بمناسبت سالگرد عملیات رمضان

در آستانه سالروز عملیات رمضان در مرداد ماه سال ۱۳۶۱ به منظورارج نهادن بر ایثار و فداکاری ملت شجاع و رزمندگان دلاور اسلام و همچنین زنده نگه داشتن یاد و خاطره تمامی شهیدان گرانقدر ۸ سال دفاع مقدس و عملیات رمضان و بخصوص شهیدان حاج حسین خرازی، رضا حبیب الهی، مصطفی ردانی پور، احمدکاظمی گزارش مستند زیر که توسط راوی قرارگاه فتح در صحنه عملیات تهیه شده است، پیرامون احداث شبانه خاکریز جنوبی منطقه در مرحله پنجم عملیات که از ۱۰ کیلومتر خاکریز ۱۰۰ متر آن به روز کشیده شده است و شهیداحمد کاظمی با تمام توان تلاش می کند تا ۱۰۰ متر مذکور خاکریز را کامل کنند در حالیکه در زیر دیدو تیرمستقیم انواع سلاحهای دشمن قرار دارند.

گزارش فوق نمونه کوچکی از ایثار و فداکاری رزمندگان اسلام است که ۸ سال نه با رژیم بعثی عراق (روایت اسناد) بلکه با تمام دنیا مبارزه نمودند.

شرح ماجرا:

با شروع عملیات، نیروهای تامین کننده دستگاه های مهندسی همراه نخستین گروه تک ور شروع به پیش روی کردند و بانفوذ تا عمق مواضع دشمن، لودر و بولدوزرها را هم پشت سر خودشان به دل دشمن بردند. با یک تاخیر یک و نیم ساعته، مقاومت دشمن از هر دو جناح در هم شکسته شد و نیروها به محل مورد نظر رسیدند. آن ها احداث خاک ریزها را از محل مثلثی ها در عمق ۱۰ کیلومتری منطقه دشمن به سمت مواضع خودی شروع کردند. خاک ریز احداث شده در شمال منطقه (یعنی خاک ریز سمت راست)با دقت و سرعت پایان یافت. حاج رضا حبیب الهی خودش مستقیما از جلوترین نقطه ای که نیروهای خودی حضور داشتند بر عملیات مهندسی نظارت می کرد. اما در جناح چپ منطقه عملیاتی کار گره خورد. در این جناح به دلیل مقاومت شدید دشمن و وجود تیربارهای فراوان، تیم های عملیاتی به سختی توانستند نفوذ کنند و تانک های متعدد دشمن که در این منطقه بودند، کار را به نحو دیگری رقم زد و در مجموع مقاومت نیروهای عراقی، آتش تیربارها و تیر مستقیم تانک اجازه نداد تا کارها طبق طراحی قبلی پیش برود نیروهای خودی کار خود را متوقف نکردند و به آن ادامه دادند ولی بر اثر اوضاع به وجود آمده، عملیات احداث خاک ریز طبق برنامه پیش نرفت و به صورت کامل تمام نشد. قرار بود خاک ریز احداثی در منطقه دشمن و خاکریز ایجاد شده از منطقه خودی در نهایت و در وسط به هم وصل شوند که عملیات به طور کامل صورت نگرفت و حدود یک صدمتر در وسط بین دو خاک ریز بازمانده بود که عملیات احداث به سبب روشنایی صبح و فشار مضاعف دشمن، متوقف شد نیروها و تجهیزات خود را چندین برابر کرد. دشمن اگر موفق می شد که مانع اتصال این خاکریز شود، می توانست با زرهی به مواضع نیروهای خودی نفوذکند و کار را پایان دهد و یا چون نیروها از این جناح آسیب پذیر بودند، مانع رفت و آمد و تدارک آن ها درجلو باشد.دشمن برای این کار، بیش از ده دستگاه تانک آورده و در فاصله حدود یک کیلومتری در مقابل این شکاف قرار داده بود. تانک ها وتیربارها به نوبت به این حدفاصل یک صدمتری تیر مستقیم می زدند تا به هر صورتی که شده مانع اتصال خاک ریزها باشند. علاوه بر آن، چندگروه توپخانه و کاتیوشا نیز منطقه مورد نظر را هدف گرفته بودند. و لوله عجیبی آن محدوده را فرا گرفته بود. نیروهای خودی و مسئولان عملیاتی تیپ ۸ نجف و قرارگاه فتح همه جمع شده بودند و می خواستند به هر نحوی که شده دو خاک ریز را به هم وصل کنند و به این مسئله خاتمه بدهند. شهید حبیب الهی هم از سمت راست فارغ شده و به یاری آمد، ولی چشمان سرخ شده او که به پیاله خون شبیه بودند، نشان از خستگی و بی خوابی زیاد وی می دادند که توان او را گرفته و جسمش را فرسوده کرده بود به نحوی که هنگام راه رفتن تلوتلو می خورد و حتی حرف زدنش هم طبیعی نبود، غیر از ایشان، «ردانی پور» فرمانده قرارگاه فتح و «خرازی» فرمانده تیپ ۱۴ امام حسین (ع) نیز آمده بودند.

