پايان جنگ گاهي غذاي گرم و نوشابه‌ي سرد به رزمنده‌ها مي‏داديم. همان شگردها پايه‌هاي تاسيس شركتي است كه حالا انواع غذاهاي خوراكها و خورش‏هاي ايراني را در قالب كنسرو در سراسر كشور توزيع كرده است.

يكي  از وجوه شخصيت احمد الگو بودنش در مديريت كارآفرينانه است، هنوز آثار مديريتش از سبك ويژه‌ي رهبري و تصميم‏گيري و طرح‏ريزي و تحليل‏گري و سازمان‏دهيِ دقيق منابع و سرعت و دقّتش در تصميم‏گيري، باقي و نمايان است.

امروزه كارآفريني صرفاً ايجاد شغل محسوب نمي‏شود. جوهره‏ی كارآفريني، نوآوريِ فردِ تصميم‏گير در راس سازمان است. حالا كه در ادبیات کارآفرینی مطالعاتی دارم و به آن زمان نگاه می¬کنم، مي‏بينم نمونه‌ي عيني كارآفرينان موفق را آن‏روزها پيشِ چشم داشته‌ام و حالا كه نيازمان به او دوچندان است الگوي عملي در دسترسم نيست.

روياي هميشگي رفتاري و شغلي بشر در قدم اول آن است كه الگوي عمل خود را بيابد و در مسير رشد از آن بهره بگيرد. در دنياي غرب اين روياها از طريق سياست‏مداران، هنر پيشگان ، قهرمانان و دانشمندان زيادي الگوسازي و تامين شده ‏اند. ولي به حق بايد گفت دفاع مقدس «الگوهاي نقش» برجسته و متنوعي را كه نشأت گرفته از تربيت الهي انبيا و اوليا بوده‌اند به منصه‏ ظهور و تعريف گذاشت كه تا هميشه مي‏توانند الگوهاي فرماندهان و حتي هنرمندان و ورزشكاران سرزمين‏مان باشند.

احمد با توكل به خدا و ارادت و توسل حقيقي به حضرت زهرا سلام الله عليها، همه توان كسب و كارش را لشگرش و معامله‌اش را خدايي كرد و مزد و محصول آن را شهادت خواست و البته به آن رسيد.

سردار سرلشگر قاسم سلیمانی در آیین گرامیداشت یاد و خاطره شهید مهدی باکری و سرداران شهید لشگر ۳۱ عاشورا، همزمان با سالگرد عملیات‌های بدر و خیبر در تالار همایش مصلای امام خمینی (ره) تبریز از مردم ایران به ویژه مردم آذربایجان خواست آخرین مکالمه شهید کاظمی و شهید مهدی باکری در جزایر مجنون از پشت بی‌سیم را گوش کنند.

 وی با بیان اینکه حتی قبل از اخبار صدا و سیما در استان این مکالمه پخش شود، افزود: یکی از سرداران شهید لشگر عاشورا همچون مهدی و حمید باکری، شفیع‌زاده و تجلایی برای یک ملت کافی بوده و روح این شخصیت‌ها به آذربایجان معنویت بخشید.

 فرمانده سپاه قدس ادامه داد: به غیر از فرهنگ جهاد حتی مقدس‌ترین مکان‌های تربیتی و حوزه‌های علمیه هم نمی‌توانستند جوهره وجودی سرداران شهید را متجلی کنند.

 داستان عروج شهید مهدی باکری/ آخرین مکالمه رد و بدل شده شهید مهدی باکری و شهید احمد کاظمی قبل از شهادت آقا مهدی

 این نوشته‌ها آخرین گفت‌وگوهایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی‌سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته، در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاصره و زیر آتش شدید دشمن است و با وجود اصرار شدید قرارگاه به مهدی مبنی بر اینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب، وی همچنان می‌گوید بچه‌هایم را رها نمی‌کنم برگردم.

 مکالمه با آقا مهدی به نقل از شهید احمد کاظمی:

  …مهدی تماس گرفت گفت می‌آیی؟

 گفتم: با سر

گفت: زودتر                             

  آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق‌ها را آتش زده‌اند، با مهدی تماس گرفتم، گفتم چه خبر شده، مهدی؟

 نمی‌توانست حرف بزند، وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد و گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمی‌توانم.

