12بهمن، سالروز ورود تاريخي حضرت امام خميني (ره) به كشور، پس از تحمل سال‏ها رنج تبعيد و دوري از وطن است.

 در اين روز امام به كشور آمد تا آخرين حلقه‏هاي حكومت شاه را از ميان بردارد. حكومتي كه به كرات حضرتشان آن را طاغوت ناميد و هدف مبارزه را مبارزه با طاغوت ترسيم كرد. طاغوتي كه ما ابتدا فكر مي كرديم در این خلاصه شده بود: نشستن در كاخ هاي آنچناني با زرق و برقهايش. اما بعدها فهميديم كه چه اشتباه و غلط فكر مي كرديم اگر چه معتقدم سال هاست در جامعه ما به صورت عجيبي يك نوع آشفتگي عجيب در مفاهيم پديد آمده و حتي گاهي تعمدا معناي برخي مفاهيم مورد اغماض قرار گرفته اند.

حقیقتا شخصیت وجودی این بزرگ مرد هنوز بر جهان امروز روشن نیست و قطعا سال ها باید بگذرد تا جامعه ما بفهمد و درک کند امام که بود و چه کرد . علی اکبران خمینی چه کسانی بودند که به ندای ولی فقیه شان لبیک گویان در جبهه های حق علیه باطل حماسه ها آفریدند و امروز از سلاله پاک همان هایی که در گهواره بودند فرزندانی پای بر این زمین خاکی نهاده اند که لبیک گویان به ولی فقیه زمانشان امام خامنه ای عزیز با بصیرت هرچه تمام تر در صحنه های رزم و نبرد سخت و نرم و جهاد علمی آماده رویاروئی با استکبار جهانی هستند .

به امید ظهور 

با ولایت تا شهادت 

نکته مهم :
پیشواز های فوق صرفا برای 24 ماه رایگان بودند و هم اکنون با همان تعرفه مصوب 3000 ریال می باشند 

این تصویر نتیجه جستجوی گوگل برای خوانندگان و ترانه سرایان ما نیست این فقط صفحه اول از جستجوی تصویری گوگل برای این کلمه است :

آهنگ پیشواز ….

حقیقتا آهنگ پیشواز و یا آوای انتظار که در سطح جامعه ما در حال افزایش و بکارگیری آن توسط کاربران است چه جایگاهی دارد ؟ در تصویر فوق انواع و اقسام افراد و شخصیت های این کشور دیده می شود ، جالبتر آنکه در این میان تصویر شاعره نابینایی هم دیده می شود که شعر های او با صدای خودش مدتی از وقت انتظار فرد تماس گیرنده را پر می کند .

آیا از دید ارزشی به این مسئله نگاه می شود ؟ آیا آهنگ پیشواز و یا آوای انتظار هر کس نمی تواند معرف شخصیت وی باشد ؟ من و شما در چه جایگاهی از این قصه ایستاده ایم ؟

گلچین صحبت های امام خامنه ای ، مدح اهل بیت (مداحی و مولودی ) ، خوانندگان سنتی این کشور و … در چه جایگاهی از این قصه قرار دارد ؟ ایا بهتر نیست به جای آهنگ های تند و شعرهای خوانندگان و … فردی که منتظر شماست تا پاسخ دهید حداقل دو کلمه حرف حساب بشنود ؟

نکته مهم :
پیشواز های فوق صرفا برای 24 ماه رایگان بودند و هم اکنون با همان تعرفه مصوب 3000 ریال می باشند 

سایت شهید احمد کاظمی بر حسب احساس تکلیف بر آن شد تا با طرحی نو آهنگ پیشواز ایرانسل با صدای شهید کاظمی را برای آن دسته از مخاطبانی که مایلند تا صدای دلنشین یک شهید مخاطب آن ها را در انتظار پاسخ تماس خود قرار دهد آماده نمود تا بدون پرداخت هیچ گونه هزینه ای و بصورت رایگان صدای شهید احمد کاظمی را آهنگ پیشواز ایرانسل خود قرار دهند .