«احمدکاظمی» فرمانده تیپ ۸ نجف که شب سخت و طاقت فرسایی را پشت سرگذاشته بود. و در این محور علاوه برشکستن خط دشمن و پیشروی تا عمق ۱۰ کیلومتری منطقه دشمن مسئولیت تامین چپ منطقه عملیات نیز به عهده وی بود لذا درتلاش بود که این صدمتر خاکریز را به هم وصل کند برادر کاظمی چند نفر راننده نفربر، لودر و بولدوزر داوطلب شهادت از میان بچه های تیپ را انتخاب کرد. او به راننده نفربرها ماموریت داده بود تا در حدفاصل یک صدمتر باقی مانده خاکریز، در مقابل دید دشمن به چپ و راست بروند و گرد و خاک به پاکنند تا دشمن نتواند این رخنه را به خوبی تشخیص داده و دستگاه های مهندسی را هدف قرار دهد. علاوه بر این در دو طرف خاکریز چنددستگاه تانک و توپ ۱۰۶ و چندین قبضه تیربار مستقر کرده بود تا پاسخ آتش دشمن را بدهند خودش هم بلندگویی دست گرفته و بدون ترس در وسط این یک صدمتر به چپ و راست حرکت می کرد، در حالی که گاهی دعای فرج می خواند و گاهی به دستگاه ها دستور می داد خاک کنند. او علی الدوام قدم می زد و دعا می خواند، می گفت: «نفربرخاک کن لودربیل بزن، بیلتو بالا بیاور، بالاتر، بارک الله لودر! آفرین لودرچی! نفر بر خاک کن، نفربر خاک کن تانکها شلیک کنند دیده بان به توپخانه بگو جواب آتش دشمن را بدهند تیربارچی هاشلیک کنند.اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن العسکری. «تمامی این کارها در جلو دید دشمن صورت می گرفت. نفربرها، لودرها فرمانده تیپ و نیروهای رزمنده همه و همه در زیر آتش شدید و دید تیرمستقیم دشمن این فعالیت هارا انجام می دادند، همه سینه به سینه تانک های دشمن جسورانه در فکر ادامه کار و تکمیل خاک ریز بودند. صحنه غریبی بود، تصویر کاملی از شوق و خدمت به اسلام و ایثار و اوج فداکاری بود.. در این حین راننده لودر از فرط خستگی ازحال رفت و به پایین افتاد. بچه ها فورا دور و برش را گرفتند. آبی به صورتش زدند. شهید ردانی پور نیز که در آن جا حضور داشت سریعا به بالینش رفت و او را تشویق کرد و از زحمات او قدردانی نمود. احمد کاظمی فرمانده تیپ ۸ نجف سر و صورتش را بوسید و چون نیرویی برای جایگزینی وی وجود نداشت ناچار دوباره برخواست و کار را ادامه داد. چند دقیقه بعد یک گلوله توپ به کنار دستگاه لودر خورده و آن را به آتش کشید. راننده لودر نیز زخمی شده و به عقب منتقل گردید. در همین لحظات چند دستگاه مهندسی با راننده از راه رسیدند و با وجود شهید شدن چند نفر، خاکریزها به هم وصل شد و نزدیکی های ظهر کار تمام شد. در حقیقت خاک ریزی را که تقریبا ده کیلومتر بود، در طول هشت ساعت شب احداث کرده بودند. در طول روز که دشمن به مقابله برخواسته بود، یک صدمتر باقی مانده را حدودا در طول پنج ساعت ایجاد کردند.

ظهر که مسئولان عملیات تیپ ها و تیم های مهندسی برای ارائه گزارش به قرارگاه آمدند. همگی با چشم های سرخ شده، لباس های خاک آلود و تنی خسته بر سر سفره نشستند… حبیب الهی که به قرارگاه آمد چشمانش مثل هلو شده بود، قرمز و بادکرده، انگار می خواست از حدقه دربیاید! شاید دو روز بود که نخوابیده بود از بس که گرد وخاک و دود بر روی مژه هایش نشسته بود، مژه هایش به هم چسبیده بودند. لباس ها و صورتش پر از گرد وخاک و دود و باروت بود، اصلا قیافه غیرطبیعی داشت، انگار از وسط آتش درآمده بود! منظره عجیبی پیدا کرده بود. هر کس که حاج رضا را می دید، مات می ماند که این آدم چه قیافه ای پیدا کرده است.

