ارسال شده توسط : 2582***0912

شهدارابه یادبسپاریم نه به خاک!سلام حاج احمد!حاجی میدونی چندوقته دیگه بهم سرنمی زنی؟میدونی چقددلم واست تنگ شده؟حاجی تاکی منتظربمونم؟

ارسال شده توسط : ۱۰۵۴***۰۹۱۹

شهید آوینی:کارتان رابرای خدانکنید،برای خداکارکنید تفاوت اینکه کسی کارش رابرای خدابکندیااین که برای خداکارکندفقط همین است که ممکن است امام حسین(ع)درصحرای  کربلاباشد تودرحال کسب علم برای رضای خدا.

————————————————————————————————-

ارسال شده توسط : 8783 *** 0913

مقام معظم رهبري:بنده تمام حوائجم را در طول سال جمع كرده و در ايام فاطميه به مادرم زهرا (س) عرضه مي كنم.التماس دعا

————————————————————————————————-

ارسال شده توسط : 3152***0913

چراشب غم ماراسحرنمی آید؟ چرازیوسف زهراخبرنمی آید؟ عزیزفاطم ه!یکدم بیابه محفل ما مگربه مجلس مادر،پسرنمی آید

————————————————————————————————-

ارسال شده توسط :7833***0912

مادر دوبخش است:\”ما\”و\”در\”… 
وقصه یتیمی ما ازکنار\”در\”شروع شد!
\”يازهرا\”

————————————————————————————————-

ارسال شده توسط :0255***0938

دلم خیلی گرفته… وقتی به حاج احمد فکر میکنم،میبینم که بین ایمان و اخلاق من باحاج احمد خیلی فاصله هست… با این که دوستای زیادی دارم ولی فکر میکنم خیلی تنهام،چون توی وجودم یه گمشده دارم و اون خداست… برام دعا کنید-لطف کنید تمام عکسا و فیلمای حاج احمد رو در صورت امکان روی سایت قرار بدید-با تشکر از سایت خوبتون…

————————————————————————————————-

 

 

خیلی کم پیش می آمد که بچه هایش را همراه خود بیاورد.آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد.از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت.جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود.یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم.نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد.محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد.وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد،طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم.با صدای بلند گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید.گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ نخورده یه موز که به او بیشتر نداده ایم تازه از سهم خودم هم بوده.نگذاشت صحبتم نمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت:همین الان می روی و جای آن موز را می خری و می گذاری.  البته به جای یک موز یک کیلو.

منبع : کتاب احمد – بنی لوحی سید علی – ص 137

منبع 2 : ویژه نامه جمهوری اسلامی ، دی ماه 1385 ، ص 5

احمد با قلبی آکنده از دوستان شهیدش،بیش از هفت سال فرمانده ی شمال غرب کشور شد.جایی که صد ها نفر از شهیدانمان در ارتفاعات غرب پیرانشهر مانده بودند و این فرمانده ی دلسوز که مسؤو لیت بسیجی ماندن را هم بر شانه ها حمل می کند،شبهای زیادی را به یاد آنها گریسته است،در این دوره ی نسبتا طولانی که فرزندان احمد دوران رشد و شکوفایی خود را طی می کنند و بیش از هر زمانی به حضور پدر نیاز دارند،این مادر است که آن بار سنگین را تحمّل می کند و مانند همه ی دوران مشترک زندگی،خانه به دوش،مسؤولیت نبودن احمد را به انجام می رساند.و چه زیباست،در چنین شرایطی که لحظه  لحظه ی آن بوی شهادت می دهد و  هیچ شبی از آن بدون دلهره و اظطراب   نمی کذرد،وقتی احمد با بدنی خسته از مسؤولیتی سنگین به خانه باز می گردد یکی دو ساعت که نه،همان لحظه ی ورود،همه ی خستگی ها از بدن او برطرف می شود و این صفا و محبّت هدیه ی بانوی نمونه ای است که حضرت  صدیقه ی طاهره سلام الله علیها را الگو ی خود ساخته است.به اعتقاد من \”بزرگترین راز\”زندگی احمد را در اینجا باید جستجو کرد،اینکه تو بیش از هر کس دیگری به زندگی خود با همسرت عشق بورزی اما دنبال چیز دیگری باشی.شاید از این گنجینه ی نهفته در دل هایی که خودرا به کمتر از بهشت نفروخته اند در \”صحرای محشر \”رو نمایی می شود.

کتاب احمد – بنی لوحی سید علی – ص 133

احمد که از غرب بازگشت آنقدر کارنامه اش درخشان بود که فرمانده کل قوا حضرت آیت الله العظمی خامنه ای در فرازی از حکم انتصاب او نوشتند:

\”فرماندهی نیروی هوایی جوان و پر نشاط سپاه پاسداران را به شما که از سرداران کار آمد و پر توان و شجاع و برخوردار از سوابق درخشان در دوران دفاع مقدس و پس از آن می باشید می سپارم\”

حضور احمد کاضمی تحولی عظیم در نیروی هوایی بوجود آورد و از آنجا که او تحلیلی صحیح از شرایط سیاسی و نظامی و تهدیدات آینده داشت تمام توان خود را در تقویت بنیه ی موشکی جمهوری اسلامی ایران معطوف داشت که موفقیت تولید و آزمایش موشک شهاب3 نمادی از این اراده فولادین است.در همین دوره بود که زلزله ای ویرانگر،شهر  بم را با خاک یکسان کرد.حضور احمد در همان ساعات اولیه و بسیج کلیه ی امکانات نیرو ی هوایی به منطقه و انتقال بیش از 30 هزار مجروح به تهران،در کمتر از یک هفته،صفحه ی درخشان دیگری بر کارنامه ی افتخار آمیز احمد افزود.   نگارنده در آنجا شاهد بودم که او بدون خواب و خوراک و در ساده ترین صورت ممکن فرماندهی بزرگترین عملیات حمل و نقل هوایی را بر عهده گرفت در حالی که همه می گفتند:

احمد بیش از صد ساعت می شود که خواب را به چشمان خود حرام کرده است.

