به بهانه 13 شهریور اولین سالگرد شهادت شهیدان صفری تبار و محرابی پناه و 10 شهید یگان ویژه صابرین سپاه در مبارزه با گروهک پژاک

این تصویر متعلق است به شهیدان محمد محرابی پناه و مصطفی صفری تبار از تکاوران یگان ویژه صابرین سپاه که در مقابله با گروهک تروریستی پژاک در منطقه جاسوسان واقع در منطقه عمومی سردشت در غرب روستای دلتو و ارتفاعات مشرف به روستای دلتو در شمالغرب به مقام رفیع شهادت نائل آمدند .

شهید مصطفی صفری تبار روز یکشنبه 10 بهمن 1389 در جوار مزار شهید احمد کاظمی و در اشاره به ایشون در گلستان شهدای اصفهان این جملات را بیان کرده است : ” ما دیر اومدیم ایشون زودتر رفت .اگه خدا شهادت به ما نده راضی نیستیم ولی (امیدواریم) اجر شهید رو از خدا بگیریم هیچ وقت راضی نیستیم شهید نشیم . دیگه آرزوی همیشگی ما بوده . آرزوی دیرینه مونه…”

توضیح : این تصویر که برای اولین بار بعد از شهادت این دو شهید بزرگوار در پایگاه تخصصی شهید کاظمی منتشر شده بود در تاریخ 11 مهر 1390 و در شماره 519 هفته نامه صبح صادق چاپ گردید.

 

 

یه وقتی به فکر افتادم جلوی پادگان ولی عصر (عج) تهران یک تابلویی نصب کنیم که این تابلو تذکر باشد و بگوییم که مردم،خواهرها،مواظب باشید که این شهدا می آیند و جلویتان را می گیرند و می گویند که ما در مملکت ایران شهید شدیم که دین خدا حاکم شود.شما پا روی خون ما گذاشتید و ما یکی از طلبکاران شما هستیم و از شما شکایت داریم.

همین که فکر می کردم گفتم،خب!اگه حالا عوض شدیم،به ظاهر احمد کاظمی بودیم ولی باطنمان یک بنده رو سیاه خدا بود و تو اون دنیا یک بسیجی تک تیراندازی که هیچ کس او را نمی شناخت بگوید که آقای کاظمی وصف تو را توی جنگ شنیده بودیم که تو یک رزمنده هستی و من توی جنگ در لشکر27 بودم به این اسم تو افتخار می کردم ولی وقتی که شهید شدم عالم به رویم باز شد دیدم که تو کی هستی و خدای نکرده روی از ما بر گرداند… لحظه به لحظه کارما،نیت ما،گفتار ما را شهدا ناظر هستند.

نیت ما در سپاه چیست؟برای چه وارد سپاه شدیم؟کجا را اشغال کردیم،کجا را گرفتیم. اون وقت آنهایی که در راستای اهداف بودند،می گویند،خدایا! ما به این هم رزم خودمان افتخار و مباهات می کنیم و اگر برعکس باشد رویشان را بر می گردانند و می گویند خدا از شما نگذرد که چگونه دارید در حق ما ظلم می کنید.

منبع : کتاب احمد – بنی لوحی سید علی

 

ستاد بزرگداشت روز جهانی بقیع فعالیت خود را همزمان با هشتاد و نهمین سالگرد تخریب حرم مطهر ائمه بقیع علیهم السلام با هدف زمینه سازی برای بازسازی بقیع اغاز نمود

فعالیتهای ستاد عبارتند از

  1. ایجاد وبلاگ از سوی کاربران اینترنتی با موضوع بقیع در شبکه وبلاگدهی بقیع
  2. جمع آوری مقالات و گزارشهای برگزاری مجالس هیات و محافل مذهبی در روز جهانی بقیع و درج آن در پایگاه خبری بقیع
  3. دریافت اثار هنری اعم از تابلوهای نقاشی ، نگارگری و خوشنویسی ، گرافیک ، کلیپ ، فیلم و موسیقی با موضوع بقیع از سوی پایگاه خبری بقیع
  4. برگزاری انتفاضه سایبری همه ساله به مدت 100 روز از تاریخ اول رجب تا 8 شوال
  5. مکاتبه با مجامع حقوقی داخلی و بین المللی در جهت زمینه سازی بازسازی بقیع
  6. جمع آوری و انتشار اسناد تخریب بقیع
  7. برگزاری شب شعر با موضوع ائمه بقیع
  8. نقد وهابیت

