شهید حمید باکری به سال 1334 در ارومیه به دنیا آمد. ایشان که برادر شهید مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا نیز بود در عملیات خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می آوردند و کنترل منطقه را در دست می داشتند عازم گردید و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که بعدا به نام پل حمید نامیده شد)در عمق 60 کیلومتری عراق را اطلاع داد. شهید حمید باکری عاقبت با دو روز جنگ در مقابل انبوه نیروههای زرهی عراق در اثر اصابت آرپی‌جی به شهادت رسید.

آنچه می‌خوانید روایتی است از شهید احمد کاظمی که در مورد حمید می‌گوید:   *وقتی رسیدیم دیدم هنوز پدافند عراقی‌ها از کار نیفتاده، که رفتیم از کار اندختیمش. نیم ساعت بعد یک ستون زرهی حمله کرد به ما و ما با چند نفری که آن جا بودند جلوشان ایستادیم و منهدمش کردیم. چند نفری را هم اسیر گرفتیم، که اگر می‌رفتند طرف پل و از جزیره خارج می‌شدند شاید برای حمید مشکل به وجود می‌آمد. سریع تمام نیروها را فراخوانی کردم آوردم شان طرف پدها و درگیری اولیه شروع شد. تا صبح تمام گردان‌ها را وارد جزیره کردیم. پیش حمید هم رفتم. رفتم دیدم آرایش خیلی خوبی گرفته روی کانال و پل صویب. برگشتم رفتم تکلیف گردان‌های دیگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پایگاه‌های دیگر، داخل جزیره، دست بدهند. گزارش‌هایی از جزیره می‌رسید که هنوز مقاومت‌هایی هست. آن ها هم تا صبح خنثی شدند و جزیره افتاد دست ما. حالا ما بودیم و کلی غنیمت و نزدیک دو هزار نفر اسیر. نمی‌شد با هلی کوپتر فرستادشان. هواپیماها آمده بودند توی منطقه و هلی کوپترها را شکار می‌کردند. مجبور شدیم با چند تا قایق از جزیره خارج‌شان کنیم. با حمید تماس گرفتم گفتم آماده باشد برای هدف‌های بعدی. خبر رسید طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آن جا پیش برود. حالا ما باید توقف می‌کردیم تا وضع جبهه‌ی چپ‌مان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه‌ها. به حمید نزدیک بودیم، حدود یک کیلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنیم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلاییه داشت. یعنی ما باید با هم پیش می‌رفتیم. حالا که طلاییه باز نشده بود رفتن‌مان معنا نداشت. از طرف دیگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقی‌ها را سرگرم می‌کرد و آن‌ها آن قدر فشار آوردند که سمت راست مان هم مشکل پیدا کرد. عراقی‌ها داشتند خودشان را آماده می کردند برای یک جنگ بزرگ و ما منتظر شدیم تا شب بچه‌ها بروند طلاییه عمل کنند و ما هم برویم طرف نشوه. قفل طلاییه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزیره برویم سمت طلاییه. چرا که جزیره وصل می‌شد به پشت طلاییه، فاصله‌ی زیادی را باید پشت سر می‌گذاشتیم. به جز پل حمید پل دیگری هم بود که عراقی‌ها از آن جا نیرو وارد می‌کردند. عراق اصلا کاری به جزایر نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلاییه را تقویت کرد و فهمید ما پشت سرمان آب ست و عقبه‌ی پشتیبانی نداریم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلاییه و حالا ما باید می‌رفتیم سمت همین طلاییه که براتان گفتم. الحاق ما در طلاییه با بچه‌‌های دیگر دست نداد. مجبور شدیم برویم پشت طلاییه، نزدیک آن پل‌هایی که عراقی‌ها طلاییه را از آن جا پشتیبانی تدارکاتی می‌کردند. بیشتر قوای عراق آن طرف پل بود.

ما ماندیم و جزایر و فردا صبح، که جنگ اصلی توی جزیره‌ها شروع شد. عراقی‌ها با خیال آسوده آمدند سراغ جزایر و تمام عملیات خیبر متمرکز شد روی سرزمینی محدود و بدون عقبه و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات. با پنجاه شصت کیلومتر فاصله نمی‌توانستیم آتش عقبه داشته باشیم. عراقی‌ها کاملا از این ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبروی جزایر، تقریبا ازطرف جنوب، آن طرف کانال صویب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نیروهایشان توی طلایه و پاتک‌شان از همین جا شروع شد. روز اول پاتک‌شان شکست خورد. دنیای آتش روی جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها جزیره منتهی می‌شد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده و چه سواره، از آن جا می‌گذشت هدف تیر مستقیم تانک قرار می‌گرفت. روز دوم فشار سختی به حمید و به پل شیتات آورند. می‌خواستند پل را از حمید بگیرند و او نمی‌گذاشت. ما هم مرتب به او نیرو تزریق می‌کردیم. از همان نیروهایی که آورده بودیم ببریم طرف نشوه. بقیه را هم توی جزیره بازسازی و سازماندهی کردیم و پخش شان کردیم به جاهایی که لازم بود. و پل. پل را چند بار از حمید گرفتند و او باز پسش گرفت.

روز سوم یا چهارم بود که عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره، از طرف طلاییه، طوری که همت و چند نفر از فرمانده‌های دیگر مجبور شدند بیایند جزیره پیش ما. آن جا دیگر فرمانده و غیر فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش می‌رسید برمی‌داشت می‌جنگید. مهدی تیربار برداشت و من آرپی جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. مهدی تیربار برداشت و من آرپی جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. بر امام مسلم شده بود که گرفتن جزایر قطعی ست و باز دست برنمی‌داشتیم. طرفای صبح هنوز مشغول بودیم که خبر رسید عراق رفته پل حمید را پشت سر گذاشته دارد می‌آید توی جزیره. مهدی سریع یکی از مسئول‌های لشکر را (شهید یاغچیان را) فرستاده برود پیش حمید، که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، شهید شده. به مهدی گفتم” این طوری فایده ندارد، باید یکی از ما برود پیش حمید.” حمید وضعش را مرتب گزارش می‌داد، با صلابت و آرامش و درخواست نیرو می‌کرد و مهمات بیشتر از همه خمپاره، می‌گفت:” خمپاره شصت یادت نرود.” و ما هر چی داشتیم می‌فرستادیم، آر پی جی، کلاش، خمپاره شصت، تمامش هم در حد جیره یی که سهمیه‌اش بود آخر ما مجبور شده بودیم مهمات را جیره بندی کنیم. وسیله برای آوردن مهمات نبود. هواپیماها هم هر تحرکی را زیر نظر داشتند و شکارشان می‌کردند و هیچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمی‌رسید. هر نیرویی که می‌رفت عقب، فشنگ‌هاش را تا دانه‌ی آخر می‌گرفتیم می‌بردیم خط و بین بچه‌ها پخش می‌کردیم. همین جا بود که به مهدی گفتم «من می‌روم پیش حمید.» فاصله‌مان با حمید زیاد نبود. پیاده رفتیم. آتش آنقدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمی‌توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید خندید. گفتم «نه خبر؟» آتش شدید‌تر شده بود. نمی‌خواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جایی توی هور پنهانم کند. فاصله با عراقی‌ها کم بود. با آر‌پی‌جی و نارنجک تفنگی و هلی‌کوپتر و هر سلاحی که فکرش را بکنید می‌زدند. گفتم «لازم نیست، حمید‌جان، آمده‌ام پیش‌تان باشم، نه این که بروم تو سوراخ موش‌ قایم شوم.» عراقی‌ها آنقدر زیاد بودند که اگر سنگ می‌زدی حتما می‌رفت می‌خورد به سر یکی‌شان. با نفر زیاد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاکسازی کنند. یک گوشه پل هنوز دست‌شان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان‌جا نمی‌گذاشتند کسی عبور کند. دیدم خط را نمی‌شود نگه داشت و ماندن خیلی سخت‌تر از رفتن است و رفتن هم یعنی از دست دادن کل جزیره و این هم امکان‌پذیر نبود. یعنی در ذهنم نمی‌گنجید. حمید آمد روی خاکریز پهلوی من نشست. حرف می زدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر می‌کردیم و عراقی‌ها را می‌دیدیم و آتش را. یا بچه‌های خودمان را، شهید و زخمی، که مهمات‌شان ته کشیده بود داشتند با چنگ و دندان خط‌شان را نگه می‌دشتند. تیرها فقط وقتی شلیک می‌شد که مطمئن می‌شدند به هدف می‌خورد. یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت می‌آمد طرف ما. همه‌شان داشتند به ما نگاه می‌کردند و دست تکان می‌دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد. خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند می‌آمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم «خدا … خودش همه چیز را …» سرم را انداختم زیر گفتم «حتما خیری … در کارست.» تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم … و وای اگر آن جا را از دست می‌دادیم. سرتاسر کانال می‌افتاد به چنگ‌شان و بعد هم پل و جزیره، تانک‌ها خودشان را می‌رساندند به جزیره و جزیره می‌شد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه می‌کردیم ببینیم کی کمک می‌رسد، یا کی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی.

