شهید کاظمی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی| 3
احمد چند مشخصه اصلی داشت که همه اینها را از امام گرفت و این درست است که همه اینها از مکتب اسلام است اما امام به عنوان یک الگوی مجسم بود و ما وقتی در جنگ نگاه میکردیم، احمد هم در این چیزهایی که من ذکر میکنم از همه برجستهتر بود. احمد پنج مشخصه مهم داشت که اینها در دوره جنگ در لشکر نجف دیده میشد که ما وقتی به لشکر نجف نگاه میکنیم هیچ چیز در ذهن ما غیر از احمد نمیآید. شما وقتی مثلا میگویید فلان لشکر، یک عقبهای هم در ذهنتان میآید ولی به لشکر نجف که نگاه میکنید غیر از احمد هیچ چیز در ذهنتان نمیآید. این خیلی هنر بود که یک فرد بیاید از درون یک شهرستان یک لشکر درست کند که آن لشکر با لشکرهایی که عقبه طولانی داشتند با امکانات وسیع خصوصا در کادر، نه تنها برابری میکند بلکه شاهکلید جنگ بشود. اینجا در واقع این را میرساند که نقش احمد محوری بوده، لذا همه چیز در او خلاصه شده بود یعنی همه ابتکارات و موضوعات گوناگون، نه اینکه احمد پایش روی شانه دیگری بود و از شانه دیگران داشت حرف آنها را میزد و ابتکارات و طرح آنها را میگفت، نه، بلکه هرچیز بود از او دمیده میشد. البته حسین هم همین بود ولی حالا بحث احمد است.
شهید کاظمی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی | 2
در این مطلبی که آقا رشید فرمودند من دو نکته در مقدمه بگویم بعد میپردازم به مشخصات احمد. همینطور که در دین اسلام یک خلاصههایی وجود دارد، یعنی وقتی ما میخواهیم بگوییم که دین در امیرالمومنین خلاصه شده است یا امیرالمومنین دین مطلق است معنایش این نیست که دیگران از دین بهرهای نبردند. دیگران هم در رکاب پیغمبر بودند و دیگران نیز هرکدام یک بخشی از خلاصههای دین در آنها بود، یکی در تقوا بود یکی در شجاعت بود ولی اینکه همه، همه موجودی دین را بگیرند، کمتر بود. امام هم در تربیتی که در جامعه ما انجام داد مثل آن سلولهای بنیادی بود که تحول ایجاد کرد و این تحول هم در جاهایی که تاثیر گذاشت به عنوان آدمهایی که به نحوی خلاصه امام بودند، ظاهر شد. البته کسانی که به معنای واقعی در ابعاد مختلف رفتار امام، معنویت امام، شخصیت امام، خلاصه امام باشند کمتر پیدا میشود. در جنگ هم امام تاثیراتی گذاشت و یک خلاصههایی به وجود آورد. احمد یکی از آن خلاصهها بود که این هم به این دلیل نبود که احمد با امام مراوده داشت بلکه به دلیل عشق وافر به امام بود. حالا من میگویم خصوصیاتش را که تاثیر احمد در زیرمجموعه در جنگ چگونه بود که باعث میشود بگوییم که بخشی از شخصیت وجودی امام در فردی مثل احمد کاظمی متبلور بود.
شهید کاظمی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی:
اما اینکه این چنین اتفاقی میافتاد ما اصلا تصور نمیکردیم. هرچند احمد به آرزویش رسید اما واقعا حیف شد و حیف شدن را هم نه در شهادت احمد بلکه در این میدانیم که احمد خیلی خوب میتوانست آن چهرهای را نمایان کند که یک بخش کوچکش بر نزدیکترین آدمها به احمد نمایان شد، نه بر جامعه، که جامعه خیلی چیزها را نمیداند و مخفی ماند. او میتوانست یک جنگ بزرگ را فرماندهی کند، مدیریت کند و شهید بشود. البته تقدیر الهی و به نظر من اصرار خودش باعث شد که زودتر از آن چیزی که ما تصور میکردیم، احمد را گرفت. شاید هم مصلحت احمد همین بود، شاید مصلحت الهی همین بود و همین درست بود. این را ما نمیدانیم ولی آنچه که میدانیم این است که احمد میتوانست خیلی کارهای بزرگی بکند.
