از دفتر فرماندهی زنگ زدند که سردار کاظمی با شما کار دارد

و من هم اطاعت امر نمودم ، سردار با ناراحتی گفت تو چه فرمانده قرارگاهی هستی ، یک درخت گردو در پادگان شکسته است همین امروز پیدایش می کنی و دلیل شکسته شدنش و عاملش را شناسایی و گزارش می دهی ، تا مشخص شدن این موضوع هیچ کس حق خروج از پادگان را ندارد . همه نیروهایم را بسیج کردم . اما پیدا نشد . با مراجعه به آجودان سردار ایشان هم حاظر به راهنمایی نشدند !

دوباره پادگان را زیرو رو کردیم تا اینکه کامیونی را دیدم که یک طرفش شسته شده و طرف دیگرش کثیف است ، همین جا بود که شک کردم ، وقتی از اطاق آن بالا رفتم درخت شکسته شده را مشاهده نمودم ، راننده را پیدا کردم ودلیل این موضوع را جویا شدم ، گفت یک طرف کامیون را شستیم و در حال عقب جلو کردن برای شستن طرف دیگر بودیم که ماشین به درخت خورد و شکست و ما هم ازترس این تخلف ، از شستن طرف دیگر منصرف شده و درخت را عقب کامیون گذاشتیم تا بی سر و صدا از پادگان خارج کرده و سپس بقیه ماشین را بشوئیم ، موضوع به حاج احمد گزارش شد و ایشان دستور دادند فرد خاطی به ارومیه معرفی شود ، سپس تذکراتی دادند مبنی بر اینکه یک فرمانده باید به تمام حرکات حوزه مسئولیتش آگاه باشد و هیچ چیزی از نظرش مخفی نماند، وهیچ گونه تخلفی در حوزه مسئولیتی بنده از هیچ شخصی پذیرفته نیست حتی اگر بر اثر سهل انگاری باشد ، همچنین متذکر شدند تمام ما پاسدارها باید الگو باشیم وحتی از شکسته شدن یک درخت ناراحت شویم و… سپس با ضمانت یکی ازمعتمدین ، شهید کاظمی فرد خاطی به دلیل اینکه خطایش عمدی نبود و از سر بی توجهی بود بخشیده شد وتبعید نشدند.

\"\"روایتی تازه از شهادت حاج همت به روایت یک شهید عرفه

به بهانه 17 اسفند سالروز شهادت سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت

شهید کاظمی : «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»

روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون،صدای حاج همت را شنیدم که گفت: «سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر۲۷ محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی – خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم. خوشا به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.

… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می‌گویند بی‌سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت:

«سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکسته‌ها، دارند بچه‌های ما را اذیت می‌کند… من به عقب می‌رم تا به کمک به این بچه‌ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

گفتم: «مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟»

گفت: «نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه‌های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر… – منظور حاجی از اصطلاح «همون سنگر»، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- … بعد بیا اونجا؛ من هم غروب می‌آم همون جا، تا با هم صحبت کنیم».

برگشتم پیش بچه‌های‌مان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم‌هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله‌باران جزایر برنمی‌داشت. ما هم داخل سنگرها و کانال‌های نفر روبی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خط‌مان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی‌سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه؟!

گفتند: «نه، هنوز برنگشته!»

مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغ‌اش را گرفتم. جواب دادند: «نه، خبری نیست!» دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه‌ها،‌ آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ ۱۰۶ که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج «قاسم سلیمانی»؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟

ایشان گفت: «رفته قرارگاه لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته.»

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: «ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره.»

حاج قاسم گفت: «هنوز که نیومده،‌ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد.»

با یکی از پیک‌های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷ در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم، [شهید] حاج عباس کریمی را دیدم.

به او گفتم: «عباس، حاج همت اینجا بوده انگار،‌ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم.»

عباس با تعجب گفت: «معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من!»

این را که گفت، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی‌اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس ادامه داد: «… حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره.»

عباس که حرف‌اش تمام شد، خودم گوشی بی‌سیم را برداشتم. با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: «پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا.»

از آن سر خط جواب دادند: «نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید.»

یک حس باطنی به من می‌گفت حتماً خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی‌ام عرق سردی نشسته بود. همین‌طور که گوشی بی‌سیم توی دست‌ام بود، نشستم زمین و گفتم: «بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟»

جواب آمد: «فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.»

رو کردم به شهید کریمی و گفتم : « «عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده».

او گفت: «روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟!»

گفتم: «اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین‌جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سربسته خبر می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره.»

عباس هم نگران بود. منتها چون بی‌سیم‌چی‌ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دل‌نگرانی‌مان جلوی آن‌ها صحبت کنیم. آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه‌های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت، چون او به شدت مورد علاقه بسیجی‌ها بود و برای آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه‌ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی‌تکلف حاجی برای بچه‌های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی‌ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغ‌بازی‌های رایج حاجی، رجزخوانی‌های روح‌بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی، لبخندهای زین‌الدین در واکنش به شیرین‌ زبانی‌های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده‌های بالا، پای بی‌سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»

شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برای‌مان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همین‌جا بمون، من می‌رم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»

رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم‌هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» می‌رفتند که تانک بعثی‌ آن‌ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».

درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده‌های لشکر مطرح می‌کردیم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند.

– هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت … و رفت

منبع : فارس

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس(توانا) سردار قاسم سلیمانی در یادواره فرماندهان شهید گردان و واحد مسئول لشکر 27 محمد رسول الله(ص) که شب گذشته در تالار وزارت کشور برگزار شد، اظهار داشت: لشکر 27 یکی از پر افتخارترین، بزرگترین و ماندگارترین لشکرهای دوران دفاع مقدس است که شهدای زنده و خانواده معظم شهدای این لشکر در مراسم حضور دارند.