تهیه و تدوین:

روابط عمومی مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ

منبع:

سند شماره ۲۰۲۵۷ آرشیو مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ

روای: محسن رخصت طلب

 

شهید حاج قاسم سلیمانی:

 من تصورم این بود که وقتی خبر شهادت احمد گفته شد، حداقل تیتر همهء روزنامه های  ما باید این جمله باشد که “فاتح خرمشهر شهید شد”. همان طوری که وقتی بزرگی از ما در ادبیات ، در هنر و در هرچیزی که از بین ما میرود بلافاصله تیتر میزنیم “پدر علم ریاضی” ایران از دنیا رفت. فکر میکنم حقی که احمد به گردن ملت ایران داشت از حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند دارند، کمتر نباشد. ما در مرحله اول جنگ یعنی در آن سلسله عملیات های اصلی جنگ که دشمن را در داخل خاک خودمان شکست دادیم، بر میخوریم به چهره های محدودی که اینها محور اصلی جنگ بودند و مشهور هم هستند بین اهل جبهه، اما شاید در جامعه ما غریب باشند. از جمله کسانی که غریب بود شهید کاظمی بود،خب شهید کاظمی محور چندین فتح بزرگ بود، می توانم بگویم شاه کلید فتوحات جنگ او بود. یکی از برجستگیهای شهید کاظمی هم همین بود.یعنی اگر گفته بشود که زیرک ترین فرمانده ما در جنگ احمد بود حتما سخن گزافی گفته نشده است.

من یادم هست توی عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد  فکر می کنم روز پانزدهم، شانزدهم بودکه تقریبا” جبهه شمالی رسیده بود به کوشک. جبهه میانی از سمت دارخوئین رسیده بود به ایستگاه حسینیه و از طرف مرز به پاسگاه زید.یعنی محدوده خرمشهر کامل باقی مانده بود.

اما دشمن عقبه اش از دو جهت وصل بود، هم از سمت شلمچه وصل بود، هم از سمت اروند و می توانست بیاید داخل شهر و آنجا تردد کند. در آن نقطه هم عرض رودخانه اروند سیصد،الی چارصد متر بیشتر نیست.خب همه خسته شده بودند. چون تقریبا” شانزده روز هیچ کس پلک نزده بود.بچه ها شبانه روز درگیر جنگ بودند. احساس می شد که نیاز به تجدید قوا دارند. فکر می کنم بدون استثنا همه ی فرماندهان در سطح عالی زخمی شده بودند. یعنی حسین خرازی زخمی شده بود.خود احمد زخمی شده بود.متوسلیان زخمی شده بود که با برانکارد توی آمبولانس عملیات را هدایت می کرد.جنگ سختی بود.توی این موقعیت،  شب همه جمع شده بودند توی قرارگاه فتح. بحث اصلی این بود که ما نیاز به تجدید قوا داریم و باید بنشینیم تصمیم بگیریم و یکی دوهفته استراحت بکنیم و بعضی هم می گفتند عملیات طول نکشد و سریعا” انجام بدیم.باید نیروهای جدید بیایند تا بتوانیم آزادسازی خرمشهر را تمام کنیم.چون تمام قدرت و مقاومت دشمن برای حفظ خرمشهر بود و هم این که برای دشمن حیثییتی بود و هم در واقع از نظر نظامی اهمیت داشت.آن جا خدا رحمت کند شهید حسن باقری یک سخنرانی معروف کرد. همه نشسته بودند، بلند شد و گفت:”ما به مردم قول دادیم و هی گفتیم خرمشهر در محاصره است و مردم ما تصورشان این بود که امروز و فردا خرمشهر را آزاد می کنیم ما مگر می توانیم برگردیم پشت جبهه تا این که بتوانیم تجدید قوا کنیم؟” و شروع کرد به استدلال کردن.  

صحبت حسن بر همه تاثیر گذاشت و تصمیم گرفتند ادامه عملیات انجام شود.آن جا سه لشگر برای فتح خرمشهر انتخاب شدند که یکی شان تیپ 8 نجف اشرف بود و شهید کاظمی فرمانده آن بود.در فتح خرمشهراحمد در واقع محوری را انتخاب می کرد که سخت ترین محور بود. احمد فلشی را انتخاب کرد که هم برای خودش خطرناک بود و هم این که یک ضربه مهلکی بر دشمن بود. او می توانست بیاید و عقبه ی خودش را بدهد به جبهه ی خودمان که حداقل اگر گیر افتاد برگردد عقب و از روبه رو به دشمن بزند. یا این که محوری بگیرد که اصلا” از کنار جاده برود جلو اما این کار را نکرد. آمد بین دشمن و در نزدیکی خرمشهر مستقر شد و عقبه ی دشمن در شرق شلمچه که وصل می شد به بصره  را، که راه خشکی دشمن برای رسیدن به خرمشهر بود را یک شکاف ایجاد کرد و آمد از همین شکاف باریک وارد شد و از کنار نهر عرایض رفت به طرف خرمشهر. شهررا کامل دور زد و اولین فرمانده ای که وارد شهر شد، احمد بود و خرمشهر را فتح کرد.فاتح خرمشهر به معنای واقعی شهید کاظمی بود.

احمد آقا داشت در حالي که به خط دشمن نگاه مي‏کرد، با بي‏سيم حرف مي‏زد. من رفتم زير شانه‏ هاي حميد را گرفتم و اصغر ديزجي هم پاهاي حميد آقا گرفت. در اين حين خمپاره 81، افتاد درست کنار تويوتا. تويوتا روشن بود. چرخ و رادياتور و و ديفر ماشين را زد لت و پار کرد. در همان لحظه‏اي که خمپاره افتاد و منفجر شد، صداي احمد کاظمي را هم شنيدم که گفت: آخ؟ 

 

برگشتم طرف احمد. خودم نيز سوزشي در پايم حس کردم. بي‏ توجه به اين اتفاقات به بچه‏ هايي که آنجا بودند، گفتم: بيايين کمک کنين جنازه حميد را ببريم عقب.