امام خامنه ای مد ظله العالی: اینها خوب عاشق شهادت بودند و پا بر زمین میکوبیدند. همین شهید عزیزمان، احمد کاظمی را من در جبهه دیده بودم؛ آنچنان اقتداری داشت که اشاره میکرد، بسیجیها حرفش را گوش میکردند. اینطور نیست که بسیجی که عاشق است، مجاز باشد برخلاف امر فرمانده و برخلاف انضباط سازمانی و انضباط عملی در محیط زندگی، یک حرکت بی انضباطی انجام بدهد.۱۳۸۴/۱۰/۲۹
بیانات در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیهالسّلام)
امام خامنه ای مدظله العالی: هنوز در استان، یاد آن جوانان سلحشوری كه از نقاط دیگر آمدند و اینجا فداكاری كردند، در دلها و ذهنها حاضر است. من اطلاع دارم، یاد شهید كاوه، یاد شهید صیاد، یاد متوسلیان، یاد ناصر كاظمی، یاد احمد كاظمی و یاد شهید بروجردی- این جوانانی كه عمری را در اینجا گذراندند و جانشان را كف دست گرفتند- در یاد مردم این استان زنده است. خدا را سپاسگزاریم كه دشمن نتوانست به مقاصد خود برسد.۱۳۸۸/۰۲/۲۲
این لشگر هشت نجف که آقایان اسم آوردند، یکی از لشگرهای قَدَر در میدانهای دفاع هشتساله بود و خود مرحوم شهید کاظمی (رضواناللهتعالیعلیه) واقعا یکی از آن فرماندهان برجسته بود. بنده در همان دوران جنگ رفتم خوزستان به مرکز لشگر نجف، [از] آنجا بازدید کردم؛ چیزهایی در آنجا دیدم که در کمتر لشگری آدم میتوانست آنها را مشاهده کند: آمادگیها از یکسو، روحیهی خیلی بالا از یکسو و نظم و ترتیب؛ نظم و ترتیبی که من در آن لشگر دیدم، در کمتر جایی انسان آن را مشاهده میکرد.۱۳۹۲/۰۴/۱۰
بیانات در دیدار دستاندرکاران کنگره ملی شهدای نجف آباد
اصفهان، شهر شهیدان بزرگ و نامآور؛ شهیدی مثل آیتﷲ بهشتی در یک سمت، و [در سمت دیگر] شهدائی مثل شهید خرّازی و شهید همّت و شهید کاظمی و شهید ردّانیپور و بزرگان و نامآورانی که هرکدام از اینها میتوانند مشعلی باشند و راه یک ملّت را روشن کنند و باز کنند.۱۳۹۵/۰۸/۲۶
هشت سال جنگ، هشت شب هم نجفآباد نبود…!
از کودکی تا شهادت «حاج احمد» به روایت پسر دوم خانواده «کاظمی نجفآبادی»
«حاج حسن» ده سال از «حاج احمد» بزرگتر است و پسر دوم خانواده «کاظمی نجفآبادی»! روایت دلدادگیاش به حاجی را هم از چشمهایش میتوان خواند، هم از در و دیوار خانهاش… خانهای که چپ و راست و بالا و پایین آن با قاب عکسهای زیادی از حاج احمد قُرُق شده و حتی رد نفسهای او در چهاردیواریاش حاکم است. با لهجه شیرین نجفآبادیاش میگوید: «ما چهار برادریم و هفت خواهر. حاج احمد، پسر آخر خانواده و تنها غایب جمع خواهر برادری ماست.» با اینکه دوازده سال از رفتن برادرش میگذرد، شروع به حرف زدن که میکند انگار همین دیروز بوده که تلویزیون را روشن میکند و دنیا روی سرش خراب میشود…«دقایقی پیش، با سقوط یک هواپیمای نظامی در مناطق شمال غرب کشور، جمعی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران به شهادت رسیدند. حاج احمد کاظمی؛ فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران، از جمله سرنشینان این هواپیما بوده است.» میگوید در همین خانه بوده که خبر شهادت حاج احمد را میشنود و بلافاصله خودش را به تهران میرساند تا شاید بتواند ماجرا را باور کند. او حالا که به قصه پرواز برادرش رسیده، انگار خاطرهها جور دیگری جانش را نشانه میگیرند. با اینکه مشخص نیست آب گلویش را قورت میدهد یا بغضش را… اما با چشمهایش میرود به دورترها، به سالهایی که زود گذشت.