وی ادامه داد: شاید بعد از انقلاب مجموعه‌ای جامع‌تر در معرفی اسلام، حقیقت اسلام و فرهنگ تشیع در همه ابعاد، صحنه‌ای همانند صحنه دفاع مقدس نداشته باشیم، که بخواهد حقیقت را با این گستردگی در بعد جمعیت و زمان معرفی کند. این حقیقت را می‌توان در همه ابعاد ثابت کرد، جنگ یک حقیقت کامل اسلام را معرفی کرد، جنگ به معنای انسان‌های موجود بر مبنای یک فرهنگ جمع شدند، جنگیدند و به شهادت رسیدند، مجموعه افکار، اعمال، مدیریت، اقدامات و رفتار آنها حقیقت اسلام را در صحنه تداعی کرد.

فرمانده نیروی قدس سپاه یادآور شد: هیچ چیز جنگ دروغی نبود، یعنی عرفان حقیقی، معنویت حقیقی، اسلام‌شناسی حقیقی، انسان‌سازی حقیقی، اسلام ناب حقیقی، تبعیت و ولایت‌پذیری حقیقی در تمام ابعاد ساری و جاری بود؛ شاید در بین تمام مشخصه‌های جنگ، چند مشخصه جامع‌تر بودند که این مشخصه‌ها، ویژگی‌های دیگر جنگ را تحت تأثیر خود قرار داده بود.

وی با اشاره به یکی از مشخصه‌های جنگ گفت: یکی از مشخصه‌ها مذهبی بودن جنگ ما بود؛ این مشخصه بنابر فلسفه طایفه‌ای که یک طرف سنی و و یک طرف شیعه باشد، نبود؛ در واقع گرایش مذهبی و دلیل هویت مذهبی که بر جنگ حاکم شده بود، به دلیل تفکرات طایفه‌ای و صرفاً مذهبی در مقابل یک مذهب نبود، بلکه به دلیل حاکمیت حاکم در جنگ ما بود که مهمترین آن خود امام(ره) بود.

سردار سلیمانی بیان داشت: جنگ به تمام معنا یک حقیقت مذهبی داشت؛ این حقیقت در رفتارها، مدیریت‌ها و رفتار با دشمن این رفتار مذهبی حاکم بود؛ به عنوان مثال در عملیات «والفجر 8» در یکی از لشکرهای کنار ما، یک خلبان عراقی که بمباران کرده بود، خودش با چتر از هواپیما پرتاب کرده بود پایین، آمد؛ یکی از بسیجیان برای تنبیه آن خلبان عراقی را سیلی زد؛ دیدم فرمانده لشکری که به خاطر سیلی زدن بسیجی به اسیر عراقی، با آن بسیجی برخورد کرد و آن لحظه او را از صحنه جنگ محروم کرد؛ صحنه‌ای دیگر که در فیلم‌های تلویزیون مشاهده شد، خلبان‌های ما برای بمباران رفتند، وقتی روی پل عابر پیاده‌ای را دیدند که درحال حرکت است، به خاطر عابر پیاده از بمباران پل خودداری کردند؛ بنابراین رفتار مذهبی در همه شئون جنگ حاکم بود؛ در ملاک‌های انتخاب فرماندهی هم یکی از ویژگی‌ها و برجستگی‌های دفاع مقدس مذهبیت بود.

وی گفت: نکته دوم که از نکات برجسته و اساسی دفاع مقدس، تأثیرگذاری درونی و بیرونی جنگ بود؛ لذا بخش عظیمی از تحولی که در جامعه ما به سرعت بعد از انقلاب حادث شد و یکی از کانون‌های اصلی تأثیرگذاری انقلابی، معنوی و مذهبی ما جنگ بود؛ خیل بسیجی‌ها که از داخل جامعه به جبهه می‌آمدند و از داخل جبهه به جامعه برمی‌گشتند، تحول عظیمی در جامعه ما به وجود آمد و تا حال یکی از عوامل بسیار مؤثر در موضوعات مختلف جامعه خود جنگ بوده؛ شاید هیچ کانونی به اندازه جنگ تأثیر در تطهیر جامعه ما به سمت کمال و معنویت نداشته است.

سردار سلیمانی اظهار داشت: نکته سوم تأثیرگذار در جنگ، تغییر ملاک‌ها بود. بر خلاف تمام جنگ‌ها، یکی از اتفاقات و نقاط قوت در جنگ که باعث شد بخش اعظمی از بن‌بست‌ها شکسته شود، نابرابری در جنگ بود؛ به رغم اینکه ما با دشمن‌مان تفاوت بسیار زیادی در امکانات داشتیم؛ یعنی به اندازه عدد افراد که به میدان می‌آوردیم، او در مقابل تانک می‌آورد؛ به عنوان مثال در عملیات «کربلای 5» که لشکر 27 و حاج‌آقا کوثری در غرب کانال ماهیگیری کنار ما بود، از آنجا زمین را که نگاه می‌کردیم، به جای اینکه نفر عراقی ببینیم، تانک می‌دیدیم، حجم وسیعی بود؛ یا اینکه وقتی دشمن شروع می‌کرد به آتش ریختن آن قدر حجم آتش بالا بود  که شاید هیچ متری از زمین وجود نداشت که گلوله‌ای در آنجا فرود نیامده باشد؛ تمام زمین آماج گلوله‌های سنگین توپ و خمپاره‌ای که در زمین فرود آمده بود و بعضاً گلوله بر جای گلوله دیگر فرود می‌آمد.

