شهید محسن اسدی در روز شانزدهم مردادماه سال 1352 در يکي از محلات جنوب شهر تهران چشم به جهان هستي گشود. او يکي از مداحان و ذاکران اهل‌بيت (ع) بود، او نسبت به بي‌بي دو عالم حضرت زهراي اطهر (س) ارادتي خاص داشت و در جمع بسيجيان پايگاه شهيد علي محمدي مسجد همت‌آباد شرکت داشت. اسدي بعد از اخذ مدرک ديپلم در سال 1373 با خانم علي‌زاده ازدواج کرد و صاحب فرزندي به نام ايمان شد.

سال 1376 لباس سبز سپاه‌پاسداران را بر تن کرد و در دانشگاه امام حسين (ع) مشغول به کار گشت. سال 1377 به پادگان انصارالحسين (ع) منتقل شد و بعد از آن به مدت 5 سال به عنوان محافظ و راننده سردار کاظمي در نيروي هوايي خدمت کرد. سرانجام محسن اسدي افسر همراه فرماندهي نيروي زميني سپاه در تاريخ 19/10/1384 در سن 32 سالگي در منطقه شمال غرب اروميه در هنگام پرواز با فالکن به علت نقص فني هواپيما به همراه جمعي از فرماندهان سپاه‌پاسداران سقوط کرد تا براي هميشه در آسمان جاودان بماند.

او بي‌شک مسافري از ره‌يافتگان شب وصال عرفه بود که آسمان، عرفاتش بود و خودش قرباني. مزار پاکش در بهشت زهرا (س) قرار دارد.

بسم الله الرحمن الرحيم

خدا را شکر که به واسطه ولايت اميرالمؤمنين دينم کامل و نعمتم جامع گرديد.

شکر خدا را که به من منت نهاد و خاک مرا از دياري برگزيد که در آن دين مبين اسلام بنيان گذاشته شد و رسالت نبوي و ولايت علوي در آن تحقّق يافت و سپاس‌گذارِ خداي واحدي هستم که مرا شهيد مطلقه علي‌بن‌ابيطالب (ع) گرداند…

با عرض سلام و ارادت به ساحت مقدس ولي عصر (عج) و نائب برحقش رهبر معظم حضرت آيت‌الله خامنه‌اي که خداوند پرچم دست او را به صاحب اصلي‌اش بدهد. ان شاء الله.

اينجانب چند روز گذشته در بهشت‌زهرا (س) بودم؛ آن دياري که به تعبير من (مردآباد) ايران يا تهران است. حالت عجيبي داشتم با خود مي‌گفتم اين ملت، عجب امتحاني پس دادند…. در ايران 8 سال هر روز کنکور مي‌گرفتن و من بيچاره غافل بودم. … البته من شايد يک بار براي ديدن اين دانشگاه عظيم به منطقه گيلان‌غرب در سال 1364 و در سن 12 سالگي رفتم اما چه رفتني اي کاش خداوند من را هم در اين کنکور قبول مي‌کرد…

… کساني که اکنون شنونده وصيت اينجانب هستند، در روضه‌ها مي‌گويم اي کاش ما در کربلا بوديم و آقايمان امام حسين (ع) و اهل‌بيتش را ياري مي‌کرديم. به خدا قسم زماني نه چندان دور مي‌رسد که آيندگان ما مي‌گويند اي کاش ما در زمان امام (ره) و سيدعلي خامنه‌اي بوديم و او را ياري مي‌کرديم. چه کساني بودند و او را ياري نکردند. شايد ما هم مثل خيلي‌هاي ديگر در صحراي کربلا مورد بد و بيراه قرار بگيريم. قدر ولايت فقيه را بدانيد و نگذاريد خدشه‌اي به اين ولايت وارد شود که آن وقت دودش اول به چشمان خودمان مي‌رود. اين سيد را تنها نگذاريد…

خدايا به آبروي اهل بيت (ع) مرا شرمنده شهدا و ايثارگران قرار مده و قدحي از جام شهادت از دستان مبارک اربابم به من اعطا گردان که روز به روز سنم بالا مي‌رود و نوشيدن اين جام برايم سخت‌تر مي‌شود؛ زيرا در اين دنياي فاني دست‌خوش بازي‌هاي روزمره شده‌ام.