با مهدی تماس گرفتم گفتم «هرچی لودر سراغ داری بردار ببر همان‌جا که خودمان نشسته بودیم. بگو سریع جاده را بشکافند یک خاکریز بزنند، که وقت خیلی تنگ است.» دیگر نه نیرو می‌توانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس می‌کرم راه برگشتی هم نیست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و … دیدم حمید افتاد و … دیدم ترکشی آمد خورد به گلوش و … دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و … دیدم خون راه باز کرد آمد جلو و … دیدم دارم صداش می‌زنم حمید و … دیدم خودم هم ترکش خورده‌ام و … دیدم بی‌سیم‌چی‌ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب. یکی از نیروها را صدا زدم گفتم «سریع حمید را بر می‌داری می‌آوری عقب و بر می‌گردی سرجات!» بچه‌ها اصرار می‌کردند بگردم عقب. نمی توانستم سر که چرخاندم دیدم عراقی‌ها دارند از روی پل می آیند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشیده شدم رفتم طرف پیچ کانال. تیر کلاش عراقی‌ها می‌خورد. به بیست متری‌مان، یعنی این طرف خاکریز. رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آن جا بود و حالا باید سعی می‌کردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم.

فریاد زدم «امداد‌گر! سریع برس این جا!» مصطفی مولوی تا دید زخمی شده‌ام از حفره‌ای در آن نزدیکی در آمد و آمد اصرار کرد بروم جلوتر. به مهدی هم گفت باید با من برود. رفتم کنار سنگر مهدی گفتم «بیا این جا کارت دارم!» مهدی از سنگر آمد بیرون. تا رسید به من هر دومان برگشتیم دیدیم یک گلوله توپ آمد سنگر و آن دو سه نفر داخلش را منفجر کرد. عراقی‌ها داشتند با سرعت بیشتری از پل می‌گذاشتند.

مهدی حواسش رفت به بچه‌های سنگر و من دور از چشم او به کسی (یادم نیست کی) گفتم «برو جنازه حمید را بردار بیاور!» مهدی گفت‌ «لازم نیست. بگذار بماند.» فکر کردم نشنیده یا نمی‌داند یا یک حدس دیگر زده. گفتم «من داشتم یک دستور دیگر به …» گفت «من می‌دانم. حمید شهید شده.» گفتم «پس بگذار بروند بیاورند…» گفت «نمی‌خواهد» گفتم «چی را نمی‌خواهد؟ الان فقط وقتش است. شاید بعد نش…» گفت «می‌گویم نمی‌خواهد» گفتم «ولی من می‌گویم بروند بیاورندش.» گفت « وقتی می‌گویم نمی‌خواهد یعنی نمی‌خواهد.» گفتم «چرا؟» گفت «هر وقت جنازه بقیه را رفتیم آوردیم می‌رویم جنازه حمید را هم می‌‌آوریم

خیره شدم توی چشم‌هاش تا ببینم حال عادی دارد یا نه. دیدم از همیشه‌اش عادی‌تر است. آن هم در لحظه از دست دادن برادری که سالها با هم بودند و سالها در غم و شادی هم شریک بودند و اصلا یک روح در دو قالب بودند. خیلی سریع رفت یک گوشه و شروع کرد به برنامه‌ریزی برای دفاع و ادامه عملیات. با بدن زخمی و روحی خسته مجبور شدم بروم اورژانس و دلم را خوش کنم به آن پانسمان سرپایی و باز بگردم ببینم مهدی هنوز خم به ابرو نیاورده. اصرار کردم «بگذار بچه‌ها شب بروند حمید را بیاورند. هنوز دیر نشده.» سر تکان داد گفت نه. گفت «این قدر اصرار نکن. احمد. یا همه با هم… یا هیچ کس.» خط از دستمان در آمد. آنها که ماندند یا شهید شدند یا اسیر. رفتیم خط بعدی مستقر شدیم برای دفاع از جزیره‌ای که وضعش لحظه به لحظه حساس‌تر می‌شد. هر دویست سیصد متر سپرده شد به یک فرمانده و هر کس طرحی داد.

در این چهار پنج روز مقاومت سختی‌های زیادی را تحمل کردیم تا توانستیم جزایر را حفظ کنیم. ده بیست روز بعد مهدی را برداشتم بردم به منطقه‌ای در جفیر. که مثلا دلداری‌اش بدهم بگویم زیاد ناراحت نباشد و از همین حرف‌ها. سرمای جزیره بدجوری استخوان‌های مهدی را به درد آورده بود. کمرش و پاهاش خیلی درد می‌کردند. اینها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، چوب ریخت داخلش، آتشش زد، رفت نشست کنارش. لبخند هم زد. گفت «آخی ش ش ش!» گفتم «چرا نمی‌روی یک کم استراحت کنی؟» گفت «پس این چیه؟» گفتم «این جا نه.» نگاهم کرد. در سکوت و در صدای جز زدن‌های آتش و چوب گفت «نگران نباش!» نگرانش بودم. درست حدس زده بود. نگرانی خودش و احسان و آسیه حمید و همسرش و بعد هم خود حمید، که مهدی نگذاشت برویم بیاوریمش و حالا شاید این سکوت به عذاب وجدان و خیلی چیز‌های دیگر ربط داشت. گفتم «استراحت بهانه است. به خاطر مراسم حمید می‌گویی.. نمی‌خواهی بروی مراسمش را …» گفت «لازم نیست. بچه‌ها همه هستند.» گفتم «لازم نیست یا نمی‌توانی بروی؟» در صدای آتش و شکستن چوب‌های ترد خاکستر شده گفت «نمی‌توانم.» خیره شد توی چشم‌هام. گفت «نمی‌توانم به چشم پدر و مادر‌هایی نگاه کنم که بچه‌هاشان توی لشکر من بوده‌اند و این طور گم شده‌اند.» گفتم «تقصیر تو نبوده که.» گفت: «شاید بوده شاید نبوده… ولی دلیل نمی‌شود یادم برود آنها بچه‌هاشان را سپرده بوده‌اند به من و من…» گفتم «حمید هم خب از توست. آن هم بی‌نشان است، آن هم ماند آنجا پیش بچه‌های دیگر نمی‌شود که به خاطر … » سکوت کرد، طولانی، و گفت «خوش به حال حمید!» صداش لرزید وقتی از حمید حرف زد. اما از خودش که گفت، صداش اصلا نلرزید. گفت «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بی‌نشان بی‌نشان.» آتش هنوز داشت چوب‌ها را می‌سوزاند. حالا با صدای زیاد.