 ابتدا از اینجا با پخش آنلاین بشنوید و بعد انتخاب کنید

اگر ما می خوایم رزمنده باشیم … با ارسال کد 2211890 به 7575

 راه شهدا … با ارسال کد 2211891 به 7575

نکته مهم :
پیشواز های فوق صرفا برای 24 ماه رایگان بودند و هم اکنون با همان تعرفه مصوب 3000 ریال می باشند 

شهید احمد کاظمی واقعه شهادت شهید حمید باکری را این گونه نقل می کند:

«دیگر نه نیرویی می توانست برسد،نه آتش مقابله داشتیم،نه راهی برای رسیدن مهمات به خط . تصمیم گرفتم بمانم. احساس می کردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک دیدم خون راه باز کرد و آمد جلو دیدم دارم صدایش می زنم حمید و دیدم خودم هم ترکش خورده ام و دیدم بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.»

مهدی (مهدی باکری) حواسش رفت به بچه های سنگر و من دور از چشم او به کسی گفتم:«برو جنازه حمید را بردار و بیاور.»مهدی گفت:«لازم نیست،بگذار بماند.»فکر کردم نشنیده یا نمی داند و یک حدس دیگر زده. گفتم«من داشتم یک دستور دیگر به…»

گفت:«من می دانم حمید شهید شده.»

گفتم:«پس بگذار بروند بیاورند.»

گفت:«نمی خواهد.»

گفتم:«چی را نمی خواهد؟الآن وقتش است.شاید بعد نشود.»

گفت:«می گویم نمی خواهد.»

گفتم:«ولی من می گویم بروند بیاورندش.»

گفت:«وقتی می گویم نمی خواهد،یعنی نمی خواهد.»

گفتم:«چرا؟»

گفت:«هروقت جنازه بقیّه را رفتیم آوردیم،جنازه حمید را هم می آوریم.»

اصرار کردم«بگذار بچه ها شب بروند حمید را بیاورند.هنوز دیر نشده.»

سر تکان داد و گفت نه.گفت:«این قدر اصرار نکن احمد،یا همه با هم یا هیچ کس».

به اعتقاد من هر کجا بحث امنیت،عزت و اقتدار جمهوری اسلامی است مجسمه حاج احمد باید آنجا نصب بشود. سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم

\"\"

اینتصویر متعلق است به میدان اذربایجان شهر تبریز که به همت شهرداري منطقه چهار این شهر به پاس رشادت های سردار شهید حاج احمد کاظمی در بهار سال 89  انجام گرفت .

گزارش تصویری مراسم هفتمین سالگرد شهید کاظمی در گلستان شهدای اصفهان

تاریخ : پنج شنبه ۲۱ دی ماه 91

زمان : ساعت 15:30 الی 17:00

مکان ک خیمه حسینی گلستان شهدای اصفهان

استفاده از تصاویر فوق با ذکر منبع بلامانع است .

شهید کاظمی : خداکند همیشه در راه باشیم و اسم شهید همیشه به ما انرژی بدهد .

این مراسم روز پنج شنبه 21 دی ماه از ساعت 15:30 به همت سپاه صاحب الزمان (عج) استان اصفهان در محل خیمه حسینی گلستان شهدای اصفهان برگزار گردید که با حضور خانواده معظم شهدا و مردم شهید پرور اصفهان عطر و بوی خاصی یافته بود .

 حجت الاسلام حسین طیبی‌فر بعدازظهر امروز در مراسم هفتمین سالگرد عروج سردار شهید حاج احمد کاظمی و دیگر شهدای عرفه که در گلستان شهدا برگزار گردید، اظهار داشت: شهید کاظمی و دیگر یارانش، آرزوی شهادت را از سالیان پیش در دل داشتند.
وی با اشاره به سوابق درخشان شهید کاظمی تصریح کرد: شهید کاظمی قبل از انقلاب، زندان‌های رژیم شاه را درنوردید و آن‌گاه که صدای ملت مظلوم فلسطین را شنید، قدم به لبنان گذاشت.