حاج احمد از اول متفاوت بود یا متفاوت شد؟
حاج احمد از بچگی متفاوت بود و این را در تک تک رفتارهایش نشان میداد. پدر و مادر هم عجیب دوستش داشتند، البته مادر یک هوا بیشتر. نمیدانم چرا با اینکه دور و برش حسابی شلوغ بود، احمد را جور دیگری میخواست. انگار بین بچههایش تافته جدا بافته بود. احمد یک نشانه هم در بدنش داشت که مادرم همیشه از آن، به بچههایش میگفت و معتقد بود راز بزرگی در پس آن وجود دارد.
چه نشانهای؟
دوتا از انگشتهای احمد به صورت مادرزادی به هم چسبیده بود. مادرم همیشه میگفت من مطمئنم این یک علامت و نشانه است. وقتی میپرسیدیم چه علامتی؟ میگفت خدا خودش میداند و والسلام… جالب اینجاست وقتی هم رفت جبهه، همین انگشت قطع شد. به مادرم گفتم حتما این همان نشانهای بود که از آن میگفتی. گفت نه! بالاتر از این حرفها…و این جمله را چندین بار در موقعیتهای مختلف تکرار کرد.
شغل پدرتان چه بود؟
پدر اول نجار بود؛ اما بعد از مدتی تغییر شغل داد و سر از دار قالی و بازار فرش درآورد.
بچههای آن دوره اکثرا کنار دست پدرشان بودند و حرفه پدری را میآموختند. برای شما هم این قصه بود؟
بله پدر ما هم با اینکه وضع مالی خوبی داشت، عقیدهاش این بود که ما جدای از درس و مدرسه، یک حرفهای بیاموزیم و ساعتهای فراغتمان را بیهوده تلف نکنیم. همیشه میگفت مرد باید یک هنری در بازویش داشته باشد. برای همین کار هر روز ما بعد از مدرسه رفتن، حضور در مغازه پدر و مشغول به کار شدن بود
حاج احمد هم همین طور؟!
بله، احمد هم همینطور. او زمانی کار را شروع کرد که پدرم وارد بازار فرش و خرید و فروش قالی شده بود. اتفاقا احمد خیلی خوب و کامل و از صفر تا صد این شغل را یاد گرفت؛ از آماده کردن چله تا به دار انداختن قالی.
تا کی و کجا ادامه داد؟
تا عاشورای سال 56 که به دلیل شرکت در تظاهرات علیه شاهنشاه دستگیر شد و به همین دلیل مدتی را در زندان بود. احمد آن موقع هنوز درس میخواند و دوسال مانده بود که دیپلمش را بگیرد. بعد هم که آزاد شد، خیلی دنبال کار و این حرفها نبود. از طرف دیگر هنرستانی هم که درس میخواند دیگر راهش نمیدادند و میگفتند چون از معترضان علیه شاه است، حق ورود به مدرسه را ندارد. ولی خب به هر سختی که بود درسش را خواند و تمام کرد..
پس از این موقع به بعد، حاج احمد مسیر زندگیاش عوض میشود و به سمت کارهای مبارزاتی میرود؟
بله. طوری شده بود که ساواک برای دستگیریاش شبانهروز دنبالش بود؛ آن قدر که مجبور شدیم چندماهی از نجفآباد فراریاش بدهیم.
چطور و به کجا فراریاش دادید؟
خودم فراریاش دادم با یک ماشین تانکر نفتی که از آبادان به اصفهان بنزین میآورد. نزدیکیهای تیران به راننده ماشین سپردمش و از او خواستم احمد را با خود مدتی به آبادان ببرد تا آبها از آسیاب بیفتد. رفت که رفت و ما مدتها از او بیخبر بودیم تا حدود سه چهار ماه بعد که با پیروزی انقلاب سروکلهاش پیدا شد.
اولین فعالیتهایش بعد از پیروزی انقلاب چه بود؟
بعد از پیروزی انقلاب با شهید محمدمنتظری راهی لبنان شد تا جنگهای چریکی را بیاموزد. فکر کنم بار دومش بود میرفت. این دفعه هم مدت زیادی از خانواده دور بود. بعد هم که برگشت، قائله کردستان شروع شد که سریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی که زخمی شد و از ناحیه ران پا آسیب جدی دید. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه استراحت کرد تا حالش کمی بهتر شود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبر از داخل رختخواب و با عصا خودش را به جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود.