روایتی از شهادت حاج همت به روایت یک شهید عرفه

به بهانه 17 اسفند سالروز شهادت سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت

نفر اول سمت چپ شهید مهتدی، نفر دوم شهید همت

 

روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون،صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر۲۷ محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی – خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.

… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می‌گویند بی‌سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت:

«سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکسته‌ها، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

گفتم: «مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟»

گفت: «نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر… – منظور حاجی از اصطلاح «همون سنگر»، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- … بعد بیا اونجا؛ من هم غروب می‌آم همون جا، تا با هم صحبت کنیم».

برگشتم پیش بچه‌های‌مان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم‌هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله‌باران جزایر برنمی‌داشت. ما هم داخل سنگرها و کانال‌های نفر روبی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خط‌مان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی‌سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه؟!

گفتند: «نه، هنوز برنگشته!»

مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغ‌اش را گرفتم. جواب دادند: «نه، خبری نیست!» دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه‌ها،‌ آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ ۱۰۶ که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج «قاسم سلیمانی»؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟

ایشان گفت: «رفته قرارگاه لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته.»

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: «ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره.»

حاج قاسم گفت: «هنوز که نیومده،‌ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد.»

با یکی از پیک‌های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷ در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم، [شهید] حاج عباس کریمی را دیدم.

به او گفتم: «عباس، حاج همت اینجا بوده انگار،‌ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم.»

عباس با تعجب گفت: «معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من!»

این را که گفت، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی‌اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس ادامه داد: «… حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره.»

عباس که حرف‌اش تمام شد، خودم گوشی بی‌سیم را برداشتم. با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: «پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا.»

از آن سر خط جواب دادند: «نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید.»

یک حس باطنی به من می‌گفت حتماً خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی‌ام عرق سردی نشسته بود. همین‌طور که گوشی بی‌سیم توی دست‌ام بود، نشستم زمین و گفتم: «بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟»

جواب آمد: «فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.»

رو کردم به شهید کریمی و گفتم : « «عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده».

او گفت: «روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟!»

گفتم: «اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین‌جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سربسته خبر می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره.»

عباس هم نگران بود. منتها چون بی‌سیم‌چی‌ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دل‌نگرانی‌مان جلوی آن‌ها صحبت کنیم. آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه‌های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت، چون او به شدت مورد علاقه بسیجی‌ها بود و برای آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه‌ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی‌تکلف حاجی برای بچه‌های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی‌ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغ‌بازی‌های رایج حاجی، رجزخوانی‌های روح‌بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی، لبخندهای زین‌الدین در واکنش به شیرین‌ زبانی‌های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده‌های بالا، پای بی‌سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»

شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برای‌مان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همین‌جا بمون، من می‌رم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»

رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم‌هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» می‌رفتند که تانک بعثی‌ آن‌ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».

درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده‌های لشکر مطرح می‌کردیم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند.

– هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت … و رفت

منبع : فارس

 

سردار «مرتضی قربانی» فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خصوص برخی ویژگی‌های شهیدان خرازی و باکری توضیحاتی را ارائه داد.

در این مطلب آمده است؛

یک بار من به همراه فرماندهان حسین خرازی، احمد کاظمی، مهدی زین‌الدین، حسن باقری، مجید بقایی، مهدی باکری و محمدرضا ابوشهاب با ماشین در مسیر کرمانشاه در حال حرکت بودم. در گوشه‌ای از جاده برای خواندن نماز و خوردن کباب ایستادیم. نماز خواندیم و غذای‌مان را خوردیم. بعد از خوردن غذا حسین خرازی رو به ما کرد و گفت: «آقایان دُنگ‌شان را بدهند». از همه ما پول گرفت. شهید زین‌الدین پول نداشت از برادران قرض کرد و رفت پول کباب را حساب کرد. حسین خزاری بعد از حساب کردن پول غذا آمد و به همه ما گفت: «امروز غذای پادگان چلو خورش با پلو عدس است و من به عنوان فرمانده اجازه ندارم از پول بیت‌المال کباب بخورم».

یک خاطره دیگر هم از شهید مهدی باکری به یاد دارم. روزی شهید باکری به تعمیرگاه لشکر ۳۱ که خودش فرمانده آن بود رفت تا ماشینش را تعمیر کند. باکری دید که مکانیک مشغول شستن لباس‌هایش است. از او خواست که ماشینش را تعمیر کند. تعمیرکار گفت: «مگر نمی‌بینی لباس می‌شویم؟» شهید باکری هم پاسخ داد «من لباس شما را می‌شویم شما هم ماشین من را تعمیر کن». شهید باکری می‌توانست بگوید «من مهدی باکری فرمانده لشکر هستم، بلند شو ماشین را تعمیر کن»، اما این را نگفت.

نام: حمید باکری
نام پدر: حسین
تاریخ تولد:  -/۹/۱۳۳۴
محل تولد: آذربایجان‌غربی / ارومیه
تاریخ شهادت: ۶/۱۲/۱۳۶۲
محل شهادت: جزیره مجنون
طول مدت حیات: ۲۸ سال
مزار شهید: مفقودالجسد
آخرین سمت: قائم مقام فرماندهی لشگر۳۱عاشورا

تولد و کودکی

در آذر سال ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود . در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خود سازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.

تحصیلات

در سال ۱۳۵۵ ظاهراُ بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند ، ابتداء به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه میشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با هجرت امام«مد ظله العالی»به پاریس عازم پاریس می شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال ۵۷ به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست‌نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهکها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه می‌پردازد .
در عملیات پاکسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد ، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همکاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرحهای چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکسته و باعث گردید که سنندج پس از مدتها آزاد گردد.

ورود به بسیج و جنگ تحمیلی

شهید با فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد ودر این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود . همیشه از بسیجی‌ ها و از قدرت الهی آنها سخن می گفت . با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون کافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و چون کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه ۷ آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت . وی در زمره خاطراتش که از بسیجی ها صحبت می‌کرد می‌گفت که دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند قبول نکردند و شروع کردند به گریه کردن که باید ما در خط مقدم باشیم و می‌گفت : اینها به انسان نیرو می دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی می‌شوند.