آمين يا رب العالمين

الحقير المسلمين محسن اسدي

1/1/80

بخشي از درددلي بسيار سوزناك همسرداغ ديده ايشان:

لحظه های با تو بودن

مشتاقانه می خواهم که برایم تعریف کند و او آرام این گونه می گوید: محسن همیشه به دلیل ماموریت های طولانی اش ماهانه خرید می کرد. ماه رمضان بودکه برای خرید بیرون رفته بود،ولی وقتی برگشت دستش

خالی تر از آن بود که بپرسی . با وجودی که چیزی نپرسیده بودم ولی می شنیدم که محسن خجالت زده تکرارمی کند:خانم حلال کن،حلال کن وخانومی مهربان تر ازهمیشه با گوشه چشم هایش پرسیده بود:این حرفها چه معنایی دارد؟ ومحسن گفته بود: توهم توی این خانه سهم داری. ماجرا از این قرار بودکه مرد جوانی دو بار به محسن نزدیک می شود و دور می شود. شاید چهره نورانی محسن باعث می شودکه او لب به سخن باز کند.گفته بود: تازه ازدواج کرده ام وقرار است امشب خانواده همسرم موقع افطار به منزلمان بیایند،امّاباورکنید پولی ندارم که خرید کنم،احساس کردم که اگرخواسته ام را به شما بگویم،شما دست رد به سینه من نمی زنید ومحسن با تمام سخاوتش هرآنچه راکه داشت تقدیم کرده بود. جوان اصرارمی کند که نشانی منزل محسن را بگیرد و او فقط گفته بوداگر کسی مثل خودت پیدا کردی به او کمک کن.هنگامی که بر دست وپای ایمان بوسه می زد، خانومی به تو گفته بود که این دل نرم توبه درد نظامی گری نمی خورد. امّا من می خواهم بگویم مگر نظامی ها دل ندارند،نظامی ها با عشق زندگی می کنندوبا عشق می میرند پس چرا آنها را متهم می کنیم که نظامی هستند. مگر نظامی ها تافته جدا بافته هستند. با ور کنید آنها در بین ماهستند،امّا آن قدربی صدا مشغول وظیفه خطیرخود هستند که ما آنها را فراموش می کنیمو وقتی به خود می آییم که سقوط هواپیما های آنها یا خبر شهادتشان را می شنویم. این هم را به حساب مظلومیتشان می گذاریم.

خانومی از آخرین شبی می گوید که نگاهت محزون بود وازآخرین نمازشبی که خواندی. صبح مثل همیشه در حالی که ایمان رابغل کرده بودم به بدرقه ات آمده و تو پرسیده بودی : خانومی کاری نداری؟ شاید می دانستی که دیگر بر نمی گردی.خانومی به یاد حرف هایی می افتد که بوی رفتن داشت. این که گفته بودی از من راضی هستی؟ او گفته بود به خدا راست می گویم،محسن! بهترین شانس زندگی من تو بودی وتو آنقدرگریه کرده بودی که با گریه هایت می خواستی بگویی ببخشید اگردرخانه کمتر بودم اگرمدام تنهایت می گذاشتم ودرماموریت بودم. اگر نتوانستم جایی ببرمت وخانومی تو را بخشیده بود.

امروز خانومی دل تنگ تر از هر روز زمزمه می کند.

کاش می شد اشک را تهدید کرد فرصت لبخند را تمدید کرد

کاش می شد از میان لحظه ها لحظه دیدار را نزدیک کرد

——————————————-

بخش هاي از حرف هاي همرزم ايشان جناب اقاي : حسین دهشیری

شهید اسدی را مدت 5 سال بود که می شناختم. از زمانی که نزدشهید کاظمی مشغول خدمت شدم آقای اسدی هم از جای دیگری به ما ملحق شده بود او فردی فوالعاده با تقوا، پی گیر، منظم وعاشق شهادت بود.مداح بودوخیلی عاشق ابا عبدالله (ع).چند بار خواب شهادت را دیده ومژده شهادت گرفته بود.یکبارخواب می بیند درمجلسی است،از یک خانم سیده و محجوبی سوال می کند((آیا من هم شهیدمی شوم؟))

و خانم می فرمایید:((نگران نباش توهم شهیدمی شوی)) اتفاقاً او این خواب را زمانی که با هواپیما از ساری به به تهران می آمدیم،تعریف کرد.