 

 

دو هفته پيش شهيد كاظمى پيش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: يكى اين‌كه دعا كنيد من روسفيد بشوم، دوم اين‌كه دعا كنيد من شهيد بشوم. گفتم شماها واقعاً حيف است بميريد؛ شماها كه اين روزگارهاى مهم را گذرانديد، نبايد بميريد؛ شماها همه‌تان بايد شهيد شويد؛ وليكن حالا زود است و هنوز كشور و نظام به شما احتياج دارد. بعد گفتم آن روزى كه خبر شهادت صياد را به من دادند، من گفتم صياد، شايسته‌ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حيف بود صياد بميرد. وقتى اين جمله را گفتم، چشم‌هاى شهيد كاظمى پُرِ اشك شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند!
فاصله‌‌ى بين مرگ و زندگى، فاصله‌ى بسيار كوتاهى است؛ يك لحظه است. ما سرگرم زندگى هستيم و غافليم از حركتى كه همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‌كنند؛ هر كسى يك طور؛ بعضى‌ها واقعاً روسفيد خدا را ملاقات مى‌كنند، كه احمد كاظمى و اين برادران حتماً از اين قبيل بودند؛ اينها زحمت كشيده بودند.
ما بايد سعى‌مان اين باشد كه روسفيد خدا را ملاقات كنيم؛ چون از حالا تا يك لحظه‌ى ديگر، اصلاً نمى‌دانيم كه ما از اين مرز عبور خواهيم كرد يا نه؛ احتمال دارد همين يك ساعت ديگر يا يك روز ديگر نوبتِ به ما برسد كه از اين مرز عبور كنيم. از خدا بخواهيم كه مرگ ما مرگى باشد كه خود آن مرگ هم ان‌شاءاللَّه مايه‌ى روسفيدى ما باشد.
ان‌شاءاللَّه خدا شماها را حفظ كند.

منبع : خامنه ای دات ای ار

قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) سپاه از شهادت 4 تن از پاسداران انقلاب اسلامی در سانحه هوایی بالگرد در منطقه شمال‌غرب کشور خبر داد.

به گزارش گروه دريافت خبر خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، روابط عمومی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) در اطلاعیه‌ای اعلام کرد: صبح امروز (شنبه) یک فروند بالگرد متعلق به قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) در حین انجام مأموریت در منطقه مرزی سردشت، در آستانه فرود، به علت نقص فنی دچار سانحه شد.

این اطلاعیه افزوده است: در این سانحه تعداد 3 تن از کادر پروازی همراه با یکی از پاسداران قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) به شهادت رسیدند.

در پایان این اطلاعیه، شهادت شهدای والامقام این سانحه به پیشگاه حضرت ولی عصر(عج)، مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا و خانواده معزز شهدا تبریک و تسلیت گفته شده است.

 

لورم ایپسوم یا طرح‌نما به متنی آزمایشی و بی‌معنی در صنعت چاپ، صفحه‌آرایی و طراحی گرافیک گفته می‌شود. طراح گرافیک از این متن به عنوان عنصری از ترکیب بندی برای پر کردن صفحه و ارایه اولیه شکل ظاهری و کلی طرح سفارش گرفته شده استفاده می نماید.

در يك برنامه با شهید سرلشکر احمد کاظمی صحبت می‌کردم. هر کاری می‌کردم که او حداقل یک ذره لبخند بزند، نمی‌توانستم. به او گفتم: «شما متولد چه سالی هستید؟»، گفت: «سال 1336». بلافاصله اخم کردم و به او گفتم: «من هم 36 هستم که!»، گفت: «خب!». با عصبانیت و به تندی گفتم: «این کجایش عدالت است؟». گفت:«مگر چه شده است؟». گفتم: «شما آن همه مو دارید ولی من کچل هستم!». پس از این بود که کمی لبخند زد. سر شوخی باز شد و من توانستم برخی سؤالات انتقادی خودم را از او بپرسم.

ماهنامه مدیریت ارتباطات / مشرق نیوز

……………………………………………..