شرکت در عملیات های مختلف

بعد از بازگشت مرتب از مزایای جنگ که بقول امام این جنگ یک نعمت است که فرزندان این مملکت را الهی کرده و آنها را از زندگی دنیایی به معنویت کشانده است . حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی مناطق آزاد شده کردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید که در آن شرایط کمتر کسی می‌توانست چنان مسئولیتی را بپذیرد . سپس بعنوان مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد استان تعییین شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی می‌دانست و می‌اندیشید که در جبهه مفیدتر است حضور دائمی‌اش را در جبهه های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود ، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش موثری در گشودن دژهای مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید .
در عملیات موفقیت‌آمیز «مسلم‌بن‌عقیل» بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (علیه السلام ) بود که چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک دستی به صدامیان شرکت نمود و از ناحیه دست مجروح شد و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (علیه السلام ) منصوب گردید .
بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر ۳۱ عاشورا راه مولایش حسین بن علی (علیه السلام) را ادامه داد استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود شرکت در عملیاتهای والفجر ۱ و۲ و۴ از افتخاراتش بود که همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه های نبرد ترغیب مینمود و به آنها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.

عروج

در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت که پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی کردند . اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می‌شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می‌آوردند و کنترل منطقه را در دست می‌داشتند عازم گردید و در ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۶۲ شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که به افتخارش پل حمید نامیده شد)در عمق ۶۰ کیلومتری عراق را اطلاع داد . پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروههای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروههای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش دیدار سرور شهیدان امام حسین (علیه السلام ) نایل آمد .
به جاست یاد شود از یار باوفایش شهید مرتضی یاغچیان معاون دیگر لشکر عاشورا مه ادامه دهنده راه حمید بود و بعد از شهادت حمید سنگر او را پر کرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حمید بشهادت رسید .
روحش شاد و یادش گرامی باد. او هم از رزمندگان امام حسین (علیه السلام ) بارها در عملیات زخمی شده و رشادت ها نشان داده بود و شاید بخاطد علاقه زیادی که این دو برادر بهم داشتند و پشتیبان هم در صحنه های نبرد بودند در یک سنگر بشهادت رسیدند و یاد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسین گونه در صحنه های نبرد حق علیه باطل شدند.
شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز یک انسان متقی بور و صفاتیکه در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (علیه السلام ) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.

ردپای نور
مسوولیت شهید تاریخ عملیات نام عملیات
– ۰۲/۰۱/۱۳۶۲ فتح المبین ۱
فرمانده یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف ۱۰/۰۲/۱۳۶۱ بیت المقدس ۲
– ۲۳/۰۴/۱۳۶۱ رمضان ۳
– ۰۹/۰۷/۱۳۶۱ مسلم بن عقیل ۴
– ۱۷/۱۱/۱۳۶۱ والفجر مقدماتی ۵
– ۲۱/۰۱/۱۳۶۲ والفجر۱ ۶
– ۲۹/۰۴/۱۳۶۲ والفجر۲ ۷
– ۲۷/۰۷/۱۳۶۲ والفجر۴ ۸
قائم مقام فرماندهی لشگر۳۱عاشورا ۰۳/۱۲/۱۳۶۲ خیبر ۹

🌴سرلشکر محسن رضایی درباره مبارزات شهیداحمد کاظمی پیش از انقلاب می‌گوید:
🌷«در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در تظاهرات و راهپیمایی و پخش اعلامیه و شعارنویسی فعال بود. در آخرین محرم قبل از پیروزی انقلاب، مأمورین ساواک او را در میان دسته عزاداری شناسایی و بازداشت می‌کنند. چند ماهی در زندان ساواک بود که به شدت او را شکنجه کرده بودند، پاسبانی با چکمه به دهان احمد کوبیده بود که تا یک ماه پس از آزادی خونریزی بینی داشت. پس از پیروزی انقلاب، مسئولین قضایی نجف‌آباد از ایشان می‌خواهند که شکنجه‌گرانش را معرفی کند تا آنها را محاکمه کنند، او زیر بار نمی‌رود و می‌گوید انقلاب، آنها را تنبیه کرده است. جالب است که یکی از همین افراد، چند سال قبل از شهادت احمد، برای انتقال فرزندش از دانشگاه آزاد یک شهر به شهر دیگر از احمد کاظمی طلب کمک کرده بود و او هم به دانشگاه آزاد توصیه کرده بود که مشکل ایشان را حل کنید.»

“شهید حاج قاسم سلیمانی” می‌گوید: کسی هر وقت یک عزیزی را از دست می دهد، یکسال، دوسال یا چهل روز به یادش هست، ازش اسم می برد، کمتر اتفاق می افتد یک مدت طولانی آدم درگیر کسی بشود که از دست می دهد، ۱۹ سال احمد (شهیداحمدکاظمی)، حسین حسین می‌کرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه‌ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت که او یاد باکری و خرازی و همت و این شهدا را نکند.

هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند وپیوسته این ذکر: «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان احمد بود و بعد گریه می کرد.

عجیب بود هر کس به دلایلی در غم احمد ناراحت است، یک کسی می گوید: «حیف شد این شخصیت با این جایگاه، با این تأثیرش، از بین ما رفت»، یک کسی وابستگی دوستی، فامیلی و غیره داشت، به هر صورت غم احمد همه را غمگین کرد و از دست دادن احمد همه را ناراحت کرد، اما آن چیزی که بچه های جبهه با احمد دلخوش بودند و با رفتن او غمگین شدند این بود که، احمد تداعی رفتارهای جنگ بود، تداعی خلوص، صفا، پاکی، صداقت بود.

 

وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد خرازی می انداخت، به یاد همت می انداخت، حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ می انداخت، لذا امروز که احمد را از دست دادیم انگار یک یادگار از همه یادگاران جنگ را از دست داده ایم، آن کسی که از همه ارزشهای جنگ نشانه ای در خود داشت از دست داده ایم، به همین دلیل هم پیوسته خودش را محاسبه می کرد، پیوسته خودش را سرزنش می کرد، پیوسته بی قرار بود،  در مسئولیت با لبخند و گل استقبال شد و هر کجا از مسئولیت خارج شد (در سنگری به سنگری) با اشک بدرقه شد، لشکر ۸ نجف را ترک کرد و مردم کردنشین کردستان را از انزوا خارج ساخت، پس از آن  به نیروی هوایی رفت، وقتیکه می خواست خارج شود، شما دیدید  تکه هایی از این فیلم را با اشک و غم دوستانش بدرقه شد، آمد نیروی زمینی، یک امید بزرگی برای سپاه در نیروی زمینی ایجاد کرد، هیچ کس نیست قضاوت کند که هر یک از این مقامها احمد را بالا برد، به احمد افتخار داد، بالعکس بود، فرماندهی لشکر نجف اشرف به احمد چیزی نیفزود که حال که او بنیانگذار لشکر نجف اشرف بود، بلکه لشکر نجف اشرف به این دلیل پر افتخار بود که احمد فرمانده اش بود، فرمانده نیروی هوایی شدن او به نیروی هوایی افتخار داد، نه نیروی هوایی به احمد افتخار ، فرمانده نیروی زمینی شدن، مقام کمی نیست، بلکه در بین نیروهای مسلح در سپاه پاسداران بالاترین پست، فرمانده نیروی زمینی است و ارشد همه فرماندهان سپاه بعد از فرمانده کل سپاه است.