منبع : کتاب احمد ، بنی لوحی سید علی ، ص 135

احمد با کوله باری از تجربه و خاطراتی از حماسه و ایثار بسیجیان و دوستان شهیدش،راهی تهران شد.حالا باید مثل بچه های خوب و مودب لباس های اتو کشیده به تن کند ،در جلسات پشت میز بنشیند و نامه هایش را در کارتابل بخواند.خوب،چه اشکالی دارد! این نتیجه ی ماندن است.\”فاتح خرمشهر\” در آغاز راهی قرار گرفته که تحمل آن برای او مشکل و طاقت فرساست.

احمد شیری را می ماند که در قفس کرده اند،امّا شیر اگر در قفس هم باشد باز،هم شیر است.برای همین،احمد حتّی سخت تر از دوران دفاع مقدّس،چون سربازی فداکار خود را در اختیار فرمانده اش \”آقا سید علی آقا\” قرار می دهد و زمانی نمی گذرد که عشق به رهبری و ولایت پذیری او برسر زبان ها می افتد.پذیرفتن مأموریت بسیار سخت در شمال غرب کشور و حضور مقتدرانه و اثر گذار او در آنجا و رضایت فرمانده کل قوا از عملکرد احمد،نشاندهنده ی موفّقیّت او در رشد و سیر الی الله است.

منبع : کتاب احمد – بنی لوحی سید علی – ص 131

 

به مناسبت ایام سوگواری خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها طرح عکس روضه مقدس سردار شهید حاج احمد کاظمی را تعویض و طرح آن را برای شما در این مکان قرار دادیم .

جهت دیدن تصویر با اندازه بزرگتر روی آن کلیک کنید .

.

.

\"ahmad

شهید غلامرضا يزداني در روز هجدهم دي ماه سال 1340 در شهرستان نجف آباد متولد شد. او در دبستان نهم آبان آموختن را آغاز نمود. دوره‌ي راهنمايي را در مدرسه اميرکبير گذراند و به علت علاقه به دروس فني در رشته راه و ساختمان در هنرستان آيت الله طالقاني ادامه تحصيل داد.

تاريخ تولد:18/10/1340.تاریخ شهادت:19/10/1384محل تولد :اصفهان /نجف آباد.طول مدت حیات :44محل شهادت :اسمان اروميه(پرواز اروميه تهران بهشت) مزار شهید:گلستان شهدای اصفهان

دوران پاياني دبيرستان او مصادف بود با مسائل انقلاب و غلام‌رضا در اين مسير همراه مردم شد. او اعلاميه‌ها را از قم به نجف آباد مي‌برد و بين مردم پخش مي‌کرد. در اوايل پيروزي انقلاب اسلامي دوره چريکي را به همراه شهيد حجت الاسلام منتظري، احمد کاظمي، غلام‌رضا صالحي در سوريه گذراند و پس از بازگشت به ايران در خرداد ماه سال 1359 موفق به اخذ مدرک ديپلم شد. با آغاز جنگ در کسوت بسيجي به جبهه رفت و تا پايان جنگ 108 ماه مردانه جنگيد. او در آغازين روزهاي جنگ در مغازه برادر مشغول به کار بود، اما حمايت از خاک ايران و اسلام را بر هر کاري مقدم دانست و رهسپار جنگ شد. چندي بعد در روز هجدهم دي ماه لبا سبز سپاه پاسداران را بر تن کرد. وي در غرب (مريوان- سنندج) با شهيدان نوراني و ناهيدي آشنا گشت و استفاده از ابزار آلات جنگ را فراگرفت.

سپس توپخانه تيپ 27 محمد رسول الله (ص) را راه اندازي کرد تا در عمليات فتح‌المبين حماسه‌اي بي‌نظير بيافريند. در عمليات رمضان مسئوليت فرماندهي توپخانه قرارگاه نصر را پذيرفت و در عمليات مسلم بن عقيل فرماندهي توپخانه قرارگاه ظفر را برعهده گرفت. سپس در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر 1 فرماندهي توپخانه قرارگاه حمزه سيدالشهدا (عليه السلام) را به او سپردند. آنگاه گروه توپخانه‌ي 40 رسالت را تأسيس کرد و اين گروه به قوي‌ترين گروه توپخانه سپاه تبديل شد. او توانست خدمات زيادي را در طول سالهاي دفاع مقدس ارائه کند به خصوص در عمليات بدر، نصر 4، فتح، والفجرها، کربلاي 5 و … سال 1366 همزمان معاونت عملياتي توپخانه سپاه و فرماندهي توپخانه قرارگاه نجف اشرف را برعهده گرفت و توانست با آتش مؤثر خد عرصه را بر دشمن تنگ و زمينه را براي نفوذ نيروهاي پياده فراهم کند. از جمله: کريلاي 10، نصر 4، بيت المقدس 2 و 4 و سرانجام مرصاد.

بعد از اتمام جنگ نيز 15 روز در جبهه ماند. غلام‌رضا در سال 1362 همراه و همسفر خود را يافت و صاحب 3 فرزند شد. بعد از اتمام جنگ وارد دانشکده توپخانه سپاه پاسداران شد و دوره عالي توپخانه را با موفقيت گذراند. سال 1368 مدرک کارشناسي جغرافياي سياسي از دانشگاه امام حسين (ع) و در سال 1376 کارشناسي ارشد را در رشته مديريت امور دفاعي دريافت نمود.

