محمود احمدپور داریانی

شهید حاج احمد کاظمی، خلاق، نوآور

اوايل جنگ بود هيچ سلاحي به‌جز مقاومت و بسيج مردمي وجود نداشت كمبود امكانات كارشكني‏‌هاي مختلف بي‏‌تجربگي وعدم آمادگي و توانمندي دفاعي همه و همه كار را آن‏چنان سخت نشان مي‏داد كه گاهي ابتكار عمل را از ما مي‏‌گرفت. فقط توکل بر خدا و اميدها به امام و كمك‌‏هاي ملت روحيه‌‏بخش و كارساز بود. گروه‌‏هاي مردمي از شهرهاي مختلف عازم مناطق جنگي مي‏‌شدند. بچه‌هاي مشهد در نورد، بچه‌هاي اصفهان در دارخوين، تهراني‏‌ها و تبريزي‏‌ها در سوسنگرد و نيروهاي محلي خوزستان هم در مناطق بومي مشغول شدند؛ هركس مي‏‌خواست از همه‏ توانش براي مقابله و دفاع بهره بگيرد و كمكي باشد. هر كس به فراخور توانايي‏هايش جذب و مشغول مي‏شد و همه در راه خدا و بخاطر فرمان امام … مسئولیت تداركات هم قسمت من بود كه با شش نفر شروع به كار كردیم؛ يك نجار، يك خياط، يك برق‏كار يك انباردار، يك مكانيك و يك معاون كه همه‏گی خود را وقف خدا و جهاد كرده بودند.

 مدتي بود در چهارشير خدمت مي‏كردم. روزی جواني پيش آمد و گفت: «سلام؛ من احمِدم يخدِه آرد ميخام». رابطين تداركات از لشگرها و نواحي مختلف مراجعين ما بودند و آشنا؛ اما نمي‌شناختمش. پرسيدم از كجا آمدي گفت: «نساره» آنجا را هم نشناختم؛ پرسيدم \”نساره\” كجاست؟ گفت: دارخوين. گفتم دارخوين را بلدم. نساره كجاي دارخوين است؟ گفت بالاي دارخوين. گفتم چي ميخوايين؟ گفت: آرد كه اونجا براي بِچِه‌هام نون بپِزم. قايق هم ميخوام كه از رودخونه رد بشيم. جدّي بود. من هم جدي گفتم اينجوري كه نميشه من اوّل بايد بيام اونجا شناسايي. ماشين نداشت. با ماشين تداركات راه افتاديم سمت دارخوين. توي راه كه گرم صحبت شديم بيشتر از خودش گفت: احمد كاظمي كه اهل نجف‌آباد است و همراه آقا رحيم صفوي از اصفهان آمده و فرمانده يك دسته كوچك است كه مشغول حراست بخشي از  مسير شرق به غرب  رودخانه كارون است. ضمناً موقعيت نساره را كاملاً ‌تشريح كرد.

با لهجه شيرين و كلام دلنشين و خوشرويي زايدالوصفش مسير كوتاه شد. به كارون كه رسيديم ديدم يك قايق شكسته، لب آب است. به هر جان‏كندني بود از كارون رد شديم! چهل بسيجي نوجوان مشغول حفاظت از مسير رودخانه بودند. به تناوب گودال‏هايي در زمين حفر كرده بودند كه پا تا بالاي زانو در آن فرو ميرفت. گفت اين‏ها سنگر است، \”سنگر روباه\”. ديدم كه نيروها در آن محفوظ‌تر بودند، گودالي كه در آن مي‏نشستند و قدري حفاظت‏شان ميكرد از ديد دشمن و سنگري تك نفره بود برايشان. بي هيچ امكاناتي يك دسته را مديريت ميكرد.  همه دار و ندارشان چند اسلحه بود و يك بيسيم؛ پرسيدم اگه شب دشمن به اين محور نزديك بشه چيكار مي‏كنين؟ نگاهي كرد و با تانّي گفت توكل به خدا!

اول يكي دو تا قايق و كمي آرد بهش دادم. بعد گفتم يه دوربين هم داريم كه ميشه باهاش تو تاريكي هم ببيني. پرسيد مگه همچي چيزي هست؟ گفتم ارتش يكي بهمون داده ميدمش به تو. خوشحال شد، هم بخاطر بچه‌هاش كه آرد و قايقشون رديف شده بود و هم بخاطر دوربين كه كمك می‏كرد كارش نتيجه‌ي بهتري داشته باشد.