اما احمد به نیروی زمینی مقام داد نه نیروی زمینی به احمد. لذا در هر کجا قرار می گرفت او تأثیرات معنوی اش، تأثیرات رفتاری واخلاقی اش بی نظیر بود، ما در تاریخ انسانها کمتر داریم آدم به این خوبی جامع باشد، آدمهای جامع نادرند، اینطوری نیست که ما فکر می کنیم جامعه ما پر از احمد است و کسانی جای این خلأ ها را پر می کنند، نه اینطور نیست، امکان ندارد که این خلأها به سادگی پرشود، طول می کشد در جامعه بشری کسانی مثل احمد متولد شوند. سیصد سال، پانصد سال طول کشید که یک فردی مثل امام خمینی(ره) در جامعه ظهور کرد، به سادگی نمی تواند مثل امام خمینی(ره) متولد شود.

هر پانصد سالی، هر چهارصد سالی و هر دویست سالی جامعه یک چنین انسانی را تحویل می گیرد. اینها چیزهایی نیست که ما فکر کنیم به سادگی قابل بدست آوردن است، قابل جایگزین شدن هستند، نه اینجوری نیست.

دوم مرداد سال  1337 در نجف آباد اصفهان چشم به دنیا گشود. اسمش را احمد نهادند. از بچگی متفاوت بود و این  را در رفتارش نشان می‌داد, پدر و مادرش هم از همان بچگی عجیب دوستش داشتند، او یک نشانه هم در بدنش داشت؛ دو انگشت دستش به هم چسبیده بود.مادر همیشــه می‌گفت راز بزرگی در پس آن وجود دارد و پس از سال‌ها این راز  که همان شهادتش بود, فاش شد.

پدرش نجار بود و پس از مدتی به شغل قالی‌بافی روی آورد. احمد نیز پس از آنکه پدرش به قالی بافی مشغول شد, اوقات فراغتش را به پدر کمک می‌کرد و به یک قالی‌باف حرفه‌ای تبدیل شد. همزمان  با قالی‌بافی و تحصیل با شروع مبارزه علیه رژیم ستم شاهی به فعالیت‌های ضد شاهنشاهی هم مشغول بود تا آن‌جا که در عاشورای سال 56 توسط ساواک دستگیر شد  و پس از مدتی آزاد شد اما او با انگیزه ای بیشتر در مسیر مبارزه با رژیم پهلوی قدم برداشت.

این مبارزات به گونه ای شد که ساواک شبانه روزی دنبال دستگیری او بود. احمد مجبور شد برای ادامه فعالیت های مبارزاتی اش به خارج اصفهان برود و چندین ماه پس از پیروزی انقلاب برگردد. پس از بازگشتش به اصفهان با شهید محمد منتظری راهی لبنان شد تا جنگ های چریکی را بیاموزد. بازگشت او به ایران همزمان با شروع غائله کردستان بود. او پس از این اتفاقات به کردستان رفت و در مبارزه با گروهک های ضد انقلاب مجروح شد و به اصفهان بازگشت. هنوز بهبود نیافته بود که عراق به ایران حمله کرد و او با همان اوضاع به جنوب رفت.

او در مدت حضور 8 ساله خود در جبهه های نبرد علیه دشمن بعثی مسئولیت هایی همچون فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان، فرماندهی لشکر 8 نجف، فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع) را بر عهده داشت و با پایان جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران, فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و فرماندهی نیروی هوایی و نیروی زمینی سپاه را به عهده داشت و رشادت های زیادی را در طول دوران دفاع مقدس و بعد از آن از خود نشان داد.

سردار شهید احمد کاظمی در سال 1379 طی حکمی از سوی فرمانده کل قوا به سمت فرماندهی نیروی هوایی سپاه منصوب شد و در طول فرماندهی خود در این نیرو, نیروی هوایی را از نظر سازمان، ساختار و سازماندهی و سازمان موشکی ارتقا داد.

او پس از پنج سال خدمت ارزنده در نیروی هوایی سپاه, در سال 1384 حکم فرماندهی نیروی زمینی سپاه را از سوی فرمانده کل قوا دریافت کرد و طی سه‌ ماه فعالیت شبانه روزی، با سفرهای متعدد وضعیت یگان های نیروی زمینی را از نردیک مورد بررسی قرار می‌داد. شهید کاظمی در پی مأموریتی که در 19 دی ماه سال 1384 و همزمان با روز عرفه به همراه 11 نفر از فرماندهان و پرسنل نیروی زمینی سپاه به استان آذربایجان غربی داشت, بر اثر سقوط جت فالکن  حامل آنها در منطقه امامزاده آیدینلو در نزدیکی شهر ارومیه به فیض شهادت نائل شدند.

‌سردار سعید مهتدی جعفری فرمانده‌ لشکر ‌27 محمد رسول‌الله(ص)،سردار سعید سلیمانی معاون عملیات نیروی زمینی سپاه، ‌سردار نبی الله شاه‌مرادی معاون اطلاعات نیروی زمینی سپاه، ‌سردار خلبان عباس کربندی مجرد فرمانده‌ پایگاه هوایی قدر نیروی هوایی سپاه، سردار سرتیپ پاسدار غلامرضا یزدانی فرمانده‌ توپخانه‌ نیروی زمینی سپاه، ‌سردار صفدر رشاد معاون طرح و برنامه‌ نیروی زمینی سپاه،سردار خلبان احمد الهامینژاد فرمانده‌ دانشکده‌ پروازی نیروی هوایی سپاه، ‌سردار حمید آذین‌پور رئیس دفتر فرماندهی نیروی زمینی سپاه، سرهنگ مرتضی بصیری مهندس پرواز
‌و پاسدار محسن اسدی افسر همراه فرمانده‌ شهید نیروی زمینی سپاه از شهدای این حادثه بودند که به شهدای عرفه معروف شدند.

در ادامه بخشی از گفت‌و‌گوییکه فصلنامه نگین در سال 1385 و پس از شهادت شهید احمد کاظمی با سردار قاسم سلیمانی درباره ویژگی ها نقش شهید کاظمی در جنگ را انجام داد  را در ادامه می‌خوانید:

«احمد چند مشخصه اصلی داشت که همه اینها را از امام(ره) گرفت و این درست است که همه اینها از مکتب اسلام است, اما امام(ره) به عنوان یک الگوی مجسم بود و ما وقتی در جنگ نگاه می‌کردیم، احمد هم در این چیزهایی که من ذکر می‌کنم از همه ما برجسته‌تر بود.

احمد پنج مشخصه مهم داشت که اینها در دوره جنگ در لشکر نجف دیده می‌شد که ما وقتی به لشکر نجف نگاه می‌کنیم هیچ چیز در ذهن ما غیر از احمد نمی‌آید. شما وقتی مثلاً می‌گویید فلان لشکر، یک عقبه‌ای هم در ذهنتان می‌آید ولی به لشکر نجف که نگاه می‌کنید غیر از احمد هیچ چیز در ذهنتان نمی‌آید. این خیلی هنر بود که یک فرد بیاید از درون یک شهرستان یک لشکر درست کند که آن لشکر با لشکرهایی که عقبه‌های طولانی داشتند با امکانات وسیع خصوصاً در کادر، نه تنها برابری می‌کند بلکه شاه کلید جنگ بشود. اینجا در واقع این را می‌رساند که نقش احمد محوری بوده، لذا همه چیز در او خلاصه شده بود یعنی همه ابتکارات و موضوعات گوناگون، نه اینکه احمد پایش روی شانه دیگری بود و از شانه دیگران داشت حرف آنها را می‌زد و ابتکارات و طرح آنها را می‌گفت، نه، بلکه هر چیز بود از او ‌دمیده می‌شد. البته حسین هم همین بود ولی حالا بحث احمد است.