بعد از آن مسئوليت دانشکده علوم و فنون توپخانه سپاه به او واگذار گرديد و ضمن آن به تدريس مشغول شد. نيروي هوايي سپاه پاسداران هم از خدمات او بي‌بهره نماند. به طوري که در سال 1377 به نيروي هوايي انتقال يافت و مدتي جانشين فرمانده يگان موشکي نيروي هوايي شد و چندي بعد بعنوان فرمانده پدافند هوايي نيروي هوايي برگزيده گشت.

سوم خرداد ماه سال 1369 مدال درجه 1 فتح را از دستان با برکت مقام معظم رهبري دريافت کرد و از سوي سردار کاظمي 4 مرتبه تشويق شد و به عنوان سردار نمونه معرفي گشت. سال 1382 به نيروي زميني برگشت و به فرماندهي توپخانه و موشک‌هاي نيروي زميني سپاه منصوب شد و علاوه بر وظايف شغلي‌اش به کار جمع‌آوري يادنامه شهداي دوران دفاع مقدس روي آورد. سه کتاب سرداران آتش و درس‌هاي زيردرخت بلوط و جبهه‌اي به عرض 6 متر از جمله فعاليت‌هاي فرهنگي او بود. وي در تاريخ نوزدهم دي ماه سال 1384 در حالي‌که براي سازماندهي يک واحد توپخانه به اتفاق سردار کاظمي فرمانده نيروي زميني سپاه و تني چند از فرماندهان قصد سفر به اروميه داشت، براثر سانحه هوايي در سن 44 سالگي به بيکران شهادت بال گشود.

او در تاريخ 18/10 به دنيا آمد و در 18/10/1359 وارد سپاه شد و در 18/10/1382 به فرماندهي توپخانه نيروي زميني منصوب گشت و در تاريخ 19/10/1384 هديه تولدش که شهادت بود را از مولايش دريافت نمود

جانباز صبور

حاجي اولين بار در زمان انقلاب جانباز شد. مأمورها دنبالش بودند و او به ناچار در خانه پيرزني در کمد پنهان مي‌شود. مأمورها به دنبال او به خانه مي‌ريزند و از پيرزن مي‌خواهند در کمد را باز کند. اما او باز نکرد و مأمورها براي اطمينان بيشتر چند سر نيزه به در کمد زدند و حاجي از ناحيه دست مجروح شد. يکبار نيز در تظاهرات خياباني براي اين‌که او را دستگير نکنند کنار شهدا روي زمين دراز کشيد تا مأموران گمان کنند او شهيد شده در همان زمان، شني تانک از روي دستش رد شد و براي هميشه عصب تعدادي از انگشت‌هايش قطع گرديد.

حاجي در زمان بمباران شيميايي حلبچه دچار مصدوميت شيميايي شد. با وجودي‌ که ماسک داشت در هنگام حمل مجروحين شيميايي به پوستش سرايت کرد و براي هميشه تاول‌هايي را برايش به يادگار گذاشت. مدام با برس روي تاول‌ها مي‌کشيد و من هر چه اصرار مي‌کردم به بنياد جانبازان مراجعه کند نمي‌پذيرفت و مي‌گفت: من از خدا خواستم که هيچ وقت در رخت‌خواب به خاطر بيماري، مريضي و يا عواقب جنگ نميرم. و سرانجام هم به آرزويش که شهادت بود دست يافت و از آسمان به عرش بال گشود.

ايمان حاجي

غلام‌رضا خيلي مهربان بود. هيچ وقت رفتاري از او نديدم که باعث رنجشم شود. وقتي به خانه برمي‌گشت، با صداي بلند مي‌گفت: «من مخلص همتونم دربست. من نوکر همتونم دربست تو راهي هم سوار نمي‌کنم.» با شنيدن صداش هر گله‌اي را از دير آمدنش داشتم فراموش مي‌کردم.

از آن روز آغازين زندگي مشترکمان تا لحظه شهادت نماز شبش ترک نشد. شبهايي که خيلي خسته بود قبل از خوابيدن نماز شبش را مي‌خواند و مي‌خوابيد. گاهي اوقات نيز نيمه‌هاي شب توي خواب نماز مي‌خواند. بارها به دوستانم گفتم: «شما از صداي خر و پف شوهرتون بيدار مي‌شيد، من از صداي نماز خواندنش.»

در کنار اين ايمان قوي روحيه‌اي شاد داشت. هميشه موقع لباس خريدن از رنگ‌هاي روشن استفاده مي‌کرد.

ااجابت دعا

سال 1366 پدر مشرف به زيارت بيت‌الله الحرام گشت. بعدها براي من تعريف کرد:‌من در خانه خدا درخواستي داشتم از کنار کعبه که دور شدم متوجه اوضاع شده و به نحوي پي به اصابت خواسته‌ام که شهادت بود، بروم و از خداوند تأخير در اجابت را طلب کردم. پدر اين خاطره را دو هفته قبل از شهادتش براي من تعريف کرد ناراحت بود که چرا از خداوند تأخير طلب کرده و خوشحال بود که توانسته بيشتر به نظام اسلامي و در حقيقت راه خدا خدمت کنند. و بالاخره خدا پدر را طلبيد شب عرفه و ايام الله حج ابراهيمي به آروزيش رسيد و خدا به نداي خاضعانه‌اش لبيک گفت.