صبح روزی که این حادثه اتفاق افتاد،به من زنگ زد و گفت((حال حاج احمد خوب نیست وسرماخوردگی داردبگو حتماً هواپیما گرم باشد.)) نماز شب شهید اسدی اصلاً ترک نمی شد.حتی درماموریت هایی که می رفتیم وجلسات 1و2نیمه شب طول می کشید، وقتی همه می خوابیدند،او نمازشب می خواند،وصبح هم زود تر از همه بیدار می شد. اومراقبت زیادی از حاج احمد به عمل می آورد.خداوندقبل از شهادتشان به آنها چند دقیقه مهلت داد و متوجه شدند به شهادت می رسند. حالادرآن موقعیت که باید ازهمه چیز دست می کشیدند،ایشان بسیار خونسرد ابتدا ضبط را روشن می کند وبا بسم الله،موقعیت را توضیح می دهد وسپس شهادتین را می گوید. چه کسی غیر از فردی خود ساخته و عاشق شهادت و آماده مرگ می تواند این جملات را در آن لحظات سخت بگوید؟حاج احمد خیلی او را دوست داشت و سفارشش را به من می کرد ومی گفت:او انسان خوبی است و کارش درست است. مراقب او باش. به مشکلات او اغلب توجه داشت. البته شهید اسدی هیچ وقت خواسته ای نداشت وهمیشه به گوش بود.هرکس قصد تماس با سردار کاظمی را داشت، با اسدی تماس می گرفت که به راحتی و24 ساعته حضور داشت وقابل دسترس بود

——————————————

و مطلبي كه نشان از اوج اتصال معنوي خواهر زاده و داييي داره بينيد :

اين سرنوشت مي دانست كه قرار است تو از ما دور شوي به فاصله دنيا تا آخرت اين روزگارمي دانست و به ما پوز خند مي زدكه نمي دانيدكه چندوقت ديگرعزيزتان را ازدست مي دهيد وهمه خانواده درغم فرو مي رو يد همه شوكه مي شويد از اين واقعه از اين مصيبت . ساليان سال است كه شما غمي نديديد و اين تقدير به بي خبري ما مي خنديد.كاش دنيا حال مارا درك مي كرد كه اين روزگار چه آورد بر سرمان خدا مي داند كه اين غم ما را پير كرد ، پژمرده كرد حالا با هيچ چيز از ته دل شاد نمي شويم چون جاي عزيزمان تا ابد خاليست كاش مي شد به اين سرنوشت شكايت كرد اصلاّ كاش مي شد تقدير را عوض كرد وعزيزمان دو باره برمي گشت كاش دنيا باز هم به آدم ها فرصت مي داد . خدامي داند دلتنگي يعني چه!!!

براي شنيدن صداي شهيد محسن اسدي در واقعا سقوط هواپيماي فالكون سپاه كليك كنيد.

چشم به راه:

هنوز مثل هميشه کفش‌هاي محسن را واکس مي‌زنم و براي رفتنش آماده مي‌کنم. «عصرها که با ايمان دور ميز مي‌نشينيم و عصرانه مي‌خوريم سه تا چاي مي‌ريزم. ايمان مي‌گه يکي مال من، يکي مال مامان و يکي هم مال بابا. اما چاي بابا رو مامان مي‌خوره….

گاهي اوقات که دلم برايش تنگ مي‌شه، چشم‌هايم رو مي‌بندم و محسن رو به ياد مي‌يارم و خاطراتي که باهاش داشتم را مرور مي‌کنم.

گلزار شهدا

دو هفته قبل از شهادتش بود؛ با هم رفتيم بهشت‌زهرا (س) و مثل هميشه قطعه‌ي شهدا. با حسرت به قبرها نگاه مي‌کرد و اشک مي‌ريخت. وقتي مي‌خواستيم برگرديم، سرش را گرفت، رو به آسمان کرد و گفت: خدايا مي‌شود يک روز ما را همين جا خاک کنند. يک باره چيزي در دلم فرو ريخت. بعد از مراسم چهلم، وقتي کنار مزار محسن رفتم، سکوت خاصي داشت.

ياد وقتي افتادم که با هم آمديم بهشت‌زهرا (س) و از خدا خواست شهادت را نصيبش کند. ديدم محسن همان جايي آرام گرفته که اون روز ايستاده بود.