یکی دیگر از مشخصه‌های بارز احمد, زیرکی بود حالا به معنای درست آن «تدبیر» بود. منتظر نبود که در قرارگاه بگویند خط حد لشکرت  چه می‌شود. همیشه وقتی درباره منطقه عملیاتی بحث می‌شد او به خیلی از زوایای پشت این هم نگاه می‌کرد لذا موافقت‌‌هایش معنا داشت و مخالفت‌هایش هم معنا داشت. دوم اینکه وقتی می‌خواست خط حدی انتخاب بکند مخالفت یا موافقت او در کل عملیات برای نحوه عمل لشکر8 نجف تأثیر داشت. مثلاً شما به همه خط حدهایی که لشکر نجف گرفته نگاه کنید، احمد خط حدی را برایش اصرار می‌کرد که پیروزی و شکستش کمتر به گردن کسی بیفتد.

اصلاً اتکا لشکر نجف و احمد در محورهایی که عمل می‌کرد کمتر به جناحین آن بود. همیشه یا انتخابی را انجام می‌داد که این جناح طبیعی باشد یا به نحوی‌ انتخاب می‌کرد که این جناح تأثیر بر کل عملیات بگذارد. مثل والفجر4، در والفجر4 حسین زیر ارتفاع سنگ معدن متوقف شد من بالای سر پنجوین متوقف شدم، حاج همت روی ارتفاع خلوذه متوقف شد، باکری روی ارتفاع کنگرک متوقف شد، او که آمد با عملش، خلوذه و پنجوین و غیره را، همه را بی‌خاصیت کرد و مسلط شد. هدف احمد تصرف ارتفاع لَری بود، عملیات احمد، عملیات سختی بود. در والفجر4 فشار روی احمد از همه ما بیشتر بود چون از دشت شیلر می‌خواست بیاید از میدان مین، جناحش باز بود تا می‌رسد به لَری، قله تک بود اما او انتخاب کرد، نقطه‌ای را که می‌گرفت تمام منطقه را آزاد می‌کرد و این را عمل کرد.

یکی دیگر از خصوصیات احمد استفاده از فرصت در بعد تاکتیکی و در بعد استراتژی بود. در بعد تاکتیکی وقتی که به دشمن می‌زد متوقف نمی‌شد تا نقطه‌ای که باید نتیجه می‌گرفت. همه عملیات‌هایش را نگاه کنید همین را می‌بینید مگر جایی بالاجبار متوقف شده، هر جا راه باز بوده فشار آورده تا نقطه‌ای که نقطه اتکاء عمل بوده برسد. تمام عملیات‌هایش همین است. شما سراغ ندارید که مثلاً زیر ارتفاعات لَری متوقف بشود، مرحله دوم برود وسطش، یکسره رفته دور زده و لَری را گرفته و کار را در یک مرحله تمام کرده است. یعنی ما کمتر عملیاتی داریم که احمد مرحله‌ای رفته باشد به جز عملیات‌های بزرگ که احمد آن مرحله‌ای را که برایش پیش‌بینی شده بود با یک حرکت گرفته است، تمام عملیات‌ها بدین گونه بود.

احمد وقتی آمد در نیروی زمینی به وقت خودش شلاق می‌زد. من همیشه می‌گفتم احمد تو چقدر کار می‌کنی؟ وقتی نیروی هوایی بود شما مقطع عمر احمد را در نیرو هوایی جمع بزنید، نمی‌خواهم خدای نکرده دیگران را تضعیف کنم، ولی تمام دوره‌های دیگر منهای دوره آقای قالیباف را جمع بزنید می‌بینید یک جهش داده است. در نیروی زمینی در همان مقطع، می‌دوید مثل کسی که فرصت ندارد و باید آن را به یک نقطه برساند و نتیجه استراتژیک بگیرد.

احمد در این موارد واقعاًَ منحصر به فرد بود. این نکته را هم بگویم که احمد فرصت‌ها را محدود می‌دانست از نظر زمانی، چه در تاکتیک و چه در استراتژی، همیشه محدود‌ می‌دانست، مثل کسی که وقت ندارد، این‌طوری به موضوع نگاه می‌کرد.

خصوصیت بعدی احمد شجاعت و جسارت او بود که هر چند در جنگ عمومیت داشت لکن احمد در حد اعلای آن قرار داشت. اما بعد از جنگ دو تا مشخصهِ احمد  که به نظر من اینها خیلی از مشخصه‌های معنوی احمد را رشد دادند، یکی ادب احمد بودو دیگری راز نگهداری او بود. من خیلی کم در جمع‌ها می‌دیدم که کسی چنین خصلت‌هایی داشته باشد. برای فرمانده نظامی چنین خصلتی سخت است و اینکه می‌گویم احمد خلاصه‌ای از امام بود واقعاً این طوری بود. فرماندهان ما در جنگ به ویژه آنها که شهید شدند، نفوذشان خیلی زیاد بود، درجه هم نداشتند، هیچ‌کس هم نیامد بگوید که من از احمد کاظمی یا از فلانی حمایت می‌کنم. شما نگاه بکنید اگر حسین خرازی پیراهنش روی شلوار بود، 99 درصد از لشکر امام حسین پیراهنشان روی شلوارشان بود. تن صدای حسین، ذکر حسین، راه رفتن حسین را تقلید می‌کردند، احمد هم همین‌طور. از اینها تقلید می‌کردند، واقعاً الگو و نمونه بودند و تأثیر زیادی بر دیگران داشتند.

ادب احمد فوق‌العاده بود و این ادب احمد به نظر من شاه‌کلید همه چیز بود و به خیلی چیزها رشد داد. نمونه‌ای از تواضع احمد این بود که در مراسم‌های مختلف مثلاً در هفته جنگ که فرماندهان را دعوت می‌کنند یا یک روز ستاد کل دعوت می‌کند به جلسه‌ای، ترتیب چیدن صندلی‌ها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد. یکی از علت‌هایی که من امنتناع داشتم از شرکت در مراسم‌ها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانه احمد بود، یک معرکه‌ای داشتیم در جایگاه، احمد همه را به هم می‌ریخت و جابه‌جا می‌کرد تا خودش آخر بایستد، امکان نداشت که این جوری نباشد.

یک روز به آقا رحیم گفتم که شما فکر می‌کنید که ما به احمد خط می‌‌دهیم! احمد را ما نمی‌شناسیم؟ احمدی که در جنگ وقتی تصمیم می‌گرفت که بگوید نه، همه می‌گفتند حریف احمد نمی‌شویم آن وقت این ادب احمد است؛ مسافرت می‌خواستیم برویم اگر سه تا ماشین بودیم، اینقدر می‌ایستاد تا ماشین‌ها جلو بروند و او آخرین ماشین باشد. حتی در تردد، ادب او فوق‌العاده بود، شما بگردید در بین دوستان احمد، کسی را پیدا نمی‌کنید که احمد بدگویی او را بگوید و غیبت کسی را بکند.