بصره روشن شد

از آغاز جنگ عراقي‌ها شهرهاي دزفول، اهواز، … را زير موشک باران و بمباران داشتند. اما تقريباً از بعد از عمليات فتح خرمشهر اين حرکت وسعت زيادي يافت. اخيراً بعد از فشار زياد عراق و تداوم بمباران شهرها و مناطق مسکوني کشور [امام] با مقابله به مثل در حداقل موافقت کرده بودند. جلسه‌اي با حسن باقري تشکيل شد. در ابتداي جلسه بعد از تلاوت قرآن حسن باقري از من سؤال کرد: «گلوله منور 130 م م داريد؟ که پاسخ دادم: اصلاً در کشور نداريم. گفت: به ما ابلاغ شده چند گلوله منور روي بصره بزنيم… ناگهان يار يک اتفاق جالب افتادم… ده روز بعد از پايان عمليات فتح المبين حوالي بيست فروردين 1361 روزي با تويوتا وانت به تنهايي از تنگه ابوغريب به طرف دشت عباس مي‌آمدم که در دامه ارتفاعات تينه يک جاده خالي فرعي توجه مرا به خود جلب کرد. من کنجاو شده به داخل آن رفته و بعد زا چهار کيلومتر به يک شيار رسيدم. آنجا يک زاغه مهمات به جا مانده عراقي‌ها بود و تعداد مهمات 130 م م سوخت شديد و پوکه خالي ريخته اما حدود 15 گلوله که خطي سفيد بدور آن کشيده شده بود نيز جلب توجه کرد و من بدون اراده با اينکه تنها بودم، آنها را عقب تويوتا ريخته و بردم پادگان دوکوهه…

… رأس ساعت 10 شب موضع آماده بود و ارتباط مستقيم با حسن [باقري] آقا در قرارگاه کربلا برقرار گرديده بود هماهنگ شده بود. به محض پرتاب گلوله و روشن شدن آن، بخش راديو عربي ايران که صداي آن در بصره شنيده مي‌شد برنامه‌هاي خود راقطع و اعلام کند که اين گلوله‌ها از طرف ايران شليک شده و اگر ارتش عراق دست از زدن شهرهاي ايران برندارد اين گلوله‌ها به گلوله‌هاي جنگي تبديل خواهد شد. آن شب با تنظيم زمان شليکها پنج دقيقه آسمان بصره روشن ماند… سه روز بعد حضرت امام (ره) سخنراني عمومي داشتند که در بخشي از آن ضمن هشدار به عراق در مورد زندن شهرها و مناطق مسکوني ايران فرمودند: رزمندگان ما که چند روز قبل گلوله منور به بصره زدند جهت اخطار و اعلام توانايي براي مقابله به مثل بود و ما نمي‌خواهيم به مردم عراق صدمه برسد والا …. اينکه امام در اين مورد صحبت کردند اهميت موضوع بيشتر روشن شد.

رضايت مولا

سال 1382 پدر به کربلا مشرف گشت. وقتي بازگشت گفت: «چند کيلومتري شهر کربلا در ماشين خوابم برد. در عالم رؤيا به بارگاه ملکوتي حضرت اباعبدالله (ع) مشرف شدم و حضرت (ع) از من پرسيدند: ما را ياري مي‌کني؟ دست بر سينه گذاشتم و در نهايت خضوع و خشوع پاسخ دادم: بله مولاجان. حضرت (ع) فرمودند: ان شاء الله در مسئوليت جديد به ما ملحق مي‌شوي… و پدر اندک زماني بعد در جرگه عاشورائيان قرار گرفت و نامش ستاره جاويدان دفتر شهادت گشت.

شهید عباس کروندی  در روز دهم خردادماه سال 1337 در شهر قم ديده به جهان گشود. دوره ابتدايي را در مدرسه مصطفي خميني و دوره‌ي متوسطه‌ را تا اخذ مدرک ديپلم تجربي ادامه داد. از همان ابتدا داراي هوش و حافظه‌ي قوي بود و بعد از دريافت مدرک در سال 1359 لباس سبز سپاه‌پاسداران را بر تن کرد. همزمان با آموزش‌هاي مقدماتي، به فراگيري زبان خارجه پرداخت. در فروردين‌ماه سال 1360 در جرگه خلبانان سپاه قرار گرفت و ضمن آموزش پرواز به عنوان خلبان در جنگ شرکت نمود و وظيفه‌ي ترابري و جابه‌جايي مسئولين و فرماندهان جنگ را پذيرفت.

تاريخ تولد:10/3/1337.تاریخ شهادت:19/10/1384محل تولد :قم /قم.طول مدت حیات :47محل شهادت :اسمان اروميه(پرواز تهران اروميه بهشت) مزار شهید:_

عباس در فروردين‌ماه سال 1361 با بانويي پارسا ازدواج کرد و صاحب 3 فرزند شد. سال 1364 با هواپيماي فالکن پرواز کرد. در سال 1365 دو روز بعد از تولد دخترش زهرا، عازم منطقه جنوب شد اما از پرواز جا ماند و آن هواپيما در طول مسير مورد اصابت موشک قرار گرفت و همه سرنشينان آن شهيد شدند و چون نام عباس در ليست مسافران بود، نام او را در ليست شهيد ذکر کردند اما دقايقي بعد خود را به پايگاه تهران معرفي کرد. سال 1366 دوره دافوس و چتربازي را با موفقيت و کسب نمره عالي به اتمام رساند. سال 1367 به عنوان فرمانده دانشکده پرواز انتخاب شد.

در سال 1368 فرمانده پايگاه بدر گرديد که بعد از شش ماه در پايگاه تصادف کرد و براي عمل جراحي به تهران منتقل گشت. عمل جراحي کمر را در سال 1369 در بيمارستان بقيه‌الله تهران انجام داد. دو ماه در بيمارستان ماند و 6 ماه در منزل استراحت کرد. سال 1369 با هواپيماي فوکر پرواز کرد و همزمان در شرکت هواپيمايي آسمان با هواپيماي مسافربري بوئينگ 727 پرواز نمود. سال 74-1373به درخواست سردار قاليباف به سپاه برگشت و به سمت معاونت ايمني نيروي هوايي سپاه منصوب گرديد.

سال 1374 کار بر روي هواپيماي آنتونف را آغاز نمود و به عنوان استاد خلبان به تدريس پرواز آنتوف پرداخت. کروندي همچنين توانست با بزرگ‌ترين هواپيماي جهان، هواپيماي 6 موتور، در کشور اوکراين پرواز کند. وي بيش از دو هزار ساعت پرواز با هواپيماي فالکن و هفت هزار ساعت پرواز با هواپيما‌هاي مختلف را در کارنامه خود ثبت کرد که اين يک رکورد کشوري شناخته شد.