منتهي اينها از شدت خستگي حال بلند شدن نداشتند به قدري خسته بودند که قدرت پر کردن خشاب‏هايشان هم نبود. گفتم: پس من جنازه ‏رو مي‏کشم تا کنار تويوتا، شما فقط کمک کنين بذاريم داخل ماشين.

گفتند: باشه. در اين گير و دار اصغر ديزجي گفت: غلامحسين! هم ماشين‏ات زخمي شد هم خودت!

نگاه کردم از جايي که در پايم سوزش احساس مي‏کردم ترکش خورده بود. از رادياتور ماشين آب قرمز مي‏ريخت.[رنگ آب رادياتور تويوتا به رنگ قرمز است.]

«آخ» احمد آقا هنوز توي گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببين اون بند انگشتم کجا اوفتاده، شايد پيدا کردي.

يک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پيدا کردم و گذاشتيم سر جايش و با گاز و باند بستيم. احمد آقا باز هم نمي‏رفت عقب. با اصرار راضي کرديم تا برود عقب. آمدم سراغ تويوتا، ولي ديگر تويوتا به درد نمي‏خورد.

مي‏خواست برود که پرسيدم: احمد آقا جنازه حميد را چيکار کنيم؟

گفت: بذار بمونه، بريم ماشين بفرستيم بيارن عقب.

گفتم: شما برين من مي‏مونم اينجا.

از دستم گرفت و کشيد که بيا برويم. پاي من زخمي بود و مي‏لنگيدم. پياده راه افتاديم. بي‏سيم زد لشکر نجف، يک جيپ داشتند که رويش موشک تاو سوار بود. همين جيپ موشک تاو آمد، سوارش شديم و برگشتيم قرارگاه. خودش از جيپ پياده شد به راننده سفارش کرد اين را ببر اورژانس و خودش رفت سنگر آقا مهدي، خواستم من هم پياده شوم که به آقا مهدي گفت: زخمي شده، بذار بره اورژانس.

آقا مهدي هم گفت: برو بده زخمت را پانسمان کنن بعد برگرد.

من رفتم پانسمان شدم و برگشتم دوباره پيش آقا مهدي و احمد آقا.

بعد از اين احمد آقا را راضي کرديم که برود عقب. در اين فاصله وضعيت خط و موقعيت دشمن را براي آقا مهدي شرح داد و رفت و فرماندهي لشکرش را سپرد دست آقا مهدي. منتهي از جزيره نرفته بود پس از يکي دو ساعت برگشت به همان سنگر کوچک آقا مهدي. بند انگشت را توي اورژانس انداخته بودند دور. گفته بودند ديگر به دردت نمي‏خورد.

منبع : آشنائی ها ، این بار خودم می برم ، ص 47 و 48

 


 شهید حمید باکری به سال 1334 در ارومیه به دنیا آمد. ایشان که برادر شهید مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا نیز بود در عملیات خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می آوردند و کنترل منطقه را در دست می داشتند عازم گردید و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون (که بعدا به نام پل حمید نامیده شد)در عمق 60 کیلومتری عراق را اطلاع داد. شهید حمید باکری عاقبت با دو روز جنگ در مقابل انبوه نیروههای زرهی عراق در اثر اصابت آرپی‌جی به شهادت رسید.