اگر مخالفت داشت کوتاه یک چیزی می‌گفت و زیاد به این موضوع نمی‌پرداخت. همه را بر خودش ترجیح می‌داد. البته ممکن است کسی احمد کاظمی را در جنگ دیده باشد و از نزدیک با او آشنا نباشد و بگوید احمد یک آدم لجبازی است، اما او این‌جوری نبود و این قضاوت صحیحی نیست. و اما درباره راز نگهداری احمد چند نفر ما می‌دانیم که در لشکر نجف که بنیانگذارش احمد کاظمی بود آمدند سخنرانی کردند، گفتند احمد کاظمی این است، احمد کاظمی آن است، چند نفرمان اینها را  می‌دانیم ، چند نفرمان می‌‌دانیم احمد به خاطر دفاع از ولایت همه سرمایه‌هایش را، دچار مشکل کرد. چند نفرمان این را می‌دانیم؟ چند جا این را گفت؟ و خیلی اتفاق‌های دیگر.

‌ما تا این روزی که احمد شهید شد، نمی‌دانستیم که احمد اینقدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیک‌ترین فرد به احمد بودم، نمی‌دانستم احمد اینقدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است که هیچ وقت بر زبان جاری نکرد. احمد خیلی خصلت‌ها داشت، همیشه از بریدگی از دنیا می‌گفت واقعاً انسان عجیبی بود یعنی هر چه آدم از او فاصله می‌گیرد، احساس می‌کند که احمد یک قله‌ای بود، واقعاً یک قله‌ای بود، متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت، برای همین می‌گویم احمد واقعاً خلاصه‌ای از شخصیت امام خمینی(ره) بود در ابعاد مختلفی.

فکر می‌کنید ما هر 200 سال یک کسی مثل احمد را می‌توانیم داشته باشیم؟ امکان ندارد که شما فکر کنید دانشگاه‌های ما، دانشکده‌های ما بتوانند چنین افرادی را تحویل جامعه بدهند، نه! احمد عصاره یک شخص بود و آن شخص هم هر چند قرن یک بار می‌آید، او آمد و یک چنین دستاوردی داشت، تمام شد و رفت.»

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، سردار شهید حاج احمد کاظمی را همه می‌شناسند. او را همیشه با چهره مقتدر و خندان می‌شناسیم، مردی که سالهاست الگوی بسیاری از نوجوانان و جوانان و بسیاری از مردم دیگر شده است. شهید حاج احمد کاظمی  در سال 1337 در نجف‌آباد اصفهان چشم به جهان گشود، مبارزه با ظلم را از دوران جوانی و قبل از آن آغاز کرد و تا زمان شهادت شجاعت و دلاوری‌های بسیاری از خود نشان داد به‌طوری که امروز و پس از گذشت 13 سال از شهادتش هنوز هم مردم در ایران و حتی در خارج از مرزها این شهید ولایت‌مدار را به‌خوبی می‌شناسند و از او به‌عنوان یک فرمانده شجاع، بی‌باک و خداجو یاد می‌کنند.

فرمانده‌ای که بسیاری از نوجوان امروز که حتی او را نمی‌شناختند و در زمان حیاتش هنوز به دنیا نیامده‌ بودند، عکسش را به دیوار اتاقشان آویزان کرده‌ و او را الگوی خود قرار داده‌اند، شهید احمد کاظمی همان که شهید حججی ایشان را الگوی خود قرار داده بود و راه شهادت را نیز با این شهید پیدا کرد.

هرچقدر که زمان می‌گذرد و سال به سال از زمان شهادت شهید کاظمی می‌گذرد گویی که زنده بودن ایشان میان مردم بیشتر به چشم و دل می‌آید. نوجوانان و جوانان بسیاری هستند که با الگو قرار دادن شهید کاظمی روزگار می‌گذرانند و سعی می‌کنند نکته به نکته و خط به خط از زندگی کاری و شخصی ایشان بهره بجویند. شهید محسن حججی نیز شیفته شهید کاظمی بود و ایشان را الگوی خود قرار داده بود و همان‌طور که همگان دیدیم در نهایت او نیز راهش به شهادت ختم شد و عاقبتش را ختم به خیر کرد.

می‌گویند وقتی که قرار است بمیریم چه بهتر که این مرگ شهادت باشد و ما با شهادت از این دنیا برویم. نوجوانی را سر مزار شهید حججی دیدم که به‌نظرم آشنا می‌آمد؛ متوجه شدم که بارها او را در مراسم بزرگداشت شهدا دیده‌ام. دقایقی با او به گفت‌وگو نشستم تا راز علاقه‌اش به شهدا را برایم بگوید.

عشق به شهید کاظمی را از شهید حججی آموختم

ابوالفضل که 14ساله است در مورد علاقه‌اش به شهدا گفت: من در خانواده‌ای بسیار معمولی به دنیا آمده‌ام. پدر و مادرم اهل نماز و عبادت هستند اما کمتر شده بود که من به‌همراه پدرم به مسجد بروم، شاید برای این است که از صبح تا دیروقت کار می‌کند. اما من از سن خیلی کم شاید از 5سالگی به مسجد رفتن خیلی علاقه داشتم. بزرگتر که شدم عضو بسیج شدم و فعالیت‌هایی هم انجام می‌دادم تا اینکه کم‌کم فعالیتم بیشتر و بیشتر شد. یک روز شهید حججی را دیدم که در مورد اردوهای جهادی با بچه‌ها حرف می‌زند، خیلی علاقمند شدم و گوش دادم. از آن روز به بعد آرزویم شرکت در اردوهای جهادی و کمک به مردم محروم شد.

وی افزود: بعد از آن دیگر هیچ وقت شهید حججی را ندیدم تا اینکه خبر شهادتشان را شنیدم. خیلی افسوس خوردم که این مرد در کنارم بود و من قدرش را ندانستم و از وجودش بیشتر استفاده نکردم. به خودم قول دادم که راهش را ادامه دهم. من فهمیدم که شهید حججی علاقه خیلی زیادی به شهید کاظمی داشتند برای همین من تصمیم گرفتم این دو شهید بزرگ را سرمشق و الگوی خودم قرار دهم. در تمام مراسم‌هایی که مربوط به شهداست شرکت می‌کنم. هر زمانی که کمترین فرصتی داشته باشم سر مزار شهید حججی و شهید کاظمی می‌آیم و از آنها می‌خواهم که دست مرا هم بگیرند.

رفتار مقتدرانه و عاطفی شهید کاظمی؛ توجه ویژه به خانواده شهدا

یکی از کسانی که از نزدیک شهید کاظمی را می‌شناخت و مدتی در دفتر ایشان مشغول به کار بود در مورد شخصیت و زندگی شهید کاظمی به خبرنگار تسنیم گفت: سردار شهید احمد کاظمی فرمانده مقتدری بود که حضورش در سیستم‌های نظامی برای همه قابل توجه بود، وقتی وارد فضای پادگانی یا مجموعه نظامی می‌شدند همه به‌خاطر حضور و اقتدار و عظمت ایشان حس خوبی داشتند.

حسن سالمی افزود: حاج احمد با وجود اقتدار و صلابتی که داشت بسیار عاطفی و سرشار از احساس و عاطفه بود اگر کسی از مردم، سربازان و یا حتی پاسداران مشکلی داشتند در نهایت عاطفه و محبت برخورد می‌کرد. این عاطفه و محبت به‌ویژه در مورد خانواده شهدا بسیار مشهود بود. وی در برخورد با خانواده شهدا، جانبازان و ایثارگران بسیار با احساس و احترام برخورد می‌کرد.