عباس در سال 1379 فرماندهي پايگاه قدر نيروي هوايي سپاه را پذيرفت. او فردي متعهّد، دلسوز، خوشرو و متواضع بود. سرانجام سردار سرتيپ خلبان کروندي در روز نوزدهم دي‌ماه سال 1384 به همراه احمد کاظمي و ديگر فرماندهان عازم اروميه شد و به علت نقص فني، در سن 47 سالگي به اوج بال گشود و آخرين پرواز خود را با هواپيماي فالکن انجام داد که به بي‌نهايت رسيد.

خطبه عقدمان را آيت‌الله مشکيني خواند و ما 11 ماه بعد، اسفندماه سال 1361 زندگي مشترک خود را آغاز کرديم. محمدرضا آذرماه سال 1362 به دنيا آمد. 20 روز بود که از عباس خبر نداشتم. روز بعد از تولد محمدرضا آمد؛ خيلي شاد بود گفت اسمش را بگذاريم محمد گفتم:محمدرضا.

چند روز بعد برايم تعريف کرد که از امام رضا (ع) خواسته به او يک پسر بدهد و نامش را رضا بگذارد؛ اما آن روز اين نذر را فراموش کرده بود».

عباس انساني صبور و مهربان بود. بعد از هر مأموريت که به خانه مي‌آمد مي‌گفت:«دلم برايتان تنگ شده بود». و اين کلام علاوه بر تأثير روحي، ما را متوجه مي‌ساخت که او هم مثل ما دوست دارد کنار هم باشيم و از دوري ما در عذاب است». گرچه روزهاي کمي را در کنار هم بوديم، اما در آن لحظات نيز آنقدر به ما توجه داشت که با حضورش تمام فکرها از ذهنمان دور مي‌شد و از بودن با او لذّت مي‌برديم

همسر مهربان

عباس به مسئله تربيت بچه‌ها خيلي حساس بود، به من گفت:« نماز محمدرضا با من و نماز زهرا با شما ». به محمد مي‌گفت:« باباجان مي‌خواهي با هم نماز بخوانيم » اگر مي‌گفت: باشه؛ با هم نماز مي‌خواندند. من يادم نمي‌آيد که سر اين مسايل بچه‌ها با پدرشون مشکل داشته باشند. شب‌ها، اول با نرگس بازي مي‌کرد يا مي‌بردش بيرون پارک.

با اينکه خيلي کم، خانه بود اما روي تمام مسايل احاطه داشت؛ حتي کوچکترين خريد خانه را هم با خودش انجام مي‌داديم.

________________________________________

آخرين جشن تولد

روز دهم دي‌ماه روز تولدم بود. ولي پدر برايم کادو نخريده بود. شب نوزدهم با هم رفتيم بيرون و يک پالتوي قشنگ و به يادماندني برايم هديه گرفت. هر شب قبل از خواب به همه ما شب به خير مي‌گفت.

با وجودي‌که فقط 3 الي 4 ساعت خانه بود، اما برنامه‌ريزي همه کارها را چک مي‌کرد. خيلي دوست داشت به مسايل درسي ما کمک کند. مخصوصاً برادرم که خيلي علاقه به خلباني داشت، ساعت‌ها بابا با او صحبت مي‌کرد. هيچ‌وقت مسأله‌اي رو مستقيم بيان نمي‌کرد؛ مخصوصاً در مسايل مذهبي هيچ‌وقت نمي‌گفتند نماز بخونيد. بيشتر با عمل به ما ثابت مي‌کردند.

الان هروقت صداي اذان رو مي‌شنوم، ياد بابا مي‌افتم يا مثلاً سحرها وقتي بلند مي‌شويم ياد سحرهايي مي‌افتم که بابا قرآن مي‌خواند. به نظر من خوب شد که بابا به بهترين شکل ممکن ما را ترک کرد يه مرگ عادي براشون کم بود. درست که هر شخصي بايد در جهان آخرت منتظر پاداش واقعي اعمالش باشد، اما اين مهم است که بابا با شهادت، مُهر تأييدي براي کارهاي دنيا و آخرتش زد.

________________________________________

صادق و صالح

عباس تا جايي‌که توان داشت به ديگران کمک مي‌کرد اما اهل پارتي‌بازي و سفارش نبود. چند سال قبل پسرم تست خلباني داد. دوست داشت که راه پدرش را در نيروي هوايي سپاه ادامه بدهد. بعد از آزمايشات پزشکي در آزمون چشم رد شد. اصرار داشت با اعمال نفوذ پدرش در نيروي سپاه او را به عنوان دانشجوي خلباني معرفي کند.

اما عباس گفت:«اين يک نقص براي بحث خلباني شما مطرح مي‌شود و شما هم هيچ فرقي با ديگران نداريد و من نمي‌توانم اين کار را براي شما انجام دهم

بسم الله الرحمن الرحيم

انالله و انا اليه راجعون

خدا را شاکرم که اين توفيق را نصيبم کرد و مرا پذيرفت که به زيارت خانه‌ي او مشرف شوم هرچند که هنوز آماده نبودم و لياقت نداشتم ولي او ارحم الراحمين است و چه زود جواب گناهکاران را مي‌دهد. در آستانه اين سفر الهي چند سطري به عنوان وصيت‌نامه مي‌نويسم که اگر قسمت بود و بازنگشتم به اين وظيفه‌ام هم عمل کرده باشم.

خدمت مادر عزيزم سلام عرض مي‌کنم؛ اميدوارم خداوند در بهشت برين جبران زحمات ايشان را بنمايد و با ائمه معصومين (ع) محشور شود.