آنچه می‌خوانید روایتی است از شهید احمد کاظمی که در مورد حمید می‌گوید:   *وقتی رسیدیم دیدم هنوز پدافند عراقی‌ها از کار نیفتاده، که رفتیم از کار اندختیمش. نیم ساعت بعد یک ستون زرهی حمله کرد به ما و ما با چند نفری که آن جا بودند جلوشان ایستادیم و منهدمش کردیم. چند نفری را هم اسیر گرفتیم، که اگر می‌رفتند طرف پل و از جزیره خارج می‌شدند شاید برای حمید مشکل به وجود می‌آمد. سریع تمام نیروها را فراخوانی کردم آوردم شان طرف پدها و درگیری اولیه شروع شد. تا صبح تمام گردان‌ها را وارد جزیره کردیم. پیش حمید هم رفتم. رفتم دیدم آرایش خیلی خوبی گرفته روی کانال و پل صویب. برگشتم رفتم تکلیف گردان‌های دیگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پایگاه‌های دیگر، داخل جزیره، دست بدهند. گزارش‌هایی از جزیره می‌رسید که هنوز مقاومت‌هایی هست. آن ها هم تا صبح خنثی شدند و جزیره افتاد دست ما. حالا ما بودیم و کلی غنیمت و نزدیک دو هزار نفر اسیر. نمی‌شد با هلی کوپتر فرستادشان. هواپیماها آمده بودند توی منطقه و هلی کوپترها را شکار می‌کردند. مجبور شدیم با چند تا قایق از جزیره خارج‌شان کنیم. با حمید تماس گرفتم گفتم آماده باشد برای هدف‌های بعدی. خبر رسید طلایه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آن جا پیش برود. حالا ما باید توقف می‌کردیم تا وضع جبهه‌ی چپ‌مان مشخص شود. شب شد. سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه‌ها. به حمید نزدیک بودیم، حدود یک کیلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته عبور کنیم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلاییه داشت. یعنی ما باید با هم پیش می‌رفتیم. حالا که طلاییه باز نشده بود رفتن‌مان معنا نداشت. از طرف دیگر، از سمت راست ما، تک هماهنگی زده شده بود که عراقی‌ها را سرگرم می‌کرد و آن‌ها آن قدر فشار آوردند که سمت راست مان هم مشکل پیدا کرد. عراقی‌ها داشتند خودشان را آماده می کردند برای یک جنگ بزرگ و ما منتظر شدیم تا شب بچه‌ها بروند طلاییه عمل کنند و ما هم برویم طرف نشوه. قفل طلاییه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزیره برویم سمت طلاییه. چرا که جزیره وصل می‌شد به پشت طلاییه، فاصله‌ی زیادی را باید پشت سر می‌گذاشتیم. به جز پل حمید پل دیگری هم بود که عراقی‌ها از آن جا نیرو وارد می‌کردند. عراق اصلا کاری به جزایر نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلاییه را تقویت کرد و فهمید ما پشت سرمان آب ست و عقبه‌ی پشتیبانی نداریم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلاییه و حالا ما باید می‌رفتیم سمت همین طلاییه که براتان گفتم. الحاق ما در طلاییه با بچه‌‌های دیگر دست نداد. مجبور شدیم برویم پشت طلاییه، نزدیک آن پل‌هایی که عراقی‌ها طلاییه را از آن جا پشتیبانی تدارکاتی می‌کردند. بیشتر قوای عراق آن طرف پل بود.

ما ماندیم و جزایر و فردا صبح، که جنگ اصلی توی جزیره‌ها شروع شد. عراقی‌ها با خیال آسوده آمدند سراغ جزایر و تمام عملیات خیبر متمرکز شد روی سرزمینی محدود و بدون عقبه و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات. با پنجاه شصت کیلومتر فاصله نمی‌توانستیم آتش عقبه داشته باشیم. عراقی‌ها کاملا از این ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبروی جزایر، تقریبا ازطرف جنوب، آن طرف کانال صویب. بعد هم رفتند الحاق کردند با نیروهایشان توی طلایه و پاتک‌شان از همین جا شروع شد. روز اول پاتک‌شان شکست خورد. دنیای آتش روی جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها جزیره منتهی می‌شد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و وسطش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هر کس، چه پیاده و چه سواره، از آن جا می‌گذشت هدف تیر مستقیم تانک قرار می‌گرفت. روز دوم فشار سختی به حمید و به پل شیتات آورند. می‌خواستند پل را از حمید بگیرند و او نمی‌گذاشت. ما هم مرتب به او نیرو تزریق می‌کردیم. از همان نیروهایی که آورده بودیم ببریم طرف نشوه. بقیه را هم توی جزیره بازسازی و سازماندهی کردیم و پخش شان کردیم به جاهایی که لازم بود. و پل. پل را چند بار از حمید گرفتند و او باز پسش گرفت.