وی یادآور شد: بعد از جنگ که صدام سقوط کرد، کشورهای عربی که طلب خودشان را از صدام می‌کنند، معلوم شده که حجم حمایت دنیا بدون ما به ازاء از صدام انجام دادند، مثلاً حمایت عربستان، چندین برابر هزینه کل جنگ ما بوده است. جنگ ما جنگ کاملاً نابرابر بود؛ حتی در بسیج نیروی انسانی هم این نابرابری وجود داشت، آن طرف سربازهایی با طول و عرض کذا اما این طرف سرباز 8، 10 ساله؛ سرباز‌های عراقی کهنه‌سرباز و نیروهای متخصص بودند اما نیروهای ما عموماً نیرویی با  آموزش 45 روزه تا 3 ماهه بودند.

فرمانده نیروی قدس سپاه گفت: در دوران جنگ، دشمن یک و نیم برابر نیروی ما را با اجبار وارد جنگ کرده و در صحنه نگه داشته بود؛ در حالی که محور اصلی ما نیرویی از سپاه تازه تأسیس بودند؛ کسانی که شهید شدند، مؤسس لشکر بودند، فرمانده گردان نه تنها فرمانده گردان بود، بلکه خودش مؤسس گردان، مسئول بسیج و حفظ نیرو هم در همان گردان بود.

وی یادآور شد: یکی از ویژگی‌های جنگ ما که نابرابری‌ها را کنار زد، ابتکاراتی بود که در صحنه دفاع مقدس اتفاق افتاد؛ فرق ما با ارتش‌های کلاسیک دنیا در یک کلمه بود؛ اگر بخواهیم فرق حاج احمدمتوسلیان، حاج‌همت، فرماندهان گردان شهید را با یک فرمانده کلاسیک ارتش دنیا را علاوه بر موضوعات معنوی و رفتاری بدانیم، کلمه «بیا و برو» بود؛ یعنی فرمانده ما در صحنه جنگ می‌ایستادند جلو و می‌گفت: «بیا» اما فرمانده کلاسیک می‌ایستاد، عقب و می‌گفت: «برو».

سردار سلیمانی بیان داشت: می ایستاد جلو و می گفت «بیا» تأثیرات زیادی داشت و فداکاری‌های بزرگی را آورد؛ لذا حجم شهدای فرمانده ما با هیچ جنگی قابل مقایسه نیست؛ در دوران جنگ تحمیلی 12 لشکر تازه تأسیس داشتیم؛ از 12 لشکر تأسیسی زمان جنگ، 7 فرمانده لشکر، لشکرها شهید شدند؛ از لشکر 27 چهار فرمانده لشکر پشت سر هم به شهادت رسیدند؛ یعنی بعد از حاج احمد متوسلیان، شهید چراغی، شهید همت، شهید حاج عباس کریمی، شهید غلامرضا صالحی و بعد هم رسید به حاج آقا کوثری که شهید زنده هستند؛ در فرمانده گردان‌ها نزدیک به 80 درصد شهید شدند؛ اگر خط شکنی و جلو ایستادن نبود، این اتفاق نمی‌افتاد؛ وقتی فرمانده می‌گفت: «بیا»؛ نقش آن فرمانده مانند یک ملکه زنبور عسل بود لذا تمام زنبور‌های عسل دور او جمع می‌شدند.

وی خاطر نشان کرد: امروز شهید همت فقط اسوه و محبوب بچه‌های تهران نیست، او بیش از یک مرجع تقلید در کل کشور محبوب و مورد توجه است؛ دو عامل مهم برای تحول عمده در صحنه جنگ که باعث شد، این جنگ به حقیقت اسلام تبدیل شود و جنگ را تبدیل به یک مدرسه و مکتب کند، عوامل مبنایی و میدانی بود. عامل مبنایی آن اسلام بود، در طول جنگ هم تمام تلاش امام این بود که همه توجه‌ها را اسلام کند؛ لذا در شکست‌ها و پیروزی‌ها موضوع مورد تأکید امام، اسلام بود؛ همه مقصد ما اسلام است؛  وقتی هم که خرمشهر آزاد شد، ایشان فرمودند: «خرمشهر را خدا آزاد کرد» لذا موضوع حاکمیت مکتب در جنگ ما تأثیر مبنایی داشت.

فرمانده نیروی قدس سپاه اضافه کرد: تأثیر میدانی آن هم مربوط به فرماندهان شهید است؛ یکی از آنها نقش فرماندهان در پیروزی‌های جنگ و توسعه معنویت در فضای جنگ بود؛ اگر از فرماندهان شهید زنده در لشکر 27 و فرماندهانی که شهید شدند و ظاهراً در جمع ما نیستند اما حقیقتاً وجود دارند، سؤال کنید که در ابعاد، رفتار، دین، معنویت، شجاعت و صبر چه کسی قله شما بود؟ می‌گویند: «همت بود، قبل از او متوسلیان و بعد از او کریمی، بعد چراغی»؛ بنابراین تأثیر یک انسان صالح در رأس یک ساختار، یک تأثیر اساسی به وجود آورد.

وی یادآور شد: اگر در انقلاب ما، انسان صالحی مانند امام خمینی(ره) و امروز رهبر معظم انقلاب در رأس این نظام نبودند، هیچ وقت حجم این ارزش‌هایی که در درون نظام شکل گرفت، به وجود نمی‌آمد.