  از آن طرف از قرارگاه مرتب تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب تو تنها کسی هستی که آقا مهدی از سر علاقه حرفت رو قبول می‌کند.

 مهدی می‌گفت، نمی‌تواند. من اصرار کردم.به قرارگاه هم گفتم، گفتند پس برو خودت بردار و بیاورش.

نشد یعنی نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره‌ای جز اصرار برایم نماند.

 گفتم،\”تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست داری، هر جوری هست خودت را به ما برسان بیا ساحل، بیا این طرف.\”

 گفت: «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم»

 گفتم: اینجا،با این آتش، نمی‌توانم. تو لااقل…

 گفت: «اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد. پاشو بیا! بچه‌ها این جا خیلی تنها هستند»

 فاصله ما ۷۰۰ متری می‌شد. راهی نبود. آن محاصره و آن آتش نمی‌گذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می‌گفت: پاشو بیا، احمد!

 صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمی شده. حتی صدای تیرهای کلاش از توی بی‌سیم می‌آمد. بارها التماس کردم. بارها تماس گرفتم تا اینکه دیگر جواب نداد. بی‌سیم‌چی‌اش گوشی را برداشت و گفت: آقا مهدی نمی‌خواهد، یعنی نمی‌تواند حرف بزند…

ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم، نشد که نشد…

اينجا جهنم دره است!

سروان فني هوايي، رحيم نظري در يادداشتي با عنوان \”اينجا جهنم دره است!\” در روزنامه تهران امروز به بيان خاطراتش از دوران دفاع مقدس و سردار شهيد كاظمي پرداخته است.

\” بعد از دوران دفاع مقدس به عنوان كروچف در ماموريتي ۲۰ روزه عازم پادگان ارتش جمهوري اسلامي اروميه شديم، اما در اختيار نيروهاي سپاهي قرار گرفتيم. به ما ابلاغ شد كه سردار كاظمي مي‌خواهد با بالگرد ۲۱۴ به منطقه برود. اسم سردار كاظمي حس كنجكاوي‌ام را برانگيخت و زير لب گفتم سردار كاظمي كيست؟ منتظر او بوديم كه بعد از چند دقيقه‌اي پا به پادگان گذاشت. با ديدن چهره ايشان به ياد آوردم كه چند بار او را ملاقات كرده‌ام، اما به علت افتادگي، تواضع و ساده زيستي‌اش نه درجه مي‌زد و نه درباره شغل و مقامش صحبتي مي‌كرد. او در پروازهاي قبلي خود را معرفي نكرده بود. به هر حال سردار به ما نزديك شد و با لبخند شيرين و زيبايي كه بر لب داشت، با ما و خلبان روبوسي كرد، سپس به اتفاق چند نفر ديگر سوار بالگرد شديم و بنده رو به ايشان كردم و پرسيدم سردار كجا تشريف مي‌بريد؟

او با همان لحن و آرامشي كه در چهره‌اش بود، گفت يك جاي خوب! به سمت مرزهاي غربي اروميه به پرواز درآمديم، هيچ‌گونه اسكورتي نداشتيم و در ارتفاعات كوه‌هاي سر به فلك كشيده منطقه در حال عبور بوديم كه بر فراز دره عميقي رسيديم. سردار كاظمي گفتند همين جا ته دره مرا پياده كنيد. بالگرد به درون دره سرازير شد، دره بسيار عميق و وحشتناك بود، خلبان با تلاش بسيار به صورت عمودي درون دره پرپيچ و خم فرود آمد و بالگرد با كوچك‌ترين خطا به سنگ‌ها و صخره‌هاي دره برخورد مي‌كرد. هر لحظه احساس مي‌كرديم ملخ‌هاي بالگرد به كوه برخورد مي‌كند، مثل اين كه درون چاه عميقي فرو رفته بوديم، احساس عجيب، سرد و نگراني داشتيم كه سردار كاظمي گفت نترسيد با شما كاري ندارند! چند نفر به استقبال ايشان آمدند. از ته دره سرمان را بالا گرفتيم و تكه‌اي از آسمان به اندازه يك كف دست معلوم بود! با پياده شدن سردار و نزديك آمدن افرادي از درون دره كه معلوم شد همگي از نيروهاي خودي هستند، سردار به ما گفت بعد از ظهر همين جا سوار مي‌شويم. با سختي و سعي و كوشش زياد در ساعت سه بعد از ظهر در همان مكان فرود آمديم. سردار كاظمي همراه با چند نفر از پرسنل و همكارانش سوار بالگرد شدند. در سكوتي سرد و نفس‌گير از دره وسيع و پر پيچ و خم بيرون آمديم. نفس راحتي كشيدم كه بالاخره از اين دره وحشتناك سالم بيرون آمديم.