اين شروع آشنايي من با مردي بود كه بعدها دانستم اعجوبه‌ايست در عالم خلاقيت. از هيچ چيز به سادگي نمي‏گذشت از نيروهايش از حداقل آسايش و راحتي‏شان، از غنائم از فرصت‏ها از رفاقت‏ها و…. و همه‏ی اينها را در راه هدفش به كار مي‏گرفت. هرگز از نيروهايش غافل نمي‏شد. همين‏كه امروز در كتاب‏های مديريتي مي‏خوانيمش: «حفظ و نگهداری منابع انساني».

بعدها در عملیات کربلای ۴ و ۵ توفیق قائم مقامی لشکر ۸ نجف را بدست آوردم و در کنار او خیلی چیزها یاد گرفتم.

هيچ چيز از نگاه ريزبينش دور نمي‏ماند. در تمام بازديدهايي كه با او داشتم همه جزييّات را به دقّت از نظر مي‏گذراند تا مبادا چيزي كه امكان بهره‌برداري دارد از ديدش مخفي بماند. حتّي صداها را به دقّت گوش مي‏داد. براي حفظ نيروهايش هميشه گوشش به نواخت خمپاره‌ها تيز مي‏شد كه مبادا زمان سكوت توپخانه را از دست بدهد. در شناخت استعدادها و پرورش‏شان بسيار توانمند بود. و با همين نگاه مدبّرانه و تحليل‏گر فرماندهي لشگري خط شكن را با مهارت تمام  به سرانجام مي‏رسانيد. چندين رئيس ستاد در لشگر هشت نجف اشرف تعويض شد، آخرين‏شان جواني بود اربابي نام كه ثمره‌ي تلاش احمد بود. بيست و يكي دو سال داشت و بسيار مستعد. اوقات فراغتش مدام به تلاوت و حفظ قرآن مي‏گذشت؛ آن‏قدر بال و پر داد و شكوفايش كرد تا به رياست ستاد رساندش. حفظ و ارتقاي نيروي انساني دغدغه هميشگي او بود حتّي مطالبي را كه براي آموزش نيروهايش ضروري مي‏دانست خودش مي‏نوشت و جزوه مي‏كرد و در اختيار نيروهايش قرار مي‏داد.

بعضي چنان از جنگ سخن گفته ‏اند كه گويي جنگ باري به هر جهت و اتفاقي سپري شده، بي هيچ دانش و مهارتي. دفاع مقدس مرهون تفكّر خلاق نيروهاي جوان، نخبه، عاشق و مستعدّي بود كه با نگاه امام‏شان راه سعادت را برگزيدند چونان …. یاران امام حسین (ع)

هدايت و رهبري احمد نوع ويژه‌اي از فرماندهي و رياست بوده است. كشف و تقويت استعدادهاي موجود در سازمان و ارتقاء آنها تا سطوح بالاي مديريتي از ويژگي‏هاي منحصر به فرد احمد در ميان فرماندهان جنگ بود. مديريت ويژه‌ي منابع حتي از طرق غير معمول باعث شده بود دوست و دشمن لب از تحسينش نبندند. معروف بود كه نفربر‏هاي غنيمتي را زير خاك پنهان مي‏كند! يادم هست تا مدتها اجازه‏ی ديدن اسلحه‌خانه و ماشين‏هاي لشگر را به من هم نمي‏داد. بعد از مدتها كه به تاييدش اسلحه‌خانه را – كه در مجموعه‏ی ورزشي شهيد چمران اهواز بود- ديدم جا خوردم. همه اسلحه‌ها مرتّب، گريس خورده و منظم. ماشين‏ها و ساير تجهيزات هم به همين منوال. شنيدم كه بعد از اتمام عمليات تمام سوئيچ‌ها را تحويل مي‏گرفت و ماشين‏ها را با كمك چند مهندس و مكانيك بازسازي و تعمير مي‏كرد و دوباره به لشگر مي‏فرستاد. اصولاً لشگر زرهي از همين‏جا به راه افتاد: در جريان استفاده از غنائم جنگي به مشكل تامين قطعات برخورد، بعضي غنائم جنگي نياز به تعمير داشت و گاهي به خاطر نبود يك قطعه برخي ادوات زرهي از قبيل تانك از رده خارج مي‏شد. اين در حالي بود كه كمبود امكانات بزرگترين معضل جبهه‌هاي جنگ بود.

احمد با زكاوت تمام قطعات تانک معیوب را به اصفهان برد و به مهندسين ذوب آهن نشان داد. از آنجائیکه فن آوری بکار رفته در ذوب آهن روسی بود، از ظرفيت‏هاي آنها براي ساخت و طراحي قطعات يدكي بهره برد. همين موضوع، كليد طراحي مهندسي و ساخت قطعات در جنگ بود و بدین ترتيب يگان زرهي به دست احمد شكل گرفت و بالنده شد. حتی بیاد دارم برای اولین بار کارگاه ساخت قسمتی از قطعات تویوتا لندکروز را با کمک بچه های فنی اصفهان در محوطه فعلی دانشگاه شهید چمران اهواز به راه انداخت. همين جرقه در ذهن مهندسین حالا به خودكفايي در ساخت و توليد برخي قطعات در صنايع مختلف منجر شده است.

