با همان نگاه و برخورد اول، افراد کارآمد را از مدعيان تشخيص ميداد . به کسانيکه کارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نميداد،چه برسد به مسئوليتهاي حساس. گاه ميشد يک مسئول را به خاطر بيلياقتي به «آپاراتي لشكر»ميفرستاد تا در آنجا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند کساني را که به خاطر بيلياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوک زني مهندسي» فرستاده بود. مسئوليتهاي مهم از نظر او مسئوليتهايي بود که با بیت المال سروکار داشت. به شدت با تخلفها ي فرماندهان و مسئولان برخورد ميکرد. به هيچ وجه اجازه نميداد از بيت المالي که در اختيارش بود، کوچکترين سوءاستفاده يي شود. تشويقهايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيتالمال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله . آن هم بيشتر براي نيروهاي جزء بود و سختگيريها و تنبيهها براي مسئولان . از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد ميشد. چون خود درجنگ و در صحنه عملياتها ازنزديک حضور داشت، به همه ي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي که کشيده ميشد را به خوبي شناسايي ميکرد و به آن ارج مينهاد. هيچ نيازي به گزارش مکتوب نداشت؛ با يک بازديد به همه ي جوانب کار پي ميبرد. بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوري که همه حضورش را حس ميکردند و هرلحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز رانندهاش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همه ي دستورالعملهاي او را رعايت ميکرد؛زيرا احتمال ميداد که حاجي مطلع شود. بزرگترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آنها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت ميکرد. همه ميدانستند در تخلفها باکسي عقد برادري نبسته است و هيچکس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي ميتوانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد. تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي ميفهميد، حاجي او را زيرنظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود. کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد. اين استحکام اراده ، قاطعي تو جديتش درحالي بود که، او مجسمه ي خلوص و تواضع بود. خاکي بودنش انسان را به تحير وا ميداشت. او به سوي شهادت رفت، اما شخصيت او به سوي قشر عظيمي ازجوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديک کنند.
دلم ميخواست که حتما بيايد، ولي عقلم ميگفت،کلي کار دارد و تازه مريض هم هست . قول هم که نداد، گفته كه اگر شد ميآيم .
به بچهها نگفتم که مهمان شب چه كسي است؛چون همان عقلم ميگفت، بچهها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديدهاند و ميدانند کسي مثل سردار کاظمي، براي يک جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همه ي آدمهاي بزرگ . با اين حال دلم روشن بود.
تا آخر شب منتظربودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامه اي با امضاي ايشان به نام مسئول پايگاه و خطاب به همه ي اعضا آمد. درآن،بابت نيامدنش معذرت خواهي کرده بود. ظاهرا ًحالش بدشده بود و بستري هم شده بود .
عقلم گفت: من که گفتم او با همه فرق دارد.