شهید کاظمی دات ای ار : لازم به توضیح است که شهید احمد کاظمی متولد 1337 و داریوش کاردان متولد 1335 می باشد

در عملیات رمضان احمد کاظمي فرمانده تيپ 8 نجف که شب سخت و طاقت فرسايي را پشت سر گذاشته بود، همچنان در تلاش بود که اين صد متر خاکريز را به هم وصل کند. «کاظمي» چند راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از ميان بچه ‏هاي تيپ انتخاب کرد.

او به راننده نفربرها مأموريت داده بود تا در حد فاصل يک صد متر باقي مانده خاکريز، در مقابل ديد دشمن به چپ و راست حرکت کنند و گرد و خاک به پا کنند تا دشمن نتواند اين رخنه را به خوبي تشخيص داده، دستگاه‏هاي مهندسي را هدف قرار دهد.

خودش هم بلندگويي دست گرفته و بدون ترس در وسط اين يک صد متر به چپ و راست مي‏دويد، در حالي که گاهي دعاي فرج مي‏خواند گاهي به دستگاه‏ها دستور مي‏داد گرد و خاک کنند. او علي‏ الدوام مي‏دويد و دعا مي‏خواند، مي‏گفت: «نفربر گرد و خاک کن، لودر بيل بزن، بيلت را بالا بياور، بالاتر، بارک‏الله لودر! آفرين لودرچي! نفربر خاک کن خاک کن. اللهم کن لوليک الحجه بن الحسن العسگري». تمامي اين کارها در جلو ديد دشمن انجام مي‏گرفت. همه سينه به سينه‏ي تانک‏هاي دشمن، جسورانه در فکر ادامه کار و تکميل خاکريز بودند، صحنه‏ ي غريبي بود، تصوير کاملي از شوق و خدمت به اسلام و ايثار و فداکاري.

در اين حين راننده يک لودر از فرط خستگي از حال رفت و به پايين افتاد. بچه‏ ها فورا دور و برش را گرفتند، آبي به صورتش زدند. رداني‏ پور نيز که در آنجا حضور داشت سريعا به بالينش رفت و او را تشويق کرد و از زحمات او قدرداني نمود، اما کس ديگري براي جايگزيني وي نبود ناچار دوباره برخاست و کار را ادامه داد. چند دقيقه بعد گلوله توپ به کنار لودر خورد و آن را به آتش کشيد. راننده لودر نيز زخمي شد و به عقب منتقل گرديد. در همين لحظات چند دستگاه مهندسي با راننده از راه رسيدند. با تلاش بي ‏وقفه اينها خاکريزها به هم وصل شد و نزديک ظهر کار تمام شد. هر چند چندين تن از رانندگان اين وسايل و مدافعان آنها به شهادت رسيدند.

منبع : عملیات رمضان ، خاکریز سرنوشت ساز ، ص 53 و 54

احمد آقا داشت در حالي که به خط دشمن نگاه مي‏کرد، با بي‏سيم حرف مي‏زد. من رفتم زير شانه‏هاي حميد را گرفتم و اصغر ديزجي هم پاهاي حميد آقا گرفت. در اين حين خمپاره 81، افتاد درست کنار تويوتا. تويوتا روشن بود. چرخ و رادياتور و و ديفر ماشين را زد لت و پار کرد. در همان لحظه‏اي که خمپاره افتاد و منفجر شد، صداي احمد کاظمي را هم شنيدم که گفت: آخ؟ 

 

برگشتم طرف احمد. خودم نيز سوزشي در پايم حس کردم. بي‏ توجه به اين اتفاقات به بچه‏هايي که آنجا بودند، گفتم: بيايين کمک کنين جنازه حميد را ببريم عقب.

منتهي اينها از شدت خستگي حال بلند شدن نداشتند به قدري خسته بودند که قدرت پر کردن خشاب‏هايشان هم نبود. گفتم: پس من جنازه‏رو مي‏کشم تا کنار تويوتا، شما فقط کمک کنين بذاريم داخل ماشين.

گفتند: باشه. در اين گير و دار اصغر ديزجي گفت: غلامحسين! هم ماشين‏ات زخمي شد هم خودت!