روز سوم یا چهارم بود که عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره، از طرف طلاییه، طوری که همت و چند نفر از فرمانده‌های دیگر مجبور شدند بیایند جزیره پیش ما. آن جا دیگر فرمانده و غیر فرمانده نداشت. هر کس هر سلاحی دستش می‌رسید برمی‌داشت می‌جنگید. مهدی تیربار برداشت و من آرپی جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. مهدی تیربار برداشت و من آرپی جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. بر امام مسلم شده بود که گرفتن جزایر قطعی ست و باز دست برنمی‌داشتیم. طرفای صبح هنوز مشغول بودیم که خبر رسید عراق رفته پل حمید را پشت سر گذاشته دارد می‌آید توی جزیره. مهدی سریع یکی از مسئول‌های لشکر را (شهید یاغچیان را) فرستاده برود پیش حمید، که تا رفت خبر آوردند توی جاده، دویست متر جلوتر از ما، شهید شده. به مهدی گفتم” این طوری فایده ندارد، باید یکی از ما برود پیش حمید.” حمید وضعش را مرتب گزارش می‌داد، با صلابت و آرامش و درخواست نیرو می‌کرد و مهمات بیشتر از همه خمپاره، می‌گفت:” خمپاره شصت یادت نرود.” و ما هر چی داشتیم می‌فرستادیم، آر پی جی، کلاش، خمپاره شصت، تمامش هم در حد جیره یی که سهمیه‌اش بود آخر ما مجبور شده بودیم مهمات را جیره بندی کنیم. وسیله برای آوردن مهمات نبود. هواپیماها هم هر تحرکی را زیر نظر داشتند و شکارشان می‌کردند و هیچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمی‌رسید. هر نیرویی که می‌رفت عقب، فشنگ‌هاش را تا دانه‌ی آخر می‌گرفتیم می‌بردیم خط و بین بچه‌ها پخش می‌کردیم. همین جا بود که به مهدی گفتم «من می‌روم پیش حمید.» فاصله‌مان با حمید زیاد نبود. پیاده رفتیم. آتش آنقدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمی‌توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید خندید. گفتم «نه خبر؟» آتش شدید‌تر شده بود. نمی‌خواست من آنجا باشم. تلاش کرد ببردم جایی توی هور پنهانم کند. فاصله با عراقی‌ها کم بود. با آر‌پی‌جی و نارنجک تفنگی و هلی‌کوپتر و هر سلاحی که فکرش را بکنید می‌زدند. گفتم «لازم نیست، حمید‌جان، آمده‌ام پیش‌تان باشم، نه این که بروم تو سوراخ موش‌ قایم شوم.» عراقی‌ها آنقدر زیاد بودند که اگر سنگ می‌زدی حتما می‌رفت می‌خورد به سر یکی‌شان. با نفر زیاد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاکسازی کنند. یک گوشه پل هنوز دست‌شان بود، وسط پل در وسط رودخانه، که از همان‌جا نمی‌گذاشتند کسی عبور کند. دیدم خط را نمی‌شود نگه داشت و ماندن خیلی سخت‌تر از رفتن است و رفتن هم یعنی از دست دادن کل جزیره و این هم امکان‌پذیر نبود. یعنی در ذهنم نمی‌گنجید. حمید آمد روی خاکریز پهلوی من نشست. حرف می زدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر می‌کردیم و عراقی‌ها را می‌دیدیم و آتش را. یا بچه‌های خودمان را، شهید و زخمی، که مهمات‌شان ته کشیده بود داشتند با چنگ و دندان خط‌شان را نگه می‌دشتند. تیرها فقط وقتی شلیک می‌شد که مطمئن می‌شدند به هدف می‌خورد. یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت می‌آمد طرف ما. همه‌شان داشتند به ما نگاه می‌کردند و دست تکان می‌دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد. خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند می‌آمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم «خدا … خودش همه چیز را …» سرم را انداختم زیر گفتم «حتما خیری … در کارست.» تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آنجا را هم از دست دادیم … و وای اگر آن جا را از دست می‌دادیم. سرتاسر کانال می‌افتاد به چنگ‌شان و بعد هم پل و جزیره، تانک‌ها خودشان را می‌رساندند به جزیره و جزیره می‌شد یک جهنم واقعی از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه می‌کردیم ببینیم کی کمک می‌رسد، یا کی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی.

با مهدی تماس گرفتم گفتم «هرچی لودر سراغ داری بردار ببر همان‌جا که خودمان نشسته بودیم. بگو سریع جاده را بشکافند یک خاکریز بزنند، که وقت خیلی تنگ است.» دیگر نه نیرو می‌توانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط. تصمیم گرفتم بمانم. احساس می‌کرم راه برگشتی هم نیست… که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و … دیدم حمید افتاد و … دیدم ترکشی آمد خورد به گلوش و … دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و … دیدم خون راه باز کرد آمد جلو و … دیدم دارم صداش می‌زنم حمید و … دیدم خودم هم ترکش خورده‌ام و … دیدم بی‌سیم‌چی‌ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب. یکی از نیروها را صدا زدم گفتم «سریع حمید را بر می‌داری می‌آوری عقب و بر می‌گردی سرجات!» بچه‌ها اصرار می‌کردند بگردم عقب. نمی توانستم سر که چرخاندم دیدم عراقی‌ها دارند از روی پل می آیند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشیده شدم رفتم طرف پیچ کانال. تیر کلاش عراقی‌ها می‌خورد. به بیست متری‌مان، یعنی این طرف خاکریز. رفتم رسیدم به جایی که سنگر مهدی هم آن جا بود و حالا باید سعی می‌کردم نفهمد من از حمید چه خبری دارم.

فریاد زدم «امداد‌گر! سریع برس این جا!» مصطفی مولوی تا دید زخمی شده‌ام از حفره‌ای در آن نزدیکی در آمد و آمد اصرار کرد بروم جلوتر. به مهدی هم گفت باید با من برود. رفتم کنار سنگر مهدی گفتم «بیا این جا کارت دارم!» مهدی از سنگر آمد بیرون. تا رسید به من هر دومان برگشتیم دیدیم یک گلوله توپ آمد سنگر و آن دو سه نفر داخلش را منفجر کرد. عراقی‌ها داشتند با سرعت بیشتری از پل می‌گذاشتند.