خدمت همسر عزيزم سلام عرض مي‌کنم؛ همسري که جز خوبي در زندگي برايم چيزي نداشت من از او راضي هستم اميدوارم که خداوند هم از او راضي باشد به راستي که او چه مهربان و مادري نيکوکار است …..

خدمت محمدرضا و زهراي از جان عزيزترم سلام عرض مي‌کنم از هر دوي شما راضي بودم اميدوارم با درس خواندن و تلاش، افراد مفيدي براي جامعه آينده خود باشيد حرف مادرتان را گوش دهيد و به نصايح او عمل کنيد و با هم تشريک مساعي کنيد تا هم در کارهايتان موفق شويد و هم کسي به ديگري تحميل عقيده نکند

… در اين زمان از همه اقوام خانواده عزيزم مثل مادرم، برادرم، خواهرانم و افرادي که فاميل من هستند، طلب بخشش مي‌نمايم از همه آنها التماس دعا دارم و مرا از دعاي خير فراموش نکنند.

از همسر مهربانم طلب بخشش دارم اميدوارم در هر حال با خواندن قرآن و ياد کردن من در عزاداري‌ها و زيارت‌ها اهتمام داشته باشد. اين وصيت‌نامه در تاريخ 17/11/1380 نوشته شده است.

والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته

عباس کروندي‌مجرد

شهید محسن اسدی در روز شانزدهم مردادماه سال 1352 در يکي از محلات جنوب شهر تهران چشم به جهان هستي گشود. او يکي از مداحان و ذاکران اهل‌بيت (ع) بود، او نسبت به بي‌بي دو عالم حضرت زهراي اطهر (س) ارادتي خاص داشت و در جمع بسيجيان پايگاه شهيد علي محمدي مسجد همت‌آباد شرکت داشت. اسدي بعد از اخذ مدرک ديپلم در سال 1373 با خانم علي‌زاده ازدواج کرد و صاحب فرزندي به نام ايمان شد.

سال 1376 لباس سبز سپاه‌پاسداران را بر تن کرد و در دانشگاه امام حسين (ع) مشغول به کار گشت. سال 1377 به پادگان انصارالحسين (ع) منتقل شد و بعد از آن به مدت 5 سال به عنوان محافظ و راننده سردار کاظمي در نيروي هوايي خدمت کرد. سرانجام محسن اسدي افسر همراه فرماندهي نيروي زميني سپاه در تاريخ 19/10/1384 در سن 32 سالگي در منطقه شمال غرب اروميه در هنگام پرواز با فالکن به علت نقص فني هواپيما به همراه جمعي از فرماندهان سپاه‌پاسداران سقوط کرد تا براي هميشه در آسمان جاودان بماند.

او بي‌شک مسافري از ره‌يافتگان شب وصال عرفه بود که آسمان، عرفاتش بود و خودش قرباني. مزار پاکش در بهشت زهرا (س) قرار دارد.

بسم الله الرحمن الرحيم

خدا را شکر که به واسطه ولايت اميرالمؤمنين دينم کامل و نعمتم جامع گرديد.

شکر خدا را که به من منت نهاد و خاک مرا از دياري برگزيد که در آن دين مبين اسلام بنيان گذاشته شد و رسالت نبوي و ولايت علوي در آن تحقّق يافت و سپاس‌گذارِ خداي واحدي هستم که مرا شهيد مطلقه علي‌بن‌ابيطالب (ع) گرداند…

با عرض سلام و ارادت به ساحت مقدس ولي عصر (عج) و نائب برحقش رهبر معظم حضرت آيت‌الله خامنه‌اي که خداوند پرچم دست او را به صاحب اصلي‌اش بدهد. ان شاء الله.

اينجانب چند روز گذشته در بهشت‌زهرا (س) بودم؛ آن دياري که به تعبير من (مردآباد) ايران يا تهران است. حالت عجيبي داشتم با خود مي‌گفتم اين ملت، عجب امتحاني پس دادند…. در ايران 8 سال هر روز کنکور مي‌گرفتن و من بيچاره غافل بودم. … البته من شايد يک بار براي ديدن اين دانشگاه عظيم به منطقه گيلان‌غرب در سال 1364 و در سن 12 سالگي رفتم اما چه رفتني اي کاش خداوند من را هم در اين کنکور قبول مي‌کرد…

… کساني که اکنون شنونده وصيت اينجانب هستند، در روضه‌ها مي‌گويم اي کاش ما در کربلا بوديم و آقايمان امام حسين (ع) و اهل‌بيتش را ياري مي‌کرديم. به خدا قسم زماني نه چندان دور مي‌رسد که آيندگان ما مي‌گويند اي کاش ما در زمان امام (ره) و سيدعلي خامنه‌اي بوديم و او را ياري مي‌کرديم. چه کساني بودند و او را ياري نکردند. شايد ما هم مثل خيلي‌هاي ديگر در صحراي کربلا مورد بد و بيراه قرار بگيريم. قدر ولايت فقيه را بدانيد و نگذاريد خدشه‌اي به اين ولايت وارد شود که آن وقت دودش اول به چشمان خودمان مي‌رود. اين سيد را تنها نگذاريد…

خدايا به آبروي اهل بيت (ع) مرا شرمنده شهدا و ايثارگران قرار مده و قدحي از جام شهادت از دستان مبارک اربابم به من اعطا گردان که روز به روز سنم بالا مي‌رود و نوشيدن اين جام برايم سخت‌تر مي‌شود؛ زيرا در اين دنياي فاني دست‌خوش بازي‌هاي روزمره شده‌ام.

