حاجی حواسش به همه چیزبود؛ ازمحتوای سخنرانی و مداحی‌ها و نماز جماعت‌های ظهرعاشورا و تاسوعا گرفته ، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت کردن کفش‌های عزاداران و گرفتن اسفند دم در و دقت در توزیع صبحانه وغذا ی ظهرعاشورا و تاسوعا که به بهترین شکل انجام شوند .

برگزاری هیأت ومراسم عزاداری در دهه اول محرم، برایش از اهم واجبات به شمارمی‌آمد وسنگ تمام می‌گذاشت، اما کیفیت اجرای آن برایش خیلی مهم‌ تر بود. طوریکه می‌توان ازهیأت عاشقان ثارالله (ع)، لشکر «۸ نجف اشرف» ، به‌عنوان یک الگوی نمونه عزاداری نام برد. از چند وقت پیش بزرگ ‌ترها و معتمدین خود را در لشکر خبر می‌کرد؛ چندتا بسیجی و یکی،دوتا پیرغلام امام حسین(ع) . بعدهم تقسیم کارمی‌کرد. «حاج حسین ، حاج عباس، سیدناصر، حاج فاضل، حاج رضا ،حاج غلام‌علی، حاج‌آقا جنتیان، برادر احمدپور» و بسیجی‌ها،هرکدام براساس تخصص و توانشان، مسئولیتی را برعهده می‌گرفتند. آن‌ها هم حاجی را خوب می‌شناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، اما جدی ،منظم و ریزبین . اول کار تذکرات را می‌داد، سخنران و تک‌ تک موضوعات و مطالب قابل بحث برایش خیلی مهم بود و می‌گفت : انقلاب ما بر گرفته از قیام امام حسین (ع) وهمین مراسم‌ها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس باید محتوای این مراسم‌ها قوی باشد .

منبع: وبلاگ شهید کاظمی

با اين‌كه مي‌دانستم آدم جدي و سخت‌گيري است، کلي متن گزارشِ فعاليت آماده کرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار که بدانند با چه کسي کار دارم، گفتند: در محوطه است.

همه با لباس نظامي کنار يک پيکان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف مي‌زدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي کرد. دستي به شانه‌ام زد و دستم را محکم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگي‌اش گفت: بفرماييد بسيجي!

همه‌ي حرف‌هايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي که خواستند را بهشان بدهيد.

بعدا فهميدم آن روز به‌شدت مريض بود و نمي‌توانست سرپا بايستد، ولي براي سرکشي از لشکر ۸ به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و کارها را نيمه‌خوابيده پي‌گيري مي‌کرد.

كردستان دوباره داشت ناامن مي‌شد. ضد انقلاب هر روز تلفات جديدي از نيروهاي ما مي‌گرفت. احمد كه شد فرمانده‌ي قرارگاه حمزه سيدا الشهدا (عليه السلام)، دو سه ماه، دقيق همه چيز را زير نظر گرفت. بعدش با چند تا راهكار ضربتي آمد توي ميدان؛ تمام پايگاه‌هاي ثابت نيروي انتظامي را جمع كرد؛ تعداد قابل توجهی نيرو توي آنها بودند. سر اين كار، داد بعضي از نماينده‌هاي مجلس هم درآمد. حاج احمد جلوي همه ايستاد. گفت: مسئوليتش با خودم.

قبل از آن، يك نيروي قوي اطلاعاتي راه انداخت. چند تا گروه واكنش سريع و كارآمد هم تشكيل داد. با همين روش‌ها، كم‌كم احمد به اوضاع و احوال كردستان كاملاً مسلط شد. كافي بود يكي از نيروهاي ضد انقلاب وارد خاك ايران بشود. خبرش سريع به او مي‌رسيد. با كمك گرفتن از حافظه‌ي قوي و منحصر به فردش، نيروهاي آن قسمت را فعال مي‌كرد. گراي طرف را دقيق بهشان مي‌داد و مي‌گفت: زنده يا مرده‌اش رو برام بيارين.

كار بعدي‌اش انسداد مرز بود و كار بعدي‌اش رفتن به داخل خاك عراق. با چند گردان نيرو، مثل صاعقه روي سر نيروهاي ضد انقلاب خراب شد. همان جا باهاشان اتمام حجت كرد كه ديگر پا توي خاك ايران نگذارند. همين هم شد؛ كردستاني كه توي روزش نمي‌شد بدون تأمين بين جاده‌ها حركت كني، ديگر يك آدم تنها هم مي‌توانست در دل شب‌، بين شهرها سفر كند.

گفت: چون تو از هر لحاظ مورد اطمينان من هستي، مي‌خوام از اين به بعد، براي ساخت و سازهاي لشكر، مسؤول خريد باشي.