پيرمردي را از اصفهان به منطقه آورده بود براي ساخت حمام. در آن شرايط استثنايي حمام‏هايي برپا كرده بود تميز با آب گرم و تجهيزات مناسب كه زبان‏زد خاص و عام بود. آشپزخانه‌هايي در مناطق جنگي تاسيس كرد كه تا پايان جنگ بهترين آشپزخانه‌هاي موجود بود. هيچ چيز در نگاهش كم يا بي اهميت نبود. حتي يادم هست در پايان جنگ گاهي غذاي گرم و نوشابه‌ي سرد به رزمنده‌ها مي‏داديم. همان شگردها پايه‌هاي تاسيس شركتي است كه حالا انواع غذاهاي خوراكها و خورش‏هاي ايراني را در قالب كنسرو در سراسر كشور توزيع كرده است.

يكي  از وجوه شخصيت احمد الگو بودنش در مديريت كارآفرينانه است، هنوز آثار مديريتش از سبك ويژه‌ي رهبري و تصميم‏گيري و طرح‏ريزي و تحليل‏گري و سازمان‏دهيِ دقيق منابع و سرعت و دقّتش در تصميم‏گيري، باقي و نمايان است.

امروزه كارآفريني صرفاً ايجاد شغل محسوب نمي‏شود. جوهره‏ی كارآفريني، نوآوريِ فردِ تصميم‏گير در راس سازمان است. حالا كه در ادبیات کارآفرینی مطالعاتی دارم و به آن زمان نگاه می¬کنم، مي‏بينم نمونه‌ي عيني كارآفرينان موفق را آن‏روزها پيشِ چشم داشته‌ام و حالا كه نيازمان به او دوچندان است الگوي عملي در دسترسم نيست.

روياي هميشگي رفتاري و شغلي بشر در قدم اول آن است كه الگوي عمل خود را بيابد و در مسير رشد از آن بهره بگيرد. در دنياي غرب اين روياها از طريق سياست‏مداران، هنر پيشگان ، قهرمانان و دانشمندان زيادي الگوسازي و تامين شده ‏اند. ولي به حق بايد گفت دفاع مقدس «الگوهاي نقش» برجسته و متنوعي را كه نشأت گرفته از تربيت الهي انبيا و اوليا بوده‌اند به منصه‏ ظهور و تعريف گذاشت كه تا هميشه مي‏توانند الگوهاي فرماندهان و حتي هنرمندان و ورزشكاران سرزمين‏مان باشند.

احمد با توكل به خدا و ارادت و توسل حقيقي به حضرت زهرا سلام الله عليها، همه توان كسب و كارش را لشگرش و معامله‌اش را خدايي كرد و مزد و محصول آن را شهادت خواست و البته به آن رسيد.

سردار سرلشگر قاسم سلیمانی در آیین گرامیداشت یاد و خاطره شهید مهدی باکری و سرداران شهید لشگر ۳۱ عاشورا، همزمان با سالگرد عملیات‌های بدر و خیبر در تالار همایش مصلای امام خمینی (ره) تبریز از مردم ایران به ویژه مردم آذربایجان خواست آخرین مکالمه شهید کاظمی و شهید مهدی باکری در جزایر مجنون از پشت بی‌سیم را گوش کنند.

 وی با بیان اینکه حتی قبل از اخبار صدا و سیما در استان این مکالمه پخش شود، افزود: یکی از سرداران شهید لشگر عاشورا همچون مهدی و حمید باکری، شفیع‌زاده و تجلایی برای یک ملت کافی بوده و روح این شخصیت‌ها به آذربایجان معنویت بخشید.

 فرمانده سپاه قدس ادامه داد: به غیر از فرهنگ جهاد حتی مقدس‌ترین مکان‌های تربیتی و حوزه‌های علمیه هم نمی‌توانستند جوهره وجودی سرداران شهید را متجلی کنند.

 داستان عروج شهید مهدی باکری/ آخرین مکالمه رد و بدل شده شهید مهدی باکری و شهید احمد کاظمی قبل از شهادت آقا مهدی

 این نوشته‌ها آخرین گفت‌وگوهایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بی‌سیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته، در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاصره و زیر آتش شدید دشمن است و با وجود اصرار شدید قرارگاه به مهدی مبنی بر اینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب، وی همچنان می‌گوید بچه‌هایم را رها نمی‌کنم برگردم.