كنجكاو شده بودم، با آرامش و خونسردي رو به سردار كاظمي كردم و گفتم ببخشيد سردار نام اين دره چه بود و شما چه كاري داشتيد؟! سرم را پايين انداختم و در انتظار جواب او نشستم. ايشان به نقطه‌اي دوردست خيره شدند و با همان صداقت و گشاده‌رويي كه داشتند، با لحني آرام و مهربان گفتند اينجا جهنم دره است! در مورد سوال دوم شما تعدادي از پرسنل اينجا مشغول انجام وظيفه هستند و بنده براي بالا بردن روحيه آنها آمدم تا بگويم كه كاظمي هم در جهنم دره دوشادوش ديگر رزمندگان از اين مرز و بوم دفاع مي‌كند. كاظمي مي‌داند تعدادي از رزمندگان اسلام در اين دره شبانه‌روز از مرزها دفاع مي‌كنند. سردار با آرمش و احساس وصف‌ناپذيري حرف‌هايش را زد. از جايم بلند شدم و پيشاني نوراني‌اش را بوسيدم و به او گفتم درود بر شرفت! نزديك‌هاي اروميه ايشان پياده شدند و از همه ما تشكر كردند و به سمت قرارگاه عملياتي شمال غرب به حركت درآمدند.

منبع : تهران امروز

خبرگزاری تسنیم: فرزند شهید صیاد شیرازی شاخص‌ترین ویژگی و رمز موفقیت پدر را ولایت‌پذی او می‌داند و می‌گوید: بوسه مقام معظم رهبری بر تابوت پدرم از اتفاقات ماندگار است و رهبر انقلاب نسبت به هر کسی این‌گونه ابراز ارادت و محبت نمی‌کردند.