سردار سلیمانی با یادآوری هم‌نشینی خود با حمید باکری در یکی از جزیره‌های جنوبی‌، گفت:‌ ‌در آن روز حاج همت و حاج عباس کریمی‌فرماندهانی بودند که تقریباً ۴۰ نفر نیرو داشتند و با همان تعداد به مواضع دشمن حمله کردند اما وقتی دشمن  عملیات پاسخ را شروع کرد، بلافاصله‌ به یکی از بچه‌ها به نام میرافضلی گفتم که برو و یک گردان نیرو از رزمندگان چاه نفت در جزیره جنوبی را در اختیار شهید همت قرار بده‌ اما در آن عملیات هم حاج همت و هم عباس کریمی‌به شهادت رسیدند و حتی پیکر شهید همت تا چند ساعت در آنجا افتاده بود و کسی از آن اطلاع نداشت.

“در جنگ شهیدان با هم عهد می‌بستند که اگر یکی شهید شد، دیگری نیز زودتر شهید شود تا با هم به بهشت بروند. به عنوان مثال شهید مهدی باکری و شهید احمد کاظمی ‌با هم صحبت‌های عجیبی داشتند. وقتی مهدی به غرب رودخانه دجله رفت و در کنار یک گروهان ماند، نوار صدای او در‌حالی‌که مجروح بود، آرامش و طمأنینه ‌خاصی داشت که واقعاً شنیدنی است که در کمتر از ۲۰ دقیقه بعد در محاصره کامل و بدون نیرو در غرب رودخانه دجله به شهادت رسید.”

فرمانده نیروی قدس سپاه اضافه کرد: احمد کاظمی‌اصرار داشت که باکری حتماً به عقب برگردد اما وی می‌گفت احمد بیا اینجا که اگر بیایی من چیزی را می‌بینم که تا ابد از هم جدا نخواهیم شد و بعد باکری به شهادت رسید که تاکنون نیز مفقو‌د‌الجسد است.

سردار سلیمانی یادآور شد: اکنون اگر در بین مجاهدین عالم نگاه کنید، هیچ کجا مشابه صحنه‌های دفاع مقدس را پیدا نمی‌کنید، به رغم اینکه آنها برای خداوند عمل کنند و در حال جهاد هستند، با آمریکا و اسرائیل می‌جنگند، اما با سرچشمه تفاوت‌های اساسی دارند.

وی با اشاره به مشکل کشور سوریه گفت: اگر کشور و دولت سوریه یک حاج همت، یک حسین خرازی و یک کاظمی از خودشان مثل اینها داشت، این کشور بیمه بود؛ هیچ یک از تهاجم‌ها در آن تأثیر نداشت اما حلقه مفقوده وجود چنین انسان‌هایی است که در دوران‌ دفاع مقدس ما به وجود آمد و منجر به تحولات بسیار متحیر کننده اساسی در ابعاد مختلف اخلاقی و رفتاری شد؛ به طوری که بعضی از نوجوانان به جایی رسیدند که علمای بزرگ ما حقیقتاً به حال آنها حسرت می‌خوردند.

چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار،بد جوری شکنجه اش داده بودند.

 روزی که آزادش کردند، وقتی می‌خواست برود حمام ، دیدم زیر پیراهنش پر از لکه‌های خشک شده ی خون است، اثر تازیانه‌ها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلمه راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند،چیزی نگفت . هر چه مادر می‌گفت این از خدا بی خبرها چی به روز تو آوردن؟ می‌گفت: هیچی مادر! بینی اش را هم از خونهای لخته شده ای که هر روز صبح روی بالشش می‌دیدیم،فهمیدیم شکسته. خودش می‌گفت: این خونها مال اینه که توی زندان سرما خوردم! اثرات آن شکستگی بینی، تا آخر عمر همراهش بود. با اینکه یک بار هم عملش کردند، ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگی نفس رنج می‌برد.

منبع : کتاب شهید احمد کاظمی ‌– مسافران ملکوت – سعید عاکف – انتشارات ملک اعظم

شهید احمد کاظمی واقعه شهادت شهید حمید باکری را این گونه نقل می کند:

«دیگر نه نیرویی می توانست برسد،نه آتش مقابله داشتیم،نه راهی برای رسیدن مهمات به خط . تصمیم گرفتم بمانم. احساس می کردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک دیدم خون راه باز کرد و آمد جلو دیدم دارم صدایش می زنم حمید و دیدم خودم هم ترکش خورده ام و دیدم بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.»

مهدی (مهدی باکری) حواسش رفت به بچه های سنگر و من دور از چشم او به کسی گفتم:«برو جنازه حمید را بردار و بیاور.»مهدی گفت:«لازم نیست،بگذار بماند.»فکر کردم نشنیده یا نمی داند و یک حدس دیگر زده. گفتم«من داشتم یک دستور دیگر به…»

گفت:«من می دانم حمید شهید شده.»

گفتم:«پس بگذار بروند بیاورند.»

گفت:«نمی خواهد.»

گفتم:«چی را نمی خواهد؟الآن وقتش است.شاید بعد نشود.»

گفت:«می گویم نمی خواهد.»

گفتم:«ولی من می گویم بروند بیاورندش.»

گفت:«وقتی می گویم نمی خواهد،یعنی نمی خواهد.»

گفتم:«چرا؟»

گفت:«هروقت جنازه بقیّه را رفتیم آوردیم،جنازه حمید را هم می آوریم.»

اصرار کردم«بگذار بچه ها شب بروند حمید را بیاورند.هنوز دیر نشده.»

سر تکان داد و گفت نه.گفت:«این قدر اصرار نکن احمد،یا همه با هم یا هیچ کس».

بزرگ‌ترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آن‌ها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت مي‌کرد. همه مي‌دانستند در تخلف‌ها با کسي عقد برادري نبسته است و هيچ‌کس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي مي‌توانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد.

 تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي مي‌فهميد، حاجي او را زير نظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود.

کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد.

\"\"

 آخرين دست‌نوشته سردار شهيد حاج احمد كاظمي كه در جمع رزمندگان لشكر 31 مكانيزه عاشورا نگاشته شده است:

سلام بر شهيدان راه خدا. سلام بر دلير مردان و شيران روز و زاهدان شب. سلام بر شهداي خطه شجاعان، مردان‌ايثار، مجاهدان راه خداويادگاران دفاع مقدس. سلام بر همرزمان، ياوران امام (ره) ، شهيدان حميد و مهدي باكري، سلام بر شما رزمندگان كه يكايك ايستاده‌ايد.

پشت در پشت هم گوش به فرمان سيد علي پا جا پاي حميد و مهدي رو به كربلا به قدس با آرزوي ديدار مولايمان. در آستانه زادروز ميلاد منجي عالم بشريت با شما عهد مي‌بندم كه از ايستادگي و دلدادگي شما برخود ببالم و پاسدار ارزشهاي والايتان باشم.

 فرمانده نيروي زميني سپاه

سرتيپ پاسدار احمد كاظمي

 

متن ضميمه از زبان احمد کاظمي فرمانده لشکر 8 نجف (در زمان جنگ)، در «کتاب به مجنون گفتم زنده بمان – کتاب اول، حميد باکري» از انتشارات روايت فتح درج شده است، که در اينجا نقل مي‏شود.

حميد و مهدي (باکري، قائم ‏مقام و فرمانده لشکر 31 عاشورا) خيلي زود خوش درخشيدند. طوري که تيپ‏شان را به حد لشکر رساندند و عمليات‏هاي خوبي را پشت سر گذاشتند… تا اينکه رسيديم به خيبر. خيبر عمليات بزرگ و سختي بود، هم از لحاظ استراتژيکي، هم از لحاظ تاکتيکي، هم از لحاظ مکان آبي – خاکي بخصوصش و ابزار و ادواتي که بايد در آن به کار مي‏گرفتيم.

خيبر مي‏توانست عمليات بزرگ و صد در صد موفقي بشود. عراق هيچ تصور نمي‏کرد ما بخواهيم به اين منطقه بياييم. اين را از نوع ابزار و نوع جنگمان حدس زده بود. براي همين خيلي غافل‏گير شد وقتي ديد آمده‏ايم: براي رسيدن به نشوه، براي رسيدن به جاده‏هاي مهم بصره و در خيزهاي بعدي براي رسيدن به خود بصره. اشغال جزيره‏ها يک سکوي پرش مطمئن بود براي اين خيزهاي بعدي، لکن ما ابزار نداشتيم. در اين جنگ، هر کس که سرعت عمل بيشتري مي‏داشت، موفق مي‏شد لذا مجبور شديم متکي بشويم به زمين، به خشکي جبهه طلايه، که بايد باز مي‏شد و از آنجا تدارکات جبهه خيبر را فراهم مي‏کرديم که البته جبهه طلايه باز نشد که نشد، در نتيجه ما بايد جزاير را حفظ مي‏کرديم.

عمليات اين طور شروع شد که ما بايد از چند کيلومتر آب عبور مي‏کرديم، هور را پشت سر گذاشته، وارد جزيره مي‏شديم، مي‏جنگيديم، عبور مي‏کرديم و مي‏رفتيم طرف نشوه و طرف هدف‏هايي که مشخص شده بود. بيشتر اين نيروها را بايد در شب اول وارد جزيره مي‏کرديم تا بروند براي پاک‏سازي. بخشي از اين نيرو بايد با قايق مي‏آمد و بخشي ديگر در روزي که شبش عمليات مي‏شد و بخشي هم اول تاريکي شب. که اين بخش آخر بايد با هلي‏کوپترها هلي‏برد مي‏شدند.

حميد با نيروهاي فاز اول بلم‏ها حرکت کرد که برود براي مسدود کردن کانال سويب، کانالي که راه داشت به پلي به نام شيتات، محل اتصال جزاير به هم از نشوه.

آن پل بايد گرفته مي‏شد تا عراقي‏ها نتوانند وارد جزيره بشوند. حميد سريع به هدف‏هايش رسيد و از آنجا مدام گزارش مي‏داد. ما وارد جزيره شديم. با حميد تماس گرفتيم. گفت پل شيتات دستش است. گفت: «اگر مي‏خواهيد نيرو بياوريد مشکلي نيست. برداريد بياوريد.»

سريع تمام نيروها را فراخواني کردم آوردم‏شان طرف پدها و درگيري اوليه شروع شد. تا صبح تمام گردان‏ها را وارد جزيره کرديم. پيش حميد هم رفتم، ديدم آرايش خيلي خوبي گرفته روي کانال و پل سويب. برگشتم رفتم تکليف گردان‏هاي ديگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پايگاه‏هاي ديگر، داخل جزيره، دست بدهند. گزارش‏هايي از جزيره مي‏رسيد که هنوز مقاومت‏هايي هست. آن‏ها هم تا صبح خنثي شدند و جزيره افتاد دست ما. حالا ما بوديم و کلي غنيمت و نزديک دو هزار نفر اسير. نمي‏شد با هلي‏کوپتر فرستادشان. هواپيماها آمده بودند توي منطقه و هلي‏کوپترها را شکار مي‏کردند. مجبور شديم با چند تا قايق آنها را از جزيره خارج کنيم.