آمين يا رب العالمين

الحقير المسلمين محسن اسدي

1/1/80

بخشي از درددلي بسيار سوزناك همسرداغ ديده ايشان:

لحظه های با تو بودن

مشتاقانه می خواهم که برایم تعریف کند و او آرام این گونه می گوید: محسن همیشه به دلیل ماموریت های طولانی اش ماهانه خرید می کرد. ماه رمضان بودکه برای خرید بیرون رفته بود،ولی وقتی برگشت دستش

خالی تر از آن بود که بپرسی . با وجودی که چیزی نپرسیده بودم ولی می شنیدم که محسن خجالت زده تکرارمی کند:خانم حلال کن،حلال کن وخانومی مهربان تر ازهمیشه با گوشه چشم هایش پرسیده بود:این حرفها چه معنایی دارد؟ ومحسن گفته بود: توهم توی این خانه سهم داری. ماجرا از این قرار بودکه مرد جوانی دو بار به محسن نزدیک می شود و دور می شود. شاید چهره نورانی محسن باعث می شودکه او لب به سخن باز کند.گفته بود: تازه ازدواج کرده ام وقرار است امشب خانواده همسرم موقع افطار به منزلمان بیایند،امّاباورکنید پولی ندارم که خرید کنم،احساس کردم که اگرخواسته ام را به شما بگویم،شما دست رد به سینه من نمی زنید ومحسن با تمام سخاوتش هرآنچه راکه داشت تقدیم کرده بود. جوان اصرارمی کند که نشانی منزل محسن را بگیرد و او فقط گفته بوداگر کسی مثل خودت پیدا کردی به او کمک کن.هنگامی که بر دست وپای ایمان بوسه می زد، خانومی به تو گفته بود که این دل نرم توبه درد نظامی گری نمی خورد. امّا من می خواهم بگویم مگر نظامی ها دل ندارند،نظامی ها با عشق زندگی می کنندوبا عشق می میرند پس چرا آنها را متهم می کنیم که نظامی هستند. مگر نظامی ها تافته جدا بافته هستند. با ور کنید آنها در بین ماهستند،امّا آن قدربی صدا مشغول وظیفه خطیرخود هستند که ما آنها را فراموش می کنیمو وقتی به خود می آییم که سقوط هواپیما های آنها یا خبر شهادتشان را می شنویم. این هم را به حساب مظلومیتشان می گذاریم.

خانومی از آخرین شبی می گوید که نگاهت محزون بود وازآخرین نمازشبی که خواندی. صبح مثل همیشه در حالی که ایمان رابغل کرده بودم به بدرقه ات آمده و تو پرسیده بودی : خانومی کاری نداری؟ شاید می دانستی که دیگر بر نمی گردی.خانومی به یاد حرف هایی می افتد که بوی رفتن داشت. این که گفته بودی از من راضی هستی؟ او گفته بود به خدا راست می گویم،محسن! بهترین شانس زندگی من تو بودی وتو آنقدرگریه کرده بودی که با گریه هایت می خواستی بگویی ببخشید اگردرخانه کمتر بودم اگرمدام تنهایت می گذاشتم ودرماموریت بودم. اگر نتوانستم جایی ببرمت وخانومی تو را بخشیده بود.

امروز خانومی دل تنگ تر از هر روز زمزمه می کند.

کاش می شد اشک را تهدید کرد فرصت لبخند را تمدید کرد

کاش می شد از میان لحظه ها لحظه دیدار را نزدیک کرد

——————————————-

بخش هاي از حرف هاي همرزم ايشان جناب اقاي : حسین دهشیری

شهید اسدی را مدت 5 سال بود که می شناختم. از زمانی که نزدشهید کاظمی مشغول خدمت شدم آقای اسدی هم از جای دیگری به ما ملحق شده بود او فردی فوالعاده با تقوا، پی گیر، منظم وعاشق شهادت بود.مداح بودوخیلی عاشق ابا عبدالله (ع).چند بار خواب شهادت را دیده ومژده شهادت گرفته بود.یکبارخواب می بیند درمجلسی است،از یک خانم سیده و محجوبی سوال می کند((آیا من هم شهیدمی شوم؟))

و خانم می فرمایید:((نگران نباش توهم شهیدمی شوی)) اتفاقاً او این خواب را زمانی که با هواپیما از ساری به به تهران می آمدیم،تعریف کرد.

صبح روزی که این حادثه اتفاق افتاد،به من زنگ زد و گفت((حال حاج احمد خوب نیست وسرماخوردگی داردبگو حتماً هواپیما گرم باشد.)) نماز شب شهید اسدی اصلاً ترک نمی شد.حتی درماموریت هایی که می رفتیم وجلسات 1و2نیمه شب طول می کشید، وقتی همه می خوابیدند،او نمازشب می خواند،وصبح هم زود تر از همه بیدار می شد. اومراقبت زیادی از حاج احمد به عمل می آورد.خداوندقبل از شهادتشان به آنها چند دقیقه مهلت داد و متوجه شدند به شهادت می رسند. حالادرآن موقعیت که باید ازهمه چیز دست می کشیدند،ایشان بسیار خونسرد ابتدا ضبط را روشن می کند وبا بسم الله،موقعیت را توضیح می دهد وسپس شهادتین را می گوید. چه کسی غیر از فردی خود ساخته و عاشق شهادت و آماده مرگ می تواند این جملات را در آن لحظات سخت بگوید؟حاج احمد خیلی او را دوست داشت و سفارشش را به من می کرد ومی گفت:او انسان خوبی است و کارش درست است. مراقب او باش. به مشکلات او اغلب توجه داشت. البته شهید اسدی هیچ وقت خواسته ای نداشت وهمیشه به گوش بود.هرکس قصد تماس با سردار کاظمی را داشت، با اسدی تماس می گرفت که به راحتی و24 ساعته حضور داشت وقابل دسترس بود

——————————————

و مطلبي كه نشان از اوج اتصال معنوي خواهر زاده و داييي داره بينيد :