نگاه کردم از جايي که در پايم سوزش احساس مي‏کردم ترکش خورده بود. از رادياتور ماشين آب قرمز مي‏ريخت.[رنگ آب رادياتور تويوتا به رنگ قرمز است.]

«آخ» احمد آقا هنوز توي گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببين اون بند انگشتم کجا اوفتاده، شايد پيدا کردي.

يک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پيدا کردم و گذاشتيم سر جايش و با گاز و باند بستيم. احمد آقا باز هم نمي‏رفت عقب. با اصرار راضي کرديم تا برود عقب. آمدم سراغ تويوتا، ولي ديگر تويوتا به درد نمي‏خورد.

مي‏خواست برود که پرسيدم: احمد آقا جنازه حميد را چيکار کنيم؟

گفت: بذار بمونه، بريم ماشين بفرستيم بيارن عقب.

گفتم: شما برين من مي‏مونم اينجا.

از دستم گرفت و کشيد که بيا برويم. پاي من زخمي بود و مي‏لنگيدم. پياده راه افتاديم. بي‏سيم زد لشکر نجف، يک جيپ داشتند که رويش موشک تاو سوار بود. همين جيپ موشک تاو آمد، سوارش شديم و برگشتيم قرارگاه. خودش از جيپ پياده شد به راننده سفارش کرد اين را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدي، خواستم من هم پياده شوم که به آقا مهدي گفت: زخمي شده، بذار بره اورژانس.

آقا مهدي هم گفت: برو بده زخمت را پانسمان کنن بعد برگرد.

من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پيش آقا مهدي و احمد آقا.

بعد از اين احمد آقا را راضي کرديم که برود عقب. در اين فاصله وضعيت خط و موقعيت دشمن را براي آقا مهدي شرح داد و رفت و فرماندهي لشکرش را سپرد دست آقا مهدي. منتهي از جزيره نرفته بود پس از يکي دو ساعت برگشت به همان سنگر کوچک آقا مهدي. بند انگشت را توي اورژانس انداخته بودند دور. گفته بودند ديگر به دردت نمي‏خورد.

منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 47 و 48

 

نيروهاي ما پشت کانال صوئيپ مستقر بودند سمت چپ، لشکر نجف بود و سمت راست هم بچه‏هاي ما. يعني جايي که ما رفته بوديم هنوز با خط فاصله داشت.

آقا مرتضي گفته بود بچه‏ها را مي‏فرستم مهمات را مي‏آورند. يک لحظه به فکرم رسيد و از بچه‏ها پرسيدم: جنازه حميد آقا کجاست؟

گفتند: «اونجاست!» جنازه را نشانم دادند. بار اولي که آمده بودم، يادم نبود و الا مي‏توانستم با ماشين ببرمش عقب. در اين حين ديدم احمد کاظمي با بي‏سيم‏چي‏اش و يک نفر ديگر پياده مي‏آيند به سمت ما. همديگر رو خوب مي‏شناختيم، مدام با آقا مهدي رفت و آمد داشت. تا چشمش افتاد به من، گفت: غلامحسين حالت چطوره؟ چه خبر؟ مهدي چطوره؟…

گفتم: خوبند، سلامتي، اونجا توي سنگر قرارگاه تاکتيکي است.

با دستم سمتي که آقا مهدي بود اشاره کردم. باز پرسيد: حالش خوبه؟

گفتم: آره

گفتم: حاجي! اينجا خطرناکه، چرا اومدي اينجا؟

گفت: اومده بودم به بچه‏هاي خودمون سري بزنم گفتم سري هم به بچه‏هاي مهدي بزنم و برم.

حس کردم اصلا اين احمد آقا ترس نمي‏شناسد. به قول امروزي‏ها آخر شجاعت بود. رفتم پيش بچه‏ ها و گفتم: کمک کنين جنازه حميد آقا را بذاريم پشت تويوتا.

آن دور و برها جنازه ديگري نبود. جنازه حميد پشت خاکريز بود. پايين خاکريز را هم آب گرفته بود. تکيه داده بود به خاکريز و پاهايش داخل آب بودند. ترکش کوچولويي از گيج‏گاهش خورده بود و از گوشش هم خون زده بود بيرون. زخم ديگري در بدن نداشت. آرام خوابيده بود و لبخند مليحي بر چهره داشت انگار به يکي لبخند زده باشد.

منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 46