خبر داشتید در جبهه فرمانده است؟
بله؛ اطلاع داشتم. حاجی شایسته فرماندهی بود، چون از لحاظ نظامی دورههای چریکی را گذرانده بود و واقعا یک آدم نترس بود که از هیچ چیز واهمه نداشت؛ حتی از مرگ و کشته شدن. او در بدترین سختیها همیشه پیشگام بود. برای همین لشکر را راه اندازی کرد و به خاطر نجفآباد، این اسم را برایش انتخاب کرد.
برادرهای دیگر هم جبهه رفتهاند؟
برای رزم و جنگیدن فقط حاج احمد… من هم بیشتر برای تدارکات و پشتیبانی جنگ از نجفآباد برای رزمندهها وسیله میبردم.
پس از بین شما، این نبودنها و غیبتهای زیاد، بیشتر برای حاج احمد بوده است؟
بله احمد در هشت سال جنگ تحمیلی، هشت شب هم در نجف آباد نبود و نخوابید. تمام مدت در جنگ و جبهه بود. آمدنش هم بیست چهارساعت بیشتر نبود و دوباره سریع میرفت. وقتی هم میگفتیم خب یک روز دیگر هم بمان، میگفت نه باید بروم. بچهها آنجا چشم به راه من هستند.
پدر و مادر گلهمند نبودند؟
نه اتفاقا، پدرم همیشه دعایش میکرد و می گفت: «بابا اگر دردی را از دردمندی برداری، دنیا و آخرت همهمان آباد است.» هروقت احمد خداحافظی میکرد که به جبهه برود، میگفت: «خدا پشت و پناهت. برو بابا و سلام من را هم به همه رزمندهها برسون.» مادرم هم با همه سختیهایی که در نبود احمد تحمل میکرد، همیشه برای سلامتیاش دست به دعا بود و نذر میکرد صحیح و سالم برود و برگردد.
شده بود حاج احمد از موقعیتی که داشت برای راه انداختن کار دیگران استفاده کند؟
حاج احمد با هرگونه سفارشی یا حق و حقوق کسی را به کسی دادن بیزار بود و به شدت هم از آن عصبانی میشد. هروقت بهش میگفتند حاجی به فلانی بگو فلان کار را برای من انجام بدهد، با عصبانیت تمام میگفت: «شما میخواهید من را بنده چه کسی بکنید و آخرتم را به چه چیزی بفروشید؟» میگفت بقیه مردم هر کار میکنند شما هم همان کار را بکنید. سعی میکرد همیشه راهی را برود که جای هیچ حرف و حدیثی در آن نباشد. مسیرش مسیری بود که قانون به او میگفت، خدا و وجدان به او میگفت
برای شما هم پیش آمده بود که سفارش کسی را بکنید؟
بله، مثلا آخرین باری که آمد نجف آباد، من یک کاری داشتم تهران، بهش گفتم حاجی یه همچنین قضیهای هست، امکانش هست یک سفارشی بکنی؟ گفت: «نه»، گفتم: «چرا؟» گفت: «چون من در جریان نیستم امکان دارد دروغی بگویم. تو برو کارت را انجام بده، اگر انجام شد که هیچ ولی اگر انجام نشد، از طریق قانون شکایت کن و حق و حقوقت رو بگیر.» میخواهم بگویم تا این حد حواسش بود که خدای ناکرده خودش را وامدار کسی نکند.
ارتباطتان با حاج احمد چطور بود؟
در طول این سالها هیچ وقت ارتباطم با حاج احمد و خانوادهاش قطع که نشد هیچ، حتی کمرنگ هم نشد. رفت و آمدمان همیشه سرجایش بود. خب به هرحال احمد به خاطر شرایط کاریاش کمتر فرصت داشت بیاید و برای همین ما بیشتر به او سر میزدیم. الان هم که نیست، رفت و آمدمان سرجایش هست و مرتب میرویم و میآییم. فقط تنها چیزی که در این رفت و آمد اذیتمان میکند، جای خالی حاج احمد است.
پیش آمده بود در برههای از زمان از هم دور بشوید؟ حتی به دلیل مسئولیتهای سنگین حاج احمد؟
نه اصلا این حرفها نبود. اگر دیدارمان طولانی میشد و احمد نمیرسید بیاد نجفآباد، من میرفتم دیدار او.
عصبانیتش را بیشتر چه مواقعی می دیدید؟
)با خنده میگوید) زمانی که از او یک خواهش بیخودی میکردی…
مثلا؟
مثلا سفارش کسی را به او میکردی. البته ما چون روحیهاش را میدانستیم، سعی میکردیم این کار را نکنیم چون عجیب نسبت به این موضوع ناراحت میشد.