 مکالمه با آقا مهدی به نقل از شهید احمد کاظمی:

  …مهدی تماس گرفت گفت می‌آیی؟

 گفتم: با سر

گفت: زودتر                             

  آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق‌ها را آتش زده‌اند، با مهدی تماس گرفتم، گفتم چه خبر شده، مهدی؟

 نمی‌توانست حرف بزند، وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد و گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمی‌توانم.

  از آن طرف از قرارگاه مرتب تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب تو تنها کسی هستی که آقا مهدی از سر علاقه حرفت رو قبول می‌کند.

 مهدی می‌گفت، نمی‌تواند. من اصرار کردم.به قرارگاه هم گفتم، گفتند پس برو خودت بردار و بیاورش.

نشد یعنی نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره‌ای جز اصرار برایم نماند.

 گفتم،\”تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست داری، هر جوری هست خودت را به ما برسان بیا ساحل، بیا این طرف.\”

 گفت: «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم»

 گفتم: اینجا،با این آتش، نمی‌توانم. تو لااقل…

 گفت: «اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد. پاشو بیا! بچه‌ها این جا خیلی تنها هستند»

 فاصله ما ۷۰۰ متری می‌شد. راهی نبود. آن محاصره و آن آتش نمی‌گذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می‌گفت: پاشو بیا، احمد!

 صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمی شده. حتی صدای تیرهای کلاش از توی بی‌سیم می‌آمد. بارها التماس کردم. بارها تماس گرفتم تا اینکه دیگر جواب نداد. بی‌سیم‌چی‌اش گوشی را برداشت و گفت: آقا مهدی نمی‌خواهد، یعنی نمی‌تواند حرف بزند…

ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم، نشد که نشد…

اينجا جهنم دره است!

سروان فني هوايي، رحيم نظري در يادداشتي با عنوان \”اينجا جهنم دره است!\” در روزنامه تهران امروز به بيان خاطراتش از دوران دفاع مقدس و سردار شهيد كاظمي پرداخته است.

\” بعد از دوران دفاع مقدس به عنوان كروچف در ماموريتي ۲۰ روزه عازم پادگان ارتش جمهوري اسلامي اروميه شديم، اما در اختيار نيروهاي سپاهي قرار گرفتيم. به ما ابلاغ شد كه سردار كاظمي مي‌خواهد با بالگرد ۲۱۴ به منطقه برود. اسم سردار كاظمي حس كنجكاوي‌ام را برانگيخت و زير لب گفتم سردار كاظمي كيست؟ منتظر او بوديم كه بعد از چند دقيقه‌اي پا به پادگان گذاشت. با ديدن چهره ايشان به ياد آوردم كه چند بار او را ملاقات كرده‌ام، اما به علت افتادگي، تواضع و ساده زيستي‌اش نه درجه مي‌زد و نه درباره شغل و مقامش صحبتي مي‌كرد. او در پروازهاي قبلي خود را معرفي نكرده بود. به هر حال سردار به ما نزديك شد و با لبخند شيرين و زيبايي كه بر لب داشت، با ما و خلبان روبوسي كرد، سپس به اتفاق چند نفر ديگر سوار بالگرد شديم و بنده رو به ايشان كردم و پرسيدم سردار كجا تشريف مي‌بريد؟

او با همان لحن و آرامشي كه در چهره‌اش بود، گفت يك جاي خوب! به سمت مرزهاي غربي اروميه به پرواز درآمديم، هيچ‌گونه اسكورتي نداشتيم و در ارتفاعات كوه‌هاي سر به فلك كشيده منطقه در حال عبور بوديم كه بر فراز دره عميقي رسيديم. سردار كاظمي گفتند همين جا ته دره مرا پياده كنيد. بالگرد به درون دره سرازير شد، دره بسيار عميق و وحشتناك بود، خلبان با تلاش بسيار به صورت عمودي درون دره پرپيچ و خم فرود آمد و بالگرد با كوچك‌ترين خطا به سنگ‌ها و صخره‌هاي دره برخورد مي‌كرد. هر لحظه احساس مي‌كرديم ملخ‌هاي بالگرد به كوه برخورد مي‌كند، مثل اين كه درون چاه عميقي فرو رفته بوديم، احساس عجيب، سرد و نگراني داشتيم كه سردار كاظمي گفت نترسيد با شما كاري ندارند! چند نفر به استقبال ايشان آمدند. از ته دره سرمان را بالا گرفتيم و تكه‌اي از آسمان به اندازه يك كف دست معلوم بود! با پياده شدن سردار و نزديك آمدن افرادي از درون دره كه معلوم شد همگي از نيروهاي خودي هستند، سردار به ما گفت بعد از ظهر همين جا سوار مي‌شويم. با سختي و سعي و كوشش زياد در ساعت سه بعد از ظهر در همان مكان فرود آمديم. سردار كاظمي همراه با چند نفر از پرسنل و همكارانش سوار بالگرد شدند. در سكوتي سرد و نفس‌گير از دره وسيع و پر پيچ و خم بيرون آمديم. نفس راحتي كشيدم كه بالاخره از اين دره وحشتناك سالم بيرون آمديم.