بسم رب الشهداء و الصدیقین

 این بار هم از تو می گویم … دلم برای فکه تنگ شده است آنجا که می گویند وادی هزاران شهیدی است که دردل خود محفوظ داشته است آه سید مرتضی آوینی این چه سری است میان تو و فکه … واین چه سری است که هر دم فرا میخوانی ام …آری درست می گویی : یاران شتاب کنید قافله ای در راه است . می گویند که گنه کاران را نمی پذیرند؟! آری گنه کاران را در این قافله راهی نیست… اما پشیمانان را که می پذیرند … اما سید ببین که چگونه پشیمان آمده ام اما شهامت حرّ را ندارم… ای قافله قدری آرام تر برو تا پشیمانان به قافله برسند و در رکاب امام عشق قرار بگیرند … نه گویی دل در جای دیگری اقامت گزیده است ای دل ! تو چه می کنی ؟ می مانی یا می روی ؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند ! این چه اختیاری است که برای روی آوردن به آن باید پشت به اراده حق نهاد ؟ ای دل ! نیک بنگر تا قلاده دنیا را بر گردنکشان ببینی و سر رشته قلاده !؟ که در دست شیطان است … اما باید شب قدری برای پشیمانان باشد خدایا شب قدری برای این جسم فانی نه برای روح باقی قرارده …. فکه بگذار شب قدرم را در کنار تو باشم روی رمل هایت سر به سجده بگذارم، بگذار فکه تا در آغوش تو آرام گیرم آخر صدای الرحیل قافله از آنجا به گوش می رسد!؟ سید مرتضی در آنجا منتظر است .. قدری آرام تر قافله منتظر اجابت دعایم تا به تو بپیوندم اما اجابت نه منتظر پذیرفته شدن عذر هستم …آه از رنجی که در این گفته نهفته است ! اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است … خدایا مرا نیز به خیل اصحاب عشق متصل کن …انسان را کجا طاقت است که این رنج عظیم را تحمل کند ؟ آری شب های تو در سکوت کامل است تا آنجا که فقط صدای ناقوس قافله و اصحاب عشق به گوش میرسد اما چرا شب را برای خود بر گزیده ای ؟ مگر در شب چه سری نهفته است که در روز نیست ؟ و خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافته اند ؟ شب سرا پرده راز و حرم سر عرفاست و رمز آن را بر لوح آسمان شب نگاشته اند … کاش می شد به راز شب هایت پی ببرم و یا کمی از شب هایت را درک کنم کاش می شد آسمان شب هایت را ببینم … اما سید تو خود گفته ای که هیچ کس را تا به بلای کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد ؟ پس بگذار مرا که در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو کنم تا شاید مرهمی بر دل سوخته من باشد سوزش این دل به خاطر غفلتی است که مرا فرا گرفته و دست از دامان من بر نمی دارد گاه هست که کس از خویشتن رسته اما هنوز در بند تن خویش است تن هم که مقهور دهر است !؟ ای تن تو را به خدا رهایم کن دست از سرم بردار بگذار تا به خیل اصحاب عشق بپیوندم مگر بیست و اندی سال کم است که مرا در بر گرفته ای بگذار چندی همراه قافله باشم تا به امام عشق برسم … آری ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است …. و ای دل ! تو را نیز از این سنت لا یتغیر خلقت گریزی نیست … بگذار بگویم برایت تا شاید راهی برای رسیدن به یقین بیابی راهی برای پیوستن به قافله …. اگر مرد میدان صداقتی ، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی هست یا خیر !؟ اگر هست که هیچ ، و اگر نه … دیگر به جای آنکه با زبان زیارت عاشورا بخوانی در خیل اصحاب آخرالزمانی حسین با دل به زیارت عاشورا برو … حال راه را یافتی ؟ تا نباشد در معشوقه کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد!؟ اما نه! خوف فرزند شک است و شک زاییده شرک و این هر سه خوف و شک و شرک راهزنان طریق حقند .. که اگر با مرگ انس نگیری ، خوف ، راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد … وای خدای من چقدر راه سختی در پیش رو دارم اما در طریق عشق شرط اول قدم آن است که مجنون باشی …. اما آنان که روح را مرکبی می گیرند در خدمت اهوای تن، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالد ؟ اما به راستی شهدا در شهر چه دیده بودن که حاضر به بازگشت نشدند و یا نه در این خاک در این آسمان و در این قافله چه دیده بودن که آنها را آسمانی و جاودانه ساخت ؟ آری عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین است که بعد از هزاروسیصد و چهل و چند سال انسان هایی از نسل همان اصحاب عشق ظهور کردند و در صف امام خویش قرار گرفتند و در کرب و بلای ایران امام را تنها نگذاشتند آری عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو … و این هردو عقل و عشق را خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود اما الرحیل ! الرحیل ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند … راحلان طریق عشق میدانند که ماندن نیز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی ، این اوست که ما را کشکشانه به خویش فرا می خواند مرحبا برادرم که در جواب پرسش من که یک نسل بعد از تو پا به عرصه وجود نهادم اینگونه پاسخ دادی !؟ کاش در باغ شهادت هنوز باز باشد و یا به روی ما پشیمانان بگشایند و یا کربلایی دیگر که همه منتظرش هستیم ظهور کند تا ما نیز در زمره ی سربازان قرار بگیریم و در صف اصحاب عشق پایمردی کنیم اما آیا ما منتظر زمانیم و یا زمان منتظر ماست !؟ اما زمان من ! تو را در خاک های رملی فکه جستجو می کنم شاید با چشم دل به دیدارت نائل آمدم و در صف اصحاب عشقت قرار گرفتم. زمان من! برای ظهورم دعا کن دیری است که منتظر و چشم به راهم مانده ای تا به ندایت لبیک بگویم… منتظرم باش … من خواهم آمد ….

4 يار و سردار قرارگاه حمزه ي سيدالشهداء

 آري،4 يار و سردار قرارگاه حمزه ي سيدالشهداء را مي گويم.سردار شهيد حاج سعيد قهاري سعيد،سردار شهيد حاج احمد کاظمي،سردار شهيد نبي الله شاه مرادي(حنيف)، سردار شهيد سعيد مهتدي.