فرشته

روز اولي که براي خواستگاري آمد گفتم: «براي من ظواهر مهم نيست؛ بلکه هميشه از خدا خواسته‌ام تا همسري باايمان داشته باشم. » به قول معروف بعد از اينکه کلي برايش صغري و کبري چيدم، برگشت و يک لبخند زد و گفت: «به فاطمه زهرا (س) قول مي‌دم که خوشبختت کنم فقط همين. » گفت: عروسي نمي‌خواد بگيريم گفتم: باشه. گفت: بريم پيش امام رضا (ع) گفتم: باشه.

آغاز زندگي ما با زيارت مولا علي‌بن موسي الرضا (ع) بود. به تهران که برگشتيم، خانه‌اي دو اتاقه در انتظارمان بود و من هر روز بيشتر از روز قبل به او وابسته مي‌شدم. يک بار به او گفتم: «محسن واقعاً هرچي فکر مي‌کنم توي وجودت هيچ اشکالي نيست که من بخوام ازش ايراد بگيرم.» دوباره از همان خنده‌ها کرد و پاسخ داد: خانم اين حرف‌ها را نزن. تو امانت خدايي دست من. بايد خوب ازت مراقبت کنم.

اگر يک روز فرشته‌ها روي زمين زندگي مي‌‌کردند، حتماً محسن يکي از آنها بود.

روياي صادقه

سال‌ها قبل خواب ديد از خانم سيده و محجوبي مي‌پرسد: آيا من هم شهيد مي‌شوم و بانوي نوراني پاسخ داد: نگران نباش تو هم شهيد مي‌شوي.

اين خواب را محسن وقتي از ساري به تهران مي‌‌آمديم، برايمان تعريف کرد و اندک زماني بعد رؤيايش به حقيقت پيوست و مزد خالصانه عبادت‌هاي شبانه‌اش را با عروجي سرخ از حق دريافت نمود.

آخرين ديدار

يکشنبه زودتر به خانه آمد. گفت: فردا صبح زود، بايد براي مأموريت به اروميه بروم. بعد از شام ايمان را بغل کرد و حدود چند دقيقه به من خيره شد. دقايقي بعد گفت: ژاله حلالم کن. گفتم: محسن جان اين چه حرفيه؟ من که گفتم از تو هيچ گله‌اي ندارم. باز ادامه داد: مي‌دانم اما حلالم کن.

صبح با هراس بيدار شدم. ترسيدم محسن رفته باشد و من بدرقه‌اش نکرده باشم. ديدم کنار شوفاژ نشسته بر روي سجاده‌اش و منتظر اذان صبح. فهميدم که نماز شبش را خوانده. گفتم: اِ تو نرفتي؟ گفت: نه نمازم را مي‌خوانم بعد مي‌رم. هميشه تا دم در بدرقه‌اش مي‌کردم، اما آن روز فقط گفتم: خداحافظ

سعيد سليماني در روز اول فروردين سال 1338 در يکي از محلات جنوب تهران قدم به عرصه هستي نهاد. او که داراي هوش وافري بود، تحصيل را از مدارس نمونه نازي‌آباد آغاز کرد؛ کلاس 4 را جهشي خواند و وارد کلاس پنجم شد. در سال‌هاي پاياني دبيرستان به فراگيري زبان انگليسي پرداخت و همزمان مدرک ديپلم رياضي و انگليسي را دريافت کرد. سپس تصميم گرفت با مدرک ديپلم تجربي وارد دانشگاه شود و توانست در کمتر از يکسال با معدل 19 مدرک خود را بگيرد.

تاريخ تولد:1/1/1338.تاریخ شهادت:19/10/1384محل تولد :هران /تهران.طول مدت حیات :46محل شهادت :اسمان اروميه(پرواز اروميه تهران بهشت) مزار شهید:بهشت زهرا تهران

سعيد سال 1356 در رشته زمين‌شناسي دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت و در جرگه ياوران امام (ره) فرياد مرگ بر شاه سر داد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تغيير رشته داد و در رشته کشاورزي به تحصيل مشغول شد. آنگاه ورزش کونگ‌فو را آموخت. سال 1358 با گروهک‌هاي ضدانقلاب به شدت مبارزه کرد.