كنجكاو شده بودم، با آرامش و خونسردي رو به سردار كاظمي كردم و گفتم ببخشيد سردار نام اين دره چه بود و شما چه كاري داشتيد؟! سرم را پايين انداختم و در انتظار جواب او نشستم. ايشان به نقطه‌اي دوردست خيره شدند و با همان صداقت و گشاده‌رويي كه داشتند، با لحني آرام و مهربان گفتند اينجا جهنم دره است! در مورد سوال دوم شما تعدادي از پرسنل اينجا مشغول انجام وظيفه هستند و بنده براي بالا بردن روحيه آنها آمدم تا بگويم كه كاظمي هم در جهنم دره دوشادوش ديگر رزمندگان از اين مرز و بوم دفاع مي‌كند. كاظمي مي‌داند تعدادي از رزمندگان اسلام در اين دره شبانه‌روز از مرزها دفاع مي‌كنند. سردار با آرمش و احساس وصف‌ناپذيري حرف‌هايش را زد. از جايم بلند شدم و پيشاني نوراني‌اش را بوسيدم و به او گفتم درود بر شرفت! نزديك‌هاي اروميه ايشان پياده شدند و از همه ما تشكر كردند و به سمت قرارگاه عملياتي شمال غرب به حركت درآمدند.

منبع : تهران امروز

شهید کاظمی یگانی تشکیل داده بود به نام یگان شهید محزونیه

آنها وظیفه داشتند تمامی افراد بی بضاعت و یا کم در آمد که سرپرست خانواده بودند و یا پدر شان فوت کرده بود را در رده های مختلف لشکر شناسایی کنند ، و پس از تقسیم وظایف به این افراد بیشتر رسیدگی کنند تابتوانند ساعاتی از هفته یا ماه را در خدمت خانواده هایشان باشند و اگر هم گوسفندی قربانی می شد.گوشت آن اول میان این خانواده ها تقسیم می شد.حاج احمدبصورت کاملا محرمانه وبطوری که شئونات افراد لحاظ شود به نیروهای ضعیف تر کمک می کردند.

سردار شهید حسین محزونیه

منبع : وبلاگ حاج احمد

یکی از رزمندگان لشگر 8 نجف اشرف نقل می‌کند که در بعد از عملیات کربلای پنج یا حاج احمد کاظمی به پشت خط بر می‌گشتیم. حاج احمد پشت فرمان نشسته بود و با هم صحبت می‌کردیم.

در بین صحبت‌ها گفت: این شعار مرگ بر آمریکا که امام به ما هدیه داد ما را حیات داد و ما را سربلند کرد. سپس حاج احمد سه بار دست خود را به فرمان ماشین زد و گفت: فلانی به هفتاد پشتت (نسل بعد از خودت) بسپار که با پوتین بخوابند چرا که حفظ کردن این سربلندی بسیار سخت است.

سردار شهید حاج احمد کاظمی به روایت سردار رحیم صفوی

«برخی از مومنان بزرگ، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند و بر آن عهد و پیمان ایستادگی کردند تا در راه خدا استقامت ور زند، برخی از آنان به شهادت رسیدند و برخی به انتظار فیض شهادت مقاومت کردند و عهد و پیمان خود را تغییر ندادند.»

مردم مومن و انقلابی نجف آباد، در آستانه عید قربان که درس فداکاری و جهاد در راه خدا را به انسان های مؤمن می دهد و پرشکوه ترین جلوه ایثار و عبودیت بندگان صالح خدا در برابر خالق جهان هستی است، فرزند شجاع و قهرمان شما و فرزند صالح امام بزرگوار مان، دلاور جبهه های غرب و جنوب، سرلشکر شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی زمینی سپاه، سرتیپ پاسدار شهید غلامرضا یزدانی فرمانده توپخانه نیروی زمینی و سرتیپ پاسدار، شهید نبی الله شاهمرادی معروف به سردار حنیف که مسئول اطلاعات نیروی زمینی بود، قربانی درگاه خدا شدند وبه عزت و شرف شهادت نائل شدند. خانواده های محترم، جوانان برومند، علمای بزرگوار نجف آباد، مردم ولایت مدار نجف آباد، محور سخنرانی بنده، من پاسخگویی به این سوال است که این شهیدان که بودند وچه کردند. براستی شهیدان را شهیدان می شناسند. 23 هزار شهید اصفهان و شهیدان نجف آباد، فرمانده خودشان، شهید کاظمی را می شناسند که چه کسی بود و چه کرد.