\"\"

سردار شهید حاج احمد کاظمی و سردار شهید سعید قهاری سعید

\"\"

سردار شهید سعید مهتدی

\"\"

سردار شهید نبی الله شاهمرادی (حنیف)

اينان 4يار و ياوري بودند که 8سال در قرارگاه حمزه با يکديگر در مسئوليت هاي اجرايي خدمت خالصانه نمودند.

وقتي که آنها از يکديگر جدا شدند، شهيد حاج سعيد قهاري سعيد از جمع سه يار جدا شد و به استان دارالعباده ي يزد براي خدمت رفت و مسئوليت فرماندهي ارشد سپاه استان يزد را به عهده گرفت و بقيه ي ياران در تهران،در نيروي زميني مشغول خدمت شدند که شهيد آذين پور هم با اينان بود که مشيت الهي تحقق ملاقات حق و دوستان در پرواز عرفه بود که سردار شهيد حاج سعيد قهاري سعيد به شدت متاثر شد و دائما اين جمله را تکرار مي نمود:\” من از قافله و يارانم جا ماندم\” و از همان روز عبادات و رازو نياز با معبود را مضاعف نمود.

در پرواز عرفه شهيد قهاري هم قرار بوده که به همراه شهيدکاظمي و ديگر دوستان باشد.ولي بدليل جرياناتي و بنا بر مصلحت خداوند آن روز با هواپيماي شهيد کاظمي و دوستانش همراه نشد روز قبل از پرواز آنها، شهيد کاظمي با منزل ما تماس گرفتند و به پدرم گفتند که شما در ماموريت بعدي به اروميه همراه ما بيا و قرار بود در اين ماموريت همراه آنها نرود و با سفر بعدي شهيد کاظمي همراه وي باشد، غافل از اينکه سفر ديگري وجود ندارد و آن پرواز آخرين پرواز آنهاست…

بالاخره مدتي پس از شهادت دوستان شهيدش(يکسال و دو ماه) درحاليکه فرماندهي لشکر3 حمزه سيدالشهداء را در اروميه به عهده داشتند و پس از 102 روز خدمت خالصانه در عملياتي با مزدوران و جيره خواران آمريکا، همچو پرستويي عاشق به ديدار ياران شهيدش شتافت و شهد شيرين شهادت که\” احلا من العسل\” است را نوشيد.

*پدرم،اي عزيزترينم، شهادت گواراي تو باد*

به نقل از خط سرخ شهادت وبلاگ فرزند سردار شهید سعید قهاری سعید

\"\"

مکه برای شما

فکه برای من

بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند .

…و در بیستم فروردین 1372 اسمانی شد

جهت مشاهده ویژه نامه شهید آوینی بر روی تصویر زیر کلیک نمائید .

\"\"

شهید کاظمی یگانی تشکیل داده بود به نام یگان شهید محزونیه

آنها وظیفه داشتند تمامی افراد بی بضاعت و یا کم در آمد که سرپرست خانواده بودند و یا پدر شان فوت کرده بود را در رده های مختلف لشکر شناسایی کنند ، و پس از تقسیم وظایف به این افراد بیشتر رسیدگی کنند تابتوانند ساعاتی از هفته یا ماه را در خدمت خانواده هایشان باشند و اگر هم گوسفندی قربانی می شد.گوشت آن اول میان این خانواده ها تقسیم می شد.حاج احمدبصورت کاملا محرمانه وبطوری که شئونات افراد لحاظ شود به نیروهای ضعیف تر کمک می کردند.

سردار شهید حسین محزونیه

منبع : وبلاگ حاج احمد

یکی از رزمندگان لشگر 8 نجف اشرف نقل می‌کند که در بعد از عملیات کربلای پنج یا حاج احمد کاظمی به پشت خط بر می‌گشتیم. حاج احمد پشت فرمان نشسته بود و با هم صحبت می‌کردیم.

در بین صحبت‌ها گفت: این شعار مرگ بر آمریکا که امام به ما هدیه داد ما را حیات داد و ما را سربلند کرد. سپس حاج احمد سه بار دست خود را به فرمان ماشین زد و گفت: فلانی به هفتاد پشتت (نسل بعد از خودت) بسپار که با پوتین بخوابند چرا که حفظ کردن این سربلندی بسیار سخت است.