مهدی حواسش رفت به بچه‌های سنگر و من دور از چشم او به کسی (یادم نیست کی) گفتم «برو جنازه حمید را بردار بیاور!» مهدی گفت‌ «لازم نیست. بگذار بماند.» فکر کردم نشنیده یا نمی‌داند یا یک حدس دیگر زده. گفتم «من داشتم یک دستور دیگر به …» گفت «من می‌دانم. حمید شهید شده.» گفتم «پس بگذار بروند بیاورند…» گفت «نمی‌خواهد» گفتم «چی را نمی‌خواهد؟ الان فقط وقتش است. شاید بعد نش…» گفت «می‌گویم نمی‌خواهد» گفتم «ولی من می‌گویم بروند بیاورندش.» گفت « وقتی می‌گویم نمی‌خواهد یعنی نمی‌خواهد.» گفتم «چرا؟» گفت «هر وقت جنازه بقیه را رفتیم آوردیم می‌رویم جنازه حمید را هم می‌‌آوریم

خیره شدم توی چشم‌هاش تا ببینم حال عادی دارد یا نه. دیدم از همیشه‌اش عادی‌تر است. آن هم در لحظه از دست دادن برادری که سالها با هم بودند و سالها در غم و شادی هم شریک بودند و اصلا یک روح در دو قالب بودند. خیلی سریع رفت یک گوشه و شروع کرد به برنامه‌ریزی برای دفاع و ادامه عملیات. با بدن زخمی و روحی خسته مجبور شدم بروم اورژانس و دلم را خوش کنم به آن پانسمان سرپایی و باز بگردم ببینم مهدی هنوز خم به ابرو نیاورده. اصرار کردم «بگذار بچه‌ها شب بروند حمید را بیاورند. هنوز دیر نشده.» سر تکان داد گفت نه. گفت «این قدر اصرار نکن. احمد. یا همه با هم… یا هیچ کس.» خط از دستمان در آمد. آنها که ماندند یا شهید شدند یا اسیر. رفتیم خط بعدی مستقر شدیم برای دفاع از جزیره‌ای که وضعش لحظه به لحظه حساس‌تر می‌شد. هر دویست سیصد متر سپرده شد به یک فرمانده و هر کس طرحی داد.

در این چهار پنج روز مقاومت سختی‌های زیادی را تحمل کردیم تا توانستیم جزایر را حفظ کنیم. ده بیست روز بعد مهدی را برداشتم بردم به منطقه‌ای در جفیر. که مثلا دلداری‌اش بدهم بگویم زیاد ناراحت نباشد و از همین حرف‌ها. سرمای جزیره بدجوری استخوان‌های مهدی را به درد آورده بود. کمرش و پاهاش خیلی درد می‌کردند. اینها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، چوب ریخت داخلش، آتشش زد، رفت نشست کنارش. لبخند هم زد. گفت «آخی ش ش ش!» گفتم «چرا نمی‌روی یک کم استراحت کنی؟» گفت «پس این چیه؟» گفتم «این جا نه.» نگاهم کرد. در سکوت و در صدای جز زدن‌های آتش و چوب گفت «نگران نباش!» نگرانش بودم. درست حدس زده بود. نگرانی خودش و احسان و آسیه حمید و همسرش و بعد هم خود حمید، که مهدی نگذاشت برویم بیاوریمش و حالا شاید این سکوت به عذاب وجدان و خیلی چیز‌های دیگر ربط داشت. گفتم «استراحت بهانه است. به خاطر مراسم حمید می‌گویی.. نمی‌خواهی بروی مراسمش را …» گفت «لازم نیست. بچه‌ها همه هستند.» گفتم «لازم نیست یا نمی‌توانی بروی؟» در صدای آتش و شکستن چوب‌های ترد خاکستر شده گفت «نمی‌توانم.» خیره شد توی چشم‌هام. گفت «نمی‌توانم به چشم پدر و مادر‌هایی نگاه کنم که بچه‌هاشان توی لشکر من بوده‌اند و این طور گم شده‌اند.» گفتم «تقصیر تو نبوده که.» گفت: «شاید بوده شاید نبوده… ولی دلیل نمی‌شود یادم برود آنها بچه‌هاشان را سپرده بوده‌اند به من و من…» گفتم «حمید هم خب از توست. آن هم بی‌نشان است، آن هم ماند آنجا پیش بچه‌های دیگر نمی‌شود که به خاطر … » سکوت کرد، طولانی، و گفت «خوش به حال حمید!» صداش لرزید وقتی از حمید حرف زد. اما از خودش که گفت، صداش اصلا نلرزید. گفت «دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بی‌نشان بی‌نشان.» آتش هنوز داشت چوب‌ها را می‌سوزاند. حالا با صدای زیاد.

دقيق يادم نيست چند روز از شروع عمليات بيت المقدس گذشته بود، ولي خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسيد. چند ساعت بعد، فهميدم شهيد نشده، شديد مجروح شده بود.

حاجي را بي‌هوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايي كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. مي‌گفتند: خيلي نگذشته بود كه ديديم حاجي به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روي تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضاي خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد.

نيروها را جمع كرده بود. به‌شان گفته بود: من تا حالا شكي نداشتم كه توي اين جنگ‌، ما بر حق هستيم، ولي امروز روي تخت بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم.

هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روي تخت بيمارستان چه ديده است. با اين كه برادر بزرگ‌ترش بودم، ولي هيچ وقت چيزي به‌ام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضي از دوستان دوران جنگ شنيدم كه؛ احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا… عليها). در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم به‌اش فرموده بودند: برگرد جبهه و كارت را ادامه بده.