سليماني با شروع انقلاب فرهنگي به عضويت سپاه‌پاسداران کرج درآمد و آموزش‌هاي نظامي را در پادگان امام حسين (ع) فراگرفت و دوره تاکتيک و آموزش‌هاي نظامي پادگان امام حسين (ع) را با موفقيت پشت‌سر گذاشت تا جايي که به او پيشنهاد مربي‌گري در پادگان دادند اما سعيد نپذيرفت و به سپاه کرج بازگشت و به عنوان جانشين سردار شهيد شرع‌پسند مشغول به کار شد.

با شروع جنگ در مهرماه سال 1359 به جبهه آبادان رفت و 3 ماه مردانه جنگيد تا اينکه شنوايي کامل گوش راست را از دست داد و از ناحيه گوش سمت چپ فقط 30% شنوايي باقي ماند.

شکستگي فک و ناشنوايي باعث شد پزشکان او را از رفت به جبهه برحذر دارند. ولي سليماني مجدداً در سال 1360 فرماندهي گروهي از نيروهاي بسيج و سپاه کرج را برعهده گرفت و به مريوان اعزام گرديد و در يک عمليات نفوذي مجروح شد. اما بعد از مداواي اوليه به جنوب رفت و در عمليات فتح‌المبين و بيت‌المقدس شرکت کرد و به هنگام شليک موشک تاو به سمت تانک‌هاي عراقي براي بار سوم مجروح شد. در عمليات والفجر 1 براي چهارمين بار از ناحيه سر و گردن مجروح شد. او در اکثر عمليات‌هاي لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) فرماندهي طرح و عمليات را برعهده گرفت. سپس در عمليات خيبر در طلائيه براي پنجمين بار مجروح گشت. بعد از شرکت در عمليات بدر در عمليات والفجر 8 در جاده ام‌القصر براي ششمين مرتبه مجروح و اين بار به بستر بيماري افتاد.

در شهريورماه سال 1365 حاج سعيد ازدواج کرد. سپس براي شرکت در عمليات کربلاي 4 و 5 به جبهه بازگشت. بعد از پايان عمليات کربلاي 5 به دستور فرماندهي سپاه جهت فراگيري آموزش دافوس ارتش به تهران عزيمت کرد و اين دوره را با نمرات عالي به پايان رساند. بعد از اين دوره‌ حاجي هيچ گاه جبهه را ترک نکرد. پس از اتمام جنگ به عنوان فرمانده تيپ يکم لشکر حضرت رسول (ص) و قائم مقام آن مشغول به کار شد.

سليماني با وجود 35% جانبازي و مسؤوليت‌هاي سنگيني که برعهده داشت، آموزش ورزش جودو را آغاز نمود و بعد از کسب کمربند مشکي (دان دو)، ليگ جودوي سپاه را بنيان نهاد و در همان سال‌هاي اوليه، اين تيم را به قهرماني در ليگ کشوري رساند.

پس از تشکيل قرارگاه ثارالله تهران به عنوان مسئول عمليات قرارگاه معرفي شد و در تاريخ 25/7/1383 به سمت معاونت عمليات نيروي زميني سپاه پاسداران منصوب گرديد. سرانجام سردار سرتيپ پاسدار شهيد سعيد سليماني در تاريخ 19/10/1384 در سن 46 سالگي براثر سانحه سقوط هواپيما در اروميه جان به جان آفرين تسليم کرد و شهيد راه حق شد

زندگي با او

سال 1365 من دانشجوي رشته پرستاري بودم و عاشق جنگ. با خودم عهد کردم با يک جانباز ازدواج کنم. درست در همان زمان سعيد به خواستگاريم آمد و گفت: «70% شنوايي گوشم را از دست داده‌ام و در کليه‌ام ترکش وجود دارد و 6 الي 7 بار عمل جراحي انجام داده‌ام….» او تنها کسي بود که در بين تمام خواستگارانم با شغل پرستاري مخالفت نکرد؛ بلکه استقبال هم کرد. در بحبوحه عمليات کربلاي 5 ازدواج کرديم. حاجي به جبهه رفت و من در شهر ماندم. وقتي برگشت، مصرّانه از او خواستم مرا به اهواز ببرد. اما او موافق نبود گفت: «اگر بيايي اهواز و براي من اتفاقي بيفتد اولين نفري که خبردار شود شمايي. من دلم نمي‌آيد در آن شهر غريب شما اين گونه خبردار شوي…»

از روزهاي اول نمازخواندنش برايم جالب بود. هر نماز را دوبار مي‌خواند. حس کنجکاوري باعث شد علتش را از او بپرسم. و او صبورانه برايم تعريف کرد که با سيدجعفر تهراني قبل از عمليات والفجر 8 عهد کرده است که اگر هر کس زنده ماند و شهيد نشد تا وقتي زنده است براي ديگري نماز بخواند و حاجي 20 سال به عهدش وفا کرد حتي عکس سيدجعفر را به همراه عکس امام (ره) در کيفش داشت تا هميشه به ياد او باشد.