خدای شهیدان همه را بهتر می شناسد چرا که خداوند رب شهدا است و ربّ صالحین است خداوند آنها را خلق کرده، رشد داده، در مسیر اسلام و ائمه اطهار(ع) هدایت کرده و زمانیکه اسلام عزیز، ملت ایران و انقلاب اسلامی احتیاج به دفاع و فداکاری داشت، خداوند اینان را به عنوان سربازان و سرداران مدافع اسلام و قرآن، سربازان دفاع از انقلاب اسلامی انتخاب کرد و روزهای سختی که ملت ما و اسلام ما غریب بود، زمانیکه ضد انقلاب در داخل و خارج برای براندازی این کشور به یکدیگر دست داده بودند و سیاست مدارهای نالایقی همچون بنی صدر و لیبرال ها جز تسلیم شدن مناطقی از کردستان و یا سازش با آمریکا را برای بیرون کردن دشمنان بعثی عراق از سرزمینهای اشغالی جنوب راه دیگری را پیشنهاد نمی دادند در آن مقطع حساس و سرنوشت ساز اوایل انقلاب و تاریخ ایران اسلامی این شهیدان سرافراز به فرمان امام و مقتدایشان به کردستان شتافتند تا ضد انقلاب را ریشه کن سازند و مردم مظلوم کردستان را از سلطه ضد انقلاب نجات دهند و هنوز کردستان به طور کامل برخی از شهرهایش هنوز آزاد نشده بود که با جنگ تحمیلی این شهیدان، سردار بزرگ اسلام شهید کاظمی بهمراه دیگر سرداران رشیدی چون یزدانی به جبهه های جنوب شتافتند.

مردم مظلوم آبادان شهید کاظمی را می شناسند، اگر نبود امثال کاظمی ها که در جبهه فیّاضیّه در شمال آبادان جلوی دشمن صدامی مسلح به پیشرفته ترین تجهیزات شرق و غرب را بگیرد، آبادان سقوط کرده بود. در آزادسازی آبادان نیز شهید کاظمی و شهید خرازی جزء محورها و فرماندهان آزادی بخش آبادان بودند، از پنجم مهرماه سال 60، و در طول 8 سال دفاع مقدس جبهه های بزرگ را این فرمانده شجاع خردمند، انقلابی، فکور، مومن، خاضع و خاکی ما فرماندهی کرد و لشکر 8 نجف را سازمان داد،آموزش داد، تجهیز کرد.

کوههای سر به فلک کشیده وپر از برف کردستان و دشتهای سوزان خوزستان شهید کاظمی را می شناسند در فتح و آزادی بستان محور بود.

در فتح المبین جبهه رقابیّه را ایشان شکافت و در فتح المبین آنکه بزرگترین پیروزی را با دور زدن دشمن آفرید، تیپ 8 نجف ایشان بود. او و شهید بزرگوارآقا مهدی باکری با نیروهای خود ارتفاعات میشداغ و تنگه ذلیجان را دور زدند، (چیزی که افسران عالی رتبه عراق باور نمی کردند) در این عملیات، یکطرف شهید کاظمی دشمن را احاطه کرد و یکطرف شهید حسین خرازی از ارتفاعات بلند تیشکن تنگه عین خوش را تصرف کرد.

شهید کاظمی در تمامی عملیاتها به عنوان فرمانده ای بودکه با نبوغ وخلاقیت دشمن را به زمین می کشاند، هیچ جبهه ای در طول 8 سال دفاع مقدس نبود که در مقابل لشکر قهرمان نجف و فرزندان عزیز بسیجی و پاسدار اصفهان و نجف آباد و زنجان و بسیاری دیگر از شهرهایی که به این لشکر می پیوستند، تاب استقامت بیاورد.