به نقل از برادر شهید 

سرماي شديدي خورده بود. احساس مي‌كردم به زور روي پاهايش ايستاده است. من مسئول تداركات لشكر بودم. با خودم گفتم: خوبه يك سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه.

همين كار را هم كردم. با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يك سوپ ساده و مختصر درست كردم.

از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است. گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟

گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرمانده‌ي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله!

گفت: اين حرفا چيه مي‌زني فاضل؟ من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيه‌ي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست مي‌كني؟

گفتم: خوب نه حاجي!

گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو مي‌خورم كه بقيه‌ي نيروها خوردن.

امروز جنگ ما با صدام است، فردا معلوم نیست چه توطئه دیگری در میان باشد.

ای برادران عزیز، مؤمن، مسلمان، خداپرست و زیر پرچم ولایت، ما باید همیشه آماده مبارزه باشیم، اگر مبارزه از وجود ما گرفته بشود، ما می‌میریم، اگر مبارزه در چارچوبه ما نباشد ما دیگر نمی‌توانیم به خودمان بگوییم که جوان‌های این مملکت هستیم، در واقع جسمی بی‌روح می‌شویم، یک چیزی که فقط حرکت می‌کند.

مبارزه جزو کارهای ماست، حالا هر روز به یک گونه‌ای! یک روز باید آرپی‌جی زد، یک روز باید جای پرتاب آرپی‌جی را ساخت، یک روز باید با روشی دیگر، در جای دیگر مبارزه کرد. باید همیشه این در ذهن ما باشد، ما در چارچوب انقلاب اسلامی قرار گرفته‌ایم، ما فریاد کشیده و گفته‌ایم که ما خدا را می‌خواهیم، ما با ضد خدا سازش نداریم و دست از این شعار و این عقیده، که اساس حرکت ما بوده، نمی‌توانیم برداریم، ما باید همیشه برای مبارزه آماده باشیم و هیچ‌گاه نباید ناامید بشویم که دیگر مبارزه‌ای در کار نیست.

مبارزه همیشه هست، ما نباید از مبارزه دور شویم چون ما خیلی دشمن داریم. شما فقط این موج رادیو را تاب بدهید! ببینید چه‌قدر دشمن در گوشه و کنار دنیا برای مبارزه با ما خوابیده است! مگر اینها می‌توانند دست از کفر و عنادشان بردارند؟! مگر اینها می‌توانند یک روز به ما بگویند که آسوده باشید؟!

سخنرانی سردار شهید احمد کاظمی در جمع نیروهای لشکر۸ چند روز پس از پذیرش قطعنامه. سخنرانی در پادگان انبیاء شوشتر، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

یکی از رزمندگان لشگر 8 نجف اشرف نقل می‌کند که در بعد از عملیات کربلای پنج با حاج احمد کاظمی به پشت خط بر می‌گشتیم. حاج احمد پشت فرمان نشسته بود و با هم صحبت می‌کردیم. در بین صحبت‌ها گفت: این شعار مرگ بر آمریکا که امام به ما هدیه داد ما را حیات داد و ما را سربلند کرد. سپس حاج احمد سه بار دست خود را به فرمان ماشین زد و گفت: فلانی به هفتاد پشتت (نسل بعد از خودت) بسپار که با پوتین بخوابند چرا که حفظ کردن این سربلندی بسیار سخت است.

به نقل از حمید بزم شاهی اصفهانی وبلاگ بزمانه

http://bazm.blogfa.com

تصور اینکه در عملیات بیت المقدس ابتدا از رودخانه کارون عبور شود وسپس ۳۰ کیلومتر به سمت خرمشهر حرکت صورت گیرد و از پشت نهر عرایض طی سه مرحله دشمن کاملا محاصره شود،فکر ابلهانه ای به نظر می رسید. دشمن هرگز تصور نمی کرد که از پشت محور جاده شلمچه دور خورده وغافلگیر شود.چگونه این اتفاق بزرگ رخ داد؟ دو تیپ نجف اشرف وامام حسین (ع) که محور اصلی عملیات را در اختیار داشتند، چنین کردند واولین نیروهایی که وارد خرمشهر شدند، نیروهای این دو تیپ بودند.دیگر تیپ‌ها ومحورها وهمه فرماندهان عملیات بیت المقدس به این دلگرمی داشتند که محور اصلی عملیات دردست حسین خرازی واحمد کاظمی است واین دو کنار هم هستند.

سرلشکر عزیز جعفری

در عملیات آزاد سازی خرمشهر و روزهای مقدماتی آن شرایط بسیار سخت وحساسی به وجود آمد، طوری که نیروها وتجهیزات کاملا خسته واز کار افتاده شدند وخطایی کوچک کافی بود تا کل عملیات را تحت تاثیر قرار دهد. در چنین وضعیتی محور متعلق به احمد کاظمی یک راه بلد حرفه ای وشجاع لازم داشت تا روزهای پر خطر مرحله دوم و سوم عملیات را بررسی وترسیم کند.چنین کسی پیدا نشد، جز اینکه خود احمد مطمئن ترین ومسلط ترین فرد برای این مهم بود. او در متن کامل عملیات حضور داست.

سردار شهید حاج حسن طهرانی مقدم