بي‌ريا

پدرم خيلي مخلص بود و همه کارهايش را بي‌ريا انجام مي‌داد. يادم هست لشکر به فرمانده‌ها ماشين داده بود تا در رفت و آمدشان راحت تردد کنند. پدر نيز موقع برگشت به خانه سربازها را سوار مي‌کرد تا جايي از مسير آنها را برساند.

يک بار سردار کوثري به ايشون گفت: «شما جانشين لشکر 27 محمد رسول الله (ص) هستيد و اين حرکت شما باعث مي‌شود که روي سربازها به شما باز شود.» اما پدر پاسخ داد: «اين درجه‌ها نبايد باعث بشه که ما براي خودمان ابهتي قائل بشيم و خودمون را کسي تلقّي کنيم. براي اينکه غرور نگيرمون، رساندن چند تا سرباز ايرادي ندارد. تازه اين ماشين براي بيت‌المال است. آن را در اختيار من گذاشتند تا در راه امور بيت‌المال استفاده کنم اين کارها هم کمکي است در اين جهت.

مدد الهي

بعد از اقامه نماز مغرب با استعانت از درگاه خداوند سوار بر قايق‌ها به سمت خط دشمن پارو زديم. اما هرازگاه علف‌ها مانع از پارو زدن مي‌شد. وقتي به نزديک منطقه عراقي‌ها رسيديم، جعفر تهراني به سمت مواضع آنها شنا کرد و ما 4 نفر به درگاه خدا متوسل شديم. حدود سه ربع ساعت بعد، برگشت. سالم و بدون جلب توجه دشمن در مسير برگشت به سرعت پارو زديم و چون در مسير رفت، طي راه به کمين برخورد نکرده بوديم، اطمينان داشتيم که در مسير برگشت هم با عناصر کمين دشمن مواجه نمي‌شويم. ناگهان در فاصله 30 متري خودمان يک جسم شناور بزرگ را روي آب ديديم که کمين دشمن بود. سعي کردم اسلحه‌ام را از کف قايق بردارم اما نبود. اکبرحاج‌علي پارو را برداشت و خيلي محکم با صداي بلند گفت: «سلّم نفسک» (تسليم شو) اما آنها با کلاشينکف به ما تيراندازي کردند. همگي به درون آب پرتاب شديم.

حاج‌علي مجروح شد. هرچه تقلّا کردم روي آب بيايم نشد. نمي‌دانستم بچه‌ها در چه وضعيتي هستند. يک توده بزرگ علف به دست و پاي من پيچيده بود. به سختي آنها را باز کردم بايد 7 الي 8 کيلومتر راه را شنا مي‌کردم تا به مواضع خودمان برسم. گرسنگي، خستگي و تحمل فشار عصبي مرا از رمق انداخته بود. مدام قايقي را جلويم مي‌ديدم. با سرعت به سمت آن شنا مي‌کردم و بعد مي‌ديدم فقط توهّم بوده، نمازهايم را همانطور در آب خواندم. بالاخره بعد از 20 ساعت شنا، قايق بچه‌هاي لشکر 27 محمد رسول الله (ص) که در جست و جوي ما بود، مرا پيدا کرد و به عقب انتقال داد. 36 ساعت بعد از پيدا شدن من سيدجعفر تهراني نيز پيدا شد. وقتي به هوش آمد پرسيدم چطور به پد مرکزي رسيدي؟ اما هيچ چيز را به خاطر نداشت و ما مطمئن شديم اين مدد خداوند بوده که او را بعد از اين همه مدت با بدني مجروح به خط خودي رسانده.