از همان روز مشغول شدم. كم‌كم چم و خم كار توي بازار دستم مي‌آمد. گاهي به چشم خودم مي‌ديدم كه بعضي‌ها با چند تا زدوبند، به چه راحتي پولدار مي‌شوند! يك روز، بعد از اين كه گزارش كارم را به حاج احمد دادم، گفتم: سردار ما الان چند تا حواله‌ي آهن داريم كه داره باطل مي‌شه؛ اگر اجازه بدين، آهنش رو بگيريم و چون خودمون لازم نداريم، توي بازار آزاد بفروشيم؛ اون وقت پولش رو براي كاراي ديگه‌ي لشكر مصرف كنيم.

سردار دقيق شد توي صورتم. گفت: آفرين! بازم از اين نظرها داري؟

به قول معروف، سر ذوق آمدم. دو، سه تا پيشنهاد ديگر هم دادم…

همان روز سردار حكم انتقال مرا به كردستان نوشت! از سال 72 تا 75، توي كردستان خدمت كردم. تحصيلات دانشگاهي‌ام هم ناتمام ماند، و كلي مشكلات ديگر برايم درست شد.

يك بار كه سردار آمده بود كردستان، بهم گفت: پورشعبان، تو بچه‌ي سال‌هاي حماسه و خون بودي، حيفم اومد گرفتار ماديات بشي، براي همين فرستادمت كردستان!

رفته بوديم سري‌لانكا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود. چند تا از فرماندهان نظامي و مسئولین سري‌لانكا آمده بودند استقبال‌مان. افراد را من به آنها معرفي مي‌كردم. موقع معرفي احمد گفتم: ايشان فاتح خرمشهر بوده.

چهار، پنج روز آن جا بوديم. آنها احمد را ول نمي‌كردند. احمد به عنوان يك فرمانده‌ي با اقتدار در نظرشان جلوه كرده بود. هر چه مي‌گفت، تندتند مي‌نوشتند. احمد راجع به بحث‌هاي نظامي زياد صحبت كرد، ولي راجع به كاري كه خودش در عمليات فتح خرمشهر كرد، چيزي نگفت. نه آن جا، نه هيچ جاي ديگر. هيچ وقت نشد كه لام تا كام درباره‌ي خدماتي كه زمان جنگ يا قبل و بعد از آن كرده، حرفي بزند. خدا رحمتش كند؛ دقيقاً روحيه‌ي حسين خرازي و امثال آن خدا بيامرز را داشت. حسين هم يكي از دو فاتح خرمشهر بود، ولي هيچ وقت راجع به آن فتح كم‌نظير، در هيچ كجا صحبت نكرد.

زلزله بم اما جدا از همه جنبه‌های فنی و ناظر بر ساختمان سازی، فرصتی بود برای انسان‌سازی و چه خوب، کسی که در بم نگاه داشتن آتش شوق سال‌های خون و شهادت را در سینه خود به ظهور رساند، چند سالی بعد، پاداش حقیقی خود را دریافت کرد.

حاج احمد، تنها مرد سال‌های مقاومت و جهاد علیه دشمن بعثی نبود، بلکه هر جا ندای مظلومی شنیده می‌شد، باید زودتر از همه به دفاع برمی‌خاست.

خبر حادثه دلخراش زلزله بم را که شنید، اندوه همه وجودش را فرا گرفت؛ آن قدر که پیش از همه به نجات زلزله زده‌ها شتافت؛ «نخستین ناجی زلزله‌زدگان بم»، کسی نبود جز یادگار سال‌های دفاع مقدس، حاج احمد کاظمی؛ همان گونه به سان سال‌های جانبازی در جبهه‌ها گمنام و ناشناس، پیش از همه خود را به بم رسانده و مشغول کمک‌رسانی بود.

اگر او را میان آواره‌ها و جنازه‌ها، موقع انتقال مجروحان و خارج کردنشان از زیر آوار و با آن چشم‌های خسته و نیمه باز، می‌دیدی، هرگز باور نمی‌کردی که «فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران» باشد. صد ساعت تمام، چشم‌هایش با خواب بیگانه بودند و او بیدارتر از همیشه، در پی «خدمت» بود.

باند فرودگاه را در اختیار خودش گرفته بود و کنترل و هدایت هواپیماها و بالگردهای حامل مجروحین را بر عهده داشت. با تدبیر او، هر دوازده دقیقه، یک فروند هواپیما یا بالگرد دو ملخه حامل آسیب دیدگان، از فرودگاه پرواز می‌کرد و به سرعت، سی هزار مجروح از بم انتقال داده شد؛ این تنها با درایت و دلسوزی حاج احمد کاظمی ممکن بود و بس.