اين سرنوشت مي دانست كه قرار است تو از ما دور شوي به فاصله دنيا تا آخرت اين روزگارمي دانست و به ما پوز خند مي زدكه نمي دانيدكه چندوقت ديگرعزيزتان را ازدست مي دهيد وهمه خانواده درغم فرو مي رو يد همه شوكه مي شويد از اين واقعه از اين مصيبت . ساليان سال است كه شما غمي نديديد و اين تقدير به بي خبري ما مي خنديد.كاش دنيا حال مارا درك مي كرد كه اين روزگار چه آورد بر سرمان خدا مي داند كه اين غم ما را پير كرد ، پژمرده كرد حالا با هيچ چيز از ته دل شاد نمي شويم چون جاي عزيزمان تا ابد خاليست كاش مي شد به اين سرنوشت شكايت كرد اصلاّ كاش مي شد تقدير را عوض كرد وعزيزمان دو باره برمي گشت كاش دنيا باز هم به آدم ها فرصت مي داد . خدامي داند دلتنگي يعني چه!!!

براي شنيدن صداي شهيد محسن اسدي در واقعا سقوط هواپيماي فالكون سپاه كليك كنيد.

چشم به راه:

هنوز مثل هميشه کفش‌هاي محسن را واکس مي‌زنم و براي رفتنش آماده مي‌کنم. «عصرها که با ايمان دور ميز مي‌نشينيم و عصرانه مي‌خوريم سه تا چاي مي‌ريزم. ايمان مي‌گه يکي مال من، يکي مال مامان و يکي هم مال بابا. اما چاي بابا رو مامان مي‌خوره….

گاهي اوقات که دلم برايش تنگ مي‌شه، چشم‌هايم رو مي‌بندم و محسن رو به ياد مي‌يارم و خاطراتي که باهاش داشتم را مرور مي‌کنم.

گلزار شهدا

دو هفته قبل از شهادتش بود؛ با هم رفتيم بهشت‌زهرا (س) و مثل هميشه قطعه‌ي شهدا. با حسرت به قبرها نگاه مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. وقتي مي‌خواستيم برگرديم، سرش را گرفت، رو به آسمان کرد و گفت: خدايا مي‌شود يک روز ما را همين جا خاک کنند. يک باره چيزي در دلم فرو ريخت. بعد از مراسم چهلم، وقتي کنار مزار محسن رفتم، سکوت خاصي داشت.

ياد وقتي افتادم که با هم آمديم بهشت‌زهرا (س) و از خدا خواست شهادت را نصيبش کند. ديدم محسن همان جايي آرام گرفته که اون روز ايستاده بود.

فرشته

روز اولي که براي خواستگاري آمد گفتم: «براي من ظواهر مهم نيست؛ بلکه هميشه از خدا خواسته‌ام تا همسري باايمان داشته باشم. » به قول معروف بعد از اينکه کلي برايش صغري و کبري چيدم، برگشت و يک لبخند زد و گفت: «به فاطمه زهرا (س) قول مي‌دم که خوشبختت کنم فقط همين. » گفت: عروسي نمي‌خواد بگيريم گفتم: باشه. گفت: بريم پيش امام رضا (ع) گفتم: باشه.

آغاز زندگي ما با زيارت مولا علي‌بن موسي الرضا (ع) بود. به تهران که برگشتيم، خانه‌اي دو اتاقه در انتظارمان بود و من هر روز بيشتر از روز قبل به او وابسته مي‌شدم. يک بار به او گفتم: «محسن واقعاً هرچي فکر مي‌کنم توي وجودت هيچ اشکالي نيست که من بخوام ازش ايراد بگيرم.» دوباره از همان خنده‌ها کرد و پاسخ داد: خانم اين حرف‌ها را نزن. تو امانت خدايي دست من. بايد خوب ازت مراقبت کنم.

اگر يک روز فرشته‌ها روي زمين زندگي مي‌‌کردند، حتماً محسن يکي از آنها بود.

روياي صادقه

سال‌ها قبل خواب ديد از خانم سيده و محجوبي مي‌پرسد: آيا من هم شهيد مي‌شوم و بانوي نوراني پاسخ داد: نگران نباش تو هم شهيد مي‌شوي.

اين خواب را محسن وقتي از ساري به تهران مي‌‌آمديم، برايمان تعريف کرد و اندک زماني بعد رؤيايش به حقيقت پيوست و مزد خالصانه عبادت‌هاي شبانه‌اش را با عروجي سرخ از حق دريافت نمود.

آخرين ديدار

يکشنبه زودتر به خانه آمد. گفت: فردا صبح زود، بايد براي مأموريت به اروميه بروم. بعد از شام ايمان را بغل کرد و حدود چند دقيقه به من خيره شد. دقايقي بعد گفت: ژاله حلالم کن. گفتم: محسن جان اين چه حرفيه؟ من که گفتم از تو هيچ گله‌اي ندارم. باز ادامه داد: مي‌دانم اما حلالم کن.

صبح با هراس بيدار شدم. ترسيدم محسن رفته باشد و من بدرقه‌اش نکرده باشم. ديدم کنار شوفاژ نشسته بر روي سجاده‌اش و منتظر اذان صبح. فهميدم که نماز شبش را خوانده. گفتم: اِ تو نرفتي؟ گفت: نه نمازم را مي‌خوانم بعد مي‌رم. هميشه تا دم در بدرقه‌اش مي‌کردم، اما آن روز فقط گفتم: خداحافظ

سامانه اختصاصی پیام کوتاه شهید احمد کاظمی با قابلیت ارسال و دریافت پیامک راه اندازی شد .

هدف از راه اندازی این سامانه ارسال پیامک با موضوعات  جملات شهید کاظمی و در وهله دوم  ارتباط دو سویه بین کاربران و سایت می باشد . کاربران  گرامی می توانند انتقادات ، پیشنهادات ، خاطرات و دل نوشته های خود را در قالب پیامک از طریق شماره اختصاصی 10رقمی 66000311235 ارسال نمایند .