مرد مهربان

سعيد در خانه خيلي مهربان بود. با بچه‌ها شوخي مي‌کرد، با آنها کشتي مي‌گرفت. هر سه نفر ما وقتي در خانه نبود، دلتنگش مي‌شديم و منتظرش بوديم که زودتر برگردد و ما به استقبالش برويم. اگر بچه‌ها کاري مي‌کردند که ناراحت مي‌شد، هيچ وقت از خشونت استفاده نمي‌کرد بيشتر اوقات فراغتش را کيهان انگليسي مي‌خواند و يا کشاورزي مي‌کرد. هميشه مي‌گفت: وقتي بازنشست بشم، تهران نمي‌مونم مي‌رم شهرستان و يه زمين مي‌خرم و کشاورزي مي‌کنم هم نونش حلاله هم روحيه‌ي آدم را سرزنده مي‌کنه.»

اما نماند تا کشاورز شود. زود پرکشيد. بعد از شهادتش، حسين پسرم گفت: «مامان! بابا خيلي زحمت کشيده بود، حقش بود که با شهادت بره. بابا مزدش را گرفت. اينقدر گريه نکن…»

شهید مرتضی بصیری در بهمن ماه 1342 در خانواده ای مذهبی و متدین در شهرستان خوی دیده به جهان گشود . والدین این شهید بزرگوار ، دیندار ، تحصیل کرده ، آگاه به مسائل سیاسی و معتمد محل بودند که همین امر باعث تعالی اخلاقی ، دینی و معرفتی این شهید سر افراز گردید .شهید بصیری از همان اوایل کودکی ، ضمن تحصیل ، مسائل مذهبی و اعتقادی را در الویت امور زندگی خود قرار داده و اکثر اوقات خود را در مسجد محل و هیئت های مذهبی منجمله هیئت قائم حسینی ( مسجد حاج میرزا یحیی ) حاضر و با عشق و علاقه خاصی ارادت خود را به اهل بیت عصنت و طهارت و سید و سالار شهیدان ابراز می نمود .

نوجوانی شهید بزرگوار مصادف با آغاز انقلاب بزرگ اسلامی ملت ایران بود که حضور یکپارچه مرحوم در بطن مسائل انقلاب ، از تظاهرات خیابانی ، درگیری با ضد انقلابیون ، پاسداریهای شبهای قبل و بعد از پیروزی نشان از بلوغ فکری و سیاسی ایشان داشت . حضور فعال آن شهید در کنار هم قطاران و همرزمان در پایگاه شهید صمصامی (مسجد حاج میرزا یحیی ) و با شروع جنگ تحمیلی به عنوان یک بسیجی جان بر کف و رزکنده و مخلص در جبهه ها و شرکت در عملیات مختلف و ایثار و از خود گذشتگی های آن فقید سعید نشانگر عشق و علاقه وافر او به رهبر ، انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بود .حضور مداوم او در جبهه های جنگ و سنگر تحصیل و پایگاه بسیج تا اواسط سال 1365 به طول کشید و از همان سال به نیروی هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران پیوست و پس از طی وفقیت آمیز دوره های آموزشی لازم در داخل و خارج از کشور اعم از آلمان و فرانسه و اکراین و …. به عنوان مهندس پرواز مشغول به انجام وظیفه گردید و در همین راستا تلاش مستمر و خستگی ناپذیر ، او را به درجه ای رسانید که به عنوان استاد پرواز ادامه خدمت داد . در کنار خدمت مقدس پاسداری به دلیل علاقه روز افزون او به تعلیم و تربیت نونهالان و جوانان غیور ایران اسلامی در آموزش و پرورش استان تهران به عنوان مربی پرورشی و تربیتی به تربیت نوجوانان همت گماشت . در رابطه با خصوصیات اخلاقی آن شهید بزرگوار موارد ذیل به صورت خلاصه قابل ذکر می باشد :

سکوت توأم با تدبر و تفکر از بارزترین صفات اخلاقی ایشان محسوب میشد . با وجود کسب رتبه های برتر علمی تخصصی و هنری که همگان را به حیرت وا میداشت همواره مهر سکوت بر لب زده بود و از طرح و ابراز موفقیت های بیشماری که نائل آمده بود حدالامکان خود داری مینمود .