با حميد تماس گرفتم گفتم آماده باشد براي هدف‏هاي بعدي. خبر رسيد طلايه با مشکل جدي مواجه شده و عمليات نتوانسته در آنجا پيش برود. حالا ما بايد توقف مي‏کرديم تا وضع جبهه سمت چپ‏مان مشخص شود. شب شد. سر و ساماني به امکانات داديم و استراحتي هم به بچه‏ها.

به حميد نزديک بوديم، حدود يک کيلومتر، و قرار بود از پلي که او گرفته عبور کنيم. حرکت ما بستگي به باز شدن طلايه داشت. يعني ما بايد با هم پيش مي‏رفتيم. حالا که طلايه باز نشده بود رفتن‏مان معنا نداشت. از طرف ديگر، از سمت راست ما، تک هماهنگي زده شده بود که عراقي‏ها را سرگرم مي‏کرد و آنها آنقدر فشار آوردند که سمت راست‏مان هم مشکل پيدا کرد. عراقي‏ها داشتند خودشان را آماده مي‏کردند براي يک جنگ بزرگ و ما منتظر شديم تا شب بچه‏ها بروند طلايه عمل کنند و ما هم برويم طرف نشوه. قفل طلايه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزيره برويم سمت طلايه. چرا که جزيره وصل مي‏شد به پشت طلايه. فاصله زيادي را بايد پشت سر مي‏گذاشتيم. به جز پل حميد (پل شيتات) پل ديگري هم بود که عراقي‏ها از آنجا نيرو وارد مي‏کردند. عراق اصلا کاري به جزاير نداشت. مخفي هم نبود. از راه چند پل رفت طلايه را تقويت کرد و فهميد ما پشت سرمان آب است و عقبه پشتيباني نداريم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روي طلايه و حالا ما بايد مي‏رفتيم سمت همين طلايه که براتان گفتم. الحاق ما در طلايه با بچه‏هاي ديگر

دست نداد. مجبور شديم برويم پشت طلايه، نزديک آن پل‏هايي که عراقي‏ها طلايه را از آنجا پشتيباني تدارکاتي مي‏کردند. بيشتر قواي عراق آن طرف پل بود. ما مانديم و جزاير و فردا صبح، که جنگ اصلي توي جزيره‏ها شروع شد.

عراقي‏ها با خيال آسوده آمدند سراغ جزاير و تمام عمليات خيبر متمرکز شد روي سرزميني محدود بدون عقبه و نارسا در لجستيک و آتش پشتيباني و تدارکات. با پنجاه شصت کيلومتر فاصله نمي‏توانستيم آتش عقبه داشته باشيم. عراقي‏ها کاملا از اين ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبه‏روي جزاير، تقريبا از طرف جنوب، آن طرف کانال سويب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نيروهايشان توي طلايه و پاتک‏شان از همين جا شروع شد.

روز اول پاتک آنها شکست خورد. دنياي آتش روي جزيره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزيره منتهي مي‏شد به چند جا. اطراف جزيره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پياده چه سواره، از آنجا مي‏گذشت هدف تير مستقيم تانک قرار مي‏گرفت.

روز دوم فشار سختي به حميد و به پل شيتات آوردند. مي‏خواستند پل را از حميد بگيرند و او نمي‏گذاشت. ما هم مرتب به او نيرو تزريق مي‏کرديم، از همان نيروهايي که آورده بوديم ببريم طرف نشوه. بقيه را هم توي جزيره بازسازي و سازماندهي کرديم و پخش کرديم به جاهايي که لازم بود. پل را چند بار از حميد گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم يا چهارم بود که عراق خيلي آتش ريخت روي جزيره، از طرف طلايه. طوري که همت (شهيد حاج ابراهيم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)) و چند نفر از فرمانده‏هاي ديگر مجبور شدند بيايند جزيره پيش ما. آنجا ديگر فرمانده و غير فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحي دستش مي‏رسيد برمي‏داشت مي‏جنگيد. مهدي تيربار برداشت و من آرپي‏جي تا برويم به عنوان نفر بجنگيم. رايمان مسلم شده بود که گرفتن جزاير قطعي است و باز دست بر نمي‏داشتيم.

نزديک صبح هنوز مشغول درگيري بوديم که خبر رسيد عراق رفته پل حميد را پشت سر گذاشته، دارد مي‏آيد توي جزيره. مهدي سريع يکي از مسئولان لشکر را (شهيد مرتضي ياغچيان معاون دوم لشکر عاشورا) فرستاد برود پيش حميد. که تا رفت خبر آوردند توي جاده، دويست متر جلوتر از ما، شهيد شده.

به مهدي گفتم: «اين طوري فايده ندارد. بايد يکي از ما برود پيش حميد.»

حميد وضعش را مرتب گزارش مي‏داد، با صلابت و آرامش، و درخواست نيرو

مي‏کرد و مهمات، بيشتر از همه خمپاره. مي‏گفت: «خمپاره شصت يادت نرود.»

و ما هر چي داشتيم مي‏فرستاديم. آرپي‏جي، کلاش، خمپاره شصت، و تمامش هم در حد جيره‏يي که سهميه‏اش بود. آخر مجبور شده بوديم مهمات را جيره‏بندي کنيم. وسيله براي آوردن مهمات نبود. هواپيماها هم هر تحرکي را زيرنظر داشتند و شکارشان مي‏کردند و هيچ مهمات و تدارکاتي به دست ما نمي‏رسيد. هر نيرويي که مي‏رفت عقب، فشنگ‏هايش را تا دانه آخر مي‏گرفتيم مي‏برديم خط و بين بچه‏ها پخش مي‏کرديم. همين جا بود که به مهدي گفتم: «من مي‏روم پيش حميد.»