سفارش کسی را هم کرده بودید…؟
بله، یکبار سفارش خواهرم را کردم که برایش کار پیدا کند. به قدری عصبانی شد که قابل توصیف نیست. گفت هرطوری که بچههای مردم، دختران و خواهرانشان میروند کار پیدا میکنند، این هم برود دنبال کار. اگر هم پیدا نکرد و نیازی به پول داشت، به خودم بگوید.
استثنا هم نداشت؟
چرا فقط برای خانواده شهدا استثنا قائل بود. آنها را بینهایت دوست داشت و هرکاری که از توانش برمیآمد، برایشان انجام میداد. همیشه میگفت حق و حقوق اینها باید در مملکت داده شود.
به جایگاهی که داشت مغرور هم میشد؟
هیچ زمانی! همیشه از اول تا آخرش با یک پژو 405 بود آن هم از خودش. خاکی خاکی بود. هر وقت از مال دنیا حرف میزدیم، ناراحت میشد و میگفت: «من از تنها چیزی که بیزارم، مال دنیاست.» یادم هست هر وقت میرفتم دفترش، درجههای سر شانهاش را درمیآورد و بدون درجه میآمد کنار من مینشست که یک وقت خودش را از من بالاتر نبیند. حتی حاضر نبود از امکانات محل کارش برای ما استفاده کند. مثلا یکبار که رفته بودم تهران دفترش، اول اصرار کرد که زنگ بزنم محمد بیاید و شما را برای ناهار ببرد خانه که من قبول نکردم. بعد گفت پس ناهار را اینجا پیش من باشید و خلاصه نگهمان داشت. اما خدا شاهد است حتی یک ناهار اضافه هم سفارش نداد و سهم خودش را برای من آورد. وقتی به مسئول دفترش این قصه را گفتم، گفت: «اصولا حاجی هروقت مهمون بهش برسه ناهار نمی خوره که نخواهد برای آنها سهمیه جدا سفارش بده».
آخرین دیدارتان کی بود؟
یک هفته قبل از ماه مبارک سال 84 بود که از تهران آمد و همه فامیل را در باغ یکی از خواهرانمان در قلعه سفید نجفآباد جمع کرد. آن روز یکی از حرفهایی که حاجی زد این بود که من این مدت که میرفتم و میآمدم نجفآباد، خیلی به همهتان زحمت میدادم. لطفا حلال کنید. موقع رفتن هم باوجود اینکه رسم به عکس گرفتن نداشت، چندتا عکس دسته جمعی با همه گرفت و باز هم چندین بار از همه حلالیت طلبید. ما مانده بودیم که چرا اینبار مدام این حرف را تکرار میکند. گذشت تا شب عید فطر تماس گرفت. گفتم:« ان شاءالله فردا نجفآبادی؟» گفت:« نه وقتی ندارم، وقتی نیست برای آمدن.» چندبار این جمله را تکرار کرد. پیش خودم گفتم حتما چون یک روز تعطیلی است، نمیآید.
آخرین صحبتتان هم همان شب بود؟
نه یکبار دیگر هم تلفنی حرف زدیم که فکر کنم دو هفته مانده به شهادتش بود. ولی خب وقتی که شهید شد تازه معنای جمله «وقتی نیست برای آمدن» و آن حلالیتهای مکرر در باغ را فهمیدم. احمد همه کارهایش را کرده بود و آماده شهادت بود
فکرش را میکردید؟
اصلا در مخیلهمان هم نمیگنجید. باورش سخت بود.
چرا؟؟ حاج احمد که یکی از آرزوهایش شهادت و رسیدن به رفقای شهیدش بود ….پس شما باید آماده این خبر شده باشید!
بله همیشه میگفت من شبانه روز حسرت دوستانی را میخورم که با شهادت رفتند و از خدا میخواهم اگر قرار بر رفتنم با شهادت است، پس زودتر شهادت را نصیب من کند تا زودتر به رفقای شهیدم برسم. من بارها اما به حاجی گفته بودم خدا فیض شهادت را با این جانبازی به تو داده است و تو به هر طریقی که از دنیا بروی، شهید هستی. اما این حرف خیلی ناراحتش میکرد.