یکی از فرماندهان فتح فاو، شهید کاظمی بود. پشت دروازه های بصره، نیروهای بعثی عراق یورش قهرمانانة این فرمانده شجاع را در رمضان، ودر کربلای 5 دیدندکه چگونه این قهرمان دلاور با صلابت با سکنیه و با آرامش چگونه دروازه شرق بصره را شکافت و دشمن،آمریکایی ها و اروپایی ها را مجبور کرد به صدور قطعنامه 598 که بعداً تبدیل به قطعنامه نهایی شد و به حقوق ملت ایران تن در دادند. در خیبر درحالیکه پشت سرش 30 کیلومتر آب بود جزایر مجنون را تصرف کرد و انگشتش قطع شد که امکان دارو و بهداری وجود نداشت و برای اینکه عفونت نکند نمک را در آب می ریخت و انگشت قطع شده اش را در آب می گذاشت، تا هم عفونت نکند و هم خون ریزی تمام شود.

در عملیات بدر آقا مهدی باکری پشت بیسیم گفت: احمد بیا کنار دجله اینجا جای بسیار عالی است، اگر نیایی اینجا دیگر یکدیگر را نمی توانیم ببینیم، خود این شهید بزرگوار اینها را می گفت. (شهید باکری در دجله قطعه قطعه شد، بدنش و قایقش با آرپی جی منهدم شد و جسم مطهرش به اقیانوس هستی پیوست، از دجله به خلیج فارس وبعد به هستی).

شهید کاظمی همواره از دو شهید نام می برد و می گفت من دلم می خواهد کنار شهید خرازی باشم، باور کنید 19 دیماه روزی بود که عملیات کربلای 5 در سال 65 و در همین دیماه 65 بود که حسین خرازی شهید شد، همین چند روز بعدش دیدید احمد کاظمی روحش پرواز کرد در کنار شهید خرازی جای گرفت.

فقط زمان جنگ نبود، بعد از جنگ هم اکثر رزمندگان به خانه و زندگیشان باز گشتند، ولی این بزرگوار 7 سال به قرارگاه حمزه رفت، مسئول آرامش و امنیت آذربایجان غربی و کردستان شد. با آن نبوغ ذاتی اش امنیت را به کردستان بازگرداند، 7 سال بعد از جنگ به دور از خانه و فرزند و همسر. نه تنها آرامش و امنیت را در کردستان برقرار کرد، بلکه با مصوبه شورای عالی امنیت ملی ایران مقرها و مراکز ضد انقلاب حزب دمکرات و کومله را با پیشروی120 کیلومتر در خاک عراق منهدم کرد. بعد از قرارگاه حمزه همان سال ایشان فرمانده نیروی هوایی سپاه شد.

بیش از 200 فروند هواپیما و هلیکوپتر و انواع موشک های برد بلند را سامان داد در حادثه بم، درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را برای نجات مردم بم بسیج کرد، خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد، هر 13 دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر چه در شب و چه در روز پرواز می کرد30 هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، 10 شبانه روز نخوابید.

این است روحیه مردم داری و مردم یاری سردار شما، که نه تنها در زمان جنگ بلکه در مصیبت های همچون زلزله به کمک مردم می شتابد. شهید کاظمی پنج ماه بود که فرمانده نیروی زمینی شده بود.

در آخرین ملاقاتش خدمت مقام معظم رهبری که سوم دیماه بود، از حضرت آقا خواهش کرده بود، آقا دعا کنید ما هم شهید شویم. حقیقتا یک حال و هوای دیگری داشت، خدا می داند، من که رفته بودم برای معرفی اش بعنوان فرمانده نیروی زمینی، پشت تریبون، من گفتم: سرتیپ احمد کاظمی از نظر من شهید زنده است، شروع کرد به گریه کردن، فیلمش را فکر می کنم پخش کرده اند، خودش پشت تریبون که آمد گفت: خدایا شهادت را نصیب من کن، حال و هوای دیگری داشت، دائم می گفت دلم برای حسین خرازی پر می کشد برای شهداء پر می کشد، می گفت تف به این دنیا، دنیا را رها کنید، دنیا را ول کنید، همه چیز را در آخرت پیدا کنید، رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت بدهید، واقعا این بزرگوار از دنیا بریده بود.

عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس.

می گفت:«کسی نفهمه زخمی شدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد.

یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید.

گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم.

گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟

گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی.

وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمی تونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس»

 به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته است…

قبل از عمليات فتح‌المبين آقا رشيد دریکی از خيابان‌هاي شهر شوش نقشه‌اي را روي زمين پهن کرد و گفت:((به اين منطقه مي‌گند تنگه رقابيه مي‌ري آنجا را مي‌گيري و با يک اسلحه ژسه آن را نگهداري مي‌کنی)).احساس کردم اين تنگه آن‌قدر تنگ و باريک است که آيفا وقتي بخواهد بپيچد،به ديوار تنگه برخورد ‌می کند.گفتم:چقدر تا آنجا فاصله است.آقا رشيد هم اشاره کرد:((فقط چند کيلومتر)).