فاصله‏مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش آنقدر وحشي بود که هيچ نيرويي نمي‏توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «نه خبر؟»

آتش شديدتر شده بود. نمي‏خواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جايي توي هور پنهانم کند. فاصله با عراقي‏ها کم بود. با آرپي‏جي و نارنجک تفنگي و هلي‏کوپتر و هر سلاحي که فکرش را بکنيد مي‏زدند. گفتم: «لازم نيست، حميد جان. آمده‏ام پيش‏تان باشم، نه اين که بروم تو سوراخ موش قايم شوم.»

عراقي‏ها آنقدر زياد بودند که اگر سنگ مي‏زدي حتما مي‏رفت مي‏خورد به سر يکي‏شان. با نفر زياد و آتش قوي آمده بودند پشت کانال را پاک‏سازي کنند. يک گوشه پل هنوز دستشان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نمي‏گذاشتند کسي عبور کند. ديدم خط را نمي‏شود نگه داشت و ماندن خيلي سخت‏تر از رفتن است و رفتن هم يعني از دست دادن کل جزيره و اين هم امکان‏پذير نبود. يعني در ذهنم نمي‏گنجيد.

حميد آمد روي خاکريز پهلوي من نشست. حرف مي‏زديم گاهي هم نگاهي به پشت سر مي‏کرديم و عراقي‏ها را مي‏ديديم و آتش را. يا بچه‏هاي خودمان را، شهيد و زخمي، که مهماتشان ته کشيده بود داشتند با چنگ و دندان خط را نگه مي‏داشتند. تيرها فقط وقتي شليک مي‏شد که مطمئن مي‏شدند به هدف مي‏خورد.

يک وانت تويوتا، پر از نيرو، داشت مي‏آمد طرف ما. همه‏شان داشتند به ما نگاه مي‏کردند و دست تکان مي‏دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جايش جوشيد و شره کرد ريخت زمين. آنها نيروهايي بودند که داشتند مي‏آمدند کمک حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شده به خون. آمد حرف بزند که گفتم: «خدا… خودش همه چيز را…»

سرم را انداختم زير گفتم: «حتما خيري… در کار است.»

تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعي بزنيم تا اگر آنجا را هم از دست داديم… و واي اگر آنجا را از دست مي‏داديم، سرتاسر کانال مي‏افتاد به چنگ‏شان و بعد هم پل و جزيره. تانک‏ها خودشان را مي‏رساندند به جزيره و جزيره مي‏شد يک جهنم واقعي از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه مي‏کرديم ببينيم کي کمک مي‏رسد، يا کي خبري از شهيد يا زخمي شدن کسي.

با مهدي تماس گرفتم گفتم: «هر چي لودر سراغ داري بردار ببر همانجا که خودمان نشسته بوديم. بگو سريع جاده را بشکافند يک خاکريز بزنند، که وقت خيلي تنگ است.»

ديگر نه نيرو مي‏توانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم، نه راهي براي رسيدن مهمات به خط. تصميم گرفتم بمانم. احساس مي‏کردم راه برگشتي هم نيست… که خمپاره شصتي آمد خورد کنارمان و… ديدم حميد افتاد و… ديدم ترکشي آمد خورد به گلوش و… ديدم خون از سرش جوشيد روي خاک و… ديدم خودم هم ترکش خورده‏ام و… ديدم بي‏سيم‏چي‏ام آمد خون دستم را ديد و اصرار کرد بروم عقب.

يکي از نيروها را صدا زدم گفتم: «سريع حميد را برمي‏داري مي‏آوري عقب و برمي‏گردي سرجات!» بچه‏ ها اصرار مي‏کردند برگردم عقب. نمي‏توانستم. سرم را که چرخاندم ديدم عراقي‏ها دارند از روي پل مي‏آيند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشيده شدم رفتم طرف پيچ کانال. تير کلاش عراقي‏ها مي‏خورد به بيست متري‏مان، يعني اين طرف خاکريز. رفتم رسيدم به جايي که سنگر مهدي هم آنجا بود و حالا بايد سعي مي‏کردم نفهمد من از حميد چه خبري دارم. طوري که مهدي نفهمد به يکي گفتم: «برو جنازه‏ي حميد را بياور!» اما مهدي متوجه شده بود و گفت: «لازم نيست. بگذار بماند.» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت: «هر وقت جنازه‏ي بقيه را رفتيم آورديم مي‏رويم جنازه‏ي حميد را هم مي‏آوريم.»

منبع : عملیات خیبر ، ضميمه: توصيف گوشه‏اي از عمليات خيبر، يادي از شهيد حميد باکري ص 56-59

 

 اولين بار احمد كاظمي را در عمليات بيت‌المقدس ديدم. نوجواني بودم پانزده شانزده ساله كه با هم‌قدانم قرار بود برويم براي آزادسازي خرمشهر. ما جزو افراد دسته يك، گروهان يكم، از تيپ نجف‌اشرف بوديم. گردان ما همه از بچه‌هاي تهران بودند كه فرستاده بودندمان به تيپ نجف‌اشرف. سه مرحله رفتيم عمليات. مرحله سوم عمليات به گمانم در روز 21 ارديبهشت انجام شد. در مرز مشترك با عراق مستقر بوديم و شب عمليات گفته بودند با يك كيلومتر برويم جلوتر از دژ مرزي و بپيچيم به چپ و برويم تا شلمچه.