شهید کاظمی دائما طلب شهادت می‌کرد
نماینده ولی فقیه در سپاه صاحب الزمان (عج) به حضور موثر شهید کاظمی در کردستان و نجات مردم مظلوم این منطقه از زیر چکمه‌های احزاب جنایتکار پرداخت و یادآور شد: شهید کاظمی صحنه‌های سختی را در دوران دفاع مقدس پشت سرگذاشت و به فرمان امام خمینی در شکست حصر آبادن و آزادی خرمشهر حاضر گردید.
طیبی‌فر متذکر شد: شهید کاظمی و یارانش در میادین مختلف نبرد برای مطیع امر رهبری بودن، احقاق حقوق ملت ایران و دفاع از مرزهای کشور و ارزش‌های آن ایستادگی و تلاش کردند.
وی با اشاره به حضور موثر شهید کاظمی در لشگر نجف اشرف و این‌که بیش از ۷ هزار نفر از یاران او در این لشکر به شهادت رسیدند، خاطرنشان کرد: شهید کاظمی همیشه از فراق یاران خود ابراز ناراحتی و دائما طلب شهادت می‌نمود.
دشمنان دیروز نظام کمتر از دشمنان امروز بودند
طیبی‌فر در بخش دیگر با بیان این‌ موضوع که شهید کاظمی آینده را به خوبی رصد می‌کرد و تنها به گذشته توجه نداشت، گفت: ایشان همیشه از واماندگان نظام و کسانی که در مقابل انقلاب اسلامی علامت سوال باقی می‌گذراند، سخن می‌گفت.
وی به بخشی از سخنان این شهید اشاره کرد و ادامه داد: هرچه زمان بگذرد، دشمنان نظام بیشتر و نگهبانی از انقلاب سخت‌تر خواهد شد.
طیبی‌فر با بیان این‌که امروز باید از گردنه‌های سختی عبور کرد، اظهار داشت: برای عبور از این گردنه‌ها باید نهایت تلاش و کوشش را انجام داده تا مبادا سقوط کرده و از مسیر مستقیم منحرف شویم.
وی با بیان این‌که دیروز دشمنان نظام اندک و انگشت‌شمار بودند، افزود: این درحالیست که امروز دشمنان ما در تعداد و تنوع نقشه‌های‌شان، زیاد تر شده‌اند.
واماندگان انقلاب یا معارض می‌شوند یا بی‌تفاوت
نماینده ولی فقیه در سپاه صاحب الزمان (عج) به حرکت ملخی دشمنان برای نفوذ به مغز و قلب مردم اشاره کرد و گفت: نمونه بارز این حرکت ملخی دشمن، فتنه ۸۸ در تهران و نتیجه سرمایه‌گذاری آنها از چندین سال قبل بود.
طیبی‌فر ادامه داد: اگر بصیرت نگهبان انقلاب نبود، کشور در فتنه ۸۸ تبدیل به خشکستان می‌شد.
وی به واماندگان انقلاب اشاره کرد و خاطرنشان ساخت: نتیجه واماندگی از دو حالت بی‌تفاوتی نسبت به نظام و معارض شدن بیرون نیست.
طیبی‌فر با بیان این‌که بعضی از این واماندگان می‌خواهند رهبری تابع آنها باشد، عنوان کرد: رهبر همانند قطب‌نماست؛ هرکس می‌خواهد درست حرکت کند باید با قطب‌نما به جلو برود و هرکس خود را از آن دور کند، دچار انحراف در مسیر خواهد شد.
وی با بیان این‌که شهید کاظمی همیشه در کنار رهبری بود، گفت: راه ولایت، راه انقلاب، امام، ارزش‌ها، تبعیت از شهدا و پشت سر رهبری بودن است.

حجت السلام و المسلمین طیبی فر با تحلیل سخنان این شهید بزرگوار  ارتباط آن را با جامعه فعلی و فضای سیاسی کشور مرتبط کرده و در ادامه با بیان این جمله از شهید کاظمی سخنان خود را پایان دادند :

خداکند همیشه در راه باشیم و اسم شهید همیشه به ما انرژی بدهد .

مراسم هفتمین سالگرد عروج شهید حاج احمد کاظمی و دیگر شهدای عرفه بعدازظهر امروز، با حضور حجت‌الاسلام و المسلمین مصطفی پورمحمدی، رییس سازمان بازرسی کل کشور، دکتر سید مرتضی سقاییان نژاد شهردار اصفهان و جمع دیگری از مسوولان استانی و هم‌چنین مردم شهید پرور اصفهان در خیمه گلستان شهدای این شهر برگزار گردید.