تلاش و پیگیریهای مجدانه در خصوص تمام امور محوله توأم با تلاش و اخلاص از دیگر صفات بارز اخلاقی آن شهید بزرگوار بود و در همین راستا به مدارج عالی هنری در زمینه های نقاشی ،طرحی و سیاه قلم . تذهیب دست یافت و بارها به طرق مختلف توسط مسئولین مورد تقدیر قرار گرفت و قابل تأمل اینکه همواره این تجارب و اندوخته ها را در خدمت انقلاب اسلامی ، جنگ تحمیلی و آموزش نو نهالان قرار داده بود

  عشق و علاقه بی حد به تربیت نوباوگان و نوجوانان ذره ذره وجود او را فرا گرفته بود و از دغدغه های قلبی ایشان تربیت نسل بعدی انقلاب ، حفظ آثار ارزشمند نظام اسلامی و جنگ تحمیلی و انتقال این ارزشها به نسلهای آتی بود و همین امر سبب شد ایشان در مبحث علوم تربیتی از نزدیک وارد شده و سالهای متمادی در کنار امور نظامی و تخصصی با شور و شوق وصف ناپذیر به تربیت نسل جوان همت گماشت و بیش از یک دهه با آموزش و پرورش استان تهران همکاری نموده و افتخارات تربیتی فوق العاده ای برای سالهای آتی و نسل جوان به ودیعه گذارد .

نوآوری ، خلاقیت و قابلیت ابداع از دیگر خصیصه های آن شهید چه در امور تخصصی و چه در امور زندگی و چه در سایر امور بود. طبیعت زندگی آنست که افراد خلاق همواره از افراد گمنام زبده برگزیده میشوند .

مقبولیت عام و عمومی ، بارزترین صفت شهید بصیری بود . بطور کل سجایای اخلاقی عامه پسند آن شهید نزد بزرگ و کوچک از مقبولیت لازم برخوردار بوده ، چه در زمان حیات و چه پس از شهادت . حضور یکپارچه و عموم مردم حتی دانش آموزان و دانشجویان پرواز چندین سال قبل وی در شهرهای اصفهان و کاشان و … در مراسم های یادبود آن مرحوم شاهد بر این ادعاست .

حضور شهید سر افراز در پایگاه شهید صمصامی در اوایل انقلاب و شروع جنگ تحمیلی منجر به ایجاد روابط عاطفی شدید با سایر شهدای بزرگوار این پایگاه گردیده بود . گذشته از خلقیات و سکنات عامه پسند ، این روابط وابستگی شدید ایشان را به نظام و انقلاب مستحکمتر می نمود . این شهید والا مقام خود را مدیون به خون شهدای انقلاب میدانست و از این رو در اولین فرصت ممکن خود را به غافله جان بر کفان رسانیده و با آنان در تمام مراحل کاری و معنوی همراه گردید و این همرهی از سال 1365 تا لحظه شهادت ادامه داشت .

داشتن سعه صدر ویژگی خاص برگزیدگان باریتعالی می باشد . همگان اذعان داشتند که آن شهید از متانت ، وقار و صبوری خاص در تمام امور برخوردار بود . با گفتار و کردار و رفتار صادقانه و توأم با اخلاص همگان را به خود جلب مینمود با حوصله و صبوری هر چه تمام تر و با نشاط و شادابی با کودکان به گفتگو می نشست و آنان را در مسائل مختلف راهنمایی می کرد و با بزرگان نیز در قالب مسائل اجرایی و عملی همگام و شاید پیشگام می شد .

علاقه ایشان به کار تخصصی شان زبانزد تمامی همکاران و دوستان ایشان بود . هرگز شکوه ، گلایه و شکایتی از ایشان در خصوص وظایف محوله و سختی کار بر زبانشان جاری نشد . هر چند کار ایشان در واحد مهندسی پرواز منحصر به زمان و مکان خاصی نبود لیکن ایشان به صورت تمام وقت ، خود را وقف خدمت به نظام اسلامی ایران نموده بودند و همیشه وظیفه و کار را به دلیل اهمیت موضوع به خانواده ترجیح میدادند .

تلاش می نمودند در حق انتخاب اختیار داشته باشند . در تمام مراحل زندگی اعم از تحصیل ، تخصص ها و مهاجرتها و تمام وظایف محوله با شناخت و اختیار کامل قبول مسئولیت می نمودند و همین امر منجر به انجام بهینه و مطلوب وظایف می گردید . بدیهی است عشق و علاقه در کنار انتخاب شایسته ، موفقیت های چشمگیر را برای ایشان به ارمغان آورد که هرگز فراموش نمی شود .