شاید کسی باور نمی‌کرد. خواب در برابر دیدگان احمد کاظمی چنان سر تسلیم فرود آورد که پس از صد ساعت بیداری او به خواب نرفته، بلکه بیهوش شود و به همه ما فرورفتگان در روزمرگی‌های خود، نشان دهد که در روزگار صلح نیز مردانی هستند که بر خلاف ظاهر آرام خویش، هنوز هم مرد جنگند.

پایان دلنشین یک مرد بی‌پایان

وی پس از پنج سال خدمات ارزنده در نیروی هوایی سپاه، در سال 1384 حکم فرماندهی نیروی زمینی سپاه را از فرمانده معظم کل قوا دریافت کرد و تنها در سه ماه فعالیت شبانه‌روزی، بیش از یکصد سفر به همه یگان‌های نیروی زمینی داشت و وضعیت یگان‌های نیروی زمینی را از نزدیک بررسی کرد. سردار شهید احمد کاظمی، محور عمده فعالیت‌های نیروی زمینی را تقویت و ارتقای یگان‌های صفی نیروی زمینی سپاه اعلام کرد و در این زمینه، خدمات ارزنده ای را ارایه نمود.

شهید کاظمی در شب شهادت، طی نشست، ضمن آن که که حسرت می‌خورد که چرا شهید نشده و یاران او رفته‌‌اند، سفارش کرد: «شهدا خیلی به گردن ما حق دارند، باید تلاش زیادی کنیم. باید در اردوهای راهیان نور از همه شهدا (ارتش، سپاه و بسیج) بگویید، از خودتان نگویید از دیگران بگویید. از نیروی هوایی ارتش، از هوانیروز ارتش، از شهدای ارتش و جهاد بگویید».
وی صبح روز شهادت، رهسپار منطقه شمال غرب شد… .

از اقدامات شهید کاظمی در نیروی هوایی، جمع آوری برجک‌های نگهبانی مشرف به منازل مردم بود که استفاده امنیتی قابل ملاحظه ای هم نداشتند، ایشان می گفتند ما نباید هیچ گونه مزاحمتی را برای مردم ایجاد کنیم.

 زمانی هم که به محیط‌ های نظامی وارد می‌شدند ابتدا به سربازان سرکشی می‌کردند و ضمن بررسی مسایل و مشکلات آنها سؤالاتی از سربازان می‌پرسیدند که شاید به ذهن هیچ یک از مسئولین آن مجموعه نمی رسید. اول به امور سربازان رسیدگی می‌کردند بعد فرماندهان. یک بار به شهید کاظمی گله کردم که به ما هم برسید!

گفتند: سربازان در دست ما امانت هستند.

شهید کاظمی بعد از اتمام جنگ با وجود داشتن مسئولیت های فرماندهی رده بالا در سپاه، در کنار کار به ادامه تحصیل پرداخت و موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد در رشته جغرافیا از دانشگاه تهران و کارشناسی ارشد مدیریت امور دفاعی از دانشکده فرماندهی و ستاد (دافوس) گردید . وی در سال 1384 نیز در دکترای علوم استراتژیک دانشگاه دفاع ملی قبول شد ولی به علت ماموریت های کاری موفق به ادامه تحصیل در مقطع دکترا نشد. از توصیه های همیشگی ایشان به فرزندانش و جوانان جدیت در تحصیل بود.

عازم كربلا بودم. روز قبل از حرکت براي خداحافظي و با شهيد کاظمي تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت براي اين تماس، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) که افتاد، اگر ياد من بودي به آقا سلام برسان و بگو، تو مي‌داني که من چه‌قدر تو را دوست دارم. من فقط از تو يک خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همين‌طوري از بين بروم.

بعد گفت: اين را هم به آقا بگو، اگر ممکن است فقط به من کمي مهلت بدهيد؛ چند تا کار ناتمام دارم، تمام کنم. خودم تاريخش را اعلام مي‌کنم.

منبع: وبلاگ کوسسه شهید کاظمی

بزرگ‌ترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آن‌ها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از کاري ابراز رضايت مي‌کرد. همه مي‌دانستند در تخلف‌ها با کسي عقد برادري نبسته است و هيچ‌کس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يک کلام، کسي مي‌توانست در برابر او دوام بياورد که بسيار منضبط جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد.

تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين که کسي مي‌فهميد، حاجي او را زير نظر دارد و از کارش رضايت دارد، برايش بس بود.

کسي را سراغ ندارم که مدتي زير دست حاج احمد کاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نکند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد.

اين استحکام اراده، قاطعيت و جديتش درحالي بود که، او مجسمه‌ي خلوص و تواضع بود. خاکي بودنش انسان را به تحير وا مي‌داشت. او به‌سوي شهادت رفت، اما شخصيت او به‌سوي قشر عظيمي از جوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديک کنند.