بزرگ‌ترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آن‌ها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت مي‌کرد. همه مي‌دانستند در تخلف‌ها با کسي عقد برادري نبسته است و هيچ‌کس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي مي‌توانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد.

 تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي مي‌فهميد، حاجي او را زير نظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود.

کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد.

\"\"

 آخرين دست‌نوشته سردار شهيد حاج احمد كاظمي كه در جمع رزمندگان لشكر 31 مكانيزه عاشورا نگاشته شده است:

سلام بر شهيدان راه خدا. سلام بر دلير مردان و شيران روز و زاهدان شب. سلام بر شهداي خطه شجاعان، مردان‌ايثار، مجاهدان راه خداويادگاران دفاع مقدس. سلام بر همرزمان، ياوران امام (ره) ، شهيدان حميد و مهدي باكري، سلام بر شما رزمندگان كه يكايك ايستاده‌ايد.

پشت در پشت هم گوش به فرمان سيد علي پا جا پاي حميد و مهدي رو به كربلا به قدس با آرزوي ديدار مولايمان. در آستانه زادروز ميلاد منجي عالم بشريت با شما عهد مي‌بندم كه از ايستادگي و دلدادگي شما برخود ببالم و پاسدار ارزشهاي والايتان باشم.

 فرمانده نيروي زميني سپاه

سرتيپ پاسدار احمد كاظمي

 

متن ضميمه از زبان احمد کاظمي فرمانده لشکر 8 نجف (در زمان جنگ)، در «کتاب به مجنون گفتم زنده بمان – کتاب اول، حميد باکري» از انتشارات روايت فتح درج شده است، که در اينجا نقل مي‏شود.

حميد و مهدي (باکري، قائم ‏مقام و فرمانده لشکر 31 عاشورا) خيلي زود خوش درخشيدند. طوري که تيپ‏شان را به حد لشکر رساندند و عمليات‏هاي خوبي را پشت سر گذاشتند… تا اينکه رسيديم به خيبر. خيبر عمليات بزرگ و سختي بود، هم از لحاظ استراتژيکي، هم از لحاظ تاکتيکي، هم از لحاظ مکان آبي – خاکي بخصوصش و ابزار و ادواتي که بايد در آن به کار مي‏گرفتيم.

خيبر مي‏توانست عمليات بزرگ و صد در صد موفقي بشود. عراق هيچ تصور نمي‏کرد ما بخواهيم به اين منطقه بياييم. اين را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. براي همين خيلي غافل‏گير شد وقتي ديد آمده‏ايم: براي رسيدن به نشوه، براي رسيدن به جاده‏هاي مهم بصره و در خيزهاي بعدي براي رسيدن به خود بصره. اشغال جزيره‏ها يک سکوي پرش مطمئن بود براي اين خيزهاي بعدي، لکن ما ابزار نداشتيم. در اين جنگ، هر کس که سرعت عمل بيشتري مي‏داشت، موفق مي‏شد لذا مجبور شديم متکي بشويم به زمين، به خشکي جبهه طلايه، که بايد باز مي‏شد و از آنجا تدارکات جبهه خيبر را فراهم مي‏کرديم که البته جبهه طلايه باز نشد که نشد، در نتيجه ما بايد جزاير را حفظ مي‏کرديم.

عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور مي‏کرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره مي‏شديم، مي‏جنگيديم، عبور مي‏کرديم و مي‏رفتيم طرف نشوه و طرف هدف‏هايي که مشخص شده بود. بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره مي‏کرديم تا بروند براي پاک‏سازي. بخشي از اين نيرو بايد با قايق مي‏آمد و بخشي ديگر در روزي که شبش عمليات مي‏شد و بخشي هم اول تاريکي شب. که اين بخش آخر بايد با هلي‏کوپترها هلي‏برد مي‏شدند.

حميد با نيروهاي فاز اول بلم‏ها حرکت کرد که برود براي مسدود کردن کانال سويب، کانالي که راه داشت به پلي به نام شيتات، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.