چطور متوجه خبر شهادتش شدید؟
حاجی مرتب در حال ماموریت بود و من زیاد از همه آنها خبر نداشتم. از آخرین ماموریتش هم ،مثل اکثر اوقات بی خبر بودم. تا اینکه یک روز بچهها با من تماس گرفتند و گفتند سریع بیا خانه. وقتی رفتم دیدم همه پای تلویزیون نشسته و ناراحت هستند. یک لحظه چشمم خورد به زیرنویس شبکه خبر که شهادت حاج احمد را مخابره میکرد. دنیا روی سرم خراب شد. باورش برایم سخت بود. خیلی سریع خودم را به تهران رساندم.
هیچ وقت به زبان نیاوردید حیف حاج احمد که رفت؟
نه هیچ وقت ، چون احمد با پوست و گوشتش شهادت را طلب میکرد. خواب هایی هم که از او دیدهام هم دلم را قرصتر کرده است. افسوسمان فقط از این است که چرا چنین آدم مفیدی را مملکتمان از دست داد. حاج احمد یک نیروی فدایی بود، فدایی دین و کشورش.
توصیهای هم بود که بیشتر روی آن تاکید داشت؟
حاج احمد یک انسان متقی و شجاع و مطیع امر خدا بود. توصیه همیشگیاش حمایت از ولایت فقیه و ادامه راه شهدا بود. همیشه میگفت هر راهی غیر از این راه بروید، کوره راه است.
اگر بخواهید از حاج احمد طلب یک دعا بکنید، چه میگویید؟
دعا کند ما هم بتوانیم در راهی که او رفت قدم برداریم و آخر و عاقبتمان در دنیا و آخرت بخیر شود.
منبع: سایت نوید شاهد
سایت شهید کاظمی به بهانه اول شهریور ماه سالروز ولادت شهید حاج حسین خرازی تصویر کمتر دیده شده شهید طهرانی مقدم در گلستان شهدای اصفهان را منتشر کرد.
سردار سرتیپ پاسدار امیرعلی حاجی زاده فرمانده هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در روایتی از شهیدان خرازی و طهرانی مقدم اینگونه یاد می کند؛ از آنجایی که بنیان توپخانه سپاه براساس توپهای غنیمتی گذاشته شده بود، این توپها در یگانای مختلف پخش شده اما زمانی که تصمیم گرفتند یگان مستقل توپخانه ای تشکیل شود، حسن برای جمع آوری این سامانه که با موانع زیادی هم روبرو بود، زحمات زیادی کشید.
به هرحال جمع کردن اینها سخت بود چون خود یگانها میخواستند از آنها استفاده کنند اما تصمیم بر این بود تا توپخانه های با برد زیاد، در غالب گروههای توپخانه بکارگیری شوند. به همین خاطر خیلیها موافقت نمیکردند اما بسیاری از یگانها، با اخلاق و نوع رفتاری که حسن داشت، متقاعد شده و توپها را منتقل کردند.
یادم هست وقتی برای گرفتن توپخانههای یکی از یگانها رفته بودیم، شهید خرازی میگفت فقط چون حسن گفته من قبول میکنم.
یک بار با حسن حجتی و احمد و چند تای دیگر رفتیم باغ،قرار شد آن روز احمد غذا درست کند
آن روز ها مثل امروز گوشت و کباب و جوجه در کار نبود ،با یک مقدار نان خشک و ماست و بادمجان و خیار یک آب دوغ خیاری درست میکردیم که از صد تا کباب مزه اش بیشتر بود.
احمد شروع کرد به غذا درست کردن ، به من هم گفت: وخی مهدی !کمک کن غذا رو درست کنیم!
شروع کردیم به غذا درست کردن که شوخی احمد گل کرد،دیدم پوست خیار و فلفل و بادمجان و پیاز را ریز ریز کرد و ریخت توی ماست .بعدش هم آب ریخت و همش زد.بعد رفقا را صدا زد که :وخسید بیاید غذا آمادست .
من و احمد زیر جُلکی میخندیدیم،رفقا از بس گرسنه بودند شروع کردند به غذا خوردن ،اولش متوجه نشدند اما کم کم فهمیدند چیز هایی قاطی دوغ هست که مزه های ناجوری دارد .
بعد هم بچه ها پرسیدند:احمد!اینا چیه وسط غذا؟!
اینجا بود که من و احمد زدیم زیر خنده .
بچه ها گذاشتند دنبالمان .
حالا ندو کی بدو!
آخر سر هم من را گرفتند ؛ولی هر کاری کردند نتوانستند حریف احمد بشوند
•••
📚منبع: کتاب حاج احمد، محمد حسین علی جان زاده، انتشارات شهید کاظمی