شهید کاظمی با سربازان پدرانه رفتار می‌کرد

وی با بیان اینکه شهید کاظمی در مورد رسیدگی به مشکلات مجموعه تحت امرش به‌شدت توجه داشتند، اظهار داشت: ایشان وقتی متوجه می‌شد که پاسدار یا سربازی مشکلی دارد فقط از بعد نظامی و سیستمی به آن نگاه نمی‌کرد، اول پدرانه و به‌عنوان یک بزرگتر به موضوع نگاه می‌کرد بعد مشکل را برطرف می‌کرد.

سالمی با اشاره به توجه شهید کاظمی به خانواده شهدا گفت: بارها شاهد بودم که ایشان به‌خاطر فرزند، پدر، مادر و همسر شهید مهمترین کارهایشان را رها می‌کرد و خودشان به‌پیشواز آنها می‌رفت. برای برطرف کردن مشکل آنها هر کاری از دستشان برمی‌آمد انجام می‌داد و این برگرفته از وجود عاطفی ایشان بود.

راز ماندگاری و محبوبیت شهید کاظمی

وی بیان کرد: شهید کاظمی به‌خاطر روح بلندی که داشت خاطره ماندگار و روح بزرگی از خودش به‌جا گذاشت که مورد توجه همه به‌ویژه جوانان قرار گرفته است، حتی اگر کسی را تنبیه می‌کرد شخصی که تنبیه شده بود به همین تنبیه هم عشق می‌ورزید چون شهید کاظمی طوری با آنها برخورد می‌کرد که فرد ساخته شود.

وی افزود: هم عزت و هم ذلت دست خداست. خدا ایشان را عزیز و ماندگار قرار داد و این ماندگاری هم به‌خاطر روح بلند شهید کاظمی است.

شهید کاظمی در چارچوب کتاب

مدیر مؤسسه نشر دارخوین یکی از نویسندگانی است که برای گرامیداشت مقام شامخ شهید کاظمی چندین کتاب منتشر کرده و درباره چاپ نخستین کتاب خود به خبرنگار تسنیم گفت: «تمنای شهادت» عنوان نخستین کتابی است که درباره شهید احمد کاظمی منتشر کردیم.

جان‌مراد احمدی افزود: این کتاب که برای مراسم چهلم شهید آماده شده بود؛ کتابی خلاصه در 90 صفحه که مجموعه‌ای از سخنرانی‌های افراد مختلف از جمله ابراهیم صفوی، مصطفی ایزدی، محسن رضایی و چند تن دیگر درباره شخصیت شهید کاظمی است.

وی تصریح کرد: این کتاب مشتمل بر 3 بخش است که در بخش نخست مجموعه سخنرانی‌ها، در بخش دوم آن تحت عنوان “یادگاران” خاطرات شهید کاظمی و در بخش سوم نیز مجموعه تصاویر شهید آورده شده است و در همان سال نخست به چاپ 13 رسید.

آغاز رفاقت شهید حججی با شهید کاظمی از اردوی راهیان نور

پدر شهید محسن حججی با بیان اینکه شهید حججی و شهید کاظمی با هم رفیق بودند، به خبرنگار تسنیم گفت: رفاقت این دو از طریق شهادت شکل گرفت و این خواسته خدا بود که یک شهید دهه 60 با یک شهید دهه 70 با هم رفاقت داشته باشند.

محمدرضا حججی افزود: رفاقت شهید حججی با شهید کاظمی لطف خداوند است تا این رفاقت نقطه عطفی بین شهدای دفاع مقدس با شهدای مدافع حرم باشد. من در دهه 60 به جبهه می‌رفتم و عکس شهید کاظمی را همراه خود داشتم، کتاب‌هایی نیز از ایشان داشتم، محسن آن موقع ایشان را می‌شناخت اما آشنایی و علاقه اصلی او به شهید کاظمی از راهیان نور آغاز شد.

وی گفت: پس از شکل‌گیری این علاقه محسن در مؤسسه شهید کاظمی ثبت‌نام کرد و این شهید بزرگوار را به‌عنوان الگوی خود در زندگی و تمام امور دیگر انتخاب کرد.

حججی با بیان اینکه محسن شهید کاظمی را به‌عنوان یک دوست انتخاب کرده بود و با ایشان زندگی می‌کرد، اظهار داشت: علاقه محسن به شهید کاظمی را همه متوجه شده بودند، از کارهایش مشخص بود، چرا که محسن با این شهید انس گرفته و ایشان را الگوی خود قرار داده بود.

افتخار اصفهان و ایران

سردار شهید حاج احمد کاظمی نه‌تنها برای اصفهانی‌ها و مردم نجف‌آباد که برای تمام ایران و حتی بسیاری از مردم در خارج از مرزها شناخته شده و افتخار است. شهید کاظمی را می‌توان جزء آن دسته از کسانی دانست که هرچقدر از زمان شهادتشان می‌گذرد وجودشان بیشتر از قبل احساس می‌شود و این مصداق همین است: «شهدا زنده‌اند».

بسیاری از مردم علاقمند به شهید کاظمی وقتی در مورد این شهید صحبت می‌کنند می‌گویند که از بچگی به این شهید علاقمند شده و راهشان را دنبال کرده‌اند. نوجوانان امروز عکس شهید کاظمی را در اتاق خود آویزان کرده‌اند و از این کار خود احساس بسیار خوشایندی دارند و می‌گویند که با دیدن تصاویر شهید کاظمی هر لحظه به‌یاد ایشان و ادامه راهشان هستند.

شهید حاج احمد کاظمی برای ایران و ایرانیان در تمام دنیا افتخار بزرگی است و چه خوب است که قدر شهدایمان را می‌دانیم، قدر آنها را که برای انقلاب و خاک وطن جان دادند و از ملت خود مردانه و شجاعانه دفاع کردند.

دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولي خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديد مجروح شده بود.

حاجي را بي‌هوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايي كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. مي‌گفتند: خيلي نگذشته بود كه ديديم حاجي به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روي تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضاي خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد.

نيروها را جمع كرده بود. به‌شان گفته بود: من تا حالا شكي نداشتم كه توي اين جنگ‌، ما بر حق هستيم، ولي امروز روي تخت بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم.

هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روي تخت بيمارستان چه ديده است. با اين كه برادر بزرگ‌ترش بودم، ولي هيچ وقت چيزي به‌ام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضي از دوستان دوران جنگ شنيدم كه؛ احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا… عليها). در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم به‌اش فرموده بودند: برگرد جبهه و كارت را ادامه بده.

به نقل از برادر شهید 

با اين‌كه مي‌دانستم آدم جدي و سخت‌گيري است، کلي متن گزارشِ فعاليت آماده کرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسي کار دارم، گفتند: در محوطه است.

همه با لباس نظامي کنار يک پيکان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف مي‌زدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي کرد. دستي به شانه‌ام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگي‌اش گفت: بفرماييد بسيجي!

همه‌ي حرف‌هايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي که خواستند را بهشان بدهيد.

بعدا فهميدم آن روز به‌شدت مريض بود و نمي‌توانست سرپا بايستد، ولي براي سرکشي از لشکر ۸ به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و کارها را نيمه‌خوابيده پي‌گيري مي‌کرد.