ساعت يازده دوازده نيمه شب عمليات شروع شد و يك دفعه ده‌ها و شايد صدها مسلسل ضدهوايي بر سرمان آتش ريختند. چه آتشي هم! فرمانده‌ي گردان‌مان حميد باكري بود كه بعدها جانشين بردارش آقا مهدي در لشكر عاشورا شد. شب سختي بود و نمي‌دانم چه قدر از دوستانم شهيد شدند تا صبح شد و از تك و تا افتاديم. وقتي نزديك شلمچه مستقر شديم، از گروهان‌مان تنها هشت نفر مانده بوديم. آن جا مانديم. كسي را نداشتيم كه به‌مان بگويد چه بكنيم. نه فرمانده‌اي داشتيم و نه كسي به‌مان سر مي‌زد. از ماشين‌هاي عبوري غذا مي‌گرفتيم و….

تصميم گرفتيم كاري بكنيم تا از بلاتكليفي رها شويم؛ البته چنان هم بلاتكليف نبوديم و از صبح علي‌الطلوع تا غروب آفتاب جواب پاتك عراقي‌ها را مي‌داديم و سرگرم بوديم و مگر براي كار ديگري آمده بوديم؟ يكي از ارتشي‌ها كه كنارمان مستقر بود و به نظر مي‌آمد فرمانده‌اي چيزي باشد، گفت فرمانده‌ي تيپ شما احمد كاظمي است كه روزي چند بار از پشت خاك‌ريز، سوار بر ماشين يا موتور، مي‌رود و مي‌آيد و بايد به او بگوييد كه مشكل‌تان چيست. غروب بود كه او را ديدم. سوار بر موتور، سرش را با باند جنگي بسته بود و يك بي‌سيم‌چي، سفت پشت او را چسبيده بود كه در دست‌اندازها نيفتد.

جلويش را گرفتيم و دوره‌اش كرديم. گفتيم كي هستيم و چرا اين جاييم كه زد زير خنده. معلوم شد توي اين چهار پنج روزه از بقيه نيروهاي تيپ نجف‌اشرف جدا افتاده‌ايم و آن‌ها همه‌شان رفته‌اند عقب، پايگاه شهيد مدني در اهواز.

گفت ماشين مي‌فرستد دنبال‌مان، بعد همان جا از دست يكي از بچه‌ها چند دانه نخودچي و كشمش برداشت خورد و ايستاد به حرف زدن با ما و خنديد و خنديديم و بعد رفت.

هوا تاريك شده بود و هنوز به ساعت نكشيده بود كه ديديم يك وانت عرض خاك‌ريز را مي‌آيد و در آن ميان فرياد مي‌زند؛ بچه‌هاي تيپ نجف،‌ آن جا مانده‌ها….

ما را خبر مي‌كرد.

برگشتيم پايگاه شهيد مدني در دانش‌گاه جندي‌شاهپور كه هنوز كسي به آن نمي‌گفت دانش‌گاه شهيد چمران. يك چادر به‌مان دادند و گفتند حاج احمد كاظمي گفته خسته‌ايد و حمام يك ساعت در اختيارمان است و غذا آماده است و پتوهاي نو و…. ما هنوز به دنبال آن فرمانده‌اي بوديم كه كنارمان ايستاد، با ما حرف زد و نخودچي خورد و خنديد.

باز هم بارها و بارها او را ديدم ولي آن ديدار اول برايم فراموش ناشدني است. تا اين كه خبرش را آوردند….

هنوز كه هنوز است، شهيد احمد كاظمي را با همان چهره در ياد دارم. سوار بر موتور پرشي، صورت خاك گرفته و سري كه با باند جنگي بسته بود. يادش به خير.

احمد دهقان

از مهم‏ترين مشکلات موجود در منطقه والفجر 8، پس از فروکش کردن پاتک‏هاي مداوم و سنگين دشمن، وضعيت نامناسب، شکننده و پيچيده خط پدافندي بود. به گونه‏اي که هر لحظه امکان شکسته شدن خط وجود داشت، همانطور که در چند حمله چنين شده بود.

از سوي ديگر، به دليل نزديکي خط خودي و دشمن، به ويژه در منطقه کارخانه نمک و عدم امکان به کارگيري دستگاه‏هاي مهندسي، تحکيم خطوط ميسر نبود و شرايط موجود هم با زحمات طاقت فرساي رزمندگان و با بيل و کلنگ و با استفاده از گوني‏هاي خاک فراهم  شده بود که آن هم دوام و استحکامي نداشت و با اجراي آتش دشمن در دو سه روز از بين مي‏رفت، به طوري که نيروهاي پدافند کننده هميشه در حال ترميم خطوط خود بودند. علاوه بر اين، چنين وضعيتي آسيب‏ها و تلفات بسياري را بر نيروهاي پدافند کننده وارد مي‏کرد. به عنوان نمونه، احمد کاظمي فرمانده لشکر 8 نجف در تشريح وضعيت خط اين لشکر، به فرمانده نيروي زميني سپاه گفت:

«اين گوشه (محل تقاطع خط و جاده استراتژيک) هر سه روز يک بار ور مي‏افتد (نابود مي‏شود)، از خاکريز و سنگر (گرفته تا) فرمانده و بي سيم‏چي و ديده‏باني، همه‏اش از بين مي‏رود، دوباره درست مي‏کنيم. (دشمن) با موشک و خمپاره مي‏زند…، اصلا اينجا نمي‏شود ايستاد.» [1] .

لذا، ضرورت رفع اين مسائل، رفع مشکلات تردد از عقبه به خطوط پدافندي و تدارک رساني به رزمندگان و همچنين و لزوم دست يابي به خط پدافندي مستحکم و خدشه ناپذير، در سر لوحه طراحي عملياتي در اين منطقه قرار گرفت.

تجزیه و تحلیل جنگ ایران و عراق ، ج 3 ،ترميم و تثبيت خط پدافندي ، ص 202 و 203