آن پل بايد گرفته مي‏شد تا عراقي‏ها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدف‏هايش رسيد و از آنجا مدام گزارش مي‏داد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شيتات دستش است. گفت: «اگر مي‏خواهيد نيرو بياوريد مشکلي نيست. برداريد بياوريد.»

سريع تمام نيروها را فراخواني کردم آوردم‏شان طرف پدها و درگيري اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردان‏ها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلي خوبي گرفته روي کانال و پل سويب. برگشتم رفتم تکليف گردان‏هاي ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاه‏هاي ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارش‏هايي از جزيره مي‏رسيد که هنوز مقاومت‏هايي هست. آن‏ها هم تا صبح خنثي شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلي غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نمي‏شد با هلي‏کوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توي منطقه و هلي‏کوپترها را شکار مي‏کردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.

با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدف‏هاي بعدي. خبر رسيد طلايه با مشکل جدي مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف مي‏کرديم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و ساماني به امکانات داديم و استراحتي هم به بچه‏ها.

به حميد نزديک بوديم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلي که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگي به باز شدن طلايه داشت. يعني ما بايد با هم پيش مي‏رفتيم. حالا که طلايه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگي زده شده بود که عراقي‏ها را سرگرم مي‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پيدا کرد. عراقي‏ها داشتند خودشان را آماده مي‏کردند براي يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچه‏ها بروند طلايه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلايه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلايه. چرا که جزيره وصل مي‏شد به پشت طلايه. فاصله زيادي را بايد پشت سر مي‏گذاشتيم. به جز پل حميد (پل شيتات) پل ديگري هم بود که عراقي‏ها از آنجا نيرو وارد مي‏کردند. عراق اصلا کاري به جزاير نداشت. مخفي هم نبود. از راه چند پل رفت طلايه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيباني نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روي طلايه و حالا ما بايد مي‏رفتيم سمت همين طلايه که براتان گفتم. الحاق ما در طلايه با بچه‏هاي ديگر

دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلايه، نزديک آن پل‏هايي که عراقي‏ها طلايه را از آنجا پشتيباني تدارکاتي مي‏کردند. بيشتر قواي عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلي توي جزيره‏ها شروع شد.

عراقي‏ها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روي سرزميني محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيباني و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نمي‏توانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقي‏ها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏روي جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سويب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان توي طلايه و پاتک‏شان از همين جا شروع شد.

روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنياي آتش روي جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهي مي‏شد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا مي‏گذشت هدف تير مستقيم تانک قرار مي‏گرفت.

روز دوم فشار سختي به حميد و به پل شيتات آوردند. مي‏خواستند پل را از حميد بگيرند و او نمي‏گذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق مي‏کرديم، از همان نيروهايي که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توي جزيره بازسازي و سازماندهي کرديم و پخش کرديم به جاهايي که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلي آتش ريخت روي جزيره، از طرف طلايه. طوري که همت (شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)) و چند نفر از فرمانده‏هاي ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحي دستش مي‏رسيد برمي‏داشت مي‏جنگيد. مهدي تيربار برداشت و من آرپي‏جي تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. رايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعي است و باز دست بر نمي‏داشتيم.

نزديک صبح هنوز مشغول درگيري بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد مي‏آيد توي جزيره. مهدي سريع يکي از مسئولان لشکر را (شهيد مرتضي ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند توي جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده.

به مهدي گفتم: «اين طوري فايده ندارد. بايد يکي از ما برود پيش حميد.»

حميد وضعش را مرتب گزارش مي‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو

مي‏کرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. مي‏گفت: «خمپاره شصت يادت نرود.»

و ما هر چي داشتيم مي‏فرستاديم. آرپي‏جي، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيره‏يي که سهميه‏اش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره‏بندي کنيم. وسيله براي آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکي را زيرنظر داشتند و شکارشان مي‏کردند و هيچ مهمات و تدارکاتي به دست ما نمي‏رسيد. هر نيرويي که مي‏رفت عقب، فشنگ‏هايش را تا دانه آخر مي‏گرفتيم مي‏برديم خط و بين بچه‏ها پخش مي‏کرديم. همين جا بود که به مهدي گفتم: «من مي‏روم پيش حميد.»