خط اول دشمن را که در عمليات فتح‌المبين شکستیم،به طرف تنگه راه افتاديم.بعد از طي چندين کيلومتر،حدود ساعت 4صبح با آقا رشيد تماس گرفتم گفت:کجايي؟ گفتم پنج شش کيلومتري آمديم ولي اثري از تنگه نمي‌بينيم.آقا رشيد فرمودند اطراف را خوب نگاه کن چه نشانه‌هايي دارد.سمت چپ و راستم کوه قرار داشت.مشخصات را برايش تعريف کردم،گفت: (( احمد خودشه،همانجا بايست ، الان درست در وسط تنگه‌اي)) با تعجب گفتم : آقا رشيد اين همان تنگه رقابيه است . مرد حسابي تو گفتي با يک ژسه آن را نگه داريد . برو ژسه رستم را بياور تا اينجا را به اين وسعت برايت نگه دارد . بعد همگي زديم زير خنده و به لطف خدا توانستيم تنگه را حفظ کنيم.

به نقل از شهید احمد کاظمی

در لشکر 8 نجف اشرف تحت امرشهید کاظمی انجام وظیفه می نمودم، با اینکه ازمسئولین لشکربودم اما شوخی کردنهای زیاد و گاه گاهی هم خراب کاری از خصوصیات ذاتی من بود ، همیشه این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده بود، که اگراین شیرین کاریها را حاج احمد فهمید و خواست با من برخورد کند چه کنم، چرا که حاجی درانجام کارها بسیار جدی بود.

\"shahidkazemi-17\"

تا اینکه یک روز ازروی بی احتیاطی تخلفی از من سر زد ، با اینکه به رو نمی آوردم از ترس برخورد حاجی دست و پایم را گم کرده بودم و در فکر فرار از این ماجرا ، یکباره خود را درسنگر حاجی دیدم ! شهید کاظمی مرا سئوال پیچ می کرد و با جذبه غیر قابل توصیفش بازخواست. تا به ذهنم آمد کل ماجرا را منکر شوم ! خودم را به بی اطلاعی کامل زدم ، سردار زیرک بود و می فهمید که این برخوردم نیزاز جنس همان خراب کاریهااست ، من هم مثل پرنده دردام افتاده خودم را به در و دیوارمی زدم .

تا اینکه یک دفعه قر آنی را که آنجا بود برداشتم و گفتم حاجی اگر باور نمی کنید بروم وضو بگیرم و به این قرآن قسم بخورم ، همین جا بود که حاج احمد کوتاه آمد و من خوشحال که نقشه ام نتیجه داد، حاج احمد تبسمی کرد و گفت عزیزمن ، اینهم از زرنگیته بعد هم کلی نصیحتم کرد، دیگر فهمیده بودم حاجی به این قسم حساس است واین شد ترفند همیشگی من جهت فرار از برخوردهای حاجی و پوشش کارهایم.تا این اواخر هر جا می دیدم با خنده می گفت فکر نکنی ما گول قسمهایت را می خوریما…

از دفتر فرماندهی زنگ زدند که سردار کاظمی با شما کار دارد ،

سریعا رفتم پیششان ، با تبسم و جدیت همیشگی گفت تو که مسئول قرارگاه لشکر و پادگان عاشورا هستی ، فکر می کنی توی پادگان چه چیزهایی است که خارج از یک سازمان نظامی می باشد ؟ سریعا بررسی کن ونتیجه را به من گزارش بده !

با اینکه از این سئوال تعجب کرده بودم چند روزی بررسی دقیق نمودم ، تمام پادگان را زیرو رو کردم ، چون امر ، امر سردار کاظمی بود و من هم قلبا به ایشان علاقه شدیدی داشتم. اما نتیجه ای نداد ، به آجودان ویژه حاجی مراجعه کردم وگفتم واقعا کلافه شده ام نمی دانم موضوع چیست، نمی شود یک راهنمایی برایم بگیرید، پس از یکی دو روز آجودان یک راهنمایی به من کرد وگفت ظاهرا موردی که سردار مد نظرشان است فلان منطقه پادگان می باشد

خود را به آن جا رساندم پس از بررسی دقیق متوجه شدم یک کلاغ بر روی درخت لانه گذاشته است ، با اینکه مطمئن نبودم که پاسخ سئوال همین است اما به ایشان مراجعه کرده و موضوع کلاغ را گفتم، ایشان احسنت گفتند . سپس با خنده فرمودند فرمانده قرارگاه و پادگان باید از تمام وقایع با خبر باشد واگر نداند که کلاغی به پادگانش آمده وای به حالش ، یک فرمانده باید به محیط تحت امرخود کاملا آگاه باشد.