فاصله‏مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشي بود که هيچ نيرويي نمي‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»

آتش شديدتر شده بود. نمي‏خواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جايي توي هور پنهانم کند. فاصله با عراقي‏ها کم بود. با آرپي‏جي و نارنجک تفنگي و هلي‏کوپتر و هر سلاحي که فکرش را بکنيد مي‏زدند. گفتم: «لازم نيست، حميد جان. آمده‏ام پيش‏تان باشم، نه اين که بروم تو سوراخ موش قايم شوم.»

عراقي‏ها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ مي‏زدي حتما مي‏رفت مي‏خورد به سر يکي‏شان. با نفر زياد و آتش قوي آمده بودند پشت کانال را پاک‏سازي کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نمي‏گذاشتند کسي عبور کند. ديدم خط را نمي‏شود نگه داشت و ماندن خيلي سخت‏تر از رفتن است و رفتن هم يعني از دست دادن کل جزيره و اين هم امکان‏پذير نبود. يعني در ذهنم نمي‏گنجيد.

حميد آمد روي خاکريز پهلوي من نشست. حرف مي‏زديم گاهي هم نگاهي به پشت سر مي‏کرديم و عراقي‏ها را مي‏ديديم و آتش را. يا بچه‏هاي خودمان را، شهيد و زخمي، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه مي‏داشتند. تيرها فقط وقتي شليک مي‏شد که مطمئن مي‏شدند به هدف مي‏خورد.

يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت مي‏آمد طرف ما. همه‏شان داشتند به ما نگاه مي‏کردند و دست تکان مي‏دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين. آنها نيروهايي بودند که داشتند مي‏آمدند کمک حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: «خدا… خودش همه چيز را…»

سرم را انداختم زير گفتم: «حتما خيري… در کار است.»

تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعي بزنيم تا اگر آنجا را هم از دست داديم… و واي اگر آنجا را از دست مي‏داديم، سرتاسر کانال مي‏افتاد به چنگ‏شان و بعد هم پل و جزيره. تانک‏ها خودشان را مي‏رساندند به جزيره و جزيره مي‏شد يک جهنم واقعي از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه مي‏کرديم ببينيم کي کمک مي‏رسد، يا کي خبري از شهيد يا زخمي شدن کسي.

با مهدي تماس گرفتم گفتم: «هر چي لودر سراغ داري بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلي تنگ است.»

ديگر نه نيرو مي‏توانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهي براي رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس مي‏کردم راه برگشتي هم نيست… که خمپاره شصتي آمد خورد کنارمان و… ديدم حميد افتاد و… ديدم ترکشي آمد خورد به گلوش و… ديدم خون از سرش جوشيد روي خاک و… ديدم خودم هم ترکش خورده‏ام و… ديدم بي‏سيم‏چي‏ام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب.

يکي از نيروها را صدا زدم گفتم: «سريع حميد را برمي‏داري مي‏آوري عقب و برمي‏گردي سرجات!» بچه‏ ها اصرار مي‏کردند برگردم عقب. نمي‏توانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقي‏ها دارند از روي پل مي‏آيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال. تير کلاش عراقي‏ها مي‏خورد به بيست متري‏مان، يعني اين طرف خاکريز. رفتم رسيدم به جايي که سنگر مهدي هم آنجا بود و حالا بايد سعي مي‏کردم نفهمد من از حميد چه خبري دارم. طوري که مهدي نفهمد به يکي گفتم: «برو جنازه‏ي حميد را بياور!» اما مهدي متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه‏ي بقيه را رفتيم آورديم مي‏رويم جنازه‏ي حميد را هم مي‏آوريم.»

منبع : عملیات خیبر ، ضميمه: توصيف گوشه‏اي از عمليات خيبر، يادي از شهيد حميد باکري ص 56-59

 

 اولين بار احمد كاظمي را در عمليات بيت‌المقدس ديدم. نوجواني بودم پانزده شانزده ساله كه با هم‌قدانم قرار بود برويم براي آزادسازي خرمشهر. ما جزو افراد دسته يك، گروهان يكم، از تيپ نجف‌اشرف بوديم. گردان ما همه از بچه‌هاي تهران بودند كه فرستاده بودندمان به تيپ نجف‌اشرف. سه مرحله رفتيم عمليات. مرحله سوم عمليات به گمانم در روز 21 ارديبهشت انجام شد. در مرز مشترك با عراق مستقر بوديم و شب عمليات گفته بودند با يك كيلومتر برويم جلوتر از دژ مرزي و بپيچيم به چپ و برويم تا شلمچه.

ساعت يازده دوازده نيمه شب عمليات شروع شد و يك دفعه ده‌ها و شايد صدها مسلسل ضدهوايي بر سرمان آتش ريختند. چه آتشي هم! فرمانده‌ي گردان‌مان حميد باكري بود كه بعدها جانشين بردارش آقا مهدي در لشكر عاشورا شد. شب سختي بود و نمي‌دانم چه قدر از دوستانم شهيد شدند تا صبح شد و از تك و تا افتاديم. وقتي نزديك شلمچه مستقر شديم، از گروهان‌مان تنها هشت نفر مانده بوديم. آن جا مانديم. كسي را نداشتيم كه به‌مان بگويد چه بكنيم. نه فرمانده‌اي داشتيم و نه كسي به‌مان سر مي‌زد. از ماشين‌هاي عبوري غذا مي‌گرفتيم و….

تصميم گرفتيم كاري بكنيم تا از بلاتكليفي رها شويم؛ البته چنان هم بلاتكليف نبوديم و از صبح علي‌الطلوع تا غروب آفتاب جواب پاتك عراقي‌ها را مي‌داديم و سرگرم بوديم و مگر براي كار ديگري آمده بوديم؟ يكي از ارتشي‌ها كه كنارمان مستقر بود و به نظر مي‌آمد فرمانده‌اي چيزي باشد، گفت فرمانده‌ي تيپ شما احمد كاظمي است كه روزي چند بار از پشت خاك‌ريز، سوار بر ماشين يا موتور، مي‌رود و مي‌آيد و بايد به او بگوييد كه مشكل‌تان چيست. غروب بود كه او را ديدم. سوار بر موتور، سرش را با باند جنگي بسته بود و يك بي‌سيم‌چي، سفت پشت او را چسبيده بود كه در دست‌اندازها نيفتد.

جلويش را گرفتيم و دوره‌اش كرديم. گفتيم كي هستيم و چرا اين جاييم كه زد زير خنده. معلوم شد توي اين چهار پنج روزه از بقيه نيروهاي تيپ نجف‌اشرف جدا افتاده‌ايم و آن‌ها همه‌شان رفته‌اند عقب، پايگاه شهيد مدني در اهواز.

گفت ماشين مي‌فرستد دنبال‌مان، بعد همان جا از دست يكي از بچه‌ها چند دانه نخودچي و كشمش برداشت خورد و ايستاد به حرف زدن با ما و خنديد و خنديديم و بعد رفت.

هوا تاريك شده بود و هنوز به ساعت نكشيده بود كه ديديم يك وانت عرض خاك‌ريز را مي‌آيد و در آن ميان فرياد مي‌زند؛ بچه‌هاي تيپ نجف،‌ آن جا مانده‌ها….

ما را خبر مي‌كرد.

برگشتيم پايگاه شهيد مدني در دانش‌گاه جندي‌شاهپور كه هنوز كسي به آن نمي‌گفت دانش‌گاه شهيد چمران. يك چادر به‌مان دادند و گفتند حاج احمد كاظمي گفته خسته‌ايد و حمام يك ساعت در اختيارمان است و غذا آماده است و پتوهاي نو و…. ما هنوز به دنبال آن فرمانده‌اي بوديم كه كنارمان ايستاد، با ما حرف زد و نخودچي خورد و خنديد.

باز هم بارها و بارها او را ديدم ولي آن ديدار اول برايم فراموش ناشدني است. تا اين كه خبرش را آوردند….

هنوز كه هنوز است، شهيد احمد كاظمي را با همان چهره در ياد دارم. سوار بر موتور پرشي، صورت خاك گرفته و سري كه با باند جنگي بسته بود. يادش به